دو هزار و پانسد سال است که ارزشهای تاریخ با وجودی که آفریده خودِ ما هستند اما بر ما حکمیت و حکومت می کنند. قائل شدنِ چنین اصالتی برای تاریخ معنایش خویشتن خویش را به خفتگی سپردن است. بورکهارت می گوید مردمانی که گذشته و ارزشهایش بر وی استیلاء داشته باشند چنین مردمانی، مردمان بی تاریخ هستند.
اگر این سخن بورکهارت صحیح باشد بی شک ما بی تاریخ هستیم و فرهنگ ما در این بی تاریخی نمی توانسته حامل تحولات بزرگ باشد آنگونه که مغرب زمین بوده. پرسش اساسی در این خصوص اینست که آیا آدمی محکوم به حکم یا اصالت تاریخ است تاریخی که خودِ انسان سازنده اش است؟ پاسخ من به این پرسش منفی ست اگر این اصل درست باشد که آدمی ساخته هایش را مجدداً می سازد درست بهمانگونه که اروپائیان درعصر پس از رنسانس «دموکراسی آتنی» را در شرایط نوین به دموکراسی کنونی، ساخته اند. معنای این ساختن در درون تاریخ اینست که آدمی آن وجوهی از ارزشهای گذشته را بر وفق شرایط زمان خود می سازد که مناسب با شیوه های زندگی جدید باشد یا با فاصله گرفتن از آن ارزشها، بالکل ارزشهای نوین خلق کند.
تاریخ یعنی خلق ارزشهای نوین و ساختن این ارزشها، بطوری که مفهوم جدید زندگانی را به ارمغان آورد و بدان معنا و مفهوم ببخشد. چنین تاریخی هم پایان ناپذیر است و هم انسان بر آن سیطره دارد و نه بالعکس و سیطره تاریخ بر انسان. در نظریه مارکس و در نظریه برخی ایدئولوک های سرمایه داری افراطی مانند فرانسیس فوکویاما، تاریخ با استقرار نظم دلخواه شان به پایان می رسد؛ در نظریه اولی قرار بود با استقرار کمونیست در سراسر گیتی، پایان تاریخ اعلام شود و نظریه دوم با شکست «سوسیالیسم واقعاً موجود»، «پایان تاریخ» را اعلام کرده. هر دو نظریه در نوع خود اسیر «حکم تاریخ» که همان «اصالت تاریخ» است هستند. ایرانیان نمونه بارزی اند در اسارت «اصالت تاریخ» یا «حکم تاریخ». در تنیدگی «حکم تاریخ» و در اسارت ارزشهای فرهنگ بود که «انقلاب اسلامی» را به خیر و خوشی به پیروزی رساندیم و در تثبیت آن دمی قافل نبوده و نیستیم.
فرار از شناخت ویژگی های «انقلاب اسلامی» و پدیده جمهوری اسلامی یا ناتوانی و بی ارادگی در شناخت آنها، منجر به آن می شود تا آنها را مثلاً با انقلاب فرانسه که تفاوتش با «انقلاب اسلامی» این بوده که اولی انقلاب شهرنشینان و از پشتوانه شهری برخوردار بوده و دومی دارای پشتوانه روستانشینی، بطوری که شهرهای ایرانِ زمان پیش از «انقلاب اسلامی» را در نوردیده، یکی بینگاریم. یکی از هنرهای ایرانیان که به حد عالی شکوفا هم شده اینست وقتی ایرادی از فرهنگ بومی خودمان مطرح می شود بلافاصله می گویند فرهنگ غرب هم چنین ایرادی داشته. به عوض اینکه جهت شناخت، ذهن خود را درگیر و متمرکز به ایراد مطرح شده کنند مدام به دنبال مشابه اش در درون فرهنگ های دیگر می گردند تا بدینوسیله ناکامی در نگریستن به ارزشهای فرهنگ خویش پنهان بماند. بی دلیل نیست که «روشنفکران» ما به همان اندازه که خود را در فهم اندیشه های غرب صاحب نظر جا می زنند در فهم نظر دو استثناء فرهنگ ما یعنی ابن مقفع و زکریا رازی عاجزاند.