اشاره:
متن زیر بخشی ازیادداشتهای نگارنده است که درکتاب «بیداریها وبیقراری ها» منتشرخواهدشد. «بیداریها و بیقراری ها» نوشته هائی است «خطی به دلتنگی» که می- خواست نوعی «یادداشتهای روزانه» باشد، دریغا که-گاه- از «خواستن» تا «توانستن»، فاصله بسیاراست.
درسالهای مهاجرت نامههای فراوانی به دوستانم نوشتهام که شامل بسیاری ازدیدهها و دیدگاههای نگارنده است. دریغا که بسیاری ازآنها در دسترسم نیست هرچندرونوشتِ موجود برخی ازآنها میتواندبه غنای این یادداشتها بیفزاید.
«بیداریها و بیقراری ها» تأمّلات کوتاه و گذرائی است برپارهای ازمسائل فرهنگی، تاریخی و سیاسی: دغدغهها و دریغ هائی درشبانههای غربت تبعید که بخاطرخصلت خصوصی خود، گاه، روشن و آرام و رام؛ وگاه، آمیخته به گلایه و آزردگی و انتقاداست. شایدسخنِ «تبعیدیِ یُمگان» (ناصرخسرو قبادیانی) -بعدازهزارسال- هنوزنیز سرشت و وسرنوشت مارا رقم میزنَد.
این یادداشتهای پراکنده، حاصل پراکندگیهای جان و شوریدگیهای ذهن و زبان است درگذارِ زمان؛ «حسبِ حالی» که باتصرّفی درشعرحافظ میتوان گفت:
حسبِ حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند
محرمی کو؟ که فرستم به تو پیغامی چند
***
سرِ کلاس با کیارستمی
۱۵اردیبهشت۱۳۹۸/ ۵می۲۰۱۹
این روزها «سرِکلاس با کیارستمی» را خواندهام، چاپ دوم کتاب درسال ۱۳۹۵ توسط نشرنظر وبا ترجمۀ خوب سهراب مهدوی منتشرشده است. کتاب شامل بحثها، نظریّهها وتجربههای سینمائیِ کیارستمی در «کارگاه»های متعدّدی است که به همّت اودرشهرها و کشورهای مختلف برگزارشده بود. «سرِکلاس با کیارستمی» باعکسهای متنّوع و در ۲۱۸صفحه توسطِ «پال کرونین» -سینماگرِآمریکائی-تدوین وتنظیم شده که خود، سالها باحضوردر کلاسهای کیارستمی این بحثها را دنبال کرده است.
«سرِکلاس با کیارستمی» تأمّلاتی است دربارۀ فلسفۀ هستی، ادبیّات، شعر، عشق، عرفان، عکّاسی، فیلمبرداری وسینما. «مایک لی» -نویسنده وکارگردانِ معروف انگلیسی-این کتاب را «خشتِ بنای ادبّیات سینمائی» دانسته است (ص۱۳).
«پال کرونین» درمقدمۀ کتاب یادآورشده که: «این کتاب، یک مصاحبۀ درازدامن یا یک دستورالعمل متداول برای فیلمسازی نیست. یک کتاب پژوهشی درموردسینمای ایران یا نگاهی دیگربه فیلمهای عبّاس کیارستمی هم نیست، بلکه چکیدهای است ازروشِ کارگردان وتلاشی برای درک اساسی تجربههای غالباً رازآلود. این کتاب درحقیقت برداشتها وگزیدههای به دقّت غربال شدۀ نگارنده است از «روش شناسیِ» کیا- رستمی» (ص۱۸)... به نظرمی رسدکه نویسنده درکارِخود بسیارکامیاب بوده است.
سینمای کیارستمی، سینمای «ایهام» است نه «ابهام»؛ سینمائی که به سان منشوری، راهِ تفسیرهای مختلف ازیک فیلم را ممکن میکند. ازاین رو، اوهنرسینمارا به شعر ونقّاشی وموسیقی نزدیک میداند و میپُرسد:
- «آیا کسی هست که شعری را به خاطراینکه نمیتواند آن را درک کند موردسرزنش قراردهد؟ درک شعراصلاًیعنی چه؟ آیامایک قطعه موسیقی را میتوانیم درک کنیم؟ آیا نقّاشی آبستره را درک میکنیم؟ هریک ازما درکی ازچیزها دارد. من شعررا میبینم، لزوماً آن را نمیخوانم... کلیدی نیست که بتوانم به تماشاگر بدهم تابتواندازفیلم رمز- گشائی کند. حتّی اگرچنین کلیدی وجودداشت، آن را پیشِ خودم نگه میداشتم. خلقِ حسِ حیرت -حتی سردرگمی- چیزی است که هنرمند بایدبرای آن تلاش کند. اگرکتابِ رُمانی آخرین برگ را کم داشته باشد، بایدحدس بزنیم که چه برسرِ قهرمان آمده است و چه تصمیم هائی گرفته است. انگار نویسنده میخواسته به خوانندگان اجازه دهد داستان را تمام کنند» (صص۴۶، ۶۱ و۱۹۰).
کیارستمی دربارۀ «ضرورتِ شهامت» و «خطرکردن» برای بیانِ «نوعی دیگراز سینما واندیشه» میگوید:
- «هرگاه همۀ بینندگان را راضی کردید، به مبتکرانه بودنِ اثرتان شک کنید... هربارکه تماشاگری به دست میآورم، تماشاگردیگری را ازدست میدهم، تعدادبینندگان فیلمهایم همیشه اندک خواهدماند... مهم ترین چیز این است که شهامتِ خطرکردن را درخودبیابید، حتّی بادرنظررفتنِ اینکه ممکن است فقط شش نفرفیلم شمارا ببینند... دوستی به من گفت: درحالی که دیگران مشغول زراعتِ هکتارها زمیناند، تو داری دربشقاب، سبزه سبز می- کنی. گفتم: نظریههایم بادرآمدم متناسب است» (صص۴۶و۶۷).
کیارستمی سینمای خودرا نه «بومی» بلکه انسانی میداندکه میتواندبازتابِ «دردِ مشترک» همۀ انسانها باشد، این به آن معنانیست که سینمای کیارستمی ایرانی نیست. او میگوید: «من ایرانیام. تمام عمرم را درایران گذراندهام. برخی ازفیلمسازان مایلاند دُورِدنیا درجستجوی دانش بگردند، امّاتمام دانش دنیارا همین جا[ایران] بایدیافت... سهراب سپهری میگوید: «هرکجاهستم، باشم، آسمان مال من است» (ص۶۸).
سخن کیارستمی دربارۀ عشق بویِ سوز وسازهای عارفان بزرگ را دارد:
- «دلدادگی باخودش ناملایماتی همراه دارد... میگویندوقتی که زن ومردی به هم گرایش دارند و دست یکدیگررا گرفتهاند، مثل دست دادنِ دو کُشتی گیر است قبل از ورود به تشک. خودت را باید برای مواجهۀ عنقریب آماده کنی، وسپس خودرا به ماجراهای عشق میسپاری. من نه خودرا ازعشق مأیوس میبینم ونه امیدم را به آن ازدست دادهام. پیری به من نشان داده که چگونه نسبت به چیزها واقع بین باشم. همینطورکه سن بالا میرود، محتاط تر میشویم. وقتی جوان تربودم، داستان چیزِدیگری بود. میگویند: جگرِعشق نداری سفرعشق مرو/که در این راه بسی خون جگر بایدخورد» (ص۱۷۸).
کیارستمی-اساساً-هنرمندی مُنزوی و دورازجنجالهای رایج بود. نوعی «اعتماد به نفس» و «اطمینان به آینده» اورا ازشهرتهای ناپایدارِروزنامهای ورسانهای باز میداشت. درسراسرِکتابِ حاضرنیزاین «اعتمادبه نفس» و «اطمینان به آینده» نمایان است. درواقع، درهمۀ این سالها، عباس کیارستمی به سانِ سالِکی تنها به راهِ خویش رفت و اعتنائی به «نقد» هاو «تقدیر»ها نداشت. اودراین باره میگوید:
- «چندکتاب درموردکارهای من به چاپ رسیده است، امّاهیچیک را نخواندهام. نقدها را هم نمیخوانم. اذیّتم نمیکندوقتی کسی میگویدکه کارهای مرا درک نکرده است. به اندازۀ کافی کسانی هستندکه به فیلمهایم اظهارعلاقه کنند و به این واسطه میفهمم که کاملاً غیرقابل فهم هم نیستند... وقتی عدّهای میشنوندکه «نخل طلا» را درفستیوال کن بردم و میبینندکه فیلمهایم درسینماها به نمایش در نمیآیند وبرخی منتقدان به کارهای من اظهارعلاقه کردهاند، پیش خودشان میاندیشیدندکه بایدکارهای من خیلی غامض باشد... خیلی وقت است میدانم که برای جهانِ فستیوالهای فیلم ساخته نشدهام. این نوع زندگی با من سازگارنیست. درمرکزتوجه بودن وادعاداشتن-حتّی درموردِ کارهای خودم- برایم آزاردهنده است... برخی ازمرکزتوجه بودن نیرو میگیرند، من یکی، از آنها نیستم» (صص۱۳۵-۱۳۶ و ۲۱۵).
این فروتنی-شاید-ازاعتقادِکیارستمی به این سخن درخشانِ «بودا» سرچشمه میگرفت:
- «انسانِ فرزانه هیچگاه نمیدرخشد وجلوه گری نمیکند. درسایه راه رفتن باعث میشودکه عابران چشمان را بازترکنند... قابلیّت سخن نگفتن وسکوت کردن، بسیار به کار میآید» (صص۱۲۷و ۱۲۹).
***
باجمشیدچالنگی وشاعران جنوب
۱۱آذر۱۳۹۶/۲دسامبر۲۰۱۷
فکرمی کنم که شاعران جنوبی دارای جان وجَنَمی هستندکه بسیاردلپذیر است، نوعی دوستیهای بی پیرایه و وفاداریهای پایدار. باچنین اعتقادی، وقتی جمشیدچالنگی خواست تا قراری بگذاریم و دیداری داشته باشیم، مشتاقانه پذیرفتم بااین تأکیدکه: «من دراینجا ازهمه بُریدهام وتقریباًبا کسی رابطه ندارم ولذا بهتراست همدیگررا تنها ببینیم»، یعنی همان حدیثِ نیما:
در فروبندکه بامن دیگر
رغبتی نیست به دیدارکسی
فکرِاین خانه چه وقت آبادان
بود بازیچۀ دستِ هوسی
بدین ترتیب، قرارشدتا نیم ساعتی کافهای بخوریم وگپی بزنیم، بدون میکروفون ودوربین وصدا وسیما!.
ازهمان ابتداء- مانند دو سرِ سیم برق-همدیگررا گرفتیم. جمشیدچالنگی راازسالهای ۱۳۵۰ میشناسم بامقالاتی که درمجلات فردوسی (عبّاس پهلوان)، «حوشه» (احمدشاملو) منتشرمی کرد، برادربزرگش-هوشنگ چالنگی- درآن زمان شاعری آوانگاردبودکه با احمدرضا احمدی، بیژن الهی ودیگران ازشاعران معروف «موج نو» به شمارمی رفت؛ فروتن وفرهیخته.
درآن زمان، شهرهای جنوب ایران (خصوصاً مسجدسلیمان وبوشهر) ازقطبهای اصلی شعروادبیات ایران بود و درقلب این قطب، منوچهرآتشی بودکه بسان معلمی دلسوز وصمیمی، شاعران و نویسندگان جوان جنوب را زیرِپروبال خودگرفته بود. باهمّت و حمایت منوچهرآتشی بودکه شاعرانی مانندعلی باباچاهی، سیدعلی صالحی، بتول عزیز پور، غلامحسین سالمی، هرمزعلیپور، منوچهربهروزیان، ابوالقاسم ایرانی و... توانستند صفحات نشریات ادبی پایتخت را فتح کنند، بنابراین سخن محمدعلی بهمنی دربارۀ جایگاه منوچهرآتشی بسیار درست است:
تو آتشی و تمامِ من از تو شعلهور است
نه من، که روشنیِ نسلم از شماست هنوز
مارسل پروست دررُمان درخشان «درجستجوی زمان گُمشده» میگوید: «بهشت واقعی همان گذشتۀ زیبائی است که ازدست داده ایم»... صحبت باجمشیدچالنگی بیشترحدیثِ «گذشتۀ زیبا» ئی بودکه دیگرنیست. دورانی که درخشان ترین دورۀ فرهنگی وهنری ایران بود: ازکافه فیروزوکافه نادری یادکردیم که مرکزتجمّع روشنفکران و شاعران و نویسندگان بود. از «ماناواز» و «موسیوپاپان» که درلباسهای تمییزومرتّب، چای وشیرینی-های تازه وارزان، «سِرو» میکردند، وازشاعران ونویسندگانی که با مهربانی، بالِ پروازِ یکدیگربودندوبرخلاف امروز، به قول اسماعیل خوئی: «گربههای تفکّر، چندین فراوان نبودند».
چالنگی بااشاره به اهدای فروشِ چاپ پنجم کتاب «آسیب شناسی یک شکست» به زلزله زدگان کرمانشاه، پرسید: «این علاقۀ شما نسبت به کُردها وکرمانشاهیها ازکجااست؟..».
گفتم: وقتی کتاب حلّاج منتشرشد، چاپهای متعدّدِ آن درماههای اولیّه، هم برای من وهم برای ناشرکتاب بسیارعجیب بود. درآن زمان درکرمانشاه کتابفروشی معروفی بودبه نام «نیما» که بیشترین سفارش کتاب حلّاج ازهمان کتابفروشی میآمد. درگرمای تابستان۵۸ ناشرکتاب به من گفت:
- «چندروزی است که عدهای ازکُردها به انتشاراتی میآیند و میخواهند شما را ببینند»...
با توجه به وجودِ داسها و هراسها من درآن روزها چندان آفتابی نمیشدم ولی با اطمینان واصرار دوست ناشرم، درغروبی دلگیر به طرف انتشاراتی رفتم وازدور دیدم که گروهی کُرد -با قامتهای حماسی ولباسهای محلّی-بیرونِ انتشاراتی منتظراند. آسوده وآرام به طرفشان رفتم وخودم را معرفی کردم... وناگهان در میانِ دستها و قامتهای حماسیشان گُم شدم!...
گفتند: ماازکُردهای «کِرند» (کرمانشاه) هستیم وآمدهایم تاازشمابخاطرنوشتن کتاب حلّاج سپاسگزاری کنیم. ما «حَلَجی» (حلّاجی) هستیم که در کرمانشاه ودیگرنواحی کُردنشین زندگی میکنیم. درآئینهای عقیدتی ما حلّاج بسیارمقدّس است وما به اواعتقاد وارادت خاصی داریم و...».
روزی که ازکوه و دشتهای کردستان ایران به خارج ازکشور میآمدم، «کاک رشید» -یکی ازهمان «حَلَجی» ها-درحالیکه تفنگِ «برنو»اش را برشانه حمل میکرد-باچشمانی ازعسل وُ آفتاب -به من گفت:
- شمادارید میروید، امّا مارا ازیادنبرید!
***
وقتی از «کافۀ شیشه ای» خیابان شانزه لیزه بیرون آمدیم، بیش از۲ساعت از دیدار و گفتگوی ما گذشته بود!. با نوعی سرمستی دربارانِ ریزِ اواخرپائیز زمزمه کردم:
این هم ازعمر شبی بودکه حالی کردیم...
[email protected]
https://mirfetros.com/fa/