در همين زمينه
17 خرداد» از امام خمينی يک بار ديگر انقلاب میکند تا آخر عاقبت طلحه و زبير6 خرداد» از زبان دکتر عبدالکريم سروش تا مصيبت بوسيدن ژوليت بينوش 28 اردیبهشت» از ندای ماندگار استاد شجريان تا خامنهای در جهنم 15 اردیبهشت» از بالاخره فاتحه بخوانيم يا نخوانيم تا چند شعر جديد از دکتر شفيعی کدکنی 7 اردیبهشت» از سانسور به سَبْکِ جرس تا زبان آموزی از اکبر گنجی
بخوانید!
2 تیر » مصاحبه حبیب با نشریه داخلی، فردا
2 تیر » پناهگاه متعلق به رضاشاه پهلوی در سعدآباد گشایش یافت، ایرنا 1 تیر » بد بودن وضعيت حجاب، دليل پلمپ تالار مولوی، ايلنا 31 خرداد » بزرگداشت بهمن قبادی در فنلاند برگزار شد، ايلنا 31 خرداد » ديدار با محسن وزيریمقدم در آخرين سفرش به ايران: کارهايم را نمیفروشم، نقاشی ابزار احتکار يک سری دلال شده است، ايسنا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از چگونه سخنان بادیگارد آقا مرا متحول کرد تا ميتومانيای احمدینژادکشکول خبری هفته (۱۲۴) در کشکول شماره ی ۱۲۴ می خوانيد: چگونه سخنان بادی گارد آقا مرا متحول کرد اما يک تغيير ديگر هم داريم که باز به قول فضلا ناگهانی حادث می شود. اين جور تغييرات معمولا به دنبال ضربه به وجود می آيد (ضربه می تواند لنگه کفشی يا روحی باشد). مثلا شما در فيلم مارمولک می بينيد که زن جاعل، يک دفعه دچار تحول می شود و به شکلی غيرمنتظره تغيير ماهيت می دهد. يا مثلا همسر خانم شيرين عبادی شب می خوابد صبح بيدار می شود می گويد شوهرم، ببخشيد زنم مرا کتک می زند. تحول است ديگر؛ پير و جوان و زن و مرد نمی شناسد. اين ها را گفتم که بگويم من هم چند روز پيش دچار تحول و ترانسفورماسيون شدم. يعنی چيزهايی شنيدم که يک دفعه مثل زن جاعل فيلم مارمولک ابتدا شروع کردم به لرزيدن، بعد خنديدن، بعد جيغ زدن، بعد ناليدن، بعد پرت کردن اشياء دور و وَر، بعد تو سر زدن، بعد روی زمين افتادن و غلتيدن، بعد موهای سر را کشيدن، بعد به اطرافيان حمله ور شدن، بعد هم زار زدن و گريستن که به خدا عوض شدم؛ به خدا دگرگون شدم؛ جلوی مرا نگيريد که می خواهم بشوم فدايی آقا؛ می خواهم از اپوزيسيون بودن دست بردارم و بشوم مريد ايشان. خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا! مرسی که مرا روشن کردی. مرسی که مرا آگاه کردی. آن نماز صبح در جمکران را بگو که نمی دانستم چيست. آن تا دم دروازه ی قم آمدن آقای آملی را بگو که معنی اش را نمی فهميدم چيست. آن عصا وعظمت آقای خامنه ای را بگو که منِ ابله متوجه آن نمی شدم. ای سخن! ای فلکزده! تو بيشتر از آيت الله بهاءالدينی هستی؟ بيشتر از آقای جوادی آملی هستی؟ بزنم توی سرت الاغ... (اين جا در اثر احساسی شدن بيش از حد شروع کردم به خودم فحش دادن و خود را زدن و بعد از حال رفتم خانواده آمد مرا جمع کرد بُرد درمانگاه). ببخشيد. آن قدر گفتم که يادم رفت بگويم اين تحول چرا در من ايجاد شد. اين تاثير گفتار بادی گارد آقا بود که مرا اين چنين دگرگون کرد. همان گفتاری که آقای حسين شريعتمداری هيچ اغراقی در آن نديده بود و بخش هايی از آن را در کيهان اش منتشر کرده بود. همان که بعد از انتشار، آقا از روی شکسته نفسی گفت حسين جان اين چه کاری بود کردی؟ چرا اين حرف ها را چاپ کردی؟ و او را مورد شماتت پدرانه قرار داده بود، و حسين، فرزند خلف ايشان گفته بود فدايت شوم، هر چه بگويی روی چشم، ولی من در اين حرف ها ابداً اغراق و ناراستی نمی بينم. فايل اين سخنان گهر بار را اين جا می گذارم تا شما هم بشنويد. شايد شما هم مثل من متحول شويد. ان شاءالله. [فايل صدای محافظ - ۱] آقايان از عرش به فرش افتادند اگر گفتيد اين جا کجاست؟ نه اشتباه می کنيد، کوی دانشگاه نيست... باز هم اشتباه کرديد، دفتر فائزه هاشمی هم نيست... چی؟ دفتر خانم عبادی؟ نخير. ايشان که دفترشان پلمب شده... بگذاريد خودم بگويم. اين جا دفتر حضرت آيت الله العظمی جناب آقای صانعی ست. مشابه همين وضعيت را دفتر و بيت مرحوم آيت الله العظمی منتظری هم دارد. چشم شيعيان روشن! چشم هواداران و مقلدان و پرداخت کنندگان وجوه شرعيه روشن! يکی دو سال مانده به انقلاب، تصوير آقای شريعتمداری را در صفحه ی اول روزنامه به شکلی احترام آميز منتشر کردند. از دفتر ايشان پيغام آمد که عکس معظم له را منتشر نکنيد چون حتی انتشار عکس موجب حرمت شکنی ست. دست آقای خمينی درد نکند که راه را برای از عرش به فرش کشيدن آقايان معظم باز کرد و اتفاقا از همان آقای شريعتمداری هم شروع شد. کسی که انتشار احترام آميز تصويرش هم اِشکال داشت، افتاد دست کسی مثل حجةالاسلام ری شهری تا به او کشيده بزند و مثل مجرمان از او اعتراف بگيرد. او را وادار به توبه کند. و اين جريان ادامه پيدا کرد تا دست قوم مغول باز شد برای هجوم به بيت آقای منتظری. و باز اين جريان ادامه پيدا کرد تا امروز و حمله به دفتر آقای صانعی. جوجه لاتی که از تمام مواهب دنيا فقط از نعره و عربده نصيب برده، به روشنی می گويد که "خودمان پَهْن کرديم، خودمان هم جمع اش خواهيم کرد". دست آقای خامنه ای درد نکند. اما اين هجوم ها، به رغم غير انسانی بودن اش يک خاصيت هم دارد. آقايان بزرگواری که در عرش سير می کردند، به اشاره ی رهبر، روی فرش غلتيدند و ثابت شد در مقابل سياست –که قوانين کاملا زمينی دارد- آيت الله العظمی بودن و دو بال فرشته سان داشتن و در آسمان قدسيت پرواز کردن هيچ فايده ای ندارد، و وقت اش که برسد، سياست بازان، و بخصوص روحانيان سياست باز، آن بال ها را هدف می گيرند و روحانی مقدس و محترم را مثل يک دانشجوی بی پناه ساکن کوی دانشگاه، مورد تهاجم مغول وار قرار می دهند. در يک نظام سکولار، آن احترام بر جا خواهد بود، و ترديد ندارم که سياست مداران سکولار، در دفاع از آقايان، مثل همه ی اقشار ديگر، با تمام نيرو کوشش خواهند کرد، و عزت و احترام آقايان حفظ خواهد شد؛ عزت و احترامی که در حکومت اسلامی و دينی بر باد رفته است. نوشته ی آقای تاج زاده اعتراف نيست؛ مردانگی است وقتی در نوروز امسال در تبريکی خطاب به آقای تاج زاده نوشتم: اين جملات اما نه از کنج کتابخانه که از ميانه ی کارزارهای سخت و خشن سياسی جوانه زده و گل داده است. اين جوانه و گل با خون هزاران نفر آبياری شده و حاصل شکنجه های سخت و قرون وسطايی ست. تک تک اين کلمات بعد از سال ها فعاليت واقعی سياسی در ذهن عمل آمده و اينک بر صفحات اينترنت جاری شده است. من اين کلمات را اعتراف نمی نامم. نتيجه گيری يک انسان با وجدان از خطاهای گذشته می خوانم. و اين نوشته، ارزش زمان را به ما نشان می دهد. چه بسا، آن بسيارانی که اعدام شدند، اگر تا امروز می ماندند، کسان ديگری شده بودند (چنان که از ميان رهبران چپ امروز بسياری تغيير فکر و روش داده اند). و اين نوشته ارزش گفتن و نوشتن را هم به ما نشان می دهد. اين که کلمات می توانند معجزه کنند و از نوری زاد کيهان، نوری زاد اوين بسازند. از تاج زاده ی انقلابی دوآتشه تاج زاده ی آزادانديش بسازند. يک سال از بازداشت احمد زيدآبادی گذشت نوشته های آقای زيدآبادی و صداقت و مِهری که در آن ها موج می زد، هر خواننده ی بی طرفی را به خود جذب می کرد و من نيز يکی از خوانندگان هميشگی او بودم. گمان نمی کنم برای نويسنده، هيچ چيز ارزشمندتر از اين باشد که خواننده منتظر نوشته های او بماند و در شوق دستيابی به کلمات او هر سايت و نشريه ای را جست و جو کند. اين، يعنی ايجاد کانال ارتباطی ميان ذهن نويسنده با خواننده. رشته ی عصبی که اطلاعات ذهن نويسنده را به خواننده منتقل می کند و خواننده حاضر به پذيرش آن است. آقای زيدآبادی کسی ست که می تواند اين ارتباط را ميان خود با خوانندگان اش برقرار کند و دليل زندانی شدن او نيز همين است. حکومت گمان می کند با بريدن اين رشته عصبی و قطع اين کانال ارتباطی، می تواند خواننده را از نويسنده جدا کند و به ضرب و زور، خودْ اين ارتباط را با خواننده برقرار کند و اطلاعات اش را به مخاطب انتقال دهد. حکومت متوجه داوطلبانه بودن و اهميت دوست داشتن و علاقه نيست و گمان می کند اين کار نيز مثل هر کار ديگری با زور و به رغم نفرت و کراهت می تواند انجام شود. اما چنين نيست. حوزه ی انديشه را با زور و جبر کاری نيست. رودی ست خروشان که حکومت ها –حتی قوی ترين حکومت های ديکتاتوری- در مقابل آن خس و خاشاک اند. حکومت به هر چيز بتواند دست درازی کند، به اين يکی نخواهد توانست چون ماهيت کار متفاوت است. حتی شست و شوی مغزی بچه ها در مدارس که پايه ی اين کار است، بی تاثير است و ايجاد نتيجه ی عکس می کند. يک سال از دستگيری احمد زيدآبادی گذشت. او آن قدر بزرگ است که بی نياز از گذاشتن کلمه ی دکتر در مقابل نام اش است. بعضی ها به اين تيترهای پيش از اسم نياز دارند اما نويسنده ای چون آقای زيدآبادی نام اش گويای همه چيز است. من از زمان زندانی شدن ايشان غم ديگری نيز جز غم زندانی بر دلم سايه افکنده و آن غم انتقادهايی ست که از ايشان کرده ام. هرچند به جا بوده، هر چند ايشان پاسخ در خور و قانع کننده به آن انتقادها داده، اما اين که انتقادِ همچو منی –صرف نظر از محتوا و درست و غلط بودن اش- از کسی که هميشه بر لبه ی تيغ حرکت کرده چه مقدار می تواند منصفانه باشد سوالی ست که پاسخ آن را با منطق نمی توانم بدهم. نقد فکر و نوشته ی کسی که مثلا در زمينه ی هنر و ادب و فرهنگ می نويسد يک چيز است و نقد فکر و نوشته ی يک نويسنده ی سياسی چيز ديگر. اولی کم تر در معرض آسيب به خاطر فکر و نوشته هايش است و دومی بيشتر، و به همين لحاظ منتقد بايد اين عامل را هم هنگام نقد در نظر بگيرد. زندانی شدن زيدآبادی باعث شد تا هنگام نوشتن انتقاد، اين عامل را هم در نظر داشته باشم. به هر حال، آقای زيدآبادی چه در زندان باشد چه بيرون زندان، رشته ی الفتی که ما را به ايشان پيوند می دهد ناگسستنی ست. با آرزوی آزادی هر چه سريع تر ايشان. مکتب در فرايند تکامل نکته جالب توجه ديگر اين است که اين ۳۹۲ صفحه ای که توسط انتشارات کوير منتشر شده، و شامل ۲۳۸ صفحه متن اصلی، و حدود صد و پنجاه و اندی صفحه ضمائم عربی و صورت منابع اسلامی و خارجی و نمايه است، دو کتاب در يک کتاب است بدين معنی که پانوشت های هر صفحه گاه مفصل تر از متن خود صفحه است و اشاره به نکات هر صفحه، که برای ارجاع متخصصان و نه خوانندگان عادی ست از حجم عادی فراتر است. نکته ی جالب توجه ديگر اين است که اين کتاب تخصصی، در طول دو سال يعنی از سال ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۸ هفت بار تجديد چاپ شده است و با معرفی های پی در پی يی که می شود، بعيد نيست به زودی به چاپ دهم و پانزدهم هم برسد. اما چه چيز جالبی در اين کتاب دينی هست که اين همه ايجاد جذابيت کرده و کار را به چاپ های متعدد کشانده است؟ شايد اين جملات از مقدمه ی نويسنده تا اندازه ای پاسخ به اين سوال باشد: بله. راز پرخواننده بودن کتاب در همان مسائل "جنبی" نهفته است که بر خلاف نظر نويسنده مباحث زمينه ساز آن در جوامع ما مطرح بوده و تحريکات، نه به وسيله ی کتاب بل به وسيله حکومت اسلامی صورت گرفته و جامعه ی فرهنگی را به جنبش در آورده که همين امر باعث شده اين کتاب فروش خوب و دور از انتظاری داشته باشد. به عبارتی ذهن پرسشگر جامعه ی فرهنگی ما به خاطر اَعمال حکومت فعلی بيدار شده و تحريک و تهييج گشته و دائماً دنبال جواب است. وقتی آقايی در راس حکومت نشسته و همزمان با ظلم و جور و آدم کشی ادعای نيابت امام زمان می کند، اولين چيزی که ذهن پرسشگر به دنبال آن خواهد بود اين است که امام زمان (عج) که بوده که اين آقا جانشين او شده است. البته تحقيقات آقای مدرسی طباطبائی اگر چه در متن و زمينه اسلام و تائيد و تکريم آن است، اما نتايجی که خواننده از مطالعه ی اين تحقيقات می گيرد، بسيار روشنگر و برای ناآشنايان با مسائل دينی چون من شگفتی ساز است. بيش از اين شرح و بسط نمی دهم و خواننده اگر علاقمند به آشنايی با تاريخ تطور مبانی فکری تشيع در سه قرن نخستين است خود به کتاب مراجعه کرده قطعا بهره مند خواهد شد. توصيه من به خوانندگان غير متخصص مثل خودم اين است که زياد روی مقدمه ی کتاب توقف نکنند و متن را با دقت، و پانوشت های هر صفحه را با سرعت بخوانند -البته به جز چند پانوشت که به نکات مهمی در آن ها اشاره شده است (مثل پانوشت صفحه ی ۱۵۴). جملات عربی به فارسی ترجمه نشده چون همان طور که گفتم اين کتاب برای کسانی نوشته شده که حتماً عربی می دانند، و برخی از متون ضميمه هم به عربی ست که برای خوانندگان ناآشنا به زبان عربی قابل فهم و استفاده نخواهد بود. به هر حال اين کتابی ست که عده ای خاص، از مطالب خاص و گاه بديع آن بهره ها خواهند بُرد. قيمت کتاب ۶۶۰۰ تومان است. ميتومانيای احمدی نژاد نوک زبان مان بود و هر چه به مغزمان فشار می آورديم يادمان نمی آمد. از ۱۶ شهريور ۸۶ که در کشکول شماره ی ۴ نوشتم که احمدی نژاد بيمار روانی ست همه اش به اين فکر می کردم که اسم بيماری او چيست. آدم سواد تخصصی نداشته باشد و در باره ی هر چيزی هم اظهار نظر کند همين می شود ديگر. مثلا شما سواد اقتصادی نداری، می بينی قيمت هر چيز -البته به جز جان آدميزاد- در کشورت بالا می رود. می آيی با راننده ی آژانسی که مُخ ات را با مسائل سياسی روز بمباران کرده صحبت کنی و آگاهی خودت را به رُخ اش بکشی و به او نشان دهی که تو هم اهل بخيه هستی، می بينی کلمههِ، همان که معنی اش بالا رفتن قيمت کالاهای اساسی ست، همان که در زيمبابوه می گويند ساعتی بالا می رود، همان که باعث می شود اوليای اقتصادی کشور هی صفر به ته اعداد اسکناس ها اضافه کنند يادت نمی آيد. پياده می شوی با دلخوری از اين که کلمههِ يادت نيامده می پرسی کرايه چقدر شد، راننده عددی می گويد که دستکم بيست درصد از کرايه دفعه پيش بيشتر است. می پرسی اشتباه نمی کنيد؟ حالا منتظر نيستی که طرف بگويد اشتباه کردم و به جای "هشت تومن" از شما "شش تومن" بگيرد. منتظر اين هستی که آن کلمه را بر زبان بياورد و بگويد ای آقا کجای کاری؟ دلار شده ۱۰۵۰، و "آن کلمه" روز به روز بيشتر می شود و قيمت مرغ و ران گوسفند روز به روز افزايش پيدا می کند و بچه ی من دانشگاه آزاد می رود و آن يکی بچه ام مدرسه ی غيرانتفاعی می رود و شما می گويی اشتباه نمی کنی؟! (يک جوری هم همه ی اين ها را می گويد که شما می خواهی يک دو تومنی ديگر به آن هشت تومن اضافه کنی و پاسخ نگاه آکنده از غم و اندوه و بيچارگی راننده را بدهی). اما موضوع تو پول نيست؛ "آن کلمه" است. آرزو می کنی آن کلمه را به زبان بياورد ولی او که در تمام مسائل سياسی و اجتماعی و اقتصادی و ژئوپوليتيکی (خودش اين طور می گفت. من معنی اين کلمه را نمی دانم) متخصص بود، و شغل قبلی اش هم سرهنگ خلبان، آن هم خلبان اف چهارده بود، به جای "آن کلمه" از گرانی استفاده می کند و حالت را می گيرد. انگار می داند منتظری و نمی گويد. بعد هم مثل "کيوون" می گويد "ضمنا اين اسکناسی که به من داديد روش شعار نوشته، عوض اش کنيد" و شما با لب و لوچه ی آويزان می رويد به مهمانی و تمام شب به آن کلمه ی لعنتی فکر می کنيد تا فردا که بالاخره درست در لحظه ی رسيدن به کسی که او هم مثل راننده ی آژانس از سياست و اقتصاد و ژئو چی چی (کلمه اش يادم رفت) خبر دارد يادتان می افتد که آن کلمه، تورم نام دارد و حتی نام خارجی اش که اينفليشن است به ذهن تان می آيد. اما اين کلمه ی بيماری احمدی نژاد را هيچ کس نمی دانست و راننده ی آژانس هم نمی دانست (و وقتی راننده ی آژانس نداند، به ضرس قاطع هيچ غير متخصصِ غير روان شناس هم نمی داند)، و اين استخوان از سال هشتاد و شش در گلوی ما گير کرده بود تا مقاله ی آقای حسن مکارمی، روانکاو بالينی و پژوهشگر سوربن در روزآنلاين منتشر شد و ما با خوشحالی بسيار آن را به ذهن آورديم. حالا ممکن است کنج کاو شده باشيد که در سال ۱۳۸۶، راجع به احمدی نژاد چه نوشته بوديم، آن نوشته را در تکميل فرمايشاتمان، همراه با نام بيماری ايشان که ميتومانيا (mythomania) خوانده می شود، در اين جا می آوريم: Copyright: gooya.com 2016
|