در همين زمينه
8 مهر» از آقای خامنه ای اين فيلم را ببين و بمير تا مراقب اطلاعات غلط باشيم31 شهریور» از حضرات آيات عظام صبر نکنيد تا عمامه شما را هم بپرانند تا آقای خامنه ای ديگر برای شما چه مانده است؟ 23 شهریور» از تجاوز؟ کدام تجاوز؟! تا نامه به آقای ايرج ميرزا 12 شهریور» از خداحافظ آقای شفيعی کدکنی تا ۱۰۰۰ روز با روز 26 مرداد» از تجاوز به دختران و پسران تا جدال بر سر پرچم شير و خورشيد نشان
بخوانید!
16 مهر » هرتا مولر برنده جايزه نوبل ادبيات ۲۰۰۹ شد، مهر
16 مهر » از لبنانی های عزيز ما شما را دوست داريم تا قدم بعدی جنبش سبز چه خواهد بود 15 مهر » پايان ماجرای "به رنگ ارغوان": رفع توقيف فيلم ابراهيم حاتمی کيا، مهر 14 مهر » پيشنهاد تشکيل شوراي عالي سينما به رياست احمدي نژاد، اعتماد 13 مهر » نگاهی به رقبای "درباره الی" در اسکار ۲۰۱۰، سرمايه
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از لبنانی های عزيز ما شما را دوست داريم تا قدم بعدی جنبش سبز چه خواهد بودکشکول خبری هفته (۹۹)
لبنانی های عزيز، به خدا اين کيهان هجو می نويسد. ما را چه به شعار صهيونيستی؟ کيهان اصولا با شعار جانم فدای ايران مشکل دارد. نويسندگان اين روزنامه می پسندند ما بگوييم جانم فدای فلان و بهمان ولی نگوييم فدای ايران. اين ها وقتی می گويند ايران، گاستريت شان عود می کند. اما چرا ما روی شما عزيزانِ لبنانی زوم کرده ايم و شعار می دهيم؟ آيا به خاطر هم قافيه بودن "آن"ِ لبنان با "آن"ِ ايران است؟ يا اين که دل ما از دست شما عزيزان مثل خالد مشعل -که نمک و نفت و دلارهای مفت را می خورد و بعد خليج فارس ما را خليج عربی می کند- خون است؟ نه والله؛ نه بالله. ما شماها را بر خلاف خالد مشعل خيلی دوست داريم. دوست داريم که اين شعار را می دهيم. ما در امروز شما، ديروز خودمان را می بينيم، و در فردای شما، امروز خودمان را. ای دادِ بيداد. جوانی کجايی که يادت به خير. به اين عکس نگاه کنيد: شما عزيزان، اين جوری زير بال و پر سيد حسن حزب الله، ببخشيد نصرالله را می گيريد، ما هم به شما پول و اسلحه می دهيم، بعد شما او را می بريد بالای تخت می نشانيد، بعد او انگشت اش را تکان تکان می دهد، بعد شما بدبخت می شويد؛ مثل ما که بدبخت شديم. فکر می کنيد ما سی سال پيش اين ريختی بوديم که شما امروز در تلويزيون های تان می بينيد؟ فکر می کنيد اگر روزی روزگاری، زبان ام لال، سيد حسن حزب الله و ياران اش (اوخ اوخ، چه يارانی؛ لطف کنيد، يک لحظه به چهره ی اين ياران دقيق شويد. ما که اين ها را می بينيم ياد سردار نقدی و حجةالاسلام طائب می افتيم. بعد ياد باتون و شيشه نوشابه... وای وای وای...)، بله، ياد سردار نقدی و حجةالاسلام طائب افتادم، حواس و شعورم برای يک لحظه مختل شد؛ داشتم عرض می کردم فکر کنيد اگر روزی سيدِ عزيز شما و ياران اش بر لبنان حاکم شوند، شماها می توانيد اين ريختی برويد به حوزه ی رای گيری، رای بدهيد؟ يعنی شماها اين قدر عقب افتاده هستيد که فکر می کنيد می توانيد؟ نه، واقعا، بين خودمان بماند، اين طوری فکر می کنيد؟ به جان عزيز شما، اگر در سال ۵۷ يک ف.ميم.سخنِ لبنانی بود که چنين می نوشت و با عکس و سند حرف اش را مستند می کرد، من يکی که به حرف اش گوش می دادم، و راه ديگری برای انقلاب کردن پيدا می کردم. فردا اگر بلايی سر شماها بيايد، يقين می دانم که خواهيد گفت، ف.ميم کجايی که لبنانی ها را با باتون و شيشه نوشابه [...] و کشتند. ببينيد عمل چقدر شنيع است که من حرف ام را لای کروشه می گذارم. حالا شما جوانان عزيز که صبح ها می رويد شعار به نفع حزب الله می دهيد و موشک دَر می کنيد وَ شب ها دانسينگ ها و ديسکوتک ها را صحنه ی پايکوبی قرار می دهيد، فکر می کنيد که اگر سيد حسن حاکم شود، دانسينگ و ديسکوتکی برای تان باقی می گذارد که برويد در آن جا قر کمر بدهيد؟ يا می گذارد که حيفا وهبی برای تان بخواند و هنرهايش را به شما نشان دهد؟ فکر نکنيد ما نداشتيم و اين حرف ها را می زنيم. ما هم خواننده داشتيم، زيباتر و هنرمندتر از حيفا وهبی شما. ما هم دانسينگ کِيج و کوچينی و بلوآپ و هارلم و مارکيز و شاندليه و شومينه داشتيم. ما هم شکوفه نو و باکارا و ميامی داشتيم. مردم ما هم مثل شما –حتی در اوج فقر و بدبختی- لحظاتی برای شاد شدن در اختيار داشتند. ميامی هم نمی توانستند بروند، افق طلايی و لوکولوس می رفتند. الان چی؟ فقر و بدبختی که سر جايش ماند و بدتر شد، آن لحظات هم از دست رفت. فکر می کنيد ما از روی حسد و بُخل اين حرف ها را می زنيم؟ نه به جان شما. ما بخيل نيستيم. ما حاضريم همين امروز رهبران مان را که شما بيشتر از ما دوست شان داريد، تقديم حضورتان کنيم. برشان داريد ببريد خيرشان را ببينيد. اما از ما به شما نصيحت. اين ها اون جوری که شما فکر می کنيد نيستند. پشت صحنه ای که برای سيد حسن حزب الله آراسته ايد، يک نفر ايستاده به نام سردار نقدی که منتظر است سيد بر سر کار بيايد، بيفتد به جان شما. يک نفر به نام حجة الاسلام ری شهری هم دارد با نردبان از ديوار خانه سيد بالا می رود تا در حکومت بعدی کاره ای شود و خدمت زندانيان سياسی آينده برسد. حالا فهميديد چرا شعار می دهيم نه غزه، نه لبنان. برای اين که دل مان به حال شما می سوزد. نمی خواهيم به روزگار سياه ما دچار شويد. ما، از روی خيرخواهی و تجربه اين شعار را می دهيم. دلارهای ما را که از گلوی هزاران زن و بچه ی بی سرپرست، از گلوی هزاران معلولِ در هم شکسته ی دورانِ جنگ ۸ ساله، از گلوی ميليون ها انسان در حال دست و پا زدن در گندزارِ فقر بريده اند و به شما داده اند نوش جان تان. ما مجلس و نماينده ای نداريم که حساب اين پول ها را از هديه دهندگان بخواهد. ولی با اين طناب مفتی که حکومت اسلامی ايران به دست تان می دهد، لطفا خودتان را دار نزنيد. حيف از آن تن و بدن های نازک و افکار لطيف است که بر بالای دار آونگ شود. به حرف ما، که حرفِ فردای شما خواهد بود گوش بدهيد و قدر رقص و پايکوبی ها و حيفا وهبی تان را بدانيد! يهودی بوده يا نبوده؟! آيا مسئله اين است؟! واقعا که! از يک طرف بشر بشر می کنيم و داشتن هر مذهبی را حق بشر می دانيم؛ از يک طرف برای يهوديانی که بشر بودند و توسط هيتلر کشته شدند سينه چاک می دهيم؛ از يک طرف به ظلمی که بر يهوديان ايران می رود دل می سوزانيم؛ از يک طرف گفت و گوی بين مذاهب را تبليغ و برادرکشی های مذهبی را محکوم می کنيم (حالا فمينيست های عزيز به جان ما نيفتند که چرا گفتيم برادرکشی و نگفتيم خواهرکشی؛ آخر يکی از اين بانوان فمينيست گريبان ما را در يک ای ميل گرفته که چرا به زن های شجاع گفته ايم "مرد"، نگفته ايم "زن"؛ انگار به خاطر همين بوده که در مقابل اصطلاح ضد فمينيستیِ خاله زنکی، عمو مردکی را درست کرده اند. به هر حال از اين دوستان همين جا، وسط مقاله، و نه حتی در پانوشت، و نه در جای ديگر، عذرخواهی می کنيم و می گوييم، اين ها اصطلاح است و در فرهنگ ها به همين معنی آمده و ربطی به زن ستيزی و بی احترامی به زنان ندارد. ببينيد ترس از خانم ها چه اندازه بزرگ است که يک مقاله وسط مقاله آورديم!) بعد، يک دفعه خبرنگار ديلی تلگراف يک مطلب می نويسد در باره ی يهودی بودنِ احتمالی احمدی نژاد و ديگر همه چيز را فراموش می کنيم. مطلب می نويسيم، مقاله می نويسيم، طنز می نويسيم، هجو می نويسيم، که چی؟ که آقای احمدی نژاد چون تبارش يهودی ست، اين طوری ست والّا، مثل ما مسلمانان، آدم حسابی می شد و از اين کارهای بد نمی کرد. يا در بهترين حالت او را به خاطر عوام فريبی اش محکوم می کنيم، ولی چاشنی يهودستيزی را نيز در اثنای محکوم کردن از ياد نمی بريم. اگر دنبال دمکراسی و آزادی و حقوق بشر می گرديم دقيقا در همين جور جاها بايد جست و جويش کنيم. باور کنيد اين ها را حکومت اسلامی نبايد به ما بدهد؛ خودمان بايد به خودمان بدهيم. و ضمناً اگر قبول داريم که آقای احمدی نژاد در اين کشور کاره ای نيست و مسئول مستقيم تمام بدبختی ها و فلاکت ها شخص آقای خامنه ای ست آن وقت مخبران جريده ی ديلی تلگراف و نيروهای مخالف نظام در داخل ايران بايد بگردند يک سابقه ی يهودی هم برای ايشان درست کنند تا قطعات پازل با يک ديگر جور شود. اين نمی شود که آقای مصباح يزدی و حبيب الله عسکر اولادی و محمود احمدی نژاد يهودی باشند، آقای خامنه ای نباشد! می شود؟! عکسی از سهراب سپهری سنگ قبر سهراب سپهری الهام نيست، اتفاق است. بی هيچ دليلی از سپهری نوشتم و برای يافتنِ عکسی بهتر، به سايت سهراب سپهری سر زدم، و ديدم تولد او ۱۵ مهر است، يعنی همين روزها. از تولد تا مرگ هم که راهی نيست. بخصوص که فاصله سپهری تا مرگ ۵۲ سال بيش نبود. اين بار نمی خواهم از شعر او بنويسم. می خواهم از سنگ قبرش بنويسم. اواخر سال گذشته بود که با عده ای از دوستان به مشهد اردهال رفتيم. سنگ قبر سپهری تا آن زمان سنگ قبری بود که جای سنگ قبر اوليه را که رضا مافی خط آن را نوشته بود گرفته بود. سنگ قبری، که اگر هم مثل سنگ قبر اولی هنری و ظريف نبود، ولی ساده بود و همين سپهری را بس. تصوير سنگ قبر اول و دوم را که از سايت سهراب سپهری برداشته ام در اين جا می گذارم. اما با کمال تعجب در همين سايت ديدم که سنگ قبر ساده او را تقريبا چند روز بعد از مسافرت ما به آن جا، با يک سنگ سياه رنگ بازاری عوض کرده اند –از همان سنگ ها که پول زيادی هم بابت اش داده می شود و تصوير مرحوم مغفور، به اضافه ی تاريخ طلوع و غروب و مخلفات ديگر بر روی آن کنده می شود. اگر خود سپهری بود قطعا بانی اين امرِ مثلا خير را می بخشيد و حساب او را به گل ها و شکوفه های جاده ی مشهد اردهال حواله می داد، اما ما که سپهری نيستيم و حوادث زمان، زمخت و بدهيبت مان کرده است می توانيم به مسئولان فرهنگی کشور اعتراض کنيم که چرا سنگی چنين يغور و بدترکيب برای شاعر نازک انديش ما انتخاب کرده اند؟ دروغ، فريب، ريا... چند کلمه با بازجوی آقای ابطحی جناب آقای بازجو با عرض سلام و خسته نباشيد، بايد اعتراف کنم که بسيار تحت تاثير نوشته ی حضرتعالی قرار گرفتم. کمی تکان خوردم، کمی لرزيدم، کمی عرق کردم، کمی آقای ابطحی را مثل يک شبح در مقابل خودم ديدم که به شکل های گوناگون داشت از کرده ی خود پشيمان می شد، خلاصه مثل دخترک فيلم جن گير، بالا رفتم و پايين آمدم و حالت هايی به من دست داد که مسلمان نشنود کافر نبيند. با خواندن متن ادبی شما برای لحظاتی از خود خارج شدم و در مقابل جنابعالی قرار گرفتم. نمی دانم چرا شما را نمی ديدم. به نظرم چشم بندی چيزی به چشم ام بود. شما لطف کرديد چشم بند را برداشتيد –از آدم مودبی مثل شما توقعی جز اين نداشتم- ولی باز چيزی نديدم، چون صورت ام رو به ديوار بود. بعد نمی دانم چی شد که يک هو بالا رفتم و پايين آمدم. درست مثل دخترک جن زده که روی تخت اش بالا رفت و پايين آمد. بعد درست مثل دخترک به زبان معکوس حرف زدم. يعنی حرفی را که تا پيش از شرفيابی خدمت جنابعالی می زدم به صورت معکوس از دهان ام خارج می شد. بعد شما کاری کرديد که من تمام تفکراتم را قی کنم (ببخشيد کلمه ی قشنگ تر پيدا نکردم. بله. شايد بتوانم از مترجم کتاب ژان پل سارتر کمک بگيرم و بگويم غَثَيان کردم. بله. اين با فضای بحث ما سازگارتر است). نمی دانم لجن بود، گند و کثافت بود، چی چی بود که همين طور بيرون می ريخت. شما می فرموديد، و من تائيد می کردم و شکوفان می شدم. خلاصه... منتظر بودم يک جن گيری چيزی بيايد مرا از آن وضعيت نابسامان نجات دهد. حالا زياد مهم نيست. شما ناراحت نشويد. بحث من اصلا چيز ديگری ست. جناب آقای بازجو من اصلا از حقوق سر در نمی آورم. نه وکيل ام، نه دانشجوی ليسانس و فوق ليسانس حقوق و اين جور چيزها. ولی يک چيزی هست که انگليسی ها به آن می گويند کامان سنس، يا همان عقل سليم خودمان. البته می بخشيدها. در جايی که شما تشريف داريد، شما بايد بگوييد و ما بشنويم. شما بايد تو سر ما بزنيد و ما دَم نزنيم. شما بايد در پشت سر ما سخنرانی کنيد و ما جيک نزنيم. اما اين يک بار را زبان درازی می کنيم و شما هم به اين فضولی ما با ديده ی اغماض بنگريد، هر چند می دانم اصلا عادت به چنين کارِ شنيعی –يعنی شنيدن حرف ديگران- نداريد ولی خب، خودتان باب گفتمان را باز کرديد و ما پر رو شديم. باری، دُور برداشتم و از دايره ی بحث خارج شدم. عرض می کردم يک چيزی هست به نام عقل سليم که بر اساس آن حرف می زنم. فرموده ايد: "چند روز تمام بدون اينکه يک کلمه از او بازجوئی بخواهم و روی کاغذ چيزی بنويسد، باهم حرف زديم. در باره امکان تقلب، در باره آشوبهای خيابانی، در باره نا امنی ايجاد شده آن موقع، در باره اين که چرا شيرينی اين انتخابات را به کام مردم عزيز ما تلخ کردند و........اختلاف نظر های فراوانی داشتيم ولی نا اميد نشديم. هردو جدی بحث ميکرديم...". فدای شما شوم شما مگر متهم را دستگير کرده ايد که با او بحث سياسی کنيد؟ مگر شب نشينی تشريف برده ايد؟ ما شنيده ايم که متهم گردن شکسته يک جرم می کند و به اتهامی مشخص دستگير می شود و بازجو کارش اين است که آن اتهام مشخص را بر اساس مدارک ثابت و به متهم تفهيم کند. در عرض ۲۴ ساعت هم اين کار را کرد، کرد؛ والا متهم را آزاد می کند برود پی کارش. اگر هم چيزی از متهم به دست آورد، او را می فرستد دادسرا تا آن جا در باره اش تصميم بگيرند. جنابعالی نشسته ايد در اوين با آقای ابطحی اختلاط کرده ايد؟ يعنی چه؟ ما پول نفت مان را خرج شما می کنيم که شما با متهم اختلاط کنيد؟ بعد فرموده ايد: "کم کم نظراتمان به يکديگر نزديک شد تا جائی که به قول شماها همديگر را درک کرديم. کار فوق العاده ای نکردم ولی وظيفه انسانی ام اين بود که در تمام مراحل ادب و حرمت انسانی را رعايت کنم...". پس بفرماييد متهم بدبخت، متهم نبوده، بل که يکی از شرکت کنندگان در بحث سياسی بوده! وظيفه ی شما هم بازجويی نبوده، راضی کردن متهم به پذيرش افکار خودتان با رعايت تمام مراحل ادب بوده. من فکر می کنم شما يک کسی باشيد مثل دکتر الهی قمشه ای. او می گويد و مخاطب، حيران به آن همه دانش و حافظه نگاه می کند و افکارش همسو با ايشان می شود. بله؟! فرموديد ايشان را قبول نداريد و پای اش بيفتد با ايشان هم بحث می کنيد؟! خدا نکند! خب مثال ام را عوض می کنم. می گويم شما جناب قرائتی هستيد و متهم هم کسی که رو به روی ايشان نشسته. گل می گوييد و گل می شنفيد و با دو سه تا مثال با مزه، اسلام را ترويج می کنيد. خب. همه ی اين ها چه ربطی دارد به بازجويی و کار قضايی و اطلاعاتی؟!... انگار زبان درازی کردم. می بخشيد. وقت شريف تان را گرفتم. برايم خيلی جالب است که "دستی در وبلاگنويسی و سرچ های اينترنتی" داريد. وسط دو تا بازجويی وب لاگ خواندن می چسبد. بهتر از بازی کسل کننده ی سُوليتر است. حتما وقتی کلمه ی "بازجو" و "ابطحی" را سرچ می کنيد، به اين جا می رسيد و زحمت مطالعه ی اين مطلب را هم می کشيد. به هر حال، دروغ نگفته باشم، هيچ، هيچ، هيچ آرزو نمی کنم که يک روز پای بحث شما بنشينم. همان بهتر که شما مرا سرچ کنيد و من شما را، تا ببينيم کار دنيا به کجا می رسد. لطف کنيد سلام ما را به آقای ابطحی برسانيد و اگر بحث شيرين تان با ايشان تمام شده و ايشان هم تمام مواضع سرکار را پذيرفته اند آزادشان کنيد بيايند سر خانه و زندگی شان. مرحمت زياد. يک طنزنوشته عالی از بی بی گل جدايی دين از سياست اما وقتی اين عکس را در سايت سکولاريسم نو ديديم اولين چيزی که به ذهن مان خطور کرد همين جدايی دين از سياست بود. زير عکس هم برای اين که يادمان باشد چه می خواهيم بگوييم (آخر آدم وقتی چشم اش به حجةالاسلام طائب می افتد، همه چيز يادش می رود و سکوت را ترجيح می دهد)، نوشتيم "آن وقت می گويند چرا بايد دين از سياست جدا شود!" شما هم به اين عکس نگاه کنيد ببينيد نظری غير از اين داريد. تفسير خبر کشکولی* آيت الله خامنه ای: سرنوشت همه زورگويان سقوط است «کيهان» * سعيد مرتضوی: از دستور رهبری تمرد نکردم «پرچم» * دوباره (آخر خيلی از اين جمله خوشمان آمده است) آيت الله خامنه ای: سرنوشت همه زورگويان سقوط است «کيهان» * باز هم دوباره (اين جمله ی سعيد جان را هزار بار هم تکرار کنيم کم است. اصلا استراتژيکِ استراتژيک است) سعيد مرتضوی: از دستور رهبری تمرد نکردم «پرچم» * احمدی نژاد: آماده ايم حتی از آمريکا اورانيوم غنی شده بخريم «راديو فردا» * منطق نافذ آقای خامنه ای «علی کشتگر، خبرنامه گويا» و بالاخره صدمين شماره... در طول اين صد شماره تلاش کرده ام گرفتارِ تکرار نشوم و خوانندگان را دچار ملال نکنم. به هر حال برگ سبزی بوده است تحفه ی درويش. متاسفانه به دليل آرشيو نکردن مطالب، نتوانسته ام کل مطالب ارائه شده در اين صد شماره را شمارش کنم ولی گمان می کنم نزديک به هزار مطلب مجزا و مستقل نوشته باشم که هيچ کدام به صورت مکانيکی و باری به هر جهت روی کاغذ –و به عبارت درست تر صفحه ی رايانه- نيامده است. اگر تعريف از خود به شمار نيايد سعی کرده ام تا حد ممکن در نوشته هايم خلاقيت به کار بَرَم و به قول مرحوم گل آقا کشکی کتره ای ننويسم. اميدوارم خوانندگانی که دستی به قلم دارند، از روی لطف انتقادهايشان را در باره ی اين صد شماره مرقوم فرمايند که ايرادِ نوشته ها آشکار شود و در نوشته های بعدی تا حد امکان مرتفع گردد. با سپاس. قدم بعدی جنبش سبز چه خواهد بود می خواهم حرفی بزنم که "الان موقعش نيست". می گوييم جنبش سبز، و با آن همراهيم. با مردم، با جوانان، با دانشجويان، با معترضان، با تحول خواهان همراهيم. می گوييم همراهيم و اين همراهی را نشان داده ايم، و باز هم نشان خواهيم داد. نه فقط با بستن دستبند سبز به دست مان، نه فقط با سبز انديشيدن مان، که با عمل مان. اما اين جنبش به کجا می رود؟ اين جنبش ما را به کجا خواهد رساند؟ اين ها سوالاتی ست که دير يا زود بايد به آن ها جواب داده شود. همراهی با جنبش سبز، به معنای پذيرش بی چون و چرای برنامه های آن نيست. اين سوال در همين جا مطرح می شود که کدام برنامه؟ آقای ميرحسين موسوی می خواهد ما را به جمهوری اسلامی سی سال پيش و اهداف آن باز گرداند، آن هم نه يک کلمه کم و نه يک کلمه زياد. عده ای از سبزها خواهند گفت اين يک تاکتيک است و نقطه ای برای شروع تحول. ان شاءالله که همين طور است. ولی اين تحول چه خواهد بود؟ به فرض موفقيت جنبش، چه کسانی بر سر کار خواهند آمد؟ اين کسان، در کوتاه مدت و بلند مدت چه خواهند کرد؟ بيرون رانده شدگان از ساختار قدرت به کدامين رتبه تنزل خواهند يافت؟ در دايره ی قدرت چه کسانی باقی خواهند ماند؟ فرض بگيريم "آقا" حکم حکومتی صادر کردند که ميرحسين موسوی از فردا رئيس جمهور شود؛ تعديل و تحول از کجا آغاز خواهد شد؟ اين سوال ها اگر پيش از انتخابات به نوعی مطرح می شد، امروز به نوعی ديگر بايد مطرح گردد. جوانان، امروز به خيابان می آيند و شعار می دهند. عده ای کشته، عده ای زخمی و عده ای دستگير می شوند. پريروز راهپيمايی قدس، ديروز مسابقه ی پرسپوليس و استقلال، فردا مراسم ۱۳ آبان، پس فردا تظاهرات ۲۲ بهمن. حکومت اين راهپيمايی ها و تجمعات و اعتراضات را با تاکتيک بسيار عالی به سمت خنثی شدن و بی اثر ماندن هدايت خواهد کرد (اين کار را تا کنون کرده است و بعد از اين هم احتمالا خواهد کرد). رود خروشان مردم در اثر مرور زمان به شاخه های کوچک و کوچک تر تقسيم خواهد شد و تاثيرش را از دست خواهد داد. مردم از نفس خواهند افتاد. اين اتفاقی ست که در راسنشستگان آرزوی وقوع اش را دارند. آرزوی ما هم اين است که مهندس موسوی و به قولی رهبران جنبش سبز (اين که مردم، همه رهبران جنبش سبز ند تعارف و مبالغه ای نادرست است) در اعلاميه های بعدی شان، به جای شعارهای کلی، به جای طرح خواسته های مردم در چارچوب های قابل تفسير، با جزئيات، چگونگی تغيير در ساختار نظام را در تمام بخش های موثر، مثل قوه ی قضائيه، نيروهای مسلح، صدا و سيما، در دو بخش دراز مدت و کوتاه مدت بيان کنند، تا مردم دست کم "جمهوری اسلامی" آينده را بشناسند و به حرکت هدفمند ترغيب شوند. جنبش با ايجاد هيجان های مقطعی به جايی نخواهد رسيد. اين نکته ای ست که هر چه زودتر به آن توجه شود، به نفع جنبش تحول خواه مردم ايران خواهد بود. Copyright: gooya.com 2016
|