در چهلمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷، رویدادی که در چهار دهه گذشته زندگی ایرانیان را تحت تأثیر خود قرار داده است، در قالب چهل گفتوگو با چهرههای تاریخساز یا فعال ایرانی در سالهای منتهی به انقلاب و پس از آن، روایت آنها را از این رویداد و تأثیرات آن، و نیز چشمانداز آنها از آینده ایران بازجستهایم.
در برنامهای دیگر از این مجموعه گفتوگو، به سراغ شهره آغداشلو رفتهایم؛ بازیگر سینما و تئاتر، که در سال ۵۷ حدود دو هفته پیش از ۲۲بهمن از ایران خارج شد.
خانم آغداشلو که به خاطر مخالفت پدرش با فعالیتهای نمایشی او از نام خانوادگی وزیریتبار استفاده نمیکند، در آن روزها ۲۶ سال داشت. او اکنون ساکن آمریکاست و در لسآنجلس زندگی میکند. در این گفتوگوی ویژه از شهره آغداشلو درباره فضای سینمای ایران پیش از انقلاب و علت خروجش از ایران پرسیدهایم.
خانم آغداشلو، ابتدا از ایران آغاز کنیم و روزهای نخستی که شما کارتان را در سینما آغاز کردید. در کارنامه شما در آن روزگار سه فیلم دیده میشود با سه کارگردان سرشناس ایرانی، عباس کیارستمی، علی حاتمی و محمدرضا اصلانی. اگر ممکن است برایمان از آن روزها و کار در سینمای ایران بگویید که چه خاطرات و تجربیاتی از آن کارها دارید؟
همه خاطراتی که از ایران دارم، از این سه تا فیلمی که برشمردید که [متعلق به] بیش از ۴۰ سال گذشته است، تمام این خاطرات بدون هیچگونه غلوی بهترین خاطرات سینمایی زندگی من هستند. نه تنها به خاطر اینکه دوران شکوفایی زندگی خودم بود و هم سن و سالانم، بلکه دوران شکوفایی سینمای ایران هم بود. به خصوص کارگردانانی که از خارج از کشور میآمدند، چه در زمینه تئاتر و چه در زمینه سینما، همه خبرها خوش بود، همه آدمها، حداقل آدمهایی که من با آنها برخورد کردم، خوش نیت بودند.
من به شخصه دختر جوانی بودم. بیست و چند سالم بود وقتی وارد [این عرصه] شدم، بیست و دو، سه سالم بود. میتوانستم به راحتی هدف قرار بگیرم. خدا شاهد است، به هر کس که میخواهید قسم میخورم، به قول آن آقای جعفرخان که از فرنگ برگشته بود، هیچ پیشنهادی در شهر به من نشد. همه خیلی با احترام، خیلی با عشق، [برخورد میکردند].
اصلانی که اولین نفر بود و دوست خانوادگی آیدین آغداشلو و من بود، در زمانی که من همسر آیدین بودم. او سناریو را آورد و به آیدین نشان داد و خب شاید من زیادی جوان بودم برای این که آن سناریو را خوب بفهمم. آیدین خیلی خوشش آمد، بعدش با من صحبت کرد که این (شطرنج محمدرضا اصلانی) درباره طبقه کارگر و پرولتاریاست، و اینکه چطور بعد از این همه ظلم و ستم جای خودش را در جامعه پیدا میکند و حرکتش را آغاز میکند. خب، خیلی هم فیلم زیبایی در آمد، ولی متأسفانه سانسور شد. هیچوقت این فیلم پایش به سینما نرسید.
فیلم بعدی، فیلم عباس کیارستمی بود، که باز دوباره دوست خانوادگی بود، اما آمده بود به کارگاه نمایش تا نمایش گلدونه خانم را ببیند که در آن زمان من در آن شرکت داشتم. خیلی خوشش آمد، بعد از آن با هم یک قراری گذاشتیم در کارتیه لَتَن، که من بروم عباس کیارستمی را ببینم برای فیلم جدیدش به اسم گزارش. من هم تازه از اروپا برگشته بودم، یک لباسی پوشیده بودم که شلوار و بلوز سرهم بود، قرمز ساتن، جلوش یک زیپ گنده هم داشت، یک جور هم سربند قرمز بستم، بلند شدم رفتم سر قرارم. عباس کیارستمی یک خرده مرا نگاه نگاه کرد و به من گفت ببین، من فکر نمیکنم که شما مناسب این نقش باشی. شما خیلی قیافه فرنگی داری، خیلی لاغری برای این نقش. این یک زن جوان است که تازه ازدواج کرده، طبقهاش با شما فرق دارد، من اشتباه کردم و گفتم جدا؟ گفت بله. گفتم شما اشتباه نکردهاید. اجازه بدهید... یک گارسونی داشت آنجا به اسم خدایار، که این روشنفکرها همه دوستش داشتند و به اسم صدایش میکردند. من هم ایشان را صدا کردم و گفتم دو تا نان خامهای گنده برای ما بردار و بیار. آقای کیارستمی خدابیامرز گفتند من که نان خامهای نمیخورم. گفتم برای شما دستور ندادم که، برای خودم [دستور] دادم. از این به بعد من این نان خامهای ها را میخورم، دو هفته دیگر می آیم، همان وزنی می شوم که شما می خواهید. همان زنی میشوم که شما میخواهید. شروع کردم و نان خامه ای را تا نصفه توی دهانم کردم. ایشان یک خرده مرا نگاه نگاه کرد و گفت خیلی خب، حالا برو این را بخوان، گفتم باشد، و سناریو را برداشتم و آمدم خانه. وقتی برگشتم، که یک خرده چاق شده بودم، موهایم را کوتاه کرده بودم و شکل آن زن شده بودم که او میخواست. بعدها همیشه به من می گفت چقدر خوب شد که گول احساساتم را نخوردم، یک آن فکر کردم تو برای این نقش زیادی اروپایی هستی. و گرفتند فیلم را.
و آخرین نقشی که بازی کردید خانم آغداشلو، سوتهدلان بود، بله؟
بله بله... و چقدر لذت بخش بود کار با... همه شان، همه شان... کار با علی حاتمی، آقای وثوقی، آقای کشاورز، آقای مشایخی... اصلاً نمیتوانم به شما بگویم. درست مثل این بود که یک بچه را انداختهاند در یک مغازه شکلات فروشی. پر از سؤال هم بودم همیشه. تنها چیزی که خیلی خوب یادم میآید اینکه جدا از نقش خودم و کار خودم و همه اینها، هی راه میرفتم و این آنتیکهایی را که آقای حاتمی خودش شخصاً میرفت و از حسنآباد برای فیلم کرایه میکرد، ستایش میکردم. دست به لامپ میکشیدم و میگفتم وای این باید مال دوره قاجاریه باشد... و آقای حاتمی میگفت بچه جان بیا و برو سر کارت.
خانم آغداشلو، اگر اجازه بدهید بپردازیم به دوران انقلاب. شما در حدود دو هفته پیش از انقلاب ۵۷ و دوران نخستوزیری شاپور بختیار به همراه همسرتان آیدین آغداشلو، نقاش سرشناس از ایران خارج شدید و به لندن رفتید. چرا، و چه شد که از ایران خارج شدید؟
روزهای اولی که شلوغیها شروع شد، من هم مثل هر جوان دیگری می خواستم ببینم چه خبر است. بنابراین یک دوست بچگی داشتم، به او زنگ میزدم میگفتم مهدی، من تنهایی نمیروم، اینها میترسند من تنهایی بروم. چون پدرم به من زنگ زده بود و گفته بود من سه تا پسر دارم، به اینها گفتهام نروید بیرون و اینها حرف مرا گوش کردهاند، تو چرا حرف مرا گوش نمیکنی؟ آیدین هر روز به من زنگ میزند و نگران است. چون آیدین معتقد بود تا روز آخر باید برود سرکار. تا روز آخر رفت سر کار. برای همین تا میرفت از خانه بیرون، من یواشکی ... به من هم گفته بود خواهش میکنم نرو، من نگرانم، میترسم یک بلایی سرت بیاید. پدرم هم که زنگ زد و گفت آقاجان نرو، من سه تا پسر دارم، میگویم نرو نمیروند، چرا میروی؟ من باید میرفتم برای اینکه ذهن کنجکاو من نمیگذاشت بنشینم خانه. بیسواد سیاسی هم بودم، نسل من سواد سیاسی نداشت دیگر. وگرنه این بلا سر ما نمیآمد. مثل جوانهای مصر در میدان تحریر، به جایش در میدان بهارستان میماندیم تا قضیهمان حل شود. ولی خب سواد سیاسی نداشتم. حالا هی میرفتم، این ها هم نگران بودند چه شده.
دو هفته [به انقلاب] مانده بود، یک راهپیمایی عظیم به راه افتاد. از خیابان شاه آباد، قرار شد مردم از هر جا که می توانند بیایند در صف، از آن جا برویم میدان بهارستان. ما دوباره زنگ زدیم به این دوست بچگیمان که آقا مهدی بیا برویم میدان بهارستان. به محض اینکه به خیابان اصلی رسیدیم، من یک دفعه نگاه کردم و دیدم وسط خیابان، آن جایی که باید ماشین میآمد و نمیآمد، و برای تظاهرات بود، مثلاً ۸۰ درصد خانم و ۲۰ درصد آقا، آدمهای حسابی (مثلاً کارمند، از لباس پوشیدنشان معلوم بود، خانمها خیلی شیک لباس پوشیده بودند) به هر جهت، مردم وسط خیابان راه میرفتند، آدمهای حسابی که حرفی برای گفتن داشتند، و دو طرف خیابان، لب خیابان، لب پیادهرو که قرار است بعدش خیابان بشود، بغل هم، کیپ تا کیپ پلیس ایستاده بود. پلیسی که نقاب شیشهای داشت، سپر داشت، باتوم داشت، اسلحه داشت...
اینها یک دیوار درست کرده بودند بین آدمهای حسابی که این وسط راه میرفتند و [آنهایی که] توی پیادهرو [بودند]. من که در آن مملکت این همه زندگی کرده بودم، توی عمرم انقدر آدم چرک و بیتربیت و بداخلاق و وحشی ندیده بودم. اسم آدم نمیشد رویشان گذاشت... یک مشت وحشی، فحش میدادند، فحشهای بد، نه فحشهای معمولی، [خطاب] به کسانی که آن وسط راه میرفتند. متهمشان میکردند به اینکه زنها که خرابند، مردها که خرابند، اینها دارند راه میروند برای چلو کباب، ...
آنهایی که وسط راه میرفتند، مثل خود من، طرفداران دکتر بختیار بودند، و [میخواستند] در این آشوب شاه باقی بماند. آنهایی که در پیادهرو بودند، مثلاً از دَم مذهبی بودند.
و این موضوع، این تظاهرات باعث شد که شما خانم آغداشلو، فکر کنید...
نه خیر، نه به همین سادگی! ما به هرحال هر جوری بود رفتیم توی جمعیت. رفتیم توی جمعیت و خودمان را رساندیم به میدان بهارستان. آنجا یک تانک گذاشته بودند رو به روی مجلس. ناگهان، یا دکتر بختیار توی تانک بود یا از بیرون آوردندش، من این را یادم نمیآید، ناگهان دکتر بختیار روی تانک ایستاده بود و جمعیت، هزاران تن، همه ساکت. همچنان آدمهای خوب، وسط، آدمهای عصبانی در پیادهروها، اطراف میدان بهارستان.
دکتر بختیار ایستاد روی تانک و با این شروع کرد: آن سفر کرده که صدقافله دل همره اوست، هر کجا هست... میخواست بگوید خدایا به سلامت دارش که ناگهان یکی دو نفر گفتند شاه ملعون خیانتکار را میگوید و آسمان پر شد از سنگ. شروع کردند مردم را سنگسار کردن، این مثلاً مذهبیها. من سرم را برگرداندم ببینم چه خبر است، دیدم چشم چپم آب تویش است. اول فکر کردم آب است نگو سرم را شکسته بودند. [از ناحیه] بالای چشم چپم، سرم را شکسته بودند.
تا برگشتم و مهدی چشمم را دید گفت وای، باید خودمان را برسانیم به یکی از این آمبولانسها. آن زمان توی خیابان آمبولانس میگذاشتند. حالا او دست مرا گرفته، ما داریم از لابهلای جمعیت فرار میکنیم، افتادیم توی کوچه پس کوچههای بهارستان، خودمان را رساندیم به این آمبولانسهای توی خیابان ژاله، ۱۱ تا بخیه زدیم. هر کدام از آن بخیهها به من گفت اینجا دیگر جای من نیست. اینجا جای یک جوانی است که علاقهمند به مسائل مملکتش است و حاضر است جانش را به خطر بیندازد و بیاید در خیابان، و میخواهد که شرکت کند، و این جور توی سرش میزنند... خب اگر کشته بودندم چه؟ این جا دیگر جای من نیست. به همین علت تصمیم گرفتم که ایران را ترک کنم.
بعد از ۱۱ بخیه بالاخره شما خودتان را به لندن رساندید و به همراه همسرتان چند ماهی در لندن بودید اما آیدین آغداشلو به ایران بازگشت و شما همچنان باقی ماندید. میشود مختصر بگویید که چرا شما برنگشتید؟
به این سادگی نبود آقای قویمی، به این سادگی ما به لندن نرسیدیم. من رانندگی کردم تا لندن. فرودگاهها را بسته بودند. دکتر بختیار خواست که همه فرودگاهها را ببندند. من همان شب به دوستم زنگ زدم و گفتم این جوری ما اینجا ماندنی هستیم و اینها هر کاری میخواهند [میکنند] و هر بلایی بخواهند به سر ما میآورند. بنابراین من میخواهم برانم، میخواهم رانندگی کنم. ایشان هم گفت تو دیوانه و من از تو دیوانهتر. من میرانم. برای اینکه آیدین رانندگی بلد نبود، هنوز هم فکر نمیکنم بلد باشد. اصلاً مخالف بود با رانندگی یاد گرفتن. ایشان که بلد نبود، من که تازه تصدیقم را گرفته بودم، خلاصه مهدی ما را آورد، کمکمان کرد تا ترکیه. ولی ترکیه خودش بیچاره مریض شد و من ناچار شدم برانم. من از ترکیه راندم تا لندن. ما از ترکیه رفتیم یوگسلاوی، از یوگسلاوی رفتیم ونیز، از ونیز رفتیم جنوب فرانسه، از جنوب فرانسه رفتیم پاریس و از پاریس یک کله تا لندن.
اینها چندماه نماندند، اینها فقط سه روز با من ماندند. هر دوشان عجله داشتند که برگردند ایران. من آیدین را میتوانستم بفهمم، میگفت من بیموقع خارج شدم، هزار تا کار دستم است، کلید دستم است، حالا باید برگردم که همه چیز را بشمرند، موجودی بگیرند و مطمئن شوند که من چیزی را خارج نکردهام، من باید هر چه زودتر برگردم. مهدی را گفتم آقاجان نرو، بمان، گفت اینجا چه کار کنیم؟ گفتم خب ظرف میشوریم، گارسون میشویم، یک کاری میکنیم، نرو. گفت نه، من در تلویزیون ملی ایران کار دارم، مگر من دیوانهام؟
هر دویشان بعد از اینکه مرا گذاشتند پهلوی خالهام، سه روز بعد رفتند. آیدین که خب بعدها فهمیدم برایش یک مشکلاتی پیش آمده بود ولی سرافراز، برای اینکه گناهی مرتکب نشده بود. ولی متأسفانه مهدی خودکشی کرد.
متأسفم. پس از در واقع نزدیک به یک دهه اقامت در لندن، شما در یک فیلم تولید آمریکا به عنوان مهمانان هتل آستوریا به ایفای نقش پرداختید و در این فیلم ظاهراً با همسر بعدیتان هوشنگ توزیع آشنا شدید. اگر ممکن است درباره این فیلم و نقش خودتان برای آنهایی که فیلم را ندیدهاند بگویید، که ظاهراً در ارتباط با چند خانواده ایرانی بود که پس از انقلاب به ترکیه میگریزند و قصد داشتند به اروپا یا آمریکا برسند، درست است؟
بله درست است. من شش سال لندن زندگی کردم. چهار سال اول را که درس خواندم، هر پیشنهادی را میآمد برای تئاتر یا سینما، قبول نمیکردم چون میخواستم لیسانسم را بگیرم. بعد از آن با آقای کاردان به آمریکا آمدم و نمایش هفت رنگ [را اجرا کردم.] بسیار موفق بود، پول درآوردم. اینجا هم دیدم همه دارند میآیند تئاتر، گفتم پس بهتر است بیایم لسآنجلس. رفتم زندگیام را جمع کردم و به لسآنجلس آمدم. یک گلفروشی باز کردم و شروع کردم به کار کردن.
هوشنگ توزیع آن موقع همه پسران ایران خانم را روی صحنه داشت. وقتی فهمید آمدهام اینجا، ما قبلاً در کارگاه نمایش با هم کار میکردیم و خیلی هم دوستش داشتم (واقعاً مثل یک دوست البته)، وقتی شروع کردیم به کار کردن، هر دویمان متوجه شدیم که به هم علاقهمندیم، بنابراین با هم ازدواج کردیم. سه ماه بعد، فیلم مهمانان هتل آستوریا پیش آمد. آقای علامهزاده آمدند. فیلم تولید آمریکا نیست، تهیهکنندهاش ایرانی است که در آمریکا زندگی میکرد. فیلم در واقع تولید خود آقای علامهزاده است چون یک صحنه در فیلم بود که سینمای هلند یا هلندیها از او خواستند که این صحنه را در بیاورد، صحنهای که شوهر من در فرودگاه هلند تفتیش بدنی میشود و لختش میکنند. آنها از او خواستند این صحنه را دربیاورد تا هلند فیلم را تدوین بکند و پرزنت بکند، ولی آقای علامهزاده به درستی قبول نکرد و گفت این بلایی بود که سر خیلیها آوردید و من میخواهم نشان بدهم. بنابراین فیلم مال هیچ کس نیست به جز خود آقای علامهزاده.
خانم آغداشلو، از شما میخواهم یک یا دو ترانه مورد علاقه خودتان را هم نام ببرید تا در فاصله این گفتوگو پخش بشود.
بله، چشم. آقای جهان، شعر خانم فروغ فرخزاد را خواندهاند. پیش از اینت گر که در خود داشتم...
چرا این ترانه را انتخاب کردید؟
من عاشق صدای خوبم. صدای جهان خدابیامرز، صدای آقای معین، صدای ابی، و محبوبترین شاعره زمان خودم، فروغ فرخزاد است که با هم نسبت هم داریم، مادرش خانم توران وزیریتبار دخترعموی پدرم هستند. من فامیل اصلی خودم وزیریتبار است. پدرم اجازه ندادند از اسمم استفاده بکنم، برای همین از فامیل آیدین آغداشلو استفاده کردم.
در اینجا میخواهم این را اضافه کنم که شما در حدود ۲۰ فیلم آمریکایی نقش ایفا کردید و به خاطر بازی در فیلم خانهای از شن و مه نامزد جایزه اسکار بهترین نقش مکمل زن شدید و در همین سال هم به خاطر بازی در نقش مکمل زن در مجموعه تلویزیونی خانه صدام جایزه معتبر اِمی، و چند جایزه دیگر را دریافت کرده اید. با تجربهای که شما، خانم آغداشلو، از سینمای ایران دارید، چه تفاوتی بین آن سینما و سینمای هالیوود میبینید؟
عشق به خلاقیت در هر دو به وفور وجود دارد. من البته سالهاست ایران کار نکردهام. بزرگترین اختلافشان در درجه اول نظم است. سینمای آمریکا یک نظمی دارد، مثل قطارهای آلمان میماند. اصلاً در آلمان وقتی میروید قطار رزرو کنید میگوید ساعت یک و دو دقیقه میرسد، شما خندهتان میگیرد و میگویید حالا دو دقیقه دیگر... درست میگوید. سر یک و یک دقیقه شما آژیر قطار را میشنوید و سر یک و دو دقیقه، ایستاده است. سینمای آمریکا هم به همین اندازه حرفهای و منظم است. بعد پولی که آنها دارند و پشت کار است، سینمای ایران ندارد. وسایل و تکنولوژی که در اختیار دارند، سینمای ایران طبیعتاً خیلیهایش را ندارد.
من یادم است زمان ما، آقای اصلانی که میخواست شطرنج باد را بسازد، برای اولین بار از آمریکا یک چراغهایی برای نور آوردند که در فیلم مایرلینگ استفاده میشد. این نور را فقط وقتی می توانید استفاده کنید که شمع دارید. یعنی درست مثل نور شمع است، انگار تمام خانه با نور شمع تزیین شده... تنها اختلافاتشان همینهاست. من فکر میکنم اگر همین تکنولوژی و آخرین چیزهایی را که اختراع شده ما بفرستیم آن طرف، همین پول را به آنها بدهیم، و چند آدم منظم را در صدر [قرار دهیم]، آنها میتوانند همین کار را بکنند.
من بازی بسیاری از بازیگران را که در فیلمها میبینم، فکر میکنم خدایا، این [بازیگر] اگر اینجا بود تا حالا دو تا اسکار گرفته بود. آقای نوید محمدزاده در ابد و یک روز. من این فیلم را سه بار تا حالا دیدهام. پرفورمنس و بازی ایشان واقعاً نقص ندارد. یکی از زیباترین بازیهایی است که من تا حالا در عمرم دیدهام. یا بازی تمام بچههای فیلم درباره الی، از پیمان معادی گرفته تا بقیه. این است که همه چیز را دارند، فقط چیزهایی که اینجا به وفور در اختیار است، آنجا نیست. به زحمت جور میشود.
برگردیم به ایران، خانم آغداشلو. در جایی خواندم که پیش از انقلاب شما چندبار برای اجرای نمایش به دربار سلطنتی دعوت شده بودید و با شاه و شهبانو هم دیدار داشتید.
ما برای نمایش به دربار نرفتیم. علیاحضرت آمدند به دیدن نمایشهای ما در تخت جمشید، شیراز. دوبار آمدند نمایش ما را دیدند. یکی نمایش چرخ و فلک بود، نمایش آشور بانیپال، فقط برای ایشان میخواستیم اجرا کنیم، اما ایشان آنقدر افتاده و مردمی بود که گفت نه، من با مردم میخواهم ببینم، و خیلی کار را برای مأمورین ساواک سخت کرد، چون حالا دیگر آمده بودند پشت صحنه، جلو صحنه... کاراکتر من یک چاقو دستش بود، [میگفتند] این چاقو چیست، میگفتیم این سر نمیبُرد، این جوری و آن جوری است... ولی ایشان ماند و نمایش که تمام شد ما شروع کردیم فیالبداهه کار کردن. آشور گفت آنقدر فیالبداهه میرویم تا تماشاچیان بروند. بگذاریم یک دفعه تماشاچیها بروند به جای اینکه ما برویم. آنقدر فیالبداهه رفتیم تا همه رفتند، ایشان هم خیلی خوشش آمده بود...
ما برای نمایش [به دربار] نرفتیم، من برای نمایش مُد لباس با خانم مَلِک که لباسهای علیاحضرت را درست میکردند، برای یک نمایش مُد لباس در کاخ سعدآباد، البته فقط برای خود خانواده [شاهنشاهی]، با چهار پنج مدل به آنجا رفتیم که یکیشان من بودم.
خانم آغداشلو، در این روزها در سال ۲۰۱۹ میدانم که شما سرتان بسیار شلوغ است و اکنون هم در حال بازی در یک فیلم هستید. ظاهراً به نظر میرسد که تا اندازه زیادی از جامعه ایرانی فاصله گرفتهاید. آیا در جریان رویدادهای ایران قرار دارید؟ مثلاً نسبت به مسائل جاری ایران در این روزها چه فکر میکنید؟
ایران، اگر بخواهیم بگوییم که در آستانه یک تحول دیگری است، پر بیراه نگفتهایم. منتهی چون این تحول به مرور زمان و مقدار زیادیاش زیر زمین صورت گرفته، به چشم ما نمیآید. ولی خیلی جالب است. بله، من در جریان هستم، مرتب اخبار را میبینم، بعضی چیزها را خودم سعی میکنم بفهمم که دارد چه اتفاقی میافتد، چون به هر حال رشته تحصیلیام حقوق سیاسی و ارتباطات بینالملل بوده.
گاهی اوقات با پیشبینیهایی که میکنم برای خودم، (چون فعال سیاسی که نیستم، ولی برای خودم که ببینم کجا ایستادهام، مملکتم کجا ایستاده) گاهی اوقات جلو جلو میتوانم بفهمم دارد به کجا میرود. و با بعضی از دوستان در ایران در تماسم. خیلی جالب است، چند روز پیش یک مسیج داشتم از دوستی فعال، که میگفت به نظر میرسد انقلابی را که در انتظارش بودیم، آهسته و یواشکی دارد اتفاق میافتد.
راجع به این چهلمین سالگرد انقلاب، خانم آغداشلو، شما چه تصوری در ذهن دارید؟ آیا به نظر شما، ایران در سال ۵۷ به یک انقلاب نیاز داشت؟
بستگی دارد، تاریخ تعیین خواهد کرد. واقعاً نه من، نه هیچکس دیگر ما نمیتوانیم نظر بدهیم در این زمینه، چون ما یکی از میلیونها تن هستیم. و به نظر من سالها بعد، یکی دو دهه دیگر، تازه ما میفهمیم که ایران به این انقلاب احتیاج داشت؟ آیا این انقلاب از درون صورت گرفت یا از بیرون صورت گرفت؟ یا هر دو، کمک بیرون باعث شد که انقلاب درون زودتر صورت بگیرد.