چهارشنبه 16 دی 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از هرمنوتيک بيانيه هفده مهندس موسوی تا امام حسين در زندان جمهوری اسلامی

کشکول خبری هفته (۱۰۸)
ف. م. سخن

در شماره ی ۱۰۸ کشکول می خوانيد:
- هرمنوتيک بيانيه هفده مهندس موسوی
- شعاردهندگان روز عاشورا حتماً بهايی بودند!
-خوشحالم که فيلمساز نشدم
- امام حسين در زندان جمهوری اسلامی



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




هرمنوتيک بيانيه هفده مهندس موسوی
اصلا اين کلمه ی هرمنوتيک کلمه ی قشنگی ست. کلاس دارد. وزن و وقار دارد. کسی که از کلمه ی هرمنوتيک در بحث های فلسفی و سياسی استفاده می کند مثل اين است که روی کمر شلوارش نشان کائوچويی هاکوپيان آويزان است. مثل اين است که روی آستين کت اش علامت ماکسيم دوخته است. اصلا "لِوِل" آدم با اين کلمه بالا می رود.

خدا سلامت نگه دارد آقای محمد مجتهد شبستری را که اين قدر در باره هرمنوتيک کتاب نوشت که هرمنوتيک بخشی از نوانديشی دينی شد. حالا ممکن است اکبر گنجی از ما ايراد بگيرد که تلفظ اين کلمه، هرمنوتيک نيست و هرمنيوتيک است اما ما بحث مان بر سر اين کلمه و نحوه ی تلفظ اش نيست چون راست اش اصلا معنی اين کلمه را نمی دانيم چه برسد به تلفظ اش. ولی می بينيد همين که ما اين کلمه را در اين پاراگراف استفاده کرديم چقدر سطح مان بالا رفت و شما خواننده ی عزيز اصلا نمی توانيد باور کنيد کسی که اين کلمه را بر زبان می آوَرَد معنیِ آن را نداند.

حالا چطور شد که يکهو يادِ هرمنوتيک افتاديم و يک حالت خود"گادامر"بينی يا حتی خود"شلايرماخر"بينی به ما دست داد و تمايل پيدا کرديم همه چيز را از پشتِ عينک هرمنوتيک ببينيم (حالا اين دو تا اسم را به کار بُرديم فکر نکنيد ما از فلسفه چيزی حالی مان است‌ها، نه. خدا پدر اين ويکی پديا را بيامرزد که وقتی يک چيز تايپ می کنی تمام جدّ و آباد آن چيز را بيرون می ريزد و انسان را صاحب معلومات می نمايد (پرانتز در پرانتز: می بينيد که به جای فعلِ "می کند"، از فعل "می نمايد" استفاده کردم و اين يکی از نشانه های صاحب معلومات شدن است)).

خيلی خيلی عذر می خواهم. پيش از اين که کلمه ی هرمنوتيک به زبان ام بيايد مثل آدم حرف می زدم. سر راست حرف می زدم. خلاصه می گفتم و خلاصه می نوشتم. يک جوری حرف می زدم که مردم عادی هم حرف مرا می فهميدند. اگر می گفتم فلان کس مثلا دزد و کلّاش و متقلب است، همه با قاطعيت و يک صدا می گفتند نظر فلانی اين است که فلان کس دزد و کلاش و متقلب است، و اگر می گفتم اين آدمِ دزد، فلان چيز مرا دزديده است، همه با قاطعيت و يک صدا می گفتند آن آدم دزد، فلان چيزِ فلان کس را دزديده است.

اما خاصيت کلاس بالا شدن اين است که کسی حرف تو را نفهمد و آن قدر حرف ساده ات را بپيچانی که مخاطب ات دهان اش از شدت معلومات و عمق کلام تو باز بماند و مجبور به هرمنوتيک شود (بله بله، يادم رفت معنی اين کلمه را بگويم. بگذاريد در ويکی پديا بگردم... بله. شما در ساده ترين حالت می توانيد معادل تاويل برای آن به کار بريد. اگر هم نمی دانيد تاويل چيست معادل تفسير برای آن به کار بَريد).

در مثالی که زدم، وقتی هرمنوتيکی حرف بزنی، مردم می گويند والله ما که نفهميديم نظر فلانی چيست؟ آيا دزد و کلّاش و متقلب هست يا نيست؟ آيا چيزی از او دزديده است يا نه؟ اين‌جا چون ميان گروه اول با گروه دوم اختلاف می افتد و يکی می گويد فلانی گفت هست، ديگری می گويد فلانی گفت نيست، يکی می گويد فلانی گفت بُرد، ديگری می گويد فلانی گفت نبُرد، ، آن وقت دعوا می افتد ما بينِ هرمنوتيک کنندگان.

آخ آخ آخ. يکی می گويد هرمنوتيکِ تو اين جايش لنگ می زند، ديگری می گويد آن جايش لنگ می زند. بعد تو می نشينی يک گوشه به جنگ و دعوای هرمنوتيک کنندگان نگاه می کنی. خيلی کيف دارد چون عمق سخنان تو اين جوری معلوم می شود. اصلا سخن، هر چه عميق تر باشد هرمنوتيک و کتک کاری اش بيشتر می شود. به همين خاطر است که تمام کتاب های مقدس هرمنوتيک می شوند. سر اين هرمنوتيک يک گروهْ کاتوليک، يک گروهْ پروتستان می شوند. يک گروه سُنّی، يک گروه شيعه می شوند. بعد به خاطر هرمنوتيک می افتند به جان هم همچين همديگر را می زنند و می کُشند که نگو. اين ها همه اثرات هرمنوتيک است. اثرات خوانش های مختلف و روايات های گوناگون است (به به! عجب کلماتِ وزينی. دارد کم کم از حرف زدن ام و نياز به هرمنوتيک خوشم می آيد).

اين قدر روده درازی کردم که اصل مطلب فراموشم شد. نمی دانم چرا بيانيه شماره ی هفده مهندس را که ديدم ياد هرمنوتيک و اين حرف ها افتادم... نه. يادم نمی آيد. ببخشيد. پيری است و هزار جور فراموشی و آلزايمر. شما گذشت کنيد. اگر هم معنی هرمنوتيک را بعد از خواندن نوشته ی من فهميديد، مطلب مرا هرمنوتيک کنيد و از متن به حقيقت برسيد...

خوشحالم که فيلمساز نشدم
بچه که بودم خيلی به فيلم علاقه داشتم. نزديک خانه مان سينما رويال بود و ب.ب و کسری و تاج. به طرف ميدان بيست و چهار اسفند که می رفتيم، سينما ديانا بود و پلازا و کاپری و اونيورسال و سانترال. به طرف مخبرالدوله که می رفتيم، سينما ادئون بود، به طرف بيست و پنج شهريور سينما دياموند. اگر پول توی جيب مان زياد بود می رفتيم ته تخت جمشيد سينما ريولی و مولن روژ يا ته عباس آباد سينما شهر فرنگ و شهرقصه. از ميدان وليعهد و سينماهای آن حوالی هم بدمان نمی آمد و گاهی سينما امپاير و آتلانتيک پاتوق مان می شد. اگر هم پول نداشتيم می رفتيم سينما البرز، دو فيلم با يک بليط و دو سه سئانس فيلم تماشا می کرديم.

در دوران کودکی هم ما را می بردند سينما اورانوس در خيابان شاپور فيلم اميرارسلان نامدار يا سينما هُمای برای ديدن فيلم های سوزناک هندی، يا سينما های آسيا و نياگارا در خيابان شاه برای ديدن فيلم های فارسی. اگر برای گردش و چرخ فلک سواری به سرپل تجريش می رفتيم احتمال داشت سری به سينما آستارا هم بزنيم.

معلوم است کسی که از بچگی اين همه سينما رفته باشد و اين همه فيلم ديده باشد، می خواهد روزی جای اسماعيل کوشان را بگيرد يا مهدی ميثاقيه يا ويلی وايلر. يا گنج قارون بسازد يا بن هور.

يک دوربين سوپر هشت هم برايمان خريدند تا استعداد فيلم سازی مان شکوفا شود و ما فيلمسازِ درجه ی يک شويم. راست و چپ از گل و بلبل و کفتر و آب حوض و سگ و گربه فيلم می گرفتيم.

می دانم حوصله تان سر رفت، ولی الان می رسم به اصل مطلب. يکی از کارهايی که آن زمان با همان دوربين سوپر هشت می کرديم، "بزرگ نمايی" بود. يعنی يک زنبور کوچولو را آن قدر رويش زوم می کرديم که تمام پرده را می گرفت و بينندگان فيلم های آماتوری ما را شگفت زده می کرد. يا مثلا يک مورچه را که در حالت ماکرو می گرفتيم اين قدر بزرگ می شد که روی پرده جای گودزيلا را می گرفت. بعضی وقت ها هم با صنعت بِبُرّ و بچسبان کارهای عجيب می کرديم و چيزهای نامربوط را به هم پيوند می داديم. مثلا موقعی که با هواپيما به جايی می رفتيم فيلمی از داخل هواپيما می گرفتيم و بعد که سفرمان تمام می شد، يک صحنه از پرواز هواپيما در آسمان می گرفتيم بعد اين دو صحنه را که به هم می چسبانديم، تماشاچيان عزيز شگفت زده می شدند که تو که توی هواپيما بودی، چطور از بيرون هواپيما هم فيلم گرفتی؟ و ما از اين کلک سينمايی خيلی لذت می بُرديم. خلاصه سينما بود و هزار جور بزرگ نمايی و چسباندن چيزهای عجيب غريب به هم.

حيف که امکانات نداشتم. مطمئن بودم اگر از آن فيلتر های چند تا کننده ی اشيا داشتم، مثلا تصوير يک عصا را تبديل به ۱۷۰ تا عصا می کردم و باعث شگفتی همه می شدم. يا يک پيپ را ۲۰۰ پيپ می کردم و باعث گشادی چشم همه می شدم. يا يک انگشتری را ۳۰۰ انگشتری می کردم و باعث انگشت به دهان شدن جماعتی می شدم. بعضی وقت ها هم اگر به طبيعت می رفتم شايد يک اسب را ۱۰۰ اسب می کردم و حيرت می آفريدم.

ولی خب امکانات نداشتم و امروز هم خوشحال ام که فيلمساز نشدم، چون ممکن بود وقتی در باره ی سياست می نويسم، با همين ديد سينمايی و انواع و اقسام فيلتر ها و پالايه های جلوی چشم ام بنويسم و باعث شگفتی های زياد شوم که البته حقيقت نداشت و می توانست اعتبارم را مخدوش کند. بله. بهتر است آدم ميان سياست و سينما تنها يکی را انتخاب کند...

شعاردهندگان روز عاشورا حتماً بهايی بودند!
لطفاً کمی مغزتان را به کار بيندازيد. چند تا سوال می کنم به آن ها جواب بدهيد: مگر ممکن است، بچه هايی که در طول حاکميتِ جمهوری اسلامی به مدرسه رفته اند و در آن جا با علوم اسلامی و اخلاق اسلامی و فرهنگ اسلامی و دروس اسلامی بزرگ شده اند و دائما زير نظر امور تربيتی مدرسه بوده اند وقتی هفده هجده سال شان شد، به خيابان ها بريزند و شعار مرگ بر اصل ولايت فقيه که يک اصل اسلامی ست بدهند؟

مگر ممکن است، بچه هايی که در طول حاکميتِ جمهوری اسلامی در جامعه ی اسلامی رشد کرده اند، فيلم هايی را ديده اند که وزارت ارشاد اسلامی تصويب کرده، موسيقی هايی را شنيده اند که وزارت ارشاد اسلامی تائيد کرده، مجلاتی را خوانده اند که وزارت ارشاد اسلامی کنترل کرده، کتاب هايی را خوانده اند که وزارت ارشاد اسلامی سانسور کرده، تلويزيون شان دائم حجةالاسلام قرائتی و دانشمند ارجمند حسن رحيم پورازغدی نشان داده، راديوی شان همه اش از اسلام و مسلمين و فلسطين و نوار غزه و حماس و خالد مشعل و سيد حسن نصرالله سخن گفته، وقتی هفده هجده سال شان شد، به خيابان ها بريزند و شعار خامنه ای قاتله ولايتش باطله بدهند؟

مگر ممکن است بچه هايی که در طول حاکميتِ جمهوری اسلامی، يا سخنرانی های آقای خمينی را شنيده اند، يا سخنرانی های آقای خامنه ای را، يا خطبه های نماز جمعه ی آقای احمد جنتی را شنيده اند يا خطبه های نماز جمعه ی آقای احمد خاتمی را، تئوريسين شان استاد مصباح يزدی بوده، رئيس فرهنگستان شان استاد حداد عادل، وقتی هفده هجده سال شان شد به خيابان ها بريزند و شعار خامنه ای حيا کن، مملکت را رها کن بدهند؟

مگر ممکن است اين بچه ها که در يک مملکت استريليزه بزرگ شده اند و جرئت نکرده اند پايشان را حتی يک ذره کج بگذارند يک دفعه به يک گروهان نظامی حافظِ اسلام، مجهز به سپر و باتون و اسلحه ی گرم و سرد و ساق بند و کلاه خود حمله ببرند و آن ها را با سنگ چنان در هم بکوبند که آن ها مثل موش دنبال سوراخی برای قايم شدن بگردند و فرياد استغاثه شان به آسمان برود که ما غلط کرديم با ما کاری نداشته باشيد؟

خير اصلا چنين چيزی امکان پذير نيست و با عقل جور در نمی آيد. پس نتيجه می گيريم کسانی که شعار مرگ بر اصل ولايت فقيه دادند، شعار خامنه ای قاتله ولايتش باطله دادند، شعار خامنه ای حيا کن، مملکت را رها کن دادند، گروهان نظامیِ حافظِ اسلام را با سنگ در هم کوبيدند، وخيلی کارهای ديگر کردند که باعث حيرت آقای خامنه ای و ياران اش شد مسلمان نيستند و بهايی اند و بايد آن ها را دستگير کرد و به سزای اعمال ننگين شان رساند!

به همين خاطر طبق گزارش بی بی سی عده ای از بهائيان به بهانه ی نقش داشتن در بروز ناآرامی های روز عاشورا دستگير و روانه ی زندان شدند.

اما يک خواهش: اگر آن چه گفتم غلط است و بچه های مسلمان آن شعارهای ضد ولايتی را داده و کارهای ضد حکومتی را کرده اند، لطف کنند به حکومت اسلامی به خاطر اين دستگيری های بی جا –که اگر مواردِ بالا دليل اش نيست، حتما علت اش مذهب بهايی آن هاست- اعتراض کنند.

امام حسين در زندان جمهوری اسلامی

مامور- اسم؟
امام حسين- حسين.
مامور- اسم فاميل؟
امام حسين- [با تعجب] چی فرمودين؟
- [با عصبانيت] فاميل؟
- منظورتان کنیّه است؟
- [با عصبانيت] چی؟ چی گفتی؟ بيام بزنم تو دهنت؟
- [امام حسين آشکارا ناراحت شده است] عرض کردم می خواهيد بدانيد به چه لفظ خوانده می شوم؟ پدرم کيست؟ مادرم کيست؟ من کلمه ی فاميل نمی دانم چيست. در زبان ما اين کلمه کاربُرد ندارد.
- آهان. حدس ام درست بود. از خارج اومدی واسه ی خرابکاری زبون فارسی بلد نيستی. از کجا اومدی آقا پسر؟
- از کربلا.
- صحيح. ای آمريکايی های فلان فلان شده. بی شرف ها. جاسوس می فرستين. نشونتون می دم. بابات کيه؟
- علی بن ابی طالب...
- منو سر کار گذاشتی. حالا بذار کارتکس تو درست کنم، يک علی بن ابی طالبی نشونت بدم که خودت حظ کنی. اين شمشير و سپر چيه دست ات گرفتی؟ لابد اومدی به جنگ يزيد [هاهاهاهاها. قهقهه می زند]...
- بله. درست می فرماييد آمده ام به جنگ يزيد. شما مرا برای چه اينجا آورده ای؟ من که جز قيام عليه ظلم و يزيدِ زمان کار ديگری نکرده ام.
- ببين. هيچی بهت نمی گم زبون درازی نکن. [از توی کشو کابل در می آورد]. پا می شم با اين همچين می زنمت که پخش شی زمين. می فرستمت تو سلول اسمال آمپول‌زن تا [...] خلاصه... نذار کاری که نبايد بشه، بشه. يزيد يزيد می کنی منظورت کيه؟ "آقا"ست؟...
- اسم اش "آقا" نيست. يک کسی ست به نام خامنه ای...
- [چشم هايش را تنگ می کند و نگاهش را به امام حسين می دوزد. لب هايش را با خشم به هم فشار می دهد. با صدای آرام زير لب می گويد] خامنه ای... صحيح... [ناگهان نعره می زند و شروع به فحاشی می کند] [...] [...]... صبر کن؛ حالا نشونت می دم. گروهبان محمدی. اينو ببر اون جا درازش کن...
[چند دقيقه بعد، از اتاق بازجويی صدای فرياد امام حسين به گوش می رسد: "مادرم، يا زهرا، به دادم برس"... مامور در حال شلاق زدن به او فحش می دهد که اگر يک بار ديگر نام حضرت زهرا سلام الله عليها يا خدا را بر زبان بياوری آن قدر می زنمت که يک راست راهی قبرستان شوی...]
***
چند هفته بعد...
[امام حسين با تن آش و لاش در حالی که چشم بندی بر چشم دارد در اتاق بازجويی رو به ديوار نشسته. بازجو سوال می کند]- اسم؟
- کامبيز.
- فاميل؟
- شاهدوست.
- خب. آقا کامبيز جريان ملاقات ات را با آمريکايی ها و اسرائيلی ها به طور دقيق شرح بده.
- بسم الله الرحمن الرحيم. با درود به رهبر معظم انقلاب اين جانب کامبيز شاهدوست در کربلا با ماموران سازمان سيا و موساد ملاقات کردم. آن ها به من پول دادند و مرا تحريک کردند و گفتند که در ايران يک يزيدی هست به نام آقای خامنه ای که خدم و حشم و لشکر فراوان دارد و به اسم اسلام به مردم ظلم می کند و مردمی را که دست شان خالی ست و به او و حکومت اش اعتراض دارند با خشونت بسيار سرکوب می کند. در زندان کهريزک اش زندانيان را تشنه نگه می دارد و مورد تجاوز قرار می دهد. زن و فرزندان شان را مورد تهاجم قرار می دهد. بر تن شان بی رحمانه زخم می زند و به آن ها که دست شان از هر سلاحی خالی ست باران گلوله می باراند. گفتند تو برو با اين ظالم بجنگ و مردم را از چنگال اين دشمن دين نجات بده...
- آقا کامبيز اومدی نسازی. انگار می خوای دوباره بری تو اون يکی اتاق...
- ابداً حاج آقا. اشتباه شد. ببخشيد. يادم رفت چه بايد می گفتم. بله. آمريکايی ها مرا تشويق کردند که در مقابل يزيد زمان بايستم؛ ببخشيد حاج آقا قاطی کردم؛ من هم مثل آقای عطريانفر قاطی کردم... عرض می کردم مرا تشويق کردند در مقابل آيت الله امام خامنه ای بايستم و اسم خودم را هم مسلمان بگذارم و لباس سبز بپوشم و ادای امام حسين را در بياورم در حالی که امام حسين اصلا خود حضرت آيت الله العظمی امام خامنه ای ست. ايشان بيخود اسم اش را علی گذاشته و من بی‌خود نام ام حسين است... ببخشيد کامبيز است... بله بله... غلط کردم... ايشان به هر حال امام حسين است و ما يزيد هستيم. ايشان بايد سبز بپوشد و ما سرخ بپوشيم. بله. برای اين قيام از بنياد سورُس پول گرفتم. به بنياد کارنگی اطلاعات می دادم. کتاب کارل پوپر هم می خواندم... نزن حاج آقا... نزن، هر چی بخوای می گم....[و کتک ها و شکنجه ها ادامه می يابد]

امام حسين با بدن خونين و پاره پاره، با لب تشنه، با پاهايی که کف آن ها به شدت باد کرده، در حالی که ماموری آستين اش را گرفته خود را به طرف سلول می کشد. در داخل سلول به نماز می ايستد و از خدای خود ياری می خواهد. دعای او در پايان نماز شنيدنی ست:
خدايا يزيد را ببخش و بيامرز!
خدايا قدر يزيد را به عنوان دشمن ندانستم؛ روح او را قرين رحمت فرما!
خدايا يزيدِ بيچاره در مقابل آن چه اين ها با من کردند کاری نکرد؛ او را به بزرگی خودت عفو کن!
خدايا شما هم مبادا اين طرف ها پيدايت شود که اگر گير بيفتی شما را هم وادار به توبه می کنند! استغفرالله ربی و اتوب اليه!

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016