Monday, Feb 15, 2021

صفحه نخست » از شعر تا ترور؛ مهرداد عارفانی که من می‌شناختم

wire15.jpgایران وایر - محمد تنگستانی

در پی رای دادگاه «آنتورپ» به محکومیت ۱۷ سال زندان برای «مهرداد عارفانی» به اتهام دست داشتن در طرح یک بمب‌گذاری، نام او یک بار دیگر در رسانه‌ها و شبکه‌های مجازی طرح شد. ولی این دفعه نه به عنوان یک شاعر بلکه به عنوان عامل جمهوری اسلامی برای ترور مخالفان.

او به طور مستقیم با «اسدالله اسدی»، دبیر سوم سفارت جمهوری اسلامی در اتریش که هدایت عملیات را بر عهده داشت و به ۲۰ سال زندان محکوم شد، در ارتباط بود.

این یادداشت، روایت من است از یک زندانی محکوم به دلیل دخالت در انجام عملیات تروریستی که زمانی او را شاعری ساده و پرهیجان می‌شناختم. روایتی با این تأکید که به سیستم قضایی بلژیک باور دارم و رای دادگاه را یک رای غیرسیاسی در راستای مبارزه با تروریسم می‌دانم.

***

حدود۱۰ سال پیش بود. تنها، بی‌پول و بدون این که بدانم به فرانسوی دست چپ و راست را باید چه‌گونه نامید، در دومین روزی که پا به بلژیک نهاده بودم، با «مهرداد عارفانی» آشنا شدم. از ایران نام یک‌دیگر را شنیده و شعرهایی از هم‌دیگر را خوانده بودیم.

👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر

من جنوبی بودم و مهردادزاده شمالی بود. علاوه بر شعر، ساحل‌ نشینی دومین وجه مشترک ما به شمار می‌رفت. من غریبه و نابلد بودم و مهرداد به قول خودش، تنها بود. به لحاظ مراوده‌های ادبی، با هم صمیمی شدیم. به فاصله چند روز برایم خانه‌ای پیدا کرد و ساکن خانه‌ای شدم بدون قرارداد. گفت نیازی نیست، صاحب‌خانه ایرانی و دوست است.

از «شعر رادیکال» و نوشتن مانیفست شعر رادیکال حرف می‌زد. ساعت‌ها می‌نوشیدیم و حرف می‌زدیم و گاهی دعوا می‌کردیم و بعد از چند ساعت، مانند کودکی که با گذشت زمان دل‌خوری را فراموش می‌کند، یکی از ما به دیگری پیام می‌داد.

بعد از حدود دو هفته که از اقامتم در کشور جدید گذشته بود، خبر داد که مخالفان حکومت ایران تظاهراتی مقابل ساختمان اداری پارلمان در میدان «شومن» گذاشته‌اند. پرسید: «آیا برای عکس‌برداری می‌آیی؟»

آن روزها جوان بودم و شور انقلابی داشتم. گمانم بر این بود که باید خشم خود را به هر نحوی شده است، خالی کنم. تنها بودم و نیاز به آشنا و دوست‌ داشتم. چه چیز بهتر از رفتن و عکاسی و با ایرانیان دیگری معاشرت کردن که همگی مخالف جمهوری اسلامی هستند؟
قبول کردم و رفتم. برایم هیجان داشت و دروغ‌ چرا، اولین بار بود که پرچم «شیر و خورشید» را می‌دیدم. همان شب مهرداد عکس‌ها را گرفت. چند روز بعد دوباره تظاهراتی برپا شد و به خواست او، رفتم. نمی‌دانم عکس‌ها کجا منتشر شدند و آیا اصلا انتشار یافتند یا نه، اما عکسی را در صفحه فیس‌بوکم که آن روزگار یکی از پرمخاطب‌ترین شبکه‌های اجتماعی بود، منتشر کردم.

فردای دومین تظاهرات، با مهرداد به ساختمانی در بروکسل رفتیم. همه افراد حاضر در ساختمان، همان آدم‌های شرکت کننده در تظاهرات بودند. اول ترسیدم. فضای ساختمان خاص بود و سکوت و نظمی سازمانی در آن‌جا حکم‌فرما بود.

فردای آن روز، دوباره با مهرداد به آن ساختمان رفتیم. یادم نیست چرا اما رفتیم. گفت خواهرفلانی با تو کار دارد. تعجب کردم. رو به مهرداد گفتم تو مگر چپ نیستی؟ مگر شما بیشتر از واژه «رفیق» استفاده نمی‌کنید؟ این خواهر چه صیغه‌ای‌ است؟ گفت بعد برایت می‌گویم.

خواهرفلانی مقابلم نشست و شروع کرد از قرآن و اسلام حقیقی و جامعه ایده‌آل گفتن. با همان خلق و خویی که هنوز هم دارم، زود از کوره در رفتم و کار فقط به کتک و کتک‌کاری نکشید.

شب دوستی در فیس‌بوک برایم پیام گذاشت: «ممد با مجاهدین شروع به کار کرده‌ای؟»

با واکنش جدی و متعجبانه من که این سوال را مضحک خوانده بودم، گفت: «به عکسی که در صفحه فیس‌بوک منتشر کرده‌ای، نگاه کن! به پرچم نگاه کن!»

نوشتم: «می‌دانی که دغدغه پرچم و این چیزها ندارم، در تظاهرات ضد جمهوری اسلامی انتظار داری ملت پرچم خود جمهوری اسلامی را بالا ببرند؟»

نوشت: «این پرچم مجاهدین است و تفاوت زیادی با پرچم شیر و خورشید دارد.»
برایم تصویر دو پرچم را هم فرستاد تا مقایسه کنم.

ترسیده بودم. از مجاهدین همیشه می‌ترسیدم و می‌ترسم. عکس را پاک کردم و فردای آن روز به مهرداد گفتم این‌ها که مجاهدین هستند! گفت: «گور باباشون، مثل من کارت رو بکن و حالا بعد‌ها پولت را بابت عکاسی بگیر. قدرت خوبی هم دارند و حمایتت می‌کنند.»

اندگی بگو مگو کردیم و کار داشت به دعوا کشیده می‌شد که باز شعر به میان آمد و موضوع فراموش شد.

یک بار برای صرف نهار به منزل مهرداد رفتم. همسرش و دخترش هم بودند. نهار خوردیم و آن‌ها از نوجوانی‌ خود در ایران و جلسات شعر گفتند و خوردیم و خندیدیم و اندکی شعر خواندیم.

چند روز بعد دوباره مهرداد تماس گرفت. همیشه با چند بطری آبجو می‌آمد، ساعت‌ها شعر می‌خوانیدم و نقد می‌کردیم و گاهی هم دعوا.

اما آن روز گفت «محمد شمس»، آهنگ‌ساز و رهبر ارکستر «مرضیه» در بروکسل است و برایت قراری گذاشته‌ام. وای! من و محمد شمس؟ چه هیجان انگیز! برای منی که هنوز هم صدای خانم مرضیه برایم کم‌نظیر است، دیدن آقای شمس جذاب و هیجان‌انگیز بود. باز به همان ساختمان مخوف و تو در تو با درهایی فراوان و چند خروجی که در چند خیابان مختلف باز می‌شدند، رفتیم. عصبی شدم. به هم ریختم و ناسزا گفتم. واکنش او این بود: «محمد شمس با مجاهدین خلق است، تو حالا بیا محمد شمس را ببین، چه کار به مجاهدین داری؟»

باز اسم محمد شمس به میان آمد و من هم که جوان و دیوانه صدای مرضیه بودم، وارد ساختمان شدیم. حرف زدیم، خندیم و چایی نوشیدیم. باز ماجرا داشت به خواهرفلانی کشیده می‌شد که بلند شدم و گفتم باید بروم. رفتم و چند روز بعد هم از آن خانه‌ای که به واسطه مهرداد فراهم شده بود، کوچ کردم. صاحب‌خانه از فعالان سازمان مجاهدین خلق از آب در آمد و من هم که آب پاکی را بر دست‌شان ریخته بودم، باید از آن‌جا می‌رفتم.

مهرداد همیشه وقتی حرف از مجاهدین به میان می‌آمد، به آن‌ها بدو و بی‌راه می‌گفت اما مدام در جلسات و تجمعات مختلف آن‌ها بود. حتی یک بار برای تظاهرات با آن‌ها به امریکا رفت. در برخوردش با آن‌ها، فردی حرف‌گوش کن بود و در میان دوستان و رفقایی که در حزب‌ها و گروه‌های دیگر بودند، آدمی سرکش با تفکراتی چپ.

رابطه‌ام با مهرداد از دیدار‌های روزانه به هفتگی یا دو هفته‌ یکبار رسیده بود و سر موضوع شعر رادیکال به جدل رسیده بودیم. چند باری برای طراحی صفحه‌بندی کتاب‌هایش با من مشورت کرد. آن زمان «ایران‌وایر» تازه شروع به کار کرده بود. از اولین نویسندگان این رسانه بودم که اکنون بعد از حدود ۹ سال، به خانه‌ام بدل شده است. چند بار از مهرداد خواستم در این ویژه‌نامه‌ها حضور داشته باشد و به جای غر زدن، کاری بکند و حرفی بزند اما زیر بار نرفت. حرفش این بود: «شماها همه آدم‌های حکومت هستید و آن‌ها بدون این‌که بدانید، شما را هدایت می‌کنند.»

بعد‌ها به خاطر صراحت و لحن تندی که دارم، در خصوص مواردی دعوایمان شد و تا چند سال هیچ ارتباطی نداشیم.

مهرداد با اکثر فعالان سیاسی ساکن در بلژیک دوست بود. برای بسیاری از آن‌ها به دلیل عدم آگاهی‌شان به کامپیوتر، نرم‌افزار نصب می‌کرد. او هم‌چنین برای تعدادی از ایرانیان مالک، کارهای تعمیراتی می‌کرد. در تمام تجمعات مجاهدین خلق، تصویربردار بود و کشور اتریش برایش زیباترین جای دنیا با خاطراتی جانانه به شمار می‌رفت. محال ممکن بود دیداری داشته باشیم و پای خاطره باز نشود و حرفی از اتریش به میان نیاید. در بین ایرانیان ساکن بلژیک، آدمی ساکت و بی‌آزار شناخته شده بود. ساده می‌پوشید و نسبت به مابقی ایرانی‌ها که به دنبال شیک‌پوشی هستند، بی‌نهایت ساده و شاید بتوان گفت اغلب مواقع ژنده‌پوش بود.

بعد از چند سال بی‌خبری از مهرداد، مدتی که ساکن پاریس شده بودم، یک روز پیامی داد که کتابش به زبان فرانسه ترجمه شده است و فلان روز در فلان سالن شعرخوانی و رونمایی کتاب دارد. بنا به حرمت رفتم اما نه من آن «محمد» سابق بودم و نه آن رابطه، رابطه گذشته. سلامی و لبخندی از سر اجبار و احترام رد و بدل کردیم، بابت حضورم تشکر کرد و دیگر خبری نداشتیم تا باز ساکن بلژیک شدم.

یکی دو بار به منزلم آمد. دیگر از آن محمد جوان و چشم‌وگوش بسته بابت زندگی در اروپا خبری نبود. مهرداد هم دیگر حرفی از شعر و ادبیات رادیکال و این‌ها نمی‌زد. سعی کردیم اصلا وارد نقد ادبی نشویم.

تا روزهای آخر آزادی‌ او، که شماره مهرداد را روی خط تلفن خود دیدم. پاسخ دادم. با استرس و هیجان شروع به فریاد کرد. درگیر یک مشکل خانوادگی شده بود. در نهایت گفت: «از خانه بیرون زدم، می‌خواه به منزل تو بیام.»
بدون تعارف گفتم نه: «اصلا دوست ندارم در دعواهای خانوادگی دخالتی داشته باشم. لطفا مشکلت را با خودت حل کن و بعد تماس بگیر. حتما به منزلم به صرف قهوه یا شرابی دعوتت خواهم کرد.»

دو هفته بعد صبح، هنگام نوشیدن قهوه، در حال خواندن تیتر اخبار بودم که دیدم رسانه‌ای نام مهرداد عارفانی را نوشته است. قبل از نام مهرداد، «عملیات تروریستی» نوشته شده بود. قهقهه‌ای زدم و با همکاری که می‌دانستم آن روز شیفت‌ سردبیری او است، تماس گرفتم. با خنده و قهقهه گفتم فلانی! اسم این بی‌چاره را اشتباه نوشته‌اید و اگر خودش بخواند، از ترس سکته می‌کند. آدم ترسو و بی‌چاره‌ای است. تا خون این بابا گردن‌تان نیفتاده، درستش کنید.

هنوز حرف و قهقهه‌ام تمام نشده بود که آن همکار صحبتم را قطع کرد و گفت: «تازه از خواب بیدار شدی؟»
نوشتم: «بله، شب‌کار بودم و تا خود صبح بیدار بودم. چه ربطی داره؟»

گفت: «قهوه‌ات را بنوش و خبرگزاری‌های فرانسه را بخوان. اسم درست است، او واقعا عامل جمهوری اسلامی‌ است و در رابطه با یک عملیات تروریستی بازداشت شده است.»

شوکه شده بودم. قهقهه می‌زدم. با چند دوست تماس گرفتم، همه یکه خورده بودند. همان روز تمام کلید‌های برق خانه‌ام را هم باز کردم. حتی سیفون توالتم را باز کردم و همه چیز را مورد بررسی قرار دادم. در منزل جدیدم، قبل از این‌که اجاره‌اش کنم، مهرداد کار تعمیرات انجام داده و سبب آشنایی من با صاحب‌خانه و اجاره این خانه شده بود.

تا چند هفته، با هر فعال سیاسی ساکن بلژیک که برخورد می‌کردم، همه می‌گفتند: «اشتباهی شده، این نان شب نداشت بخورد.»

حتی تعدادی از فعالان ساده‌لوح ایرانی می‌خواستند پولی تهیه کنند و برایش وکیل بگیرند. اما در حکم دادگاه آمده که بیش از ۲۰۰هزار یورو از پول‌هایی که مهرداد عارفانی از اسدالله اسدی گرفته بود، ضبط شده است.

با توجه به این‌که زندانیان در بلژیک می‌توانند شبکه‌ها و سایت‌های خبری اینترنتی را بخوانند، امیدوارم روزی مهرداد این یادداشت را بخواند و برایم بنویسد که حاضر به گفت‌وگو با رسانه من هست؟ این بار سوال‌های من از او ادبی نخواهند بود.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy