... دیری نپایید که کودتای نافرجام شاه رخ داد. شاه حکم عزل نخستوزیرش را امضاء کرد و به افسری سپرد، او هم پس از نیمهشب آن را به درِ خانهی نخستوزیر برد. حُکمی مشکوک و بیاعتبار، چرا که به هنگام انحلال مجلس: «حکم شاه مادامی که به همراه امضای وزیری از وزرای کابینه نباشد، معتبر نیست». افسر توقیف شد و شاه هم بلافاصله، در ۱۵ اوت ۱۹۵۳، از راه بغداد به رم گریخت. گریزش برای ایرانیان ضربهی بزرگی بود و همه را مبهوت بر جای نهاد.
پس از چندی، شاه در مصاحبهاش با یک خبرنگار مصری اعتراف کرد که برای متزلزل ساختن حکومت مصدق، نقشهی گریزش از پیش کشیده شده بود. در غیاب شاه، مصدق شورای سلطنت تشکیل داد و همگان را به آرامش خواند، اما علیرغم سفارش دولت، در نقاط مختلف کشور تظاهراتی بر پا شد. مردم هیجانزده بودند و عدهای برای جنجال و شکستن مجسمهی شاه و پدرش به خیابانها ریختند.
هنگام تعطیلات تابستان بود و تو در رشت بسر میبردی. دیوار خیابانهای شهر پر از شعار بود، تو میخواندی و رد میشدی: شاه خائن، شاه فراری، نوکر استعمار، نوکر انگلستان و.. از خواندن این شعارها احساس خوشی نداشتی. نمیتوانستی گریز شاه و نبودنش را بپذیری. آیندهی ایران را بدون او روشن نمیدیدی. فرارش را خیانتی به خود و کشورت میپنداشتی، احساس کمبود و تنهائی میکردی و او را نمیبخشیدی، چرا که شما را رها کرده و رفته بود، عوض این که در کنار ملتش بماند و در مبارزه یاریاش دهد، نماند و گریخت، مصدق جاودان نبود و دیر یا زود، کارش پایان میگرفت و از صحنه خارج میشد، در حالی که او عمری شاه باقی میماند. پس چرا رفت و میدان را خالی گذاشت ؟
تو از شاه سر خورده بودی، شاهی بود که دوست داشتی و محترمش میداشتی، اما او تصویری را که از او برای خود ساخته بودی، با فرارش شکست. تو را گذاشت و رفت! چارهای نداشتی و باید میپذیرفتی که او ــ آنچنان که بر دیوارها نوشته بودند ــ یار استعمار و یاوراستعمارگران است و از آن پس دیگر نمیتوانستی فرد فراری و خائنی را دوست بداری. شاید که هنوز در ضمیر ناخودآگاهت، داستان جن و پری با پادشاهشان پاک نشده بود و اثری از آثارش هنوز در فکر تو باقی مانده بود که تصور کشور بیشاه این چنین آزارت می داد ! روشن بود که پس از یک چنین گریزی، شاه نمیتوانست مرد و مردانه به ایران بازگردد. میبایست در انتظار نشست و دید که چه پیش خواهد آمد.
در این گیرودار، ارتش و پلیس، گوش بهزنگ و نگران حوادث بودند و اعضای حزب توده خشنود از رفتن شاه، و در تلاش که از بازگشتش ممانعت کنند. دولت به دنبال راه حل قانونی برای این مشکل بود و در این چند روزی که شاه در کشور نبود، هر کس از مرام و مسلکش دفاع میکرد. در کافهها و مقابل دکانها مردم هیجانزده، در حال بحث بودند و گاه گفتگویشان به ستیز میانجامید. شهر کوچکی بود که اهالیاش یکدیگر را میشناختند و از مرام و مسلک هم باخبر بودند.
شب بعد، بههمراه خانم داییات به سینما رفتی و تصویر شاه و ملکه را بالای پرده، بر دو گوشهی سالن ندیدی. اما شهر آرام و امن بود و زندگی در آن چو گذشته ادامه داشت، در حالی که همه دلواپس رویداد ناخوشآیندی بودند و کسی باور نمیکرد که دولت و ملت را به حال خود گذارند که در بارهی سرنوشتشان تصمیمی اتخاذ کنند.
بامداد روز ۲۸مرداد، تو به کارگاه نقاشی استادت رفتی که در آنسوی شهر قرار داشت. در آنروز بهطور محسوسی همه در انتظار وقوع حادثهای بودند، اما تو گوش به حرف کسی نکردی و بهکلاس دَرسَت رفتی. در کوچه و بازارخبری به آنصورت نبود، دکانها باز و مردم چو همیشه در آمدوشد بودند. تو سلامت به مقصد رسیدی و دیدی که شاگردان تمامشان حضور دارند. در کلاس آرامش برقرار و سرتان به کار گرم بود، که ناگهان ناشناسی با شتاب به درون آمد و در گوش یکی از شاگردان که عضو حزب توده بود، چیزی گفت، او هم سرآسیمه بساطش را جمع کرد، دو کلامی با استاد ردوبدل کرد و گریخت. شماحیرتزده بر جای ماندید و استادتان گفت: «می گویند شهر شلوغ شده است و نظامیان کودتا کرده اند. بهتر است کلاس را تعطیل کنیم و شما هر چه زودتر به خانههایتان بروید». تو در برابر درِ کلاست، به انتظار خدمتکاری که باید برای بردنت میآمد، ایستادی.
استادت نگران تو شد و به تو پیشنهاد کرد که با او به خانهاش بروی و تنها در آن کوچه خلوت نمانی. تو مردد بودی چه کنی که خوشبختانه آدمیکه در انتظارش بودی، زودتر از موعد مقرر، شتاب زده سر رسید. در پاسخ استادت که از او پرسید: درشهرچه خبر است، گفت: شایع است که شلوغ شده است اما او ازدحامی در طول راهش ندیده بود. با او به راه افتادی. بهتندی گام بر میداشتید که هر چه زودتر بهمقصد برسید. کوچهها خلوت بود و دکانها بسته. در شهر پرندهای پر نمیزد، تو تنها صدای انعکاس کفشهایتان را بر روی اسفالت خیابان میشنیدی و احساس عجیبی داشتی. بدون حادثهای به خانه رسیدید و تو سخت توبیخ شدی.
کسی نمیدانست که چه گذشته است و چه میگذرد و همه نیز چو همیشه، حدسیاتی میزدند. رادیوی خانه در آن روز خراب بود و تلفن کار نمیکرد. شما گروهی زن و بچه بودید و از همه جا بیخبر. دایی تو به تهران رفته بود و تنها مرد خانه همسر آشپز بود که از ترس از خانه بیرون نمیرفت. حوالی غروب، آشپز از آن سوی خانه شتابان آمد که خبر دهد صدای رادیوی همسایه را از مطبخ میشنود. شما دواندوان به آشپزخانه رفتید، متأسفانه آوایی که شنیده میشد بههیچوجه قابل درک نبود.
بیدرنگ، باخانم داییات تند و تند از پلکانهای چوبین کنار مطبخ بالا رفتید و حیاط محقر همسایه را دیدید، با چاه آب و درخت انجیرش. پدر و مادر و سه فرزندشان به گرد سفرهای که بر روی ایوان پهن شده بود، نشسته بودند و بیصداشام میخوردند. مرد سر بهزیر داشت و به رادیو گوش میداد، در حالیکه افراد خانوادهاش دم نمیزدند و لقمهها را آهسته فرو میبردند. شما سخنان سرلشگر زاهدی را میشنیدید که با صدایی مردد و لرزان، مژدهي پیروزی کودتایش را به آگاهی ملت ایران میرساند. اولین بار بود که آوایش بهگوش تو میخورد. تو نه آهنگ صدایش را دوست داشتی و نه گفتارش بر دلت مینشست. کلمات در دهانش معنای دیگری داشت و سخنان عوامفریبانهی او، تو را فریب نمیداد. دهانت خشک شده بود، سرت خالی بود و حالت تهوع داشتی. پیامش روشن بود. به یاری او مبارزه پایان گرفته و امید در دلهامرده بود. میگفت: به ناآرامیها پایان داده و نظم را در کشور برقرارساخته است. از دولت مصدق سخت انتقاد کرد و ادامه داد که بهیاری پابرهنهها بر او چیره شده است و به مدد همانها حکومت ملی راستینی را بنیان می نهد.
با شنیدن این جمله، مرد همسایه طاقتش طاق شد و با خشم رادیو را خاموش کرد، سرش را تکان داد و باصدایی آمیخته به تنفر و تمسخر، به گویش گیلکی گفت: «ملی که این باشه، این ملی برای گور پدر تو خوبه، خفه شو پدر نامرد، تو را چه به ملی که از ملی برایمان صحبت میکنی». پس از سالها تو هنوز این صحنه را با تمام جزییاتش بهوضوح میبینی: رنگ آبی دور پنجرهها، سفرهی سفیدی که بر روی حصیری در ایوان گسترده بود و افرادی که به گردش نشسته بودند، صدای لرزانی که همچو آیه یأسی از رادیو بر میخاست و مرد غمزدهای که سر به زیر داشت و در دل میگریست، به بشقابش مینگریست و اشتهای غذا خوردن نداشت.
صحنه «سوررآلیست» بود، آرام میگذشت و همانند رویای تلخی محزون بود. همه چیز در آن شب غریب مینمود و باور چنین رویدادی مشکل بود. به همسایه دردمندت مینگریستی که تا به آنروز ندیده بودی و به دردش ارج مینهادی. خود را شریک اندوه او مییافتی، دلت میخواست به در خانهاش بکوبی و به درون روی، در کنارش بنشینی و همانندش دم نزنی. احساس میکردی که آن مرد ناشناس، در آن لحظه از هر آشنائی به تو نزدیکتراست، چرا که دردی مشترک داشتید و تو نیز تلخی شکست و خیانت را با تمام وجودت احساس میکردی و رنج میبردی.
آهسته از بلندی به زیر آمدید و بر روی پلههای چوبین نشستید. هر دو ساکت بودید و مدتی همچنان در سکوت باقی ماندید. خانم داییات رو به تو کرد وگفت:
ــ صدای خوبی ندارد.
ــ اصلاً.
ــ حتماً تعداد زیادی کشته شدهاند.
ــ معلوم نیست، به هر حال همه چیز تمام شده است.
ــ دیگر کاری از دولت مصدق ساخته نبود و در تنگنا قرار داشت.
ــ شاید.
تو حال گفتگو با او را نداشتی و او هم نمیدانست چه سان تسلیات دهد. فردای آن روز، هنوز هم از نحوهی اجرای کودتا و جزئیاتش خبر نداشتید و نمیدانستید که در پایتخت چه گذشته است، اما جابه جایی حکومت در شهر شما بهآسانی صورت گرفته بود، در پادگان انجام شد و کشت و کشتاری رخ نداد.چو همیشه، شایعات غریب وعجیب وضد ونقیضی بهگوش میخورد، اما آنچه که مسلم بود، مصدق و وزرایش تسلیم حکومت کودتا شده بودند.
دو روز بعد، تو ناگهان بهمیان سخنان خانم داییات که ازمصدق انتقاد میکرد، دویدی و با تندی از مصدق دفاع و بهشاه حمله کردی. خدمتگزاران خانه سرشان بهزیر بود و در سکوت مطلق به جدالتان گوش میدادند. تو متوجه شدی که برای اولین بار، در طول زندگانیات بدون کوچکترین ملاحظهای، علناً شاه رامحکوم میکنی. از آن پس بود که پیوند تو با شاهی که دیگرشخصیت و حیثیتی نداشت، بریده شد، چرا که نمیتوانستی کسی را که محترم نمیداشتی، دوست بداری. تو دگرگون شده بودی. خودت هم از تغییر احوالت شگفت زده بودی و احساس تازهای را که در تو بیدار شده بود، بهدرستی هضم نمیکردی، از آن چهکه روی داده بود، سرگشته بودی و نادم از جدال باخانم داییات که زیاده از حد مبادی آداب بود. از خود میپرسیدی، چرا با او بحث بیخود کردی؟ تو با اندیشه و افکار او آشنا بودی و از مشکلات باخبر. میدانستی که زندگی در آن شرایط آنچنان سهل نبود و از او بهخاطر تندیات پوزش خواستی.
او در آن شب بهتو اندرز داد که اندیشههایت را در همه جا و با همه کس در میان نگذاری، چرا که بیشترین اطرافیانت، باورهای دیگری داشتند و افکار تو را نمیپسندیدند. تو پندش بهگوش گرفتی و از آن پس رفتهرفته، خودنگهدار شدی، چرا که با گذشت زمان، دانستی که حقیقتی در پس سخنان او نهفته بود. درکشورهایی، اینچنین رفتار از واجبات بود و زبان سرخ سر سبز بر باد میداد. همانسان که او گمان میبرد، در پیرامونت بیشترینشان از سیاست شاه حمایت میکردند و تا آغاز اصلاحات ارضی همچنان پشتیبان او باقی ماندند.
یک هفته پس از وقوع کودتا، شبی در محفلی صحبت از آن بهمیان آمد و یک تن از مهمانان، با آب و تاب و شور و هیجان، شرحش آورد و از جزئیاتی که در پادگان شهر رخ داده بود، باتحسین، به تفصیل گفت. رحیم، پسرعموی بزرگت به تندی او را بر سر جای خود نشاند و دلایلی برخلاف آنچه که او ارائه میداد، عرضه کرد. کودتا را خیانتی به ملت ایران خواند و شاه و کودتاچیان را مزدور بیگانه. جنگ مغلوبه شد و مهمانی به دعوا ختم. در این بحث و گفتگو بین موافقین ومخالفین، هیچکدامشان، در این که کودتا را «سیا» علم کرده بود، تردیدی نداشتند. حرف بر سر این بود که آیا سزاوار بود که شاه بهعوض حمایت از نخستوزیرش به بیگانگان پناه برد، یا نه؟ تو در آن گیرودار، خانم داییات را دیدی که از دور نگران واکنش تو بود، اما نگرانیاش موردی نداشت، چرا که دَرسَت را خوب فرا گرفته بودی و علیرغم جوشش درونت، ساکت و آرام باقی ماندی و دم نزدی، اما از آن پس مهر رحیم در دلت جای گرفت و پسرعموی بسیار عزیز تو شد.
حادثهای که تو را بهشگفت آورد، هنگامی بود که دانستی، خانم داییات، بدون آنکه کس بو برد، در همان ایامی که از شاه دفاع میکرد، یکی از دکانداران محله را که تودهای بود و با سربازان موافق شاه گلاویز شده بود، چند هفتهای در خانه پنهان کرده بود که از گزندشان در امان ماند!
چند روز بعد، هنگامیکه در حیاط روی پلهها نشسته بودی و کتابت را میخواندی، شوهر آشپز ــ که او نیز در آن روز جدال با خانم داییات حضور داشت ــ به تو نزدیک شد، سرش را بهزیر آورد و آهسته گفت: «مژده بدهید که من برایتان خبرهای خوش دارم، آنطور که شنیدهام مبارزه تمام نشده است، گویا طرفداران مصدق در گوشه و کنار کشورجمع شدهاند و درگیری با دولت جدید ادامه دارد، نباید نا امید شد.» تو از او پرسیدی این اطلاعات را ازکجا بهدست آورده است. پاسخت داد: « همه میگویند، تمام طرفداران مصدق اینرا میدانند». این جمله را گفت و بهسرعت دور شد. پس او هم طرفدار مصدق بود و تو نمیدانستی! چطورمیتوانستی ظن آن بری که در پس نقاب ترسی که در آن روز کذایی برچهره اش بود ــ روزی که به دنبالت به کلاس نقاشی آمد ــ ملیگرایی پنهان شده باشد. از آن روز به بعد، احساس میکردی رفتارش با تو فرق کرده است و طور دیگری به تو خدمت میکند، گویی رازی بینتان نهفته بود که دیگران از آن بیخبر بودند. اما تمام این خبرهای خوش، شایعه بود و اتفاقی روی نداد و شما هم دیگر از مصدق صحبتی نکردید. با گذشت زمان، رفتهرفته او از افق سیاسی ایران دورمیشد و حکومت تازه به ضرب زور و فشار پا میگرفت. کشور به راه نوینی که پیش پایش گسترده بودند، میرفت. روزنامه نادر بود و نشریات خارجی را در شهر شما میبایست درخواست کرد و سفارش داد.
دایی تو از تهران بازگشت و شمهای از آنچه که در روز ۲۸مرداد در پایتخت رخ داده بود، تعریف کرد و گفت که چهسان و به چه سهولتی دولت ساقط شد. تنها مقاومتی که بهعمل آمد، جلوی در خانهی مصدق بود. در آن روز کذایی، بهاتفاق دوستش در شهر گشته بودند و از نزدیک ناظر تظاهرات درخیابانها بودند و شاهد این که در این تظاهرات به اصطلاح ملی، اثری از ملت نبود. عدهای اوباش را در کامیونها ریخته و از جنوب پایتخت به شمال شهر آورده بودند که به سود شاه عربده کشند.
پس از تغییر حکومت، خوشباورانی همچنان چشم امید به یاران بیوفای مصدق داشتند ــ کسانی که در اواخر کار رهایش کرده بودند ــ و میپنداشتند هنوز آنقدر نفوذ دارند که در برابر حکومت جدید ایستادگی کنند و نگذارند که دستبسته تسلیم منافع بیگانگان گردد. زهی خیال باطل ! چرا که پس از سقوط مصدق یکباره آنها نیز بیاعتبار شدند، به گوشهی انزوا افتادند و از یادها رفتند. حتی آیتالله کاشانی نیزدیگر آن قدرت را نداشت و نفوذ جملگی با خیانتشان پایان گرفت.
برگرفته از کتاب شاهنشاه، ترجمهً کتاب در حکومت شاه، ناشر شرکت کتاب