ویژه خبرنامه گویا
این ماجرا مربوط به ۹ ده سال پیش است. چند هفته پیش که برای دکتر نوری زاده تعریف کردم، گفت باید بنویسی! گفتم علیرضا جان، چه بنویسم؟ میان اینهمه خبر و گیر و گرفتاری و بدبختی، چه حاصل از این نوشتن؟ بگویمهای مردم، آمده بودند مرا بخرند؟!
گفت عوامل حکومتی اخیراً با من تماس گرفتند، همان شب در تلویزیون گزارش دادم. گفت «وقتی عذر آوردم که همسرم هم با هرگونه همراهی من با شما مخالف است، گفتند طلاقش بده، ما برایت زن میگیریم! همه را با مردم در میان گذاشتم. هادی جان تو هم بهتر است بنویسی! ما وظیفه داریم به مردم گزارش بدهیم و افشا کنیم!»
گفتم «بهرحال عزیز جان ماجرا برای من مشمول مرور زمان شده، اگر روزی مناسبتی پیش آمد، مینویسم.»
گمان نمیکردم، علاقمند هم نبودم که مناسبتی پیش بیاید. نوشتن راجع به آن شب برای من کار راحتی نیست، اتلاف وقت است. کارهای واجب تری هست. اما اخیراً مناسبتی پیش آمد - یا من بخودم قبولاندم که پیش آمده - تا آن «وظیفه» را ادا کنم.
ساعت هشت یک شب پائیزی ۹ سال پیش، سه آقای ایرانی به خانه ما آمدند. یک آقای شیخ وار کشیده و بلند بالا با ته ریش خوشتراش و لباس شیک. یک جوان تُپُل آراسته که گفتند از سوئیس آمده و گمانم آمده بود که پالتوی فاخر و شال گردن ابریشمی آقای «دکتر» را بگیرد و بیاویزد. سومی یک تاجر ایرانی مقیم لندن، که بانی این ملاقات بود. یک بار او را دیده بودم. آقای جمشید رضائی، خواننده هنرمند ساکن لندن، ما را بهم معرفی کرده بود. ایشان چند بار تلفن زده بود که «آقای دکتر»، علاقمند به شماست و اشعار شما را از بر است و میخواهد شما را ببیند. حالا بالآخره آمده بودند.
وارد شدند. یک بطر شراب آورده بودند، یک جعبه شیرنیهای خشت و ریزه ریزه ایرانی، یک ماکت سنگی نمای کوچک از سنگبریهای تخت جمشید. (سه نوع هدیه برای هر نوع سلیقه!). دستشان درد نکند.
چای آوردم. «آقای دکتر» بعد از تعارفات، صحبت را به انتخابات ج. الف و ماجرای ۸۸ و دعوای میرحسین و احمدی نژاد کشاند و ذکر خیر موسوی را کردند که در تهران خیلی رأی آورد. خوب که حرف میرحسین جا افتاد، آقای دکتر گفتند «اما شهرستانها مال دکتر احمدی نژاد بود!» از اینجا مسیر عوض شد و از محبوبیت احمدی نژاد رسیدند به آقای رحیم مشائی که چقدر ایران را دوست دارد. (حالا من منتظر که از شعرهای من تعریف کنند!)
صحبت از «بهار ایرانی» کرد و این که باید دست آخوندها را کوتاه کنیم.... تا اینکه بالآخره نوبت به شعرهای من رسید. (آخ جون!) گفت شعرهای شما خیلی روان است و خیلی تأثیر گذار است. (خیلی تشویق شدم!) ولی حیف است که هدر برود!! خصوصاً که شما هم ایران را خیلی دوست دارید، مثل آقای مشائی!
«ما کاری که از شما میخواهیم اینست که حمایت کنید، هنرمندان را جمع کنید. شب شعرهائی ترتیب بدهید. خود شما هم لازم نیست کاری بکنید، گاهی یک شعری به تأئید...... چون اگر رحیم مشائی رئیس جمهور شود از دکتر احمدی نژاد هم بهتر است!»
آقای بازرگان که بابت پیروزی در ترتیب دادن این ملاقات، خوشحال به نظر میرسید، گه و گاه فقط میگفت «از نظر اقتصادی هم هیچ مشکلی نیست!». منظورش «از نظر مالی» بود و «اینکه آقای دکتر هتل هم دارند و موزه دارند و میخواهند ۱۶ میلیون سرمایه بگذارند و تلویزیون هم راه بیندازند.» و باز «همه امکانات جور است. از نظر اقتصادی هم هیچ مشکلی نیست!».
یک ساعت بعد آقای دکتر به منِ هاج و واجی که بی اختیار به پریشانگوئیِ «بله، نه خیر، البته، ولی، حالا، من کارهای نیستم، من کار جمعی بلد نیستم، آهان، اوهون....» افتاده بودم و این پا و اون پا میکردم، گفت «بالآخره شما هم باید برای مملکتتان کاری بکنید، حرف شما اثر دارد.» بازرگان باز گفت «از نظر اقتصادی هم هیچ مشکلی نیست.» (گویا قرار گذاشته بودند که این بخش حساس قضیه را ایشان بگوید که خودمانی تر است.)
درآوردند نشریاتی با چاپ نفیس که خبر از دارائیهای میراث فرهنگی و عتیقه جاتی و موزههای آقای دکتر میداد، به من دادند و آقای دکتر با لحنی که گلایه و دلخوری و نومیدی و وسوسه و اقتدار و شاید قدری هم امید! تویش بود، در مقابل بی تفاوتی و پرت و پلاگوئی من، اتمام حجتی گفت «بهرحال پیام را دادیم». پشت بندش بازرگان آمد: «از نظر اقتصادی هم......». پاشدند رفتند.
پس از رفتنشان، همسر گرامی که چای دوم را او آورده بود و خودش را در حاشیه مجلس قرار داده بود، وقتی حال پریشان مرا دید - و از آنجا که ضمناً فرصتها را برای سرکوفت زدن به من از دست نمیدهد - به تندی گفت «چرا اینها را بیرونشان نکردی؟». گفتم «والله بیش از این از من برنمیآمد.»
-اصلاَ چرا راهشان دادی؟
-من چه میدانستم چه میخواهند بگویند؟ گمان میکردم آمدهاند شعرهای مرا برایم بخوانند، چرا که چند روز پیش آقای دکتر تلفن را از بازرگان گرفت و یک سروده مرا از بر برایم خواند.
-از کجا مطمئنی از بر خواند؟
-والله به اینش فکر نکرده بودم و نمیکنم! بهرحال من فکر میکردم که امشب میآیند مرا ببینند، نگو میخواهند دَم مرا ببینند! من هم نمیتوانم مهمان را از خانهام بیرون کنم و ماجرا درست شود. تازه یکبار آقای جمشید رضائی مرا برده بود منزل آقای بازرگان، به صرف چای. ایشان مرا از خانهاش بیرون نکرد!
- طور دیگر نتوانستند ضایعت کنند، فکر نو کردهاند برایت. تو با این بی احتیاطیهایت، آخرش من و بچهها را هم بدبخت میکنی! به آن شراب لب نمیزنی، آن ماکت تخت جمشید را مواظب باش رادیواکتیویته بهش نباشد، شیرینیها را هم بریز توی سطل!
- خانم جان چرا خیال بد میکنی؟ اتفاق بدی که نیفتاده. چه بهتر که فهمیدیم چه خبرها هست و چه جریاناتی در جریان است و رئیس جمهوری آینده کشورمان کیست!! چه بهتر که مای از همه جا بی خبر، با یک بُعد از عملیات مافیائی اینها آشنا شدیم. نه چک زدیم نه چونه، کلی اطلاعات آوردند تو خونه. تازه شما ببین من چه آدم نجیبی هستم که به جای پرستو، برای من زرافه فرستادهاند! (این را الان به شوخی نوشتم والا در آن برهه هنوز دیپلماسی پرستو علنی نشده بود.)
ایشان گفت که تمام مدت دلش میلرزیده و شمارهای را که پلیس به ما داده، روی تلفنش آماده گذاشته بوده. گفتم خانم جان خوب شد دستت نخورد که شماره وصل شود. (تلفنها البته هنوز به هوشمندی امروز نشده بود.) وگرنه اگر یکهو نیروهای SOS سر میرسیدند، جواب آنها را چه میدادیم، جواب اینها را چه میدادیم؟
ایشان تحکم کرد «اینها این بار نقشه دیگری برای تو دارند. بیار آن شیرینیها را بریز توی سطل...» اما وقتی دید من چند تا از آن شیرینی بادامیهای ریز توی مشت دارم و میاندازم بالا، با عصبانیت اتاق را ترک کرد و گفت: «نصف شب اگر سرت گیج رفت، مرا بیدار کن آمبولانس خبر کنم!»
از صبح فردایش سعی کردم با آقای بازرگان تماس بگیرم. بالاخره طرفهای غروب این کلمات دقیقاً رد و بدل شد:
- آقای...... من دیشب حالم بد شد. اصلاً انتظار نداشتم. خواهش میکنم دیگه آقای دکتر را سراغ من نیاورید، من اصلاً اهل کار سیاسی نیستم....
-نه آقای خرسندی، اتفاقاِ آقای دکتر عرق خور هستند، انشاالله یک شب بشینیم دور هم...
-آقای..... من عرق هم نمیتوانم بخورم. دکترم گفته لب به مشروب نزنم! (الکی)
ماجرا همینجا تمام شد یا نشد. چند هفته بعدش که در پولیش سنتر (مرکز لهستانیهای لندن) برنامه داشتم، آقای منوچهر حسین پور چهره سرشناس فرهنگ و هنری لندن که مدیریت برنامههای نمایشی مرا در اروپا داشت، - بی خبر از ماجرا - بعد از برنامه به من خبر داد که آن بازرگان آشنا، در آخرین لحظات شروع برنامه، با اتومبیل بزرگ و شیشه دودیاش آمده بود و چند بلیت برای ردیف جلو خواسته بود و جواب «تمام شده» گرفته بود. ایشان هم گفته بود آقای رحیم مشائی توی ماشین هستند و با دلخوری رفته بود.
چند ماه بعد از این ماجرا، ضمن صحبت با یک روزنامه نویس بازنشسته در ایران، این ماجرای تفریحی را برایش تعریف کردم. البته در اینترنت هم جیک و پوک آقای دکتر را درآورده بودم. او کنجکاو شد بداند این آقای دکتر کیست. دو هفته بعد خبر داد که ایشان در حکومت کارهای نیست، اما وضعش توپ است و در کنار حکومتیان، «مرده شوی زندههای حکومتی است!».
چند هفته پیش با درگذشت عالیجناب مصباح یزدی، در خبرها بود که صاحب مقامان حکومتی، مرده شوی مخصوص خودشان را دارند..... همین خبر مرا به یاد «مرده شوی زندههای حکومتی» انداخت و به یاد سفارش دکتر نوری زاده. این هم مناسبت.
لندن - ۲۸ بهمن ۹۹
[email protected]