لابد شنیده اید لاف زدن های برخی افراد را! دن کیشوت هایی که داستان های جنگی شان، و رشادت های فردی شان، در مخیله شان شکل گرفته و آن قدر این داستان ها را تعریف کرده اند که کم کم خودشان هم باورشان شده، قهرمان واقعی ماجراهای ساختگی بوده اند.
می گویند حرف دو گروه را زیاد باور نکنید چرا که سخن به گزاف می گویند:
یک گروه شکارچیان، و گروه دیگر کسانی که در میادین جنگ بوده اند.
گروه دوم که امشب موضوع صحبت ام است، در عالم محدود بچه های جنگ، مثل آخوندهای عمامه به سر یا مکلا یی که همه شان «دکتر» هستند و البته دکترایشان را از مغازه های فتوکپی و عکاسی دریافت کرده اند، می باشند، که گاه در کنار دکتر ها و فوق دکتر های واقعی هم خواهان قد علم کردن و نشان دادن هنر نداشته ی خود هستند. به عبارتی، همان طور کلمه ی «دکتر» در کشور ما به گند کشیده شده و ارزش باخته، کلمه ی «رزمنده» و «مرد جنگی» و «جانباز» هم سرنوشتی مانند دکترهای قلابی پیدا کرده.
البته این روز ها دیگر رزمنده بودن زیاد تووی بورس نیست، و دور، دور دکتر بازی ابلهان حکومتی ست.
حالا قصد ندارم در این باره که خود داستانی به اندازه ی یک کتاب قطور دارد سخن بگویم یا توضیح و شرحی بدهم.
خیلی کم پیش آمده از خودم و یاران همسنگرم در نوشته ها و گفته هایم صحبت کنم. اول به دلیل همین ازدیاد رزمندگان تقلبی، و دوم به خاطر حرمت و احترامی که موضوع جنگ و جنگیدن به خاطر خاک و وطن، برای من و همسنگرانم دارد.
کسی جرات کند همین امروز در مقابل ما، کلامی، حتی در ده پوشش بر ضد کشور ما بگوید. بیاید ببیند چه بلایی بر سرش می آید که دیگر تا جان در بدن دارد، به کشور و وطن ما لطیف تر از گل نگوید.
ممکن است فکر کنید که «سخن» دارد لاف می زند و سخن به گزاف می گوید. این مطلب را برای همین نوشتم که به شما نشان دهم، جنگیدن تا پای جان برای «یک وجب»، آری،،،، برای «یک وجب» از خاک سرزمین مادری مان چه معنا دارد. باور کردن یا نکردن شما برایم اصلا اهمیتی ندارد و من داستان خودمان را نه برای شما عاشقان و دوستداران ایران که برای دشمنان قسم خورده اش تعریف می کنم تا بدانند هستند و بوده اند کسانی که واقعا برای حفظ یک «وجب» از خاک میهن شان جان شان را در مقابل گلوله ها و ترکش خمپاره ها و توپ ها و موشک ها و بمب های شیمیایی گذاشته اند و برای شان مرگ در راه کشور، موضوع ساده ای بوده غذا خوردن و نفس کشیدن، که ذره ای تردید در آن روا نداشته اند.
ما، در دوران خدمت مان، فاصله مان با دشمن عراقی، به پنجاه شصت متر می رسید. میان ما و عراقی ها هم بیابانی بود عین کف دست صاف و بدون هیچ عارضه ای که بتوان پشت آن مخفی شد. خاکریز محل استقرار ما هم ارتفاع اش از سه چهار متر تا پنجاه شصت سانتی متر متغیر بود.
یک بار دیگر تکرار می کنم تا شما تصویر را قشنگ در ذهن تان بسازید:
فاصله با دشمن پنجاه شصت متر
زمین بین ما صاف
ارتفاع خاکریز محافظ ما از پنجاه شصت سانت تا چهار پنج متر.
عراقی ها مجهز به همه چیز بودند، و ما، فاقد هر چیز.
به ما حتی در آن منطقه خوفناک، که به «پیچ مرگ» مشهور بود، و عراقی ها در همان نقطه ی استقرار ما، بچه های تیپ زنجان را در یک شبیخون سر بریده بودند، حتی گلوله ی کالیبر کوچک به صورت جیره بندی شده می دادند. ما یک خمپاره می زدیم، عراق به فاصله چند دقیقه همان نقطه ی شلیک را زیر باران و رگبار خمپاره می گرفت.
ما با تانک یک گلوله می زدیم، عراق ما را زیر آتش چند ساعته می گرفت طوری که جلو و عقب و راست و چپ و بالای سر مان، گلوله بود که منفجر می شد و دود و خاک و دست و پا بود که به هوا بر می خاست.
ما، در این منطقه، و در این شرایط مخوف، به حفاظت از «یک وجب» از خاک کشور مان مشغول بودیم! دقیقا یک وجب!
چه شب ها تا صبح با دوربین دید در شب، به بیابان مثل کف دست بین خودمان و عراقی ها چشم می دوختیم، مبادا پای سرباز عراقی، به منطقه ما، به ایران ما، به یک وجب خاک ما برسد، و اگر گروهی از دشمنان مسلح که حرفه ای هم بودند، با انواع و اقسام استتار ها، در مقابل مان ظاهر می شدند، با هر چه داشتیم آن ها را به گلوله می بستیم و درک واصل می کردیم. آری! حتی رد پوتین عراقی را بر خاک تفته ی خوزستان مان نمی توانستیم ببینیم و برای این ندیدن جان می دادیم.
همسنگری داشتیم به نام اصغر که یکی دو جفت از این پوتین های عراقی داشت که گاه می پوشید، رفیقی داشتیم به نام مجید که تعدادی اسلحه عراقی در اختیار داشت که آن ها را یادگار عراقی ها می نامید، دوست نازنینی داشتیم به نام سعید که تلفن های مغناطیسی عراقی ها را در اختیار داشت، نازنین رفیقی داشتیم به نام مسعود که هفت تیر های عراقی اسباب بازی اش بود، و من که مقداری خرت و پرت عراقی در دست داشتم...
ما در همین پنجاه شصت متر فاصله ای که بین ما و عراقی ها بود بدون وسایل استتار جلو می رفتیم تا بیخ گوش شان، طوری که بوی سیگارشان را از پشت خاکریزشان می شنیدیم و عربی حرف زدن شان را گوش می دادیم. ما در این فاصله مراقب بودیم تا اگر عراقی ها جرات کردند به طرف ما به اندازه ی یک وجب، حرکت کنند، در همان چند متر اول آن ها را روانه ی طبقه ی زیرین جهنم کنیم و حساب شان را کف دست شان بگذاریم.
ما حتی برای پیش دستی، عراقی ها را دور می زدیم و به پشت سر آن ها می رفتیم، تا باز اگر حرکتی و نقل و انتقالی دور از چشم ما آغاز شود، آن را ببینیم و همانجا، شروع نشده به آن خاتمه دهیم.
ما، برای یک وجب از خاک کشورمان این چنین جنگیدیم که این تازه نقل اول شاهنامه بود...
*****
امروز در یک کنفرانس که به طور آشکار مجمع ایران ستیزان بود، دیدم که خانمی از مسوولان گروه برگزار کننده که اسم اش را نمی آورم، ناله ی ملیت ها و آموزش به زبان مادری و اتنیک بازی و خلق های تحت ستم سر داده و البته گهگاه در باره ی این که این چیزها با تمامیت ایران کاری ندارد، جملاتی صادر می فرمود.
حرف زدن هیچ اِشکالی ندارد. کاش این ها در ایران می توانستند حرف بزنند تا مردم مستقیما پاسخ شان را بدهند.
حال من در اینجا، از طرف خودم و دوستان همسنگرم، از طرف کسانی که برای وجب به وجب خاک کشورمان جنگیده ایم، و سمبل جنگ و رزم و ایستادگی مان شیری بوده قوی پیکر و طلایی که پشت سرش خورشید آینده ی ایران می درخشیده به این خانم و به مسوولان این خانم و نان دهندگان به این خانم و کف زنندگان به سخنرانی این خانم می گویم که مراقب باشید که با سرباز لاف زن طرف نیستید. با کس و کسانی رو به رو هستید که پایداری و رزم شان، هم در خاطره های خیلی ها ثبت است و هم به صورت عکس و تصویر موجود است.
مراقب باشید، پایتان را از خاکریزتان حتی به اندازه ی یک وجب به طرف خاک کشور ما ایران نگذارید. سمت جبهه ی اصلی جنگ ما به طرف حکومت نکبت اسلامی ست ولی شما هم که در حال پرت کردن حواس ما از مبارزه با ج.ا. هستید، اگر میل به مقابله و دیدن ضرب شست سربازان کارکشته و پیشکسوت جنگ دارید، به اندازه ی یک اپسیلون جلو بیایید تا عاقبت جلو آمدن را به چشم خود ببینید.
می خواهید این نوشته را تهدید به شمار آورید می خواهید هشدار ش بنامید می خواهید آن را باور کنید یا نکنید.
ما، من و سربازانی که از وجب به وجب خاک کشورمان در مقابل دشمن خارجی دفاع کرده ایم و امروز در حال مبارزه با اشغالگران اسلامی سرزمین مان هستیم، برای تان جان دادن برای «یک وجب» خاک را معنی کردیم، تا خدای نکرده فکر نکنید که راه باز و هموار است و جاده دراز...
فساد و صندلیفروشی گسترده در دانشگاههای علوم پزشکی