از درگذشت آقای انور خامهای با خبر شدم و این بار هم از رابطه او با جبهه ملی نوشته بودند! من برای نخستین و آخرین بار این مرحوم را در خانه مادرم، پس از کودتای ۲۸ مرداد دیده بودم. او برای نوشتن مقالهای برای دیدن همسر مادرم آمده بود که در آن زمان یکی از معاونان تیمور بختیار میبود و در ارتباط با رکن ۲ ارتش، و هنوز سازمان امنیت به وجود نیامده بود و تیمساربختیار و معاونانش هم هیچ زمان ارتباط نزدیکی با مصدق و جبهه ملی نداشتند.
هنوز هوا گرم بود و ما درون حیاط نشسته بودیم که این آقا وارد شد و دور میزی کنار ما نشست. من نام او را شنیده بودم و از پیشینهاش آگاه بودم. از آمدنش به خانه ما و از آشنایی و گفتگوی او با همسر مادرم اندکی حیرت کردم، و متوجه همکاریاش با حکومت کودتا شدم. پذیرفتنش برایم آسان نبود. در آن ایام نو جوان بودم و در تب و تاب ماجرای ۲۸ مردادی که سخت سنگینی میکرد و هنوز هضمش نکرده بودم. سپس آن دو، ظاهرآ برای صحبت در باره نوشتن مقالهای به درون ساختمان رفتند، و هوا تاریک شده بود، که بازگشتند. دیر وقت بود و از او دعوت شد که برای صرف شام بماند.
مدت کوتاهی من و او درون حیاط تنها ماندیم، و من که در درون میجوشیدم و نمیتوانستم ساکت بمانم، فرصت را غنیمت شمردم و به تندی به او گفتم: شما که چنین و چنان بودید چطور امروز با این آدمها همکاری میکنید!؟ و او که شاید در انتظار شنیدن چنین سخنانی در آن خانه نمیبود، شگفت زده رو به من کرد و گفت: چطور شما...! این حرفها را نزنید، شما جوان هستید، آدمها را نمیشناسید، فریب آنها را نخورید ــ حتمآ در آن روزگار منظورش حزب توده بود ــ من آنها را میشناسم و چنین و چنان ... من پاسخش دادم: من فریب کسی را نخوردهام و وابسته به هیچ دارودستهای هم نیستم، کناره گیری شما را از حزب توده کاملا درک میکنم، ولی همکاری شما را امروز با این آدمها درک نمیکنم و نمیتوانم درک کنم!
و او شروع کرد به ارشاد من، اما سخنانش مرا قانع نمیکرد و ما سخت در بحث و گفتگو بودیم که دیگران سررسیدند، و او ناگهان ساکت شد. من اندکی تعجب کردم که چرا ادامه نمیدهد، و همچنان در انتظار شنیدن دلایل او بودم، اما در نگاهنش خواندم که به من میگوید: این رازی ست بین ما دوتن که دیگران نباید از آن آگاه شوند! نگاهش پر از راز و مهر بود و من از نگاه او و خشونت خودم اندکی شرمنده شدم! هنگام خداحافظی هم آهسته به من گفت: حرفهای مرا فراموش نکنید! من حرفهای او را فراموش کردهام، اما برق نگاه او را در آن شب از یاد خود نبردهام! و به رغم این که شنیده بودم، که در آن زمان میگفتند و در این زمان هم همچنان میگویند: افرادی که از درون گروههای بخصوصی بیرون میآیند چنان آزار میبینند که برای حفظ جان خود ناچار به دشمنان آن گروهها میپیوندند ... هنوز درک از این بام به آن بام افتادن آدمها برایم آسان نیست.
پس از سالها، باری دگردر پاریس از او شنیدم. آقای فریدون منو وکیل خانوادگی نازنین ما هم که یکی از افراد گروه ۵۳ نفر بود و گاه گاه برای دیدن فرزندانش به پاریس میآمد، در یکی از سفرهایش به دنبال او و جهانشاه لو، یکی دیگر از همبندانش که در آلمان میزیست، میگشت. وهم او، به خواهش من، برایم از رفقای زندان و دستگیریاش حکایت کرد که من شرح گفتگوی خودمان را یادداشت کردم، اما نمیدانم در کجا پنهانش کردهام که هرچه میجویم نمییابم!
میگفت: از رشت برای ادامه تحصیل در دانشگاه، به تهران آمده بود و هیچ زمان هم عضو حزب توده نبود و نشد، و با اعضایش هم پیش از رفتن به زندان هیچ نوع آشنایی و نزدیکی نداشت. تنها گناه او رفتن به کتابخانه مجلس در آن زمان بود برای خواندن کتاب مارکس! که آن کتاب خواننده دیگری هم داشت، که منو او را حتی به نام هم نمیشناخت و فقط در آن کتابخانه میدید، بدون آن که کلامی ردو بدل کنند. هر یک از آنان میکوشید که زودتر از آن دیگری خودش را به آن مکان و آن کتاب برساند که آن کتاب سوای منو و انور خامهای ظاهرآ خواننده دیگری نداشت. ولی خامهای نام منو را از کتابدار پرسیده بود، چون زمانی که او را گرفتند، او نام منو را بروز داد، لابد بخاطر این که او هم کتاب مارکس را میخواند! و به این خاطر آمدند و منو را هم بردند و زندانی کردند.
پس از مدتی دانستند که او و دو یا سه تن دیگر ــ که نامشان را بخاطر ندارم ــ وابسته به دیگران نیستند. ولی مختاری آزادشان نکرد و گفت: نباید گفته شود که من اشتباه کردهام!!! و آقای منو هم با آن دو یا سه تن دیگر در زندان ماندند و با سایر زندانیان آزاد شدند. او هیچ زمان گله و شکایتی از خامهای نداشت و نکرد، و شرح این داستان هم پاسخ پرسش من بود از او، که چرا او را که وابسته به دیگران نمیبود، به زندان افکنده بودند.
روانشان شاد!
شیرین سمیعی