ناگفتههای مرتضی احمدی از "چای تلخ": به تقوايی بیانصافی شده است
مهرداد حجتی - شرق - چندی پيش در پی گفتوگوی من با ناصر تقوايی که در همين روزنامه منتشر شد، گفتوگويی مشروح با تهيهکننده فيلم «چای تلخ» در پاسخ به بخشی از سخنان ناصر تقوايی - که در همان گفتوگو آمده بود- نيز در اين روزنامه منتشر شد که اينک پس از گذشت چند هفته با واکنش باسابقهترين و سالخوردهترين بازيگر همان فيلم -«چای تلخ»- روبهرو شده است.
«مرتضی احمدی» - بازيگر نقش پدربزرگ «چای تلخ» - يکی از شناختهشدهترين هنرمندان تئاتر و سينمای ايران است. ۸۹ساله است و به گفته خودش بيش از ۷۰سال از عمرش را در اين راه گذرانده است.
او را از کودکی به ياد دارم. از فيلم «حسنکچل» که راوی قصه بود؛ با آن صدای يکه که در خاطر هر شنونده میماند. در خاطر من هم ماند تا سالها بعد که در دوران نمايشنامهنويسی در راديو، با او آشنا شدم. او در طول آن سالها، در تئاتر، سينما، راديو و تلويزيون به شهرت رسيده بود و در زمره مشهورترين بازيگران نمايشهای راديويی درآمده بود. صراحت لهجه و حاضرجوابی او زبانزد بود. تنها يک هنرمند را میتوان در اين مقام با او مقايسه کرد و آن زندهياد «منوچهر نوذری» است که هر دو در راديو به اوج رسيدند. طنازی توام با قيافه حقبهجانب او، هر مخاطبی را غافلگير میکرد. از همينرو خاص بود. در مقام بازيگر، بازیهايش همواره دلنشين بود و در مقام صداپيشه، صدايش بهيادماندنی:
«همهچيز برای من از سال۱۳۲۲ آغاز شد؛ سالی سراسر اقبال که تمام سالهای بعد را زير تاثير خود گرفت و من را به جايی رساند که اينک هستم.» منظورش قبولشدن در آزمون «صدا»ی وزارت فرهنگ و هنر در آن سال است که از اين رهگذر توانست به صحنه تئاتر راه يابد و پيشپردهخوان ۱۹سالهای شود که صدايش سحر میکرد و همين سبب شد که به صداپيشگی در سينما نيز روی آورد. در سال۱۳۲۴ در زمره مديران دوبلاژ، به دوبله فيلمهای سينمايی همت میکند. در همان سال است که «ضربیخوانی» را آغاز میکند. میگويد: «از قديم گفتهاند که با يکدست نمیتوان دو هندوانه برداشت. اما من توانستهام با يکدست چند هندوانه بردارم.» اين بازيگر پرجنبوجوش، هيچگاه از پای نمینشيند. او در تمامی اين سالها مدام پرکار بوده است. بازيگری در سينما و تلويزيون و بهجا گذاشتن خاطره در چشم مخاطبان، از او در نزد علاقهمندان، هنرمند محبوبی ساخته است. میگويد: «رفتهرفته که سنم بالا رفت، به اين نتيجه رسيدم که حاصل آن همه مشاهده و تجربه را بايد در چند مجلد گرد آورد. دست بهکار شدم و در نخستين گام، تاريخچه پيشپردهخوانی را گرد آوردم. در گام بعد تاريخچه ضربیخوانی را گردآوری کردم. بهدنبال آن ترانهها و اشعار، ضربیخوانی را جمع کردم تا در قالب کتابی با عنوان «کهنههای هميشه نو» منتشر کنم که منتشر هم شد. تا کنون چهار جلد کتاب منتشر کردهام به همين تعداد هم در دست چاپ دارم که اميدوارم هرچه زودتر مجوزشان در ارشاد صادر شوند تا بلافاصله منتشر شوند.» همينجاست که میگويد: «میتوانم ادعا کنم بيش از ۷۰سال است که يکسره در اين کار بودهام و هرگز هم خسته نشدهام. احساس سربلندی میکنم از اينکه میبينم عمرم به بيهودگی نگذشته است. من عاشق حرفهام هستم؛ عاشق هنر و عاشق آنها که به هنر عشق میورزند.» وقتی از کلام باز میماند هنوز زنگ صدايش در گوشم طنين دارد. ساده و بیتکلف حرف میزند، مثل همه آن سالها که میشناختهام. نزديک يا دور فرقی نمیکند. همهاش يکی است؛ ساده و صميمی؛ آنقدر صميمی که برای نخستينبار هم که باشد، انگار سالهاست او را میشناسی.
لهجه تهرانیاش، هر مخاطبی را به روزگارانی میبرد که هنوز فروشندگان دورهگرد، در خيابانهای سنگفرش شهر با بانگی آهنگين، کالا میفروختهاند و زنهای برقعپوش از لای درهای چوبين کلوندار، دستی به در میآوردهاند تا از همان فروشنده دورهگرد، کالايی بخرند.
اگر «ماشين مشتیممدلی» بود، کالسکه هم بود و شهری که رفتهرفته دستخوش تغيير میشد و صدای زنگداری که در طول اين همه سال مدام قصه میگفت و «تهران» که در صدای او زنده میماند تا امروز که همه میتوانيم از بختياریمان خرسند باشيم که هنوز میخواند و روايت میکند و صدايش در گوش نسلهای تازه طنين میاندازد. با او ديدار میکنم تا روايتش را اينبار نه از تهران ديروز که از فيلم ديروز و هنوز «چای تلخ» بشنوم.
بیتاب گفتن است، از تقوايی و از «چای تلخ» نيمخوردهای که همچنان روی دست مانده است، بیآنکه به جرعه آخر برسد.
میپرسم: میخواستيد درباره «چای تلخ» حرف بزنيد. میخواهيد از کجا شروع کنيد؟
میگويد: میخواهم از همان آغاز حرکت به سوی خوزستان بگويم. ما را با قطار به اهواز بردند. من نمیخواهم بگويم دوست داشتم مرا با هواپيما میبردند. بلکه قصدم از گفتن اين موضوع توجهدادن همين نکته به آقای حاجیميری است. نوع برنامهريزی و تدارکات که در چه سطحی انجام شده است. وقتی از همان ابتدا در خرجکردن امساک از خود نشان دادهاند، طبيعی است که تا انتها همين امساک ادامه داشته است. وقتی آقای تقوايی میگويد معطل دو قبضه اسلحه بوده است، واقعيت دارد. واقعا معطل بوده است. مرد به اين بزرگی را متهم به دروغگويیکردن بهدور از انصاف و رسم ادب است. از آقای حاجیميری بعيد است چنين حرفی را بزند. بگويد ما به جای دوقبضه چندين قبضه اسلحه در اختيار ايشان گذاشتهايم. واقعا اينطور نبود. من اصلا میخواهم بگويم چرا بعد از اين همه سال آقای حاجیميری يادش آمده که درباره «چای تلخ» حرف بزند؟! آن هم اينقدر عصبانی! من تصورم از آقای حاجیميری، فردی قابل احترام و آرام بود. نه فردی اينچنين عصبانی که به خودش اجازه دهد به هنرمندی به اين بزرگی بیاحترامی کند! از ايشان بعيد بود. من با اين سنوسالم هنوز به خودم اجازه نمیدهم که بدون بهکاربردن «آقا» نامی از اين کارگردان بزرگ ببرم. ايشان در نزد من هميشه «آقای تقوايی» بوده است. نهتنها من که همه اهل سينما. آقای تقوايی نياز به معرفی ندارد. نياز به تعريف از جانب من ندارد. ايشان شخصيتی است بزرگ و متعلق به يک ملت. «من» به ايشان هميشه «استاد» گفتهام. چون از نظر من «آقای تقوايی» استاد بزرگ سينماست؛ استادی که به گردن چند نسل حق دارد. مردم نمیتوانند بپذيرند که به استادی به اين بزرگی بیاحترامی شود. در نزد آنها غيرقابلقبول است که گفته شود آقای تقوايی کارش را بلد نبوده است. بيش از آنکه اين حرف آقای تقوايی را برنجاند، کسانی نظير من را میرنجاند. اين چه حرفی است که گفته شود آقای تقوايی کارش را بلد نبوده است؟!
من شهادت میدهم که با آن همه تجربهای که در سرصحنه فيلمهای مختلف در سينما داشتهام، حضور در سر صحنه «چای تلخ» مثل يک کلاس درس بود. من لحظه به لحظه حضورم در «چای تلخ» را مثل حضور در يک کلاس درس میدانستم و به همينخاطر سعی میکردم از «استاد تقوايی» بياموزم و البته سالهاست افسوس میخورم که چرا اين فيلم به اتمام نرسيد تا آن را به همراه مردم علاقهمند به آثار مهم سينمايی روی پرده ببينم. آيا اين آه و افسوس برای من خواهد ماند؟ اميدوارم که چنين نباشد.
مرتضی احمدی در جايش، جابهجا میشود، وقتی از تقوايی حرف میزند، حال فردی را دارد که با تعصب میخواهد از عزيزش دفاع کند. صدايش میلرزد و بیانقطاع حرف میزند. همان زنگ هميشگی را دارد؛ دلنشين و خاطرهانگيز؛ برای من و همنسلهای من که سالها آن را شنيدهايم و همواره در ذهنمان از آن خاطره داشتهايم. کلام روان آميخته با طنز از اين تهرانی سالخورده، هنرمندی يکه ساخته و حالا اين هنرمند سالخورده روبهروی من نشسته است تا از هنرمندی ديگر سخن بگويد، میگويد:
قطار راه افتاد من احساس خوبی داشتم. ۳۵سال در همين راهآهن کار کرده بودم. بازرس ويژه وزير بودهام. سوار که شدم همه احترام گذاشتند. میشناختند و به من محبت کردند. در قطار به من بد نگذشت. چون هرچه بود خودم را از همان خانواده -راهآهن- میديدم. ولی متاسفانه وضع غذای ما در قطار بد بود.
از تدارکات فيلم خبری نبود. اصلا نمیدانستيم با چه کسی طرف هستيم؟ به حال خود رها شده بوديم. ما به قصد يک سفر تفريحی که به جنوب نمیرفتيم. همه عضو يک گروه بوديم و اين گروه لزوما بايد يک سرپرست میداشت که نداشت و اگر داشت به کار نمیآمد. رييس قطار وقتی وضع پذيرايی را ديد من را به کوپه خودش دعوت کرد و در آنجا از من پذيرايی کرد. اما میدانم که به همه گروه آن شب بد گذشت. به اهواز که رسيديم همه را در ميدان راهآهن اهواز جمع کردند و چندساعتی معطل نگاه داشتند تا يک مينیبوس برای رفتن به مقصد آبادان دربست بگيرند. اينکه طرز برنامهريزی و مديريت يک پروژه سينمايی نيست که يک گروه را با آن همه تحقير به يک مقصد ببرند. اگر ما آن همه معطلی و بیبرنامگی را تحمل کرديم فقط بهخاطر آقای «تقوايی» بود. به عشق اينکه میخواستيم جلو دوربين اين استاد بزرگ حاضر شويم. لابد ارزشش را داشت. هرچند اين علاقه به «استاد تقوايی»، اين مجوز را به تهيهکننده و دستيارانش نمیداد که آنها هرگونه که بخواهند با ما رفتار کنند. آن همه معطلی و بلاتکليفی در ميدان راهآهن اهواز، آن هم پس از ۱۶ يا ۱۷ساعت نشستن در قطار، از تحمل همه خارج بود. چون جايی برای نشستن و استراحت وجود نداشت. همه کنار خيابان ايستاده بوديم تا ماشين گير بيايد. چند بار به اين وضع اعتراض کردم. آقای تدارکاتچی در پاسخ فقط میگفت: الان و باز انتظار بود و خستگی که امان از ما گرفته بود. پس از چند ساعت سرگردانی به سمت آبادان سوار شديم. به محلی که برای اسکان ما در نظر گرفته بودند، رسيديم. از سر جاده تا محل سکونت صدمتری فاصله بود و اين فاصله همه از گلولای و لجن پوشيده بود و ما بايد تا مچپا در آن فرومیرفتيم تا به درگاه محل سکونت برسيم. وضعيت رقتبار و غيرقابلتحملی بود. من در تمام طول فيلمبرداری، هيچوقت آقای حاجیميری را نديدم. بهعنوان تهيهکننده ايشان را هرگز سر صحنه نديدم. چون اصلا به آنجا نيامد. اين ايراد بزرگ يک تهيهکننده است که به واسطه افرادی که فرستاده بود میخواست بر روند کار نظارت کند. بیآنکه خودش مستقيما نظارتی داشته باشد. به همين خاطر هم بود که نمايندگان ايشان، هر کار که میخواستند میکردند و البته هر کار هم تشخيص میدادند، نمیکردند مثل خشکنکردن همان زمين گلآلود و لجنزاری که ما هر روز بايد از آن عبور میکرديم. بارها اعتراض کرديم. اما هرگز اعتنايی نشد. بعدها چند قلوه سنگ آوردند گذاشتند تا ما با عبور از روی آنها در گل يا لجن فرو نرويم. شنيدهام آقای حاجیميری در همين مصاحبه با «شرق» گفته است من چندين کاميون خاک يا پوکه صنعتی آوردهام در آنجا خالی کردهام تا اين مشکل برطرف شود. من مرتضی احمدی سالخورده شهادت میدهم در تمام طول اقامتمان در آن محل، هرگز حتی يک کاميون به آنجا آورده نشد و هرگز باری آنجا خالی نشد. آن محل با بارانهای مداوم بيشتر گل میشد و اين مشکل نهتنها تا به انتهای کار حل نشد که بدتر هم شد و اين عذابی بود که مدام دامنگير ما بود و بايد به خاطر احترام به پروژه تحمل میکرديم. با کفش گلآلود به سر صحنه که میرسيديم بايد کفشها را میشستيم و بعد جلو دوربين میرفتيم. کسی هم نبود که به اين مشکل رسيدگی کند. من پيرمرد بايد خودم دست به کار میشدم و کارهايم را خودم انجام میدادم. آقای تقوايی از اين موضوع رنج میبرد. مدام تذکر میداد. مدام خواهش میکرد که نمايندگان تهيهکننده، مشکلات را حل کنند. اما گوش شنوايی وجود نداشت. حتی مدام بر اين مشکلات هم افزوده میشد.
میگويم: نمیخواهيد قدری استراحت کنيد. تا بعد ادامه دهيد؟
با قاطعيت میگويد: نه، مايلم ادامه دهم. میخواهم خيلی حرفها که تاکنون گفته نشده، بزنم. چون نبايد اجازه داد درباره آقای تقوايی - که فرد بسيار محترمی است- بیانصافی شود. اگر لازم باشد باز هم حرف خواهم زد. متاسفانه به تقوايی بیانصافی شده است.
سکوت میکنم تا ادامه دهد، عصايش را در دست میفشارد. همچنانکه در مبل فرورفته است، به من چشم میدوزد و میگويد:
نماينده آقای حاجیميری، فردی بود بهنام آقای نجم، من شناختی از ايشان نداشتم. فرد خنثی و بیتفاوتی بود. بههيچ چيز کاری نداشت. نه گره میزد و نه گرهی باز میکرد. نمیدانم بود و نبودش چه سودی داشت؟ من تازه میفهمم آقای تقوايی چه بردبارانه در اين پروژه کارش را پيش برده است. چون کسی نبوده حتی آب به دستش دهد. من شاهد بودهام که ايشان خودش میرفته دانهبهدانه زبالههای جلو کادر دوربين را برمیداشته؛ کاری که بايد کارگر صحنه میکرد، کاری که بايد پيش از حاضرشدن سر صحنه انجام میشده است. اما انجام نمیشد. شبها تا ديروقت آقای تقوايی مشغول دکوپاژ فيلمنامه بود. صبح زود هم، زودتر از هرکس بيدار میشد و صبحانه خورده يا نخورده سر صحنه حاضر میشد. محل دوربين و بازيگران را طبق دکوپاژ تعيين میکرد بعد که همه میآمدند او کاملا آماده بود، هيچوقت نشده بود که کسی زودتر از آقای تقوايی سرصحنه حاضر شود. هميشه او زودتر از همه آنجا حاضر بود و آخرين نفری هم بود که آنجا را ترک میکرد. من هيچزمانی را بهخاطر نمیآورم که ايشان گروه را معطل کرده باشد. پيش میآمد که کسی او را معطل کند. اما او هرگز. سنوسالم ايجاب نمیکند که بخواهم مجيزگويی کنم. «چای تلخ» بیآنکه خود خواسته باشم، به اقتضای سنوسالم، آخرين فيلم من بوده است. بعد از آن هم حتی اگر خودم هم بخواهم نمیتوانم در پروژه ديگری حاضر شوم. چون وضع جسمانی اين اجازه را به من نمیدهد که بتوانم بازی کنم. اين نکته را گفتم که يادآوری کرده باشم، احترام من به آقای تقوايی نه از روی چاپلوسی و رياکاری است که فقط از روی احترام به دانش ايشان و کسوت استادیشان است. واقعا فايشان را بزرگترين کارگردان سينمای ايران میدانم؛ کارگردانی که همه آثارش ماندگار است و برای هر بازيگری حضور در فيلمهای او افتخاری بزرگ است؛ افتخاری که بهآسانی به دست نمیآيد و من حالا افسوس میخورم که سينمای ايران از يک شاهکار سينمايی محروم شد و من هم از ديدن آن. چون شاهد تلاش و عرق ريختن آقای تقوايی بودم. فردی نجيب، فروتن، آرام و بیاندازه باسواد که بر کارش کاملا مسلط بود و اين او بود که به ديگران مدام میآموخت. صحنه فيلمبرداری آقای تقوايی برای همه، کلاس درس بود. يادم هست که يک سکانس پلان را بايد من و حامد بهداد- در نقش راننده افسر عراقی- فيلمبرداری میکرديم. چند باری تمرين کرديم. زمان از ظهر گذشت. برای نخستينبار بود که من اين اجازه را به خود میدادم تا به آقای تقوايی بگويم اجازه دهيد برداشت بماند بعد از ناهار. ايشان فقط گفت: همهچيز از دست میرود. هم حس و هم نور. بايد الان بگيريم. بعد هم با نهايت ظرافت و وسواس آن صحنه فيلمبرداری شد که گمان میکنم سکانس بسيار درخشانی هم شد.
پيرمرد مکث میکند. انگار نکتهای به يادش آمده است. بلافاصله ادامه میدهد:
اما وقتی میگويم تدارکات ضعيف بود، واقعا ضعيف بود. پشتيبانی خوب انجام نمیشد يکی از افراد گروه به درون باتلاق سقوط کرد. هيچيک از گروه پشتيبانی و تدارکات به کمک نيامدند. همه ايستادند تا فرورفتن و خفهشدن آن فرد را تماشا کنند. يکی از اعضای گروه فيلمبرداری رفت و آن غريق را نجات داد. واقعا احساس بیپناهی میکرديم. چون کسی نبود که به حرف ما گوش کند. هرکاری را بايد خودمان انجام میداديم. وقتی آقای تقوايی میگويد خودم رفتم و اسلحه تهيه کردم، بايد باور کرد چون واقعا اين اتفاق افتاد. اصلا کسی وقتی نمیگذاشت. وضع غذا بسيار بد بود. وضع اسکان و استراحت بسيار بد بود. اين را صادقانه میگويم اگر به احترام آقای تقوايی نبود، يکنفر از اعضای گروه آنجا نمیماند. علاقه به کار با آقای تقوايی همه را با آن همه سختی آنجا نگاه میداشت. اين حرفها که الان میگويم را همان موقع به نمايندگان آقای حاجیميری هم گفتهام. يعنی همه گفتهايم. چه خانم گلاب آدينه -در نقش همسرم- چه خانم مرضيه وفامهر - در نقش دختر جوان و نوهام- و چه حسين ياری - در نقش افسر عراقی- همه به دفعات و به کرات اين کمبودها و اين مشکلات را گفتهايم. اما همانطور که گفتم، گوش شنوايی وجود نداشت. گويا دستور داشتند که کاری انجام ندهند. اين مشکلات بود تا روز آخر که با آتشگرفتن نخلستان کارد به استخوان رسيد. بليتها را آماده آوردند به دست ما دادند و ما را راهی تهران کردند.
میپرسم: گويا میخواستيد نکتهای بگوييد؟
میگويد: بله، راجعبه محل استراحتمان، همچنين وضعيت خورد و خوراکمان که اصلا مطلوب نبود. استراحتگاه ما، محلی بود در نزديکی لوکيشن که هميشه ما را از آنجا با يک مينیبوس قراضه و زوار در رفته سرصحنه فيلمبرداری میبردند. پيشتر هم گفتم، تا روز آخر مدام از دم در تا رکاب مينیبوس بايد در گلولای فرو میرفتيم و با پای تا مچ گلآلود به سر صحنه میرسيديم. ساختمان استراحتگاه، از آن ساختمانهای دولتی ارزانسازی بود که گويا موقع تحويل به خريداران کسی حاضر به سکونت در آنجا نشده بود. ديوارها همه نازک و نامعتبر بود. شيرآلات آن همه زنگزده و تقريبا غيرقابل استفاده بودند. آب آشاميدنی را هم با موتور پمپی که خريداری شده بود به آنجا پمپاژ میکردند. اغلب اوقات برق میرفت و ما بدون برق ماتم میگرفتيم که چه کنيم؟ وضعيت استراحت و خواب ما هم بسيار بد بود. برای همه يک تشک ابری ارزانقيمت گرفته بودند با يک بالش ابری و يک پتو که روی کف اتاق انداخته میشد. از تخت خبری نبود. گويا فقط برای دو بازيگر زن فيلم -خانمها گلاب آدينه و مرضيه وفامهر- دو تختخواب گرفته بودند تا آنها روی زمين نخوابند. از تلويزيون هم خبری نبود. همه در وقت استراحت با گفتوگو يکديگر را سرگرم میکردند. حتی خاطرم است که يکبار همان اوايل استقرار در آن استراحتگاه، ديوار يکی از اتاقها فرو ريخت و وضعيت نابهنجار آنجا را به ما گوشزد کرد. ديوار اتاقها همه نم کشيده و نامطمئن بود. منازلی کاملا غيرقابل سکونت، که تلاش کرده بودند با حداقل خرج، آماده سکونت شوند، غذا را هم همانجا آماده میکردند که آن هم تعريفی نداشت. همهچيز فقيرانه پيش میرفت.
آيا در اين کارها تعمدی وجود داشت؟
نمیدانم. فقط میدانم که جناب آقای حاجیميری تهيهکننده محترم فيلم، فرصت طلايی برای ماندن در تاريخ سينما را از دست داد. او، استاد «ناصر تقوايی» را در اختيار داشت. با يک فيلمنامه درخشان که میدانم خيلیها آرزوی ساختنش را دارند. اين آقای تقوايی نيست که بايد افسوس ناتمامماندن فيلم را بخورد بلکه آقای حاجیميری است که بايد افسوس بخورد. او است که مهمترين فرصت دوران حضورش در سينما را از دست داده است. شايد هم ديگر چنين فرصتی پيش نيايد. مگر میشود کارگردانی به اين بزرگی را ببری و بعد امکانات در اختيارش نگذاری؟ بعد هم توقع داشته باشی که همانی را بسازد که شما میخواستهايد؟!
میگويم: چشمتان چه شده است؟ گويا ناراحت است؟
میگويد: اين همان چشمی است که ساعتها دود در آن فرورفته است. بهخاطر زغالی که مدام دود میکرد و من بايد تحمل میکردم.
میپرسم: داستانش چيست؟
میگويد: صحنهای پلان- سکانس در کنار آتش بايد فيلمبرداری میشد. از زغال خبری نبود. چندبار آقای تقوايی گفت که کسی زغال بياورد و آتش روشن کند. شايد ۱۰بار آقای تقوايی تقاضای زغال کرد و هيچ پاسخی نيامد تا بالاخره صدای ديگران هم درآمد و يکی از گروه تدارکات رفت و فقط دوکيلو زغال گرفت و آورد. دوکيلو زغال برای آتشی که قرار بود ساعتها بسوزد تا بتوان تصويری مناسب از آن گرفت. قرار بود همانجا بنشينم و سمت چپ صورتم رو به شعلهها باشد. زغالی که گرفته بودند، گويا نامرغوب و مرطوب بود و مدام دود میکرد. دود هم چشم مرا میآزرد. آنقدر اين دود به چشم من فرور رفت که پس از آن برای هميشه چشم چپ من آسيب ديد. من از آقای تقوايی هيچ گلهای ندارم. گله من متوجه آقای تهيهکننده و نمايندگان ايشان است. آنها مسبب اين آسيب هستند.
با دستمالی که به دست دارد چشم چپش را پاک میکند. میگويد:
همه اين سختیها را به جان و دل خريدم چون دوست داشتم با آقای تقوايی کار کنم. همه دوست داشتيم با ايشان کار کنيم. اين بزرگترين فرصت بازيگری من بود که به من رو کرده بود. میدانستم ديگر چنين فرصتی پيش نخواهد آمد. سن من اقتضا نمیکرد که ديگر بتوانم منتظر بمانم.
سکوت میکند، جرعهای چای مینوشد. نفسی تازه میکند و با همان قاطعيت ادامه میدهد:
ما همه دلخوشیمان بودن در کنار آقای تقوايی بود. کسی که هيچگاه سفرهاش را از ما جدا نکرد. او با ما روی يک سفره مینشست، با ما غذا میخورد و پيش از آنکه کسی از سر سفره بلند شود او زودتر از همه خورده و ناخورده برمیخاست و به لوکيشن میرفت، اغلب اوقات شام هم نمیخورد. مدام در حال کار بود يا سرصحنه فيلمبرداری يا در اتاقش؛ کارگردانی دقيق که نمیتوان از او ايراد گرفت. ايراد همه متوجه توليد بود؛ ضعف در مهيا بودن امکانات و اکسسوار صحنه. تنها باری که آقای تقوايی ناچار به استراحت و تفريح شد زمانی بود که من، دادوهوارم بلند شد که چرا يک تلويزيون کوچک برای ديدن بازی پرسپوليس نيست که با پيگيریهای آقای تقوايی يک تلويزيون آوردند و ايشان هم بهخاطر من ناچار شد دوساعت کار را تعطيل کند و کنار بقيه، بازی را تماشا کند. تنها ايراد آقای تقوايی پرسپوليسینبودن ايشان است. تيم مورد علاقه ايشان «نفت آبادان» است؛ تيم شهر خودشان که من هم به آن احترام میگذارم. آن دو ساعت همه گروه جلو تلويزيون جمع شديم و ساعت خوشی را گذرانديم. زمانی که داشتم قرارداد میبستم اين نکته را يادآور شده بودم که موقع بازی پرسپوليس، حتما آن بازی را بايد تماشا کنم. قول داده بودند يک تلويزيون تهيه کنند. تا آن روز يادشان رفته بود که من با کلی دادوبيداد به يادشان آوردم. اينکه آقای حاجی ميری گفته است آقای تقوايی کار را تعطيل میکرد تا تلويزيون تماشا کند يک تهمت است. اصلا ايشان فراموش کرده بود که آن روز قرار است مسابقه فوتبال پخش شود. من يادآوری کردم. درخواست تماشای فوتبال کردم. ايشان آنقدر سرش به کار گرم بود که اغلب يادش میرفت ناهار بخورد چه رسد به تماشای بازی فوتبال. اگر ديگران موعد ناهار را يادآوری نمیکردند او با همان قوت به کارش ادامه میداد. من موقع عقد قرارداد قول گرفته بودم که بايد اجازه بدهند فوتبال مورد علاقهام را تماشا کنم. اين هم فقط يکبار اتفاق افتاد نه به دفعات که آقای حاجیميری گفته است بارها آقای تقوايی برای تماشای تلويزيون کار را تعطيل میکرده است. اين نهايت بیانصافی است که آقای تهيهکننده تازيانه را بردارند و بيفتند به جان آقای تقوايی و هر چه دلشان خواست بگويند. آخر ايشان در پی اثبات چه چيزی هستند؟ اينکه ايشان میگويند آقای تقوايی کار را کند پيش میبرده اگر منظورشان کمکاری است که باز هم میگويم بیانصافی است. ولی اگر مرادشان دقت و تامل در پلانبهپلان کار بوده است اين جای ستايش دارد نه گله. چون اگر تقوايی اينچنين دقتی در کارش نمیداشت يک به يک آثارش در تاريخ سينما ماندگار نمیشد. از «آرامش در حضور ديگران» بگير تا همين آخری «کاغذ بیخط»، که به گفته همه کارشناسان در زمره قلههای سينمای ايران بهشمار میآيند. اين حرفها را به مخاطبی بگويند که تقوايی را نشناسد نه به مخاطبان سينمايی که همه به آقای تقوايی احترام میگذارند و برای ديدن فيلم تازهاش لحظهشماری میکنند. من پيرمرد هم در زمره همان افراد مشتاقی هستم که دوست دارم اثر تازهای از اين کارگردان بزرگ بر پرده سينما ببينم. میخواهم نکتهای بگويم و آن اينکه برای افراد بزرگی نظير آقای تقوايی بايد تهيهکنندهای پا پيش بگذارد که سرتاپا احترام و تواضع نسبت به ايشان باشد و از جان و دل بخواهد که کار فيلمبرداری بیهيچ دغدغه و کمبودی پيش برود. دست ايشان را برای کار نبندد و هر آنچه را که میخواهد در اختيارش بگذارد. آنوقت مطمئن باشيد که اثری که بر پرده خواهد رفت اثری درخشان و ماندگار خواهد بود؛ اثری که در تاريخ سينما خواهد ماند. اينکه کسی از در رفاقت با ايشان وارد شود بعد دستشان را در حنا بگذارد به هيچ وجه اخلاقی نيست. با هيچ مسلک و مرامی هم سازگاری ندارد مگر ما چند تا تقوايی داريم؟ که بگوييم اين نشد آن ديگری. تقوايی همين يکی يک دانه است که متاسفانه همين يکی را هم داريم میرنجانيم. واقعا سزاوار نيست که هنرمندی به اين بزرگی رنجانده شود، آن هم نه به خاطر نيات شخصیاش که به دليل تلاش برای خلق اثر هنریاش؛ اثری که برای همين مردم میسازد و برای آيندگان میماند.
من از آقای حاجیميری - که میدانم انسان متدينی است- میخواهم در نگاه و رفتارش تجديدنظر کند. نگذارد اثری به اين مهمی -«چای تلخ» - که آن همه وقت صرفش شده است در گوشه اتاقش بماند و از بين برود. بالاخره بايد اين فيلم به سرانجامی برسد، حيف است مردم حاصل تلاش آقای تقوايی و گروه ايشان را نبينند. تنها آرزويی که دارم ديدن «چای تلخ» روی پرده است. من گفتم ديگر وضع جسمی اين اجازه را نمیدهد که بتوانم جلو دوربين ظاهر شوم. آن رمق و توان سابق را ندارم. از کار افتاده شدهام. دلم میخواهد تا زمانی که هستم اين فيلم به سرانجامی برسد. اميدوارم آقای حاجیميری با آقای تقوايی کنار بيايد و کار فيصله پيدا کند.
گمان میکنم حرفهايش به پايان رسيده است. پيش از آنکه دهان باز کنم. میگويد:
وقتی آقای حاجیميری میگويد که آن همه برای ساخت فيلم هزينه کرده است من تعجب میکنم. چون واقعا آنقدرها هم فيلم پرخرجی نبود که ايشان خواسته باشد بريز و بپاش کند. يک لوکيشن ساده روستايی که با طراحی آقای تقوايی آماده شده بود به گمانم روستای محل تولد خودشان بود. منطقهای به نام سعدونی و سه، چهار بازيگر و يک نخلستان که آن هم آماده بود. وسيلهنقليهای هم که ما را به لوکيشن میبرد همان مينیبوس قراضه و زهواردررفتهای بود که از بس در دستانداز بالا و پايين میرفت که دل و روده ما را مدام به هم میريخت. وضع خواب و استراحت ما روی يک تشک ابری کف اتاق نمناک بود. اوضاع روبهراه و مساعدی نبود. در نهايت صرفهجويی و خساست کارها انجام میشد. يک روز صبحانه ما میشد نان و پنير و چای شيرين. فردای آن وقتی کره میآوردند عسل يا مربايی نبود. البته شايد هم آقای حاجیميری پول داده بود اما نمايندههای ايشان سر صحنه خرج نکرده و به غلط به ايشان گزارش يا فاکتور دادهاند که مثلا اين و آن را تهيه کردهايم و اين هم فاکتور خريدش. وگرنه ما که ريخت و پاشی نديديم. نه تنها نديديم که بر عکس از فرط صرفهجويی و امساک صدای خيلیها را هم در آوردند. آقای حاجیميری که خودش سرصحنه نبود که ببيند بر ما چه گذشت؟ لابد از طريق نمايندگانش اطلاع حاصل میکرد که در آنجا چه میگذرد؟ اگر پولی خرج نکردهاند بهنفع ايشان کار کردهاند. طبيعی است ايشان بايد از آنها هواداری کند و جانب آنها را بگيرد نه جانب گروهی که سختی کشيد و صدايش درنيامد. آقای حاجیميری هيچگاه هنگام فيلمبرداری از روند کار بازديد نکرد. به همين دليل تعجب میکنم میگويد همه چيز خوب بود. عالی بود؟! آخر کسی که حتی يکبار هم هنگام فيلمبرداری از آنجا ديدن نکرد تا حالی از گروه بپرسد چگونه میتواند از جزييات کار گزارش دهد؟! ايشان را فقط ما هنگام عقد قرارداد در تهران ديديم. پس از آن ديگر زيارتشان نکرديم، در آنجا فقط با نمايندگان ايشان طرف بوديم. به هر تقدير نبايد اين اتفاقها میافتاد؛ اتفاقهايی که همه را رنجاند بهخصوص آقای تقوايی را. من به سهم خودم بهعنوان مسنترين بازيگر آن فيلم تاسف خودم را اعلام میکنم و هنوز اميدوارم که روزی برسد که همين اثر بر پرده سينماها نشان داده شود.
آه میکشد. میپرسم: میشود گفت اين آرزوی شماست؟
با «تلخخندی» پاسخ میدهد:
بله. اين مهمترين و شايد هم آخرين آرزوی من است؛ ديدن فيلم «چای تلخ» به عنوان آخرين کار حرفهایام روی پرده سينما.
میپرسم: اگر بار ديگر فيلمبرداری «چای تلخ» از سرگرفته شود به آن ملحق خواهيد شد؟
میگويد: اگر آقای تقوايی همين الان بگويد بيا، با سر میروم با اينکه توان سابق را ندارم. همان مردی که روی پای خودش بود و به کنار رود میرفت و ماهی میگرفت. او آن خانواده سهنفره را اداره میکرد. نه من ديگر آن رمق را ندارم. اگر آقای تقوايی حاضر است با همين عصا و قامت تا شده مرا در فيلم بپذيرد حتما میروم. آرزويم به پايان رسيدن اين فيلم است و ديدن نقش خودم بر پرده سينما.
میگويم: و کلام آخر؟
میگويد: من دست آقای تقوايی را میبوسم و برايش آرزوی سلامتی و موفقيت میکنم.
برمیخيزم به نزدش میروم تا به او ادای احترام کنم بهخاطر ۷۰سال خدمت هنری؛ به آن همه سال تلاش برای خاطرهسازی. گونهاش را که میبوسم، نمناک است. مرتضی احمدی هم برای ما يکیيکدانه است؛ از آن يکیيکدانههايی که شايد هرچند ۱۰سالی يکبار ظهور میکنند. زمان خداحافظی از او میخواهم تا در فرصتی فراختر به زندگی پرماجرايش بپردازيم؛ زندگی سراسر ماجرايی که همهاش شنيدنی است.