بی بی سی - او به یاد دارد که هر وقت قطارشان به ایستگاه بازرسی نازی ها می رسید، در حالی که عروسک محبوبش را در دست داشت، تکان نمی خورد و خودش را به خواب می زد.
"یادم هست که وقتی فرار می کردیم، همه جا پاسپورت های ما را می خواستند و به یاد دارم که وقتی پدرم پاسپورت ها را به آنها می داد، آنها به پاسپورت ها نگاه می کردند و بعد به ما نگاه می کردند. ترسناک بود. خیلی خیلی ترسناک بود."
خانم کهنیم و خانواده اش عضوی از جامعه کوچک و یکپارچه ای از یهودیان ایرانی بود که در پاریس و حومه آن زندگی می کردند.
پدرش جورج سنهی تاجر موفق پارچه بود و با خانواده اش در خانه ای بزرگ و راحت در مونمورنسی در ۲۵ کیلومتری شمال پایتخت فرانسه زندگی می کردند.
لرزان
وقتی نازی ها حمله کردند افراد خانواده سنهی می خواستند به تهران بگریزند؛ آنها مدتی در جایی بیرون شهر پنهان شدند و سپس مجبور شدند که به پاریس برگردند- پاریسی که در آن زمان دیگر به کلی در اختیار گشتاپو بود.
خانم کهنیم که در خانه اش در کالیفرنیا صحبت می کند، به یاد می آورد: "من رفتار مامورها را به یاد دارم؛ جوری که با چکمه های سیاهشان راه می رفتند. به نظرم در آن زمان برای یک کودک، نگاه کردن به آنها هم ترسناک بود."
مثل بعضی از افراد عضو جامعه ایرانیان یهودی، آقای سنهی هم به رئیس هیئت دیپلماتیک ایران در پاریس رو آورد و از او کمک خواست.
عبدالحسین سرداری موفق شد برای خانواده سنهی پاسپورت و مدارک سفر بگیرد تا بتوانند به سلامت از اروپای اشغال شده توسط نازیها رد شوند- سفری یک ماهه که هنوز سرشار از خطر بود.
خانم کهنیم به یاد می آورد: "پدرم لب مرز کشورها همیشه می لرزید." ولی اضافه می کند که او مردی قوی بود و به خانواده اش اطمینان می داد که همه چیز خوب خواهد شد.
قهرمانی نامحتمل
این مادربزرگ ۷۸ ساله در ۳۰ سال گذشته با شوهرش ناصر کهنیم، که یک سرمایه گذار موفق است، در کالیفرنیا زندگی کرده است. خانم کهنیم به خوبی می داند که او و برادر کوچکترش کلاود، زندگی خود را مدیون چه کسی هستند.
"من به یاد دارم که پدرم همیشه می گفت که به لطف آقای سرداری موفق به خروج شده اند."
"دایی ها و عموها و مادربزرگ و پدربزرگهای من در پاریس زندگی می کردند. به خاطر او بود که آنها بلایی سرشان نیامد."
"کسانی را که دستشان به او نرسید، نازیها گرفتند و دیگر هیچ خبری از آنها نشد."
او درباره آقای سرداری می گوید: "من فکر می کنم او شبیه شیندلر بود که به یهودیان در پاریس کمک می کرد."
مثل اسکار شیندلر، صنعتگر آلمانی که بیش از ۱۰۰۰ یهودی را در طول هولوکاست با استخدام در کارخانه هایش نجات داد، سرداری هم یک قهرمان نامحتمل به نظر می رسد.
تبلیغات نازی ها
فریبرز مختاری در کتابش، "در سایه شیر"، تصویری از یک فرد مجرد خوش خوراک را به تصویر کشیده است که در آغاز جنگ جهانی دوم، ناگهان خود را رییس سفارتخانه ایران یا ماموری دیپلماتیک می بیند.
ایران با اینکه رسما بی طرف بود، ولی به حفظ روابط تجاری قدرتمند خود با آلمان علاقه داشت. این وضع برای هیتلر ایده آل بود. ماشین تبلیغاتی نازی ایرانیان را دارای نژاد آریایی خواند و از نظر نژادی با آلمانی ها یکی دانست.
اما یهودیان ایرانی در پاریس همچنان با اذیت و آزار رو به رو بودند و خبرچینان اغلب، هویت آنها را به مقامات لو می دادند.
در برخی موارد، وقتی که نوزدادان پسر یهودی در بیمارستان ها ختنه می شدند گشتاپو باخبر می شد. به مادران وحشتزده آنها دستور داده می شد که خود را به دفتر امور یهودیان معرفی کنند تا وصله زردی که یهودیان مجبور بودند به لباس خود بزنند صادر شود و مدارکشان مهر هویت نژادی بخورد.
ولی سرداری از نفوذ و ارتباطاتش با مقام های آلمانی استفاده کرد و با بیان اینکه "ایرانی های یهودی با یهودیت اروپایی پیوند خونی ندارند" توانست برای بیش از ۲ هزار ایرانی یهودی، و چه بسا کسانی دیگر، از مقررات نژادی نازیها معافیت بگیرد.
او همچنین با صدور پاسپورت های تازه ایرانی که برای سفر در طول اروپا لازم بود، توانست به بسیاری از ایرانیان از جمله اعضای جامعه یهودی کمک کند که به تهران بازگردند.
تغییر رژیم در ایران در سال ۱۹۲۵ باعث شده بود که شکل پاسپورت ها و شناسنامه ها عوض شود. بسیاری از ایرانیانی که در اروپا زندگی می کردند این مدارک تازه را نداشتند و کسان دیگری هم بودند که با افراد غیر ایرانی ازدواج کرده بودند و به خود زحمت نداده بودند که برای همسران یا فرزندان خود گذرنامه ایرانی بگیرند.
وقتی که بریتانیا و روسیه در سپتامبر ۱۹۴۱ به ایران حمله کردند، اقدام های بشردوستانه سرداری از این هم پرخطرتر شد.
ایران با متفقین توافقنامه امضا کرد و تهران به سرداری دستور داد که به سرعت به ایران بازگردد.
خلوص نژادی
سرداری با وجود اینکه امنیت و جایگاه دیپلماتیک خود را از دست داده بود، موفق شد که در فرانسه بماند و همچنان به یهودیان ایرانی کمک کند. او این کار را با ریسک شخصی خودش می کرد. با پولی که به او به ارث رسیده بود، در پاریس دفتری باز کرده بود.
داستانی که عبدالحسین سرداری در قالب مجموعه ای از نامه و گزارش برای نازیها روایت می کرد این بود که در سال ۵۳۸ قبل از میلاد مسیح، کورش، امپراتور ایران، یهودی های تبعیدی در بابل را آزاد کرد و آنها به سرزمین خود بازگشتند.
او به نازیها می گفت که با این حال، زمانی پیش آمد که تعداد کمی از ایرانیها به آموزه های حضرت موسی علاقمند شدند و به دین یهود گرویدند. ولی این یهودیان یا پیروان ایرانی موسی، عضو نژاد یهود نبوده اند.
بر اساس آنچه اطلاعات موجود در کتاب تازه آقای مختاری نشان می دهد، عبدالحسین سرداری همه مهارت هایش در وکالت را به کار گرفت و با استفاده از تناقض های درونی و حماقت های ایدئولوژی نازی ها توانست گریزگاه ویژه ای برای این یهودیان بیابد.
در برلین تحقیقات سطح بالایی آغاز شد؛ قرار شده بود کارشناسانی که در زمینه خلوص قومی تخصص داشتند، نظر بدهند که آیا "تیره ایرانی" که به گفته نویسنده کتاب، اصطلاحی برساخته خود سرداری بوده، یهودی هستند یا نه.
کارشناسان اعلام کردند که بودجه بیشتری برای این تحقیق ضروری است.
مرگ در تنهایی
تا دسامبر ۱۹۴۲ بهانه های سرداری به گوش آدولف ایشمان، افسر نازی مسئول امور یهودیان رسیده بود. او این بهانه ها را نپذیرفت و رد کرد. او در نامه ای که در کتاب آقای مختاری هم آمده است، این بهانه ها را "حقه های معمول یهودیان و تلاش آنها برای مخفی شدن" خوانده بود.
با این حال، در زمانی که برآورد می شود ۱۰۰ هزار یهودی از فرانسه اخراج و راهی اردوگاه های مرگ شدند، سرداری موفق شد به خانواده های فراوانی کمک کند که از پاریس بگریزند.
بر آورد می شود که تعداد پاسپورت های سفید در گاوصندوق سرداری بین ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ بوده باشد. آقای مختاری در کتابش می نویسد که اگر هر کدام از این پاسپورت ها به طور متوسط برای دو تا سه نفر صادر شده باشد، "او ممکن است تا بیش از ۲۰۰۰ نفر را نجات داده باشد."
سرداری در طول عمرش هیچ گاه نخواست مورد قدردانی قرار گیرد و مصرانه می گفت که فقط وظیفه اش را انجام داده است. او در اتاقی کرایه ای در کرویدون، جنوب لندن، در تنهایی درگذشت. مرگ او در سال ۱۹۸۱ اتفاق افتاد- در حالی که حقوق بازنشستگی و املاکش در تهران را نیز در انقلاب ایران از دست داده بود.
در سال ۲۰۰۴ در مراسمی در مرکز سایمون ویزنتال در لس آنجلس از کارهای بشردوستانه او تقدیر شد.
آقای مختاری امیدوار است که با روایت این داستان از زبان نجات یافتگان، از جمله خانم کهنیم، بتواند مخاطبان گسترده تری را جذب کند و همچنین "تصورهای غلط" درباره ایران و ایرانی ها را بشکند.
او می گوید: "در اینجا یک ایرانی مسلمان را می بینید که زندگی اش، کار و املاک و همه چیزش را به خطر انداخت تا هموطنان ایرانی اش را نجات دهد."
"هیچ تمایزی وجود نداشته: اینکه "من مسلمانم، او یهودی است" یا هر چیز دیگر در کار نبوده است."
آقای مختاری بر این باور است که این کتاب نمایانگر "تمایل عمومی فرهنگی ایرانیان به صبوری و شکیبایی" است؛ خصیصه ای که در فضای سیاسی کنونی اغلب نادیده می گیرد.