گفتگویی طولانی با ویدا حاجبی داشتم، و این کتاب داد بیدادش بود که باری دگر ما را به هم نزدیک کرد.
سؤال پیچش کردم، از مطالبی که او می دانست و من نمی دانستم و از آدمهایی که او می شناخت و من نمی شناختم. پرسیدم و پرسیدم، و دانستم که در خارج از ایران فعالیتهایش را آغاز کرده است. زمانی به فرانسه آمد که این کشور در بحران جنگ الجزیره بود و رفتار خشن فرانسویان با الجزیره ایها و ناعدالتی های اجتماع، رفته رفته او را به راهی دیگر کشاند. زندگانی اش پر تحرک بود. با آدمهای جالبی برخورد کرده، به دور دنیا سفر کرده بود، اما در ایران شاه، برخلاف آن چه که شهرت داشت و شنیده بودم، خودش به من گفت: هیچ گونه فعالیتی نداشت و نمی توانست داشته باشد، چون از لحظه ای که گام بر خاک پاک میهن اش نهاد، از همان فرودگاه، سایه هایی به دنبالش آمدند و مراقبش بودند. او هم سایه ها را می دید و می دانست تحت تعقیب است، و دست از پا خطا نمی کرد.
درون زندان با فدائیان آشنا شد و به آنان پیوست. شنیده بودم به خاطر فعالیتهایش در روستاها دستگیر شده است. این خود برای من در آن زمان معمائی بود که او چگونه توانسته بود ــ با شناختی که من از روستاهای ایران داشتم ــ در روستاها فعالیت سیاسی بکند! از خودش هم که در این باره پرسیدم، دانستم که خطا نیندیشیده بودم، و برای او هم چو بسیاری دگر، تنها به خاطر نشان دادن کار آیی ساواک و شهرت آن سازمان مخوف، پرونده ی قطوری ساخته بودند و به استناد همان پرونده دروغین به زندانش افکندند. شنیده بودم و هنوز هم گاه و بی گاه، می شنوم که به سبب همکاری با شعاعیان دستگیر شده بود. به من گفت: با شعاعیان دوست بود. شعاعیان گاه نوشته هایش را به او می داد که بخواند، اما با او از کارهایی که در خفا می کرد، نمی گفت. ویدا اصلاً نمی دانست که او یک فعال سیاسی ست.
برایم تعریف کرد: پرونده سازی در آن دوران پول ساز بود و برای هر پرونده ای، هر کس در ساواک به فراخور رتبه اش، در صدی می گرفت، مثلا سر بازجو، یک درصدی می گرفت و زیردستانش هم به ترتیب، یک درصدی می گرفتند. بودند بسیاری که به خاطر وابستگی ساختگی شان به یک گروه، پرونده ای داشتند و در زندان بیهوده آب خنک می خوردند. سیا، گزارشی از فعالیت های ویدا در خارج از ایران، به ساواک داده بود. ساواک هم پرونده ای ساخت و او را به شعاعیان چسباند. پس از دستگیری اش، نامه ای به او نشان دادند که در آن نوشته شده بود ویدا حاجبی با اسلحه وارد ایران شده است، در حالی که خودشان چمدان او را در فرودگاه زیر و رو کرده بودند، بدون آن که اسلحه ای بیابند!
به من گفت: روزی که سیامک یا سیاوش معروف پای تلویزیون آمد، و بدون آن که نامی از او برد، تمام داستان سفرشان به کوبا را تعریف کرد، او شتاب زده خودش را به شاهرخ مسکوب رساند که با او صلاح و مشورت کند. می ترسید که پس از شنیدن این حرفها بیایند و او را هم بگیرند. شاهرخ که می دانست ویدا هیچ گونه فعالیتی در ایران ندارد، به او گفت: خوب، بنشین تا بیایند تو را هم بگیرند. فوقش می گوئی: بله، رفتم کوبا، کوبا چه ربطی به این جا دارد. تو که خلافی در این جا نکرده ای. گریختن به مصلحت تو نیست. ویدا می گفت: حتی مسکوب هم که تجربه زندان داشت، باور نمی کرد ساواک او را بگیرد و بی دلیل شکنجه کند.
اما پس از دستگیری اش، بسیار شنیدیم که عنصر خطرناکی بود و در خفا فعالیت می کرد. در ایران، شایعه ای پخش می کردند و همگان باور. او در زندان به فداییان پیوست و چو بسیاری دگر، امروز می اندیشد که ساواک آدمهایی را بی دلیل می گرفت که قضایا را بزرگ و در جامعه ایجاد ترس کند، و حضورش را مهم و مؤثر جلوه دهد. یکی از حماقت های بزرگشان هم همین بود، اگر چنین عمل نمی کردند، چه بسا که شاه به این آسانی سقوط نمی کرد. شاه در حقیقت با اشتباهات خودش و ندانم کاری های ساواک، تیشه به ریشه ی خود زد. چه کنیم که "از ماست که بر ماست!"
هنگامی که عموی ویدا به شفاعت از برادر زاده اش نزد شاه رفت، فردای آن روز، پرونده ویدا را خود شاه نشان عمویش داد، بنا بر این، شاه از آن چه که می گذشت، بی خبر نبود. عمو هم با دیدن آن پرونده قطور وحشت کرد، عذر خواست و گفت: من حرفم را پس می گیرم. در کشور شایع بود که ساواک مستقیماً به خود شاه گزارش می دهد، بنا بر این باید پذیرفت که شاه هم خواستار یک چنین وضعی بود، و با سیاست خشونت آمیز و کارهای ابلهانه ساواک موافق بود.
کسانی که نصیری را از نزدیک می شناختند، می گفتند: آدمی بود با هوش بسیار بسیار متوسط. بسیاری ثابتی را مغز متفکر ساواک می پنداشتند و بر این بودند که گزارش زندانها و زندانیها مستقیماً نزد او می رود، و اوست که در دستگیری ها و در پرداختن ماجراها نقش دارد. حال چرا این مغز متفکر یا سایر مغزهای متفکر این چنین داستان می پروراندند، باید از خودشان پرسید! آیا این پرونده سازی ها تنها به خاطر این بود که کار خودشان را بزرگ جلوه دهند؟! چون محققاً خودشان در آن دستگاه از راست و دروغ پرونده ها خبر داشتند. اما چرا این سان عمل می کردند و در زندان چریک می پروراندند؟
به عقیده ویدا دلیلش منافع شخصی افراد بود، از قبیل پول، مقام، ادامه شغل و سایر امتیازات ... می گفت: اگر رؤسای ساواک اندکی وجدان می داشتند، عده زیادی از زندانیان را آزاد می کردند. با شناختی که او از زندانیان داشت، اتهام به آن صورتی که در پرونده ی بیشترین شان وجود داشت، ساختگی بود.
زندان ویدا نیز خود داستان دیگری است. آن چه که در زندان بر او گذشت ـ گو این که خودش دوست ندارد بر آن تکیه کند ـ وحشتناک بود. تصویری که از فضای زندان و زندانبانهایش برایم ترسیم کرد، در عین خوف و خشونت و سیاهی ــ به خاطر باورها و اندیشه ها و چرا نه، که حماقت زندانبان هایش ــ شنیدنی بود و همان به که بشنویم و بدانیم. خوشبختانه بودند در میان شان، چهره هایی ــ به ویژه در میان نگهبانان ــ که هنوز نشانه هایی از انسانیت در آنها باقی مانده بود.
به خاطر مقاومتش در زندان، نگهبانان به ویدا اعتماد پیدا کرده بودند. برایش قصه ها تعریف می کردند و از فشارها و شوربختی شان می گفتند، و به او یاری می رساندند. یک تن از آنان هر شبی که نگهبان او بود یک دو خرما، یک نارنگی یا یک دو پره پرتقال برایش می آورد. و نگهبان دیگری با ترس و لرز، سیگاری به او می داد که یک دو پُکی بکشد. این بذل و بخشش ها در آن مکان خطرناک می بود و چنانچه بویی از آن می بردند، نگهبان به سختی تنبیه می شد و چه بسا که عذرش را می خواستند.
برایم شرح داد چه سان همین آدمهای مخوفی که دیگران را با گفتار و کردارشان می لرزاندند، با ورود اعضای صلیب سرخ جهانی و خبرنگاران به زندانها، پر و بال شان ریخت. ورود خارجی ها به زندان آن چنان تغییری در فضای زندان و در درون ساواک به وجود آورد و آن چنان هراسی در دل مأموران افکند که قادر از پنهانش نمی بودند.
چه کارهایی که یک مشت آدم عقده ای به خاطر ارضای حس حقارت و نشان دادن قدرت و منزلتش شان نمی کنند! به ویژه در کشورهای جهان سوم. تمام مسئله شان گرفتن اقرار و توبه نامه های بی ارزش از زندانیان است. عجیب این که هنوز هم درک نکرده اند که این اقرارها کوچکترین اثری بر آدمهای بیرون از زندان ندارد. مردم می دانند که به زور شکنجه از محبوسان گرفته می شود و به زیر شکنجه، هر اقراری را می توان از زبان زندانی بیرون کشید. اما ویدا مقاومت کرد و به رغم فشارها، عریضه ای به شهبانو ننوشت و توبه نامه ای امضاء نکرد، و پای تله ویزیون نرفت.
می گفت: برایشان بسیار مهم بود که او را پای تله ویزیون ببرند. برای شکستن مقاومت اش ۷ ـ ۸ ماهی درون اتاقی، به تنهایی محبوس بود. پس از ۸ ـ ۹ ماه که اندکی حالش بهتر شد و آثار شکنجه از بین رفت، به او اجازه ملاقات دادند که شرحش جالب و در عین حال دردناک است. در این ملاقات چهار بازجو حضور داشتند. ویدا را در یک سوی اتاق نشاندند و مادر و پدر و فرزندش را در سوی دیگر. البته دیدن آنها، به ویژه فرزندش، نه تنها حالش خوش نکرد، بلکه بیشتر غم زده اش کرد و همچنان آن صحنه و قیافه فرزند را به یاد دارد.
مادرش برخاست و گفت: حال که نمی گذارید حرف بزنیم، لااقل اجازه بدهید قرآنی را که بیست و چهار ساعت روی مقبره امام رضا گذاشته ام، و این تربتی را که از مشهد آورده ام و نذر دخترم کرده ام، به او بدهم. رفت و اینها را در برابر عضدی نامی که میان گروه بازجویان نشسته بود، گذاشت، و از او خواست که آن را بگیرد و به دخترش بدهد. او گفت: چون من پاک نیستم، نمی توانم بگیرم! و رو به بازجوی دیگری کرد و به او گفت: تو این را بگیر و ببر. او هم گفت: من پاک نیستم! خلاصه کلام، هیچ یک از آنان حاضرنشد دست به قرآن بزند. جملگی خود را ناپاک می پنداشتند و می ترسیدند به آن دست بزنند! عاقبت به سربازی دستور دادند که او آن را بگیرد و به ویدا بدهد. او هم قرآن را گرفت و بوسید و به دست ویدا داد. تربت را هم نخست نشان آنان داد و سپس آورد و در دهان ویدا گذاشت.
از دیگران شنیده بودم و از گفتگوی با او هم دانستم که در زندان شاه مذهبی ها از امکاناتی برخوردار بودند. برایشان کتابخانه ای درست کرده بودند و در زندان کلاسهای قرائت و تفسیر قرآن دایر بود. ساواکیها جمع می شدند و مذهبی ها برایشان قرآن می خواندند و تفسیر می کردند. می گفت: «نظریه ای در ساواک وجود داشت که باید به روحانیت و مذهبی ها یاری رساند و آنان را به سوی خود کشید. در حقیقت ساواک، خواسته یا ناخواسته، به نوعی راه را برایشان هموار کرد. شاید نمی اندیشید که بتوانند روزی به قدرت برسند، و می پنداشت حکومت به یاری آنان خواهد توانست با مجاهدین و کمونیستها مبارزه کند.
ساواک، دانسته یا نادانسته، به سرنگونی شاه کمک کرد. چهرهُ نادرستی از خود ساخته بود و در پس آن قدرت نمایی می کرد، و هنگامی که آن چهره شکست، همه چیز بهم ریخت. رؤسایش نمی دانستند چه کنند، نقشه و برنامه ای نداشتند و در حقیقت شاه هنوز نرفته بود که تشکیلات شان از هم فرو پاشید. این فروپاشیدگی به صورتی در زندان و از رفتار زندانبانان هویدا بود، ولی زندانیان از آن چه که در بیرون از زندان می گذشت، بی خبر بودند و انقلاب و سرنگونی شاه را باور نداشتند. جسته گریخته زمزمه ای به گوش شان می رسید، اما تعبیرها در زندان دیگر بود. شماری می پنداشتند شلوغی ها را ساواک خود به وجود آورده است. فضای زندان آن چنان فضایی بود که زندانیان در ابتدا به آزادی خود نیز مشکوک بودند و آن را توطئه ای می پنداشتند، و تنها در بیرون از زندان بود که پی به حقیقت ماجرا می بردند.»
برای من جالب بود عقیده او را در باره فضای کشورهای پشت پرده آن دوران بدانم. خود من چندین سفر به دیار کمونیستها کرده بودم و به رغم پذیرائی و کوشش میزبانان و راهنمایان، حقایقی آن چنان عیان بود و به چشم می خورد که نمی شد آن نادیده گرفت. چطور امکان داشت او آن پدیده ها را نبیند و نداند؟! از سخنانش دانستم که او هم با مسائلی روبرو می شد، حتی در باره آن مسائل با تنی چند نیز در خفا به بحث و گفتگو می نشست. بودند کسانی که به ویدا اعتماد می کردند و با او از عقایدشان بی پرده سخن می گفتند و از شیوه این حکومتها انتقاد می کردند.
اما خود او به رغم احساس خفقانش در چکسلواکی، این کشور را همچنان به عنوان یک کشور سوسیالیستی قبول داشت و از حکومتش دفاع می کرد. زمانی هم که به پاریس آمد و اولین شماره نشریه آغاز نو را منتشر کرد، با وجود اختلافی که با جریانات سیاسی موجود درایران داشت و پذیرفته بود که شکست خورده اند، باز هم به همراه دوتن از همکارانش که سرسخن نشریه را می نوشتند، نوشت و امضاء کرد که شوروی را به عنوان یک کشور سوسیالیستی قبول دارد. درحالی که واقعاً قبول نداشت. در آن دوران، عقل به او چنین حکم می کرد که برای پیروزی سوسیالیسم و شکست جهان سرمایه داری نباید آن نارسایی ها مطرح شود.
او خود این نگاه و این منش را یک "داستان سیاسی هویتی" می نامد، که در آن فرد خودش را وابسته به خانواده یا فرقه ای می پندارد و باید از آن دفاع کند. وظیفه دارد که از آن دفاع کند. دیروز یک چنین روشی داشت و امروز، روش دیروز به نظرش غریب می نماید و از خود می پرسد: چرا و چگونه آدمی همچو او، پرورش یافته در خانواده ای که افرادش آزاده بودند و آزاد اندیشی را ارج می نهادند، گرفتار یک چنین طرز تفکری شده بود؟ می پندارد: شاید به همین خاطر هم توانسته بود بِکَنَد و جدا شود، بنشیند و انتقاد کند، و در باره اش سخن گوید.
هستند کسانی که چنین نکردند و نمی کنند. بسیاری در آن جزم اندیشی باقی مانده اند، درونش نشسته اند و نمی توانند از آن به در آیند. عده ای نیز که ظاهراً بیرون آمده اند، در بیرون از آن، دچار نوع دیگری از همان طرز تفکر شده اند. او آن را از این ورِ بام به آنورِ بام افتادن می نامد و سازمان انقلابی را مثال می زند که وقتی از حزب توده جدا شد، بدتراز حزب توده شد، و همان کارهای حزب توده را کرد، درونش همچنان تنگ بود و آزاد اندیشی در آن محلی از اعراب نداشت.
امروز از خود می پرسد: چگونه آدمی مانند او، به درون یک چنین تشکیلاتی می رود؟ همواره خواهرش را مثال می زند که به رغم این که با گروه های سیاسی کار می کرد، توده ای بود و عضو سازمان جوانان حزب توده، هیچ زمان دچار آن «دُگم» نشد و به صورت یک آدم خشک اندیش و شعاری در نیامد که "دیالوگ" نداشته باشد و برایش حرف، همان حرفی باشد که به گوش او خوانده اند.
در باره زنان و آزادی زنان گفتیم. برایم شرح داد چگونه آسان از آن می گذشت و چه سان، رفته رفته به خود آمد و موضوع برایش مطرح شد. نخست از همان دیدگاه چپ توده ای و استالینی به این مسئله می نگریست. در ذهن او نه مسئله زنان مسئله ای بود و نه مطرح کردنش در آن هنگام، جایز. حتی اعدام فرخ رو پارسا نیز به آن طرز فجیع، درون گونی، به گفته خودش، با آن همه زشتی واهانت، تکانش نداده بود. در آن زمان حجاب هم برایش مطرح نبود. به حرکت زنان از دیدگاه خاص سیاستی که پیرواش بود، می نگریست و چو همفکرانش، از دادن شعارهای ابتدایی مانند حق کارگران و زنان کارگر، فراتر نمی رفت. به زنی هم که پس از انقلاب، از خارج آمده بود که با او در این باره مصاحبه کند، به صراحت گفته بود: این مسئله الان مسئله ما نیست. اقرار می کند که حاضر نبود بنشیند و با او در این باب گفتگو کند.
در آن زمان چنین می اندیشید که می بایست نخست به فکر ایجاد یک حکومت سوسیالیستی بود و برای برپایی یک چنین حکومتی کوشید. معلوم هم نبود که آن به چه صورت به وجود خواهد آمد و موقعیت زنان در آن چه خواهد بود. می بایست در انتظار نشست و حقایقی را نادیده گرفت تا سوسیالیسم فرا رسد و آزادی را با خود به ارمغان آورد. سخن از آزادی می رفت در حالی که طرز تفکر افرادی که از آن داد سخن می دادند، مغایر با آزادی بود.
ماجراهایی که بعد برایش پیش آمد، کنش و منش آدمها و درگیری با آنان، رفته رفته او را به خود آورد و به اندیشه فرو برد. اندیشید در باره آن چه که دیده بود و آن چنان که زندگی کرده بود، و اندک اندک، مسائلی در ذهنش روشن شد و فکرهایی در مغزش به وجود آمد. به خود اجازه داد واقعیت را آن چنان که هست، ببیند، و با خود گفت: چرا در انتظار حکومتی بمانیم که بیاید و به ما آدمها، و به ما زنان این آزادی را اعطا کند؟ چرا خودمان به دنبالش نرویم و خودمان به دستش نیاوریم؟
اندیشید بر آن چه که بر او گذشته بود، و بار سنگینی را که بر دوش داشت، بر زمین نهاد. کوشید خودش و فکرش را از قفسی که در آن گرفتار بود، آزاد کند. دانست که با ملاحظات دست و پاگیر نمی توان به درستی اندیشید، و برای اندیشیدن انسان نیاز به فکری آزاد، به دور از هر قید و بندی دارد. چنانچه فکر آزاد نباشد، اندیشه درست نیست. رفته رفته، ملاحظاتش را به کنار نهاد و با زمان دگرگون شد، و از خود آدمی دیگر ساخت. اما همچنان به دنبال آزادی و عدالت بود و می گوید امروز هم در این باورهایش باقی است.
البته این دگرگونی آسان نبود. مدتها با خود مبارزه کرد تا توانست راهش را تغییر دهد، توانی یابد و سرخوردگی اش را نخست به خود، و سپس به دیگران ابراز دارد و خودش را کنار بکشد. آن چنان زیر و رو شد که سلیقه اش نیز دگرگون گشت. نوشته هایی را که دیروز نمی پسندید، امروز می خواند و می پسندید، و از خود می پرسید: چرا در آن دوران من این نوشته ها را نمی پسندیدم؟! و پاسخی هم از برایش نداشت.
پس از این دگرگونی، مسائل را باری دگر از برای خود ارزیابی کرد و رفته رفته، توانست به گفته خودش، الگوهای دیگران را به دور ریزد و به یاری فکر خود، از برای خود الگوی خودش را بسازد. این چنین شد که شعارهای گروه های سیاسی را به دور افکند و به دنبال حقیقت آن شعارها به راه افتاد.
امروز هم بسیاری از گفته های مارکس برایش جالب است، اما دیگر نه هراسی از انتقاد گفته های او دارد و نه واهمه ای از ابراز عقاید خود به دیگران. بت یکباره شکست و ترس فرو ریخت. عجب دراین ست که برای شخص او هیچ زمان این گفته ها وحی مُنزَل نبود، اما اقرار به آن نمی کرد، و امروز می کند، و دیسیپلین گروهی و بهره برداری دشمن از انتقادات را سبب آن می پندارد.
من خود در این باره بسیار شنیده ام و می شنوم، و هنوز هم نمی توانم درک کنم که چه سان "دیسپلین" حزبی یا گروهی می تواند سرپوش بر روی باورهای افراد بگذارد. دکتر فریدون کشاورز هم همین "دیسپلین" را برایم بهانه می کرد، همانند تنی چند از دوستان پژوهشگر و نویسنده ام.
ویدا برایم داستانهای جالبی تعریف کرد از آدمها و ماجراهایی که جسته گریخته شنیده بودم. برایم از تشکیل جبهه دمکراتیک ملی گفت و بانی اش شکرالله پاک نژاد. آدمی بود بر این باور که برای مبارزه با رژیم، باید جبهه ای تشکیل داد، و پس از خروج از زندان، دنباله فکرش را گرفت و جبهه دمکراتیک ملی زاییده فکر اوست. می گفت: او بود که هسته اولیه این جبهه را بنیان نهاد و پیشنهاد تشکیل این جبهه را هم نخست او داد، هم به مجاهدین، هم به فدائیان و هم به متین دفتری، به خاطر این که نوه مصدق بود، و جبهه به خاطر نام مصدق در جامعه اعتبار می یافت. پیشنهاد کرد: دور هم جمع شوند و یک گروه ملی، یعنی یک گروهی که ملی باشد، تشکیل دهند. هیئتی هم برای این جبهه درست کرده بود. در آغاز، گرداننده اصلی هم خود او بود.
ویدا او را آدمی هوشمند و گیرا یافته بود، با ذهنیت دمکراتیک. پاکنژاد در روزنامه مجاهد صفحه ای باز کرد به نام صفحه شورا، و اولین مقاله را هم خود او در آن صفحه نوشت و از تمام کسانی که موافق جبهه بودند، دعوت کرد که در آن صفحه بنویسند. می گفت: حتی مخالفان هم باید بتوانند در آن بنویسند، باید با آنها هم تبادل نظر کرد. به گفته ویدا، چنانچه او زنده مانده بود شاید داستان جبهه به شکل دیگری ادامه می یافت.
پاکنژاد به گروه ویدا هم پیشنهاد کرد که به آن جبهه بپیوندند، اما گردانندگان گروه پس از شور، به این نتیجه رسیدند که چون نمی دانند این جبهه به چه شکلی درخواهد آمد، بهتر است فعلا گامی در این جهت برندارند، و برنداشتند. اما دیری نپایید که پاکنژاد برحسب تصادف دستگیر شد. او را به کمیته بردند و در کمیته لاجوردی او را شناخت و کشت. تمام آدمهای دور و برش از ایران گریخته بودند، مگر خود او. ویدا تعجب می کرد و سبب ماندنش در ایران را نمی دانست.
از نظر ویدا، شورایی که در خارج تشکیل شد شباهتی به شورای مورد نظر شکرالله پاکنژاد نداشت. اعضای شورا با پاره ای از برنامه های مجاهدین نیز موافقت کردند. از جمله توافق با تعدد زوجات. آورده بودند:
تعدد زوجات را قبول نداریم مگر لازم باشد یا به شرط این که لازم باشد. ویدا می اندیشید این مگر، یعنی این که هرکس برود پول یا رشوه ای بدهدد و بهانه ای بتراشد و زن دیگری بگیرد، و در حقیقت تأیید چند زنی است. شگفت زده بود که چه سان آدمهائي چون هدایت و مریم متین دفتری، هزارخانی، مهدی سامع و زینت میرهاشمی که در شورا بودند، این برنامه ها را پذیرفتند! که البته خود من، سوای مسیو و مادام متین دفتری و اندکی هزارخانی، دیگران را نه دیده و نه می شناسم.
رجوی از زندان که بیرون آمد نامزد ریاست جمهوری شد. مجاهدین نخست با رژیم جمهوری اسلامی همکاری داشتند و پذیرای آن بودند. ویدا برایم از بحثهایش با مجاهدین گفت و از مجاهدینی که در زندان شناخته بود. در باره همکاری شان با جمهوری اسلامی به او می گفتند: این یک نوع تاکتیک است. مثلاً: ما که نوشته ایم جمهوری اسلامی دمکراتیک، این یک تاکتیک است و منظورمان چیز دیگریست. وقتی آمدیم سرکار آنوقت... ویدا برایم شرح داد که این روش یکی از ویژه گیهای مجاهدین است. سلاحی ست گول زننده و یک نوع «مانیپولاسیون» ذهنی، که از آن هم برای اعضای خودشان، و هم در بیرون از گروه خودشان استفاده می کنند.
مجاهدین در پاریس هم چندین بارموضع شان راتغییر دادند. ویدا بر این باور بود که آنها نیز مانند جمهوری اسلامی، همه چیز را به مصلحت، یعنی به مصلحت گروه و فرقه خودشان می چرخانند و هر بار که با مشکل جدیدی روبرو می شوند، تغییر موضع می دهند. چون می خواستند به عراق بروند، از صدام حسین دفاع کردند، و کمکهای او را پذیرفتند. حتی شنیده شد که بمباران شهرهای ایران توسط ارتش صدام حسین را نیز تأیید می کردند، یا پیشنهاد بمباران شهرهای ایران را مجاهدین به صدام حسین داده اند و خودشان هم با ایرانیان می جنگیدند.
او برایم تعریف کرد ــ من از دیگران هم شنیده بودم ــ که مجاهدین رفته رفته گروه بسیار تند و خشنی شدند. افراد را کتک می زدند و برای شان پرونده سازی می کردند، به همه ناسزا می گفتند و کسانی را که مخالف شان بودند، به همکاری با رژیم جمهوری اسلامی متهم می کردند. به همه هم می گفتند خوشه چینان. ویدا مخالف این رفتار بود، نامه ای هم در این باب نوشت که این بد دهنی ها فضای سیاسی را آلوده می کند و درست نیست. دیری نپایید که مسعود رجوی در یکی از سخنرانی هایش گفت: بد دهنی لازم است، ما باید بد دهنی کنیم. خلاصه سخنانی گفت در اهمیت بد دهنی! گویی پاسخی بود به نامه ویدا. مجاهدین پس از آن که دیدند بین ایرانیان محبوبیت چندانی ندارند و همچنان از آنها انتقاد می شود، تغییر چهره دادند و نام مصدق را پیش کشیدند، و از آن پس هم مطلبی علیه مصدق منتشر نکردند.
پارلمانی در عراق تشکیل داده بودند و دور هم می نشستند، و دلشان خوش بود که وزیرند و وکیل. همانند دوران شاه، بازار تملق هم گرم و رایج بود. ویدا شماره ای از نشریه مجاهدین را داشت که به نقل از هدایت متین دفتری در آن شماره نوشته شده بود: وارثان حقیقی مصدق شما مجاهدین هستید. ویدا بر این باور بود و با خود هدایت هم در میان گذاشته بود، که او می بایست در مجله آزادی اش می نوشت: روزی می اندیشید که وارثان راستین مصدق مجاهدین هستند.
از خلال سخنان ویدا دانستم که پس از انقلاب، و در آغاز ورودش به پاریس، شرایط بسیار سختی را گذرانده است. تعریفهای او با شایعاتی که در باره زندگی اش در این شهر شنیده بودم، مغایرت داشت. و من با او از آن شنیده ها گفتم. گفت: این حرفها به گوش او هم رسیده است. با دلیل و برهان همه اتهامات را رد کرد و دانستم شایعات بی اساسی بود. شگفت آور است که ما آوارگان در خارج از ایران هم دست از آزار یکدیگر نمی کشیم.
از او از خوابها و رؤیاهایش پرسیدم. برایم گفت: در بیرون از زندان، چو بسیاری از همبندانش، کابوس های وحشتناکی به سراغش می آیند و خوابهایش را آشفته و پریشان می کنند، در حالی که درون زندان همواره رؤیاهای خوش می دید: خواب دار و درخت و دریا و دشت و دمن و زیبایی های طبیعت. همیشه آن چه که دوست می داشت، به خوابش می آمد و رؤیاهایش با رویدادهای روزانه زندان در تضاد بود. گویی این خوابها به او نیرو می بخشید که در برابر ناملایمات و فشارهای روحی و جسمی محبس تاب آورد.
با او از قهرمان یکی از کتابهای «سولژنیتسین» گفتم که سالها پیش خوانده بودم. دانشمندی است که در زندان بسر می بَرَد. نزدیکانش را کشته، دارو ندارش برده و خودش را شکنجه کرده بودند. در زندان روی پروژه ای برای دولت کار می کرد. شبی رئیس زندان احضارش می کند و به او می گوید: استالین فشار می آورد که باید پروژه را زودتر از زمان تعیین شده به پایان رسانی. او هم پاسخ می دهد: امکانش نیست. زندانی را نزد استالین می برند و زندانی بی پروا حرف خودش را تکرار می کند و به استالین می گوید: شما شاید ندانید که با گرفتن همه چیز از من، آزادی ام را به من بازگردانده اید. من امروز آزادم. باکی از کس ندارم و تنم برای کسی یا چیزی در داخل یا خارج از زندان نمی لرزد. برنامه به هنگامش به پایان خواهد رسید و هیچ تهدیدی هم در من کارگر نیست. خلاصه مطلب: گور پدر همه تان، من کار خودم را به روال خود ادامه می دهم!
طرف باشکنجه ی شکنجه گران، ناگهان، بدون آن که انتظار آزادی را داشته باشد، درهمان زندان خود به خود آزاد شد و از نهایتی به نهایت دیگر رسید. دیگر از چیزی نمی هراسید و بی واهمه حرف خودش را در زندان می زد و کارخودش را می کرد. داستان یک همچو چیزی بود و روی من عجیب اثر گذاشت. کنجکاو بودم که بدانم آثار دیگر شکنجه، سوای درد و عذاب درون زندان و کابوس های بیرون از زندان، بر ویدا چه بود.
ویدا به من گفت: او در زندان آموخت چه سان در برابر «هارسلمان»، و هر نوع فشار و آزاری ــ چه جسمی و چه روحی، به ویژه روحی ــ تاب آورد. دانست که هر شکنجه گری شکنجه ای خاص خود دارد و دریافت که در برابر هر کدام شان چه سان عمل کند، و این خود برای او تجربه بزرگی بود. چون در زندگی بیرون از زندان هم گاه با شکنجه گرانی روبرو می شویم. در رابطه ها بسیار پیش می آید که آدمها یکدیگر را آزار می دهند، و او در زندان آموخت که مرعوب فشارها و آزارهایی که در برخوردها پیش می آید، و از مشکلاتی که گاه بین همکاران به وجود می آید، صدمه نبیند.
اما در مورد آزادی، او همچو قهرمان «سولژنیتسین» به آزادی نرسید. طعم آزادی را هنگامی چشید که ملاحظات سیاسی اش را کنار گذاشت و به این نتیجه رسید که "آدم آزاد آن چنان آدمی است که بتواند مسؤل پی آمدهای انتخاب خودش باشد و مسؤلیت کارهایش را بپذیرد." رهایی او سبب انتشار کتاب داد بیداد شد. امروز به چنگ آوردن این آزادی را یکی از بزرگترین دست آوردهای زندگی خود می داند، و به گفته خودش: "دیگر هیچ گونه ملاحظه سیاسی و ایده ئولژیکی و عقیدتی ندارم، و قادرشدم که اگر دشمنم هم حرف حق می زند، حرفش رابپذیرم. گو این که این شعار را خیلی قبل هم می دادم، شعاری که همیشه توی چپی ها و گروه های سیاسی می دهند که اگر دشمنت حرف درستی زد تو بپذیر. اما شعار خشک وخالی با تبدیل شدن آن به واقعیت و به قبول آن رسیدن، دو چیز متفاوت است. ما شعار می دادیم ولی این شعارها برای مان معنای واقعی نداشت، برای این که خودمان به آن باور نداشتیم و به آن عمل نمی کردیم. من امروز خودم را آزاد حس می کنم به خاطر این که دیگر وابسته به چیزی نیستم، و این یک دستاورد بسیار با ارزشی ست که من نمی شناختم. آزادی یعنی استقلال اندیشه، استقلال اندیشه یعنی انتخاب آزاد، پی آمدش را هم باید پذیرفت. انسان می تواند آزادانه انتخاب غلط بکند، این اصلاً مهم نیست، مهم اینست که آدم وقتی آزادانه انتخاب می کند و استقلال اندیشه دارد دیگرمسئولیت حرکتش با خودش است و به گردن این وآن نیست، و نمی تواند اشتباهش را به گردن دیگران بیندازد، قربانی نیست بلکه خودش یک سوژه فعال است وخودش تعیین کننده است."
او نیز چو بسیاری، در آغاز انقلاب می اندیشید که با رفتن شاه و برقراری حکومت نوین اتفاق بزرگی رخ داده است، اما برخلاف انتظارش مشاهده کرد که انقلاب نه تنها دردی از ایران دوا نکرد، بلکه اوضاع بدتر از پیش شد، و با خود اندیشید چرا و چگونه پیروزی تبدیل به شکست شد؟ و برای یافتن سبب این شکست، با نگاه دیگری به بازنگری در گذشته پرداخت.
مایل بود دیداری با خانم دولتشاهی داشته باشد که به او گفتم: دیر به این فکر افتاده است. با حال زار خانم، متأسفانه گفتگوی جدی با او دیگر امکان پذیر نیست.
شیرین سمیعی
به نقل از ره آورد شماره ۱۱۵