آقای دکتر دلخواسته با تشکر از شرکت شما در این گفتگو اجازه بدهید سوالات را با توجه به آنچه در گفتگوی تلفنیمان ابراز کردید آغاز کنم.
شما بزرگترین دغدغه فکری خودتان را در حال حاضر چگونگی کمک به مردم ایران برای رسیدن به یک شرایط انسانی و آباد کردن سرزمینی میدانید که دوستش دارید. در این رابطه به نقش تاریخی خودتان اشاره می کنید. نقش تاریخی چیست و چگونه آنرا برای خودتان تعریف می کنید؟
محمود دلخواسته: نقش تاریخی داشتن، از جمله به معنی انتقال تجربه است. بخصوص در جوامعی مانند ایران که فرهنگ نقد بسیار ضعیف است. بدتر، وقتی کوششی و جنبشی ظاهرا به شکست منجر می شود، و اینگونه، پیروزی ای که در مرحله سرنگونی استبداد هزار مادر داشت، در مرحله میان مدتی که شکست خورد، یتیم شده است و حتی بسیاری از "روشنفکران" شروع به خود زنی کرده و اینکه زیاده خواهی کردیم و باید کمتر می خواستیم و در نتیجه خود زنی و خود تحقیری را با نقد کردن یکی می گیرند. نمونه های بسیار آن را در میان بسیاری از اهل قلم می بینیم که از شرکت خود در عظیم ترین انقلاب قرن بیستم که روش خشونت زدایی و پیروزی گل بر گلوله را به جهان هدیه داد تا به مانند الگویی از آن در انقلابات موفق کشورهای اروپای شرقی و دیگر کشورها استفاده شود و روش جنبش غیر خشن عمومی را جایگزین روش چگوارایی کرد، اظهار پشیمانی می کنند.
به بیان دیگر، نقش تاریخی داشتن، از جمله از طریق <نقد> تجربه را به نسل بعدی منتقل کردن است. چرا که با وجودی که یکی از معدود تاریخی ترین کشورهای جهان می باشیم، ولی به سبب عدم فرهنگ مطالعه و عدم کنجکاوی و پاسخهای آسان که واقعیت های پیچیده را پنهان می کند، ترجیح دادن، دارای حافظه تاریخی ضعیفی می باشیم.
نقش تاریخی از جمله به این معنی است که تاریخ را نه فقط به معنی اتفاقات گذشته که آینده را در حال اتفاق افتادن دیدن و گذشته را به عنوان معمار آینده فهم کردن و اینکه همیشه آینده به دو صورت در گذشته است که ایجاد می شود، یکی بصورت ساختارهای واقعیت اجتماعی در چهار بعد فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی و نرمها و ارزشهای نهادینه شده در آنها و نیز بصورت روایتی که از گذشته در ذهن جامعه ملی جا می گیرد. در چنین وضعیتی، نقش تاریخی هم به معنی نقد ساختار و ارزشها و نرمهایی که جامعه را دچار تنش و بحران کرده و مانع آفرینندگی استعدادهای جامعه می باشد و هم روایت گذشته را از دست قدرتمداران که از طریق تحریف و جعل و سانسور گذشته سعی دارند آینده را از آن خود کنند خارج کردن و جامعه را با فرهنگ نقد خو دادن.
طاهره .باریی:خوبست گفتید از جمله. یعنی فقط انتقال تجربه کافی نیست آنهم تجربه ای که به هر حال «روایت ما» از واقعیت است. روایتی که ممکن است در بهترین حالت بار ها بعد از تجارب جدید تغییر کند. تازه انتقال نوعی داستان گذشته هم که کافی نیست؛ باید راه حلهای « آنموقع بکار گرفته نشده» را هم ارایه داد.اما این با خود نوعی خیمه زدن در گذشته را به همراه میآورد که نه به لحاظ رشد فردی مفید است نه اجتماعی.
من فکر میکنم آن قوانینی که به گذشته شکل داده اند امروز هم حضور دارند و دارند عمل میکنند برای کشف چرایی بسیار از موضوعات بجای کاوش در گذشته میتوان به حال رجوع کرده و آنرا که برای ما ملموس تر هم هست و اطلاعاتمان هم به روز تر است کاوید. یا روی همین «حال» وقتی داریم عمل میکنیم میدانیم که به نوعی داریم ازیکسوگذشته را کشف میکنیم هم آنرا تغییر میدهیم. در این مورد می خواهید نکته ای بیفزایید؟
محمود دلخواسته: بله فقط انتقال تجربه کافی نیست و این تجربه وقتی به زمان حال می رسد که هدف را آینده و معمار سرنوشت آینده شدن قرار می دهد. برای ایجاد چنین وضعیتی، حداقل به چند عامل نیاز دارد:
یکی اینکه نسل جوان متوجه شود که گذشته را از بند سانسورها رهانیدن فقط به قصد واقعیت را آنگونه که رخ داده است عرضه کردن نیست، بلکه چنین آگاهی با خود مسئولیت پذیری نیز به همراه می آورد و اینکه آیا نسل جوان حاضر است که مسئولیت پذیری کرده و تجربه را ادامه داده تا به پیش ببرد. یعنی همان کاری که انقلابیون فرانسه بعد از شکست انقلاب کبیر فرانسه در سالها و دهه های بعد از انقلاب که به ظهور دیکتاتوری روبسپیر و استبداد آزادی او و بعد به ظهور ناپلئونیسم و تحمیل دوباره سلطنت بوسیله قدرتهای انگستان و روسیه و اتریش و پروس منجر شد، انجام دادند و در پی چندین انقلاب تجربه را رها نکرده تا بالاخره فرانسه را مهد آزادی کردند.
ولی برای انجام اینکار، نسل جوان هم نیاز به اعتماد به نفس و هم باور به توانایی های خود دارد و بالاخره، امید. یعنی همان چیزی که استبداد حاکم و استبداد سلطنتی در انتظار از طریق رسانه های خود در داخل و خارج از کشور از او سلب کرده اند و اولی خود را نتیجه طبیعی انقلاب توصیف می کند و دومی با ایجاد شبکه تار عنکبوتی تئوری های توطئه که مانع شدند تا دیکتاتور با زور هم که شده ایران به دروازه های تمدن بزرگ برساند، نقش مردم را به آلت و بازی خورده و فریب خوردگان قدرتهای خارجی کاهش می دهند تا اینگونه هم آنان را به لشکر توابین تبدیل کنند و هم این توابین را در بهترین حالت به تماشاچی و در بدترین حالت به عنوان گوشت دم توپ استفاده کنند.
بنا براین نقش دیگر روشنفکر مسئول کوشش در عارف کردن جامعه به توانایی های اوست و اینکه او می تواند تحول را در استقلال و آزادی ممکن کرده و اینگونه معمار سرنوشت خود شود. جمهوری شهروندان ایران، بدون چنین شهروندانی امکان ظهور نمی یابد.
دیگر اینکه جامعه ملی نیاز دارد طرف دیگر این معادله را نیز بداند و آن اینکه بدون ایجاد چنین تحولی در افراد، سرنوشت آنها جز "انتخاب" بین استبداد بد و استبداد بدتر که همیشه بدترین ها در اختیار نهامی گذتاردمی گذارد نخواهد بود.
طاهره باریی : مطابق اسناد و خاطراتی که شما دارید؛ خمینی آدمی بود که اگر جلوی او می ایستادی عقب نشینی میکرد. بنظر شما اگر شرایط به صورت فعلی در آمد بدین خاطر بود که بسیاری از اطرافیان خمینی فاقد شجاعت بودند و نتوانستند بموقع موضع گیری بدون ترس بروز دهند؟
محمود دلخواسته:میشل فوکو بر این نظر بود که هر کجا قدرت وجود دارد مقاومت هم وجود دارد. قدرت تنها در برابر مقاومت است که عقب نشینی می کند. آقای خمینی انسانی بود که قدرت را اصل می شناخت و بنا بر این مانند هر قدرتمدار دیگری، اگر در مقابل او می ایستادی عقب نشینی می کرد. در روانشناسی نیز به کودکان و نوجوانان در مقابله با زور گویی/قلدری/bullying نحوه مقابله با زور گو را می آموزند و نه در برابر زورگو سر خم کردن. در سیاست جهانی نیز یکی از انتقادهایی بسیار جدی که به رهبران سیاسی اروپا در زمان ظهور هیتلر می شود این است که در مقابل زور گوییها و قلدری های اوسیاست مماشات/تسکین دادن/ appeasement را پیش گرفتند و باور بر این بود که این سیاست سبب می شود که زیاده خواهی نکند. این روش ناشی از نشناختن پویایی قدرت بود و اینکه هر قدر بیشتر در برابر او عقب نشینی شود، جری تر می شود و دامنه سلطه اش را گسترده تر می کند. چنان که شد. چرا که قاعده قدرت همین است.
برای مثال بعد از جنگ معلوم شد که وقتی هیتلر ارتش خود را برای تصرف دو استان آلزاس و لورن فرستاد، اگر ارتش فرانسه به کوچکترین مقاومتی دست می زد، ارتش آلمان دستور عقب نشینی داشت. ولی سیاست امتیاز و مماشات سبب شد که اتریش را نیز قورت دهد و چکسلواکی را ضمیمه کند و تنها در زمانی که به لهستان حمله کرد، معلوم شد که چاره ای جز مقاومت نیست که دیر شده بود و این بموقع نایستادن جنگ جهانی دوم و ویرانی اروپا و ورای آن را به این کشورها تحمیل کرد.
در رابطه با آقای خمینی باید گفت نه تنها در برابر زیاده خواهی های او مقاومتی نمی شد، بلکه اهرمهای بکار گیری قدرت، داوطلبانه در اختیار او گذارده می شد. برای مثال، از همان آغاز، مهندس بازرگان، آقای خمینی را در وضعیتی قرار داد که وزرای دولت را ایشان هم باید تصویب می کرد. یا در زمانی که مجلس خبرگان اساسنامه خود را نقض و اینگونه زمان کار خود را دو بار تمدید کرد و به ابتکار مهندس امیر انتظام، دولت تصمیم به انحلال مجلس گرفت و روزنامه نگاران در اتاق مجاور منتظر بودند تا خبر را منتشر کنند، مهندس بازرگان، ناگهان تصویب طرح را منوط به موافقت آقای خمینی کرد. یعنی نخست وزیری که نه خود را هویدا می دانست و نه آقای خمینی را محمد رضا شاه، در زمانی که وقت ایستادن بود دقیقا نقش هویدا را بازی و آقای خمینی را در نقش محمد رضا شاه قرار داد. نتیجه هم از پیش معلوم بود و آن مخالفت سخت آقای خمینی با انحلال. اینگونه، مجلس خبرگان، کودتا را در پیشنویس قانون اساسی انجام و ولایت فقیه را حقنه آن کرد و سبب ساز وضعیت فاجعه بار کنونی شد.
در اینجا می بینیم که آنهایی که می گویند که آقای خمینی از آغاز برنامه قبضه کامل قدرت و سلطنت روحانیت را جانشین نظام سلطنتی کردن با دقت و فراست پیش برد، هیچ سند و مدرک و فاکتی در این رابطه ندارند و خیالات خود را جانشین واقعیات می کنند و هیچ توجه نمی کنند که ابزار کار را دیگران دانسته و ندانسته در اختیار ایشان گذاشتند. برای مثال، این مدعیان هیچ نمی توانند توضیح دهند که اگر اینگونه بود چرا آقای خمینی امضایش را زیر پیش نویس قانون اساسی خالی از ولایت فقیه که در آن تنها منبع مشروعیت و قانونیت مردم و رای آنها بود گذاشت و اصرار داشت تا به رفراندم گذاشته شود؟
با این توضیح می شود پاسخ شما را در شفافیت داد و اینکه آقای خمینی مانند هر اهل قدرت دیگری، وقتی با مقاومت روبرو می شد عقب نشینی می کرد. چند نمونه بدهم:
وقتی روزنامه میزان را آیت الله بهشتی با چراغ سبز آقای خمینی تعطیل کرد، برای اولین باراتحادی بین نیروهای دموکراتیک برای مقابله با این تجاوز به آزادی صورت گرفت و رئیس جمهور سخنگوی معترضان شد و روزنامه انقلاب اسلامی که پر تیراژترین روزنامه کشور بود به رسانه این اتحاد تبدیل و شماره حسابی گشوده شد. در نتیجه جنبشی گسترده در جامعه ایجاد و مردم در حد و امکان خود پول در حساب ریختند، از جمله پدر مصدقی سکولار و حال بنی صدری اینجانب که باز نشسته گارد شاهنشاهی و حال راننده تاکسی بود، بیست تومان به حساب ریخت و با افتخار آن را در محله امان اعلام کرد. نتیجه این همکاری و بسیج عمومی آقای خمینی را به عقب نشینی وادار کرد و میزان فعالیت خود را از سر گرفت.
نمونه دوم آن دستگیری صادق قطب زاده بعد از اینکه برنامه حزب جمهوری برای استقرار <استبداد صلحا> ی (قول آیت الله بهشتی.) را در تلویزیون افشا کرد، دستور دستگیری ایشان، دوباره با چراغ سبز اقای خمینی داده شد. در واکنش دوباره این اتحاد بین نیروهای دموکراتیک رخ داد و رئیس جمهور نقش سخنگوی آن را بر عهده گرفت. در نتیجه آقای خمینی مجبور به عقب نشینی شد و دستور آزادی قطب زاده صادر شد.
این دو نمونه بما می گوید که اگر رهبران اطراف آقای خمینی دارای شجاعت لازم بودند و در دفاع از اهداف دموکراتیک انقلاب با یکدیگر همکاری می کردند آقای خمینی عقب نشینی می کرد و عدم عدم شجاعت و عدم ایستادگی، در هر قدمی آقای خمینی را جری تر می کرد.
نمونه آخری را بزنم. وقتی در مراحل آخر کودتا بر ضد رئیس جمهور، جبهه ملی و نهضت آزادی، در رابطه با طرح قصاص، اعلامیه ای صادر و در 25 خرداد خواستار گرد هم آیی شدند، در آن روز در ساعت دو بعد از ظهر آقای خمینی سخنرانی و جبهه ملی را مرتد اعلام کرد و به نهضت آزادی اولتیماتوم داد. در واکنش، رهبران جبهه ملی پنهان شدند و مهندس بازرگان یک ساعت بعد به رادیو رفت و از تظاهراتی که خود به آن خوانده بود تبری جست و اینگونه نه تنها رئیس جمهور را که مقاومت ایستاده بود تنها گذاشت، بلکه در آن روز تاریخ ساز، ضربه ای روانی سختی به نسلی که از آقایان انتظار مقاومت داشتند تا از آنها حمایت کنند زد. اثر این ضربه روانی را خوب در محله خودمان در سلسبیل یاد دارم.
نمونه آخر آن را در مورد جنگ با عراق بدهم و آقای خمینی، که مانع پایان جنگ در خرداد 60 و همچنین در بعد از آزاد سازی خرمشهر شده بود و جنگ را نعمت توصیف کرده بود و اینکه اگر بیست سال هم طول بکشد خواهد ایستاد. ولی وقتی سنبه فشار آمریکا برای پایان جنگ را پر زور دید، مجبور شد جام زهر سر بکشد و بقول سرهنگ اولیور نورث، در برابر آمریکا زانو زد.
طاهره باریی: شما اعتقاد دارید که هر سوالی که برای ما مطرح شود حتما جوابی را هم شرایط خودش برای این سوال عرضه خواهد کرد. اولا چطور باید این جواب را دید و شناخت. ثانیا چه عللی وجود دارد که همیشه این جواب را نمیتوانیم ببینیم هر چند سوال وجود دارد؟ و سر انجام برای عبور مردم ایران ازاین تروما که شاید چند نسل حضور داشته و فعال باشد چه راهی پیشنهاد میکنید؟
محمود دلخواسته: بر این نظر هستم که از آنجا که خارج از هستی، عدم وجود ندارد و ما به عنوان عنصر خود آگاه هستی، وقتی برایمان سوالی طرح می شود، از آنجا که این سوال در هستی ایجاد شده است، پاسخ آن نیز در هستی نمی تواند وجود نداشته باشد. به بیان دیگر به عنوان جزئی از هستی نمی توانیم سوالی بکنیم که پاسخ آن در هستی وجود ندارد.
شاید بشود گفت که سوال کردن، در مرحله اول در واکنش به نیازهای اولیه انسان است که ایجاد می شود و پاسخ آن در چگونگی بر آوردن آن نیازها. علت اینکه تمدنها در مناطقی ایجاد شدند که طبیعت می توانست نیازهای اولیه آن جوامع را بر آورده کند از جمله به این علت است.
تنها در صورت بر آورده شدن این نیازها و دارای امنیتی از منظر مسکن و غذا و پوشش شدن است، که این امکان را ایجاد می کند که سوالاتی ورای بر آوردن نیازهای اولیه بر پرنده خیال ذهن سوار می شود و به پرواز در می آید. چرا که انسان بگونه ای ذاتی نیاز دارد که به جهان هستی و زندگی و محل خود در آن معنی و تفسیر بدهد
این سوالات در ذهن متولد می شود چرا که انسان در ذات انسان بودنش نیاز دارد که خود را تعریف کند و به زندگی و جهان هستی معنی و مفهموم و تفسیر دهد. به قول غربی ها، انسان به علت هارد وایری/hard wire /سیم پیچی سخت که در خود دارد این سوالات از اندیشه او تراوش می کند. به همین علت است که هیچ جامعه انسانی را نمی شود یافت که با این سوالات سر و کله نزده باشد و به نسبت اطلاعات خود پاسخهایی را به آن نداده باشد. پاسخهایی که بیشتر خود را در گفتمانهای دینی و فلسفی یافته و از دوران مدرنیسم ببعد، گفتمانهای علمی سعی کرده است پاسخهای خود را تولید کند.
البته همانگونه که سوالات همه مکانی و زمانی هستی شناسانه / ontological و معرفت شناسانه / epistemological مانند کیستیم و در کجا هستیم و به کجا می رویم نمی توانند غلط باشند، ولی پاسخ به آنها هم می تواند غلط باشد و هم متفاوت. چرا که پاسخ، نیاز به آگاهی و علم دارد و از آنجا که به عنوان انسان، بودنهایی نسبی می باشیم، آگاهی و علم نیز نسبی می باشد. و البته نفس نسبی بودن، می تواند سبب پذیرفتن پاسخی/هایی غلط باشد. در اینجاست که عقل نقاد از طریق نقد دائم پاسخ/پاسخ ها می تواد ما را به به پاسخ/های صحیح، نزدیک و نزدیک ترکند.
اینکه این نوع روش مربوط به بخش خود آگاه انسان است و در حالیکه می دانیم که بسیار از رفتار و اخلاق ها و شخصیتها ریشه در بخش نا خود آگاه انسان دارد. در اینجاست که مطالعات و تحقیقات روان شناسانه می تواند بکار بیاید. ولی در این راه، هیچوقت، هیچ گفتمان و یا روش درونی گفتمانی را نباید مطلق کرد و آن را مقدس دید و شک کردن در آن را سبب ملحد شدن. که در اینصورت عمل به علم پرستی تبدیل میشود و البته هر پرستش بی چون و چرایی خرافات را نیز به همراه می آورد و هر قدر بی چون و چرایی مطلق تر، شدت خرافات "علمی" بیشتر. چرا که اطلاعات و علم روانشناسانه نیز خود حاصل انسانهای نسبی و در نتیجه اطلاعات و آگاهی نسبی می باشند.
ط. ب در مورد ترومایی که در سطح وسیع مردم ایران به آن دچار شده اند و احتمال به نسلهای بعدی منتقل شده اند صحبت کرده اید. خواستم توضیحی در این رابطه داده و اینکه راه عبور از این تروما چیست؟
محمود دلخواسته : ترومایی که از آن صحبت کرده ام در رابطه با آقای خمینی است و خیانتی است که به اعتماد مردم ایران کرد. شما نگاه کنید که جامعه چنان نگاه عارفانه و عاشقانه ای به ایشان داشت، که حتی عده ای از مردم تصویرش را در ماه دیدند (البته این شایعه را اول ساواک در اذهان انداخت و از آنجا که به علت سانسور همه جانبه ساواک، تنها یک تصویر سیاه و سفید قدیمی از آقای خمینی را بخشی از جامعه دیده بود و شباهت نسبی زوایای سایه روشن ماه با آن تصویر، سبب شد که شایعه در کشور منتشر شود. در حالیکه اگر سانسور نبود و عکسهای رنگی و گونه گون آقای خمینی منتشر شده بود، چنین شایعه ای را نمی شد ساخت. ولی در هر حال، بخشی از جامعه چنان ایشان را معنویت محض می دید که خواست چنین تصویری را ببیند و دید.) و زمان ورود ایشان به ایران، زمانی بود که جامعه ایران انباشته از عشق و محبت، خمینی ای را بر قلبهای خود نشاند که گفته بود میزان رای ملت است. ولی هنوز انقلاب تازه وارد سال سوم خود نشده بود که در پاسخ به درخواست بنی صدر برای رفراندم گفت که <35 میلیون نفر هم بله بگویند من می گویم نه.> و اینگونه با خیانت به عهد خود با مردم، استبدادی سخت خون آلود و سرکوبگر و فاسد را بر جامعه تحمیل کرد و اینگونه بخش اعظم جامعه را تروماتیزه کرد. اسلام ستیزی گسترده در ایران که هیچ با دیگر جوامع اسلامی قابل مقایسه نیست، در جامعه از جمله به این علت است. چرا که خمینی، نمک را گنداند. اسلام ستیزی که بیشتر ناشی از آن خیانت و نیز شاهد این بودن که جنایتها و خیانتها و فسادها از طرف کسانی انجام می گیرد که در پشت عبای اسلام سنگر گرفته اند.
البته می شود سوال کرد که اگر این توضیح قدری پاسخ به دین گریزی بخشی از شرکت کنندگان در انقلاب را می دهد، ولی پاسخی به دین گریزی کسانی را که در آن زمان متولد نشده بودند را نمی دهد. بخشی از پاسخ به این سوال را تجربه هر روزه از وضعیت اسف باری که کشور گرفتار آن شده است می دهد ولی بخش نا خود آگاه آن باز می گردد به همان تروما. توضیح اینکه بسیاری از روانشناسان به این نتیجه رسیده اند که ترومایی که یهودیان جان بدر برده از هولاکاست دچار شده بودند به نسل بعدی منتقل و حتی سخن از این است که به نسل سوم نیز منتقل شده است.
می دانیم که علامات تروما شامل افسردگی، بی تفاوتی، و اختلالات تجزیه ای است که از جمله عوارض آن اختلال در حافظه تاریخی است. به این علت است که بخشی از شرکت کنندگان در انقلاب، آن روزها و ماههای شادی و امید و دوستی را که به <بهار انقلاب> معروف است را از یاد برده اند و در نتیجه، نه تنها احساس شکست می کنند، بلکه این خلاء را رسانه های پروپاگاندای سلطنت طلب پر کرده و از دوران دیکتاتوری سیاه پهلوی دوران طلایی ساخته اند که شیر و عسل در جوییها جاری بود و مردم نمک نشناس خوشی زیر دلشان را زد و سلطنت را بر انداختند.
با این توضیح، در پاسخ به اینکه چگونه می توان جامعه را تروما زدایی کرد تا به حالت تعادل باز گردد، باید بگویم که تا آنجا که مطالعه کرده ام، هیچ روش ساده و سریعی در این رابطه وجود ندارد. ولی نقطه شروع ترمیم تنها با پذیرفتن تروما است که شروع می شود. می شود گفت که قدری شبیه بعضی از گروه های ترک الکل و دیگر مواد مخدر در غرب است. توضیح اینکه این گروه ها کار را از زمانی شروع می کنند که فرد معتاد بپذیرد که معتاد است. چگونه، اینکار می تواند انجام شود؟ موثر ترین روش این است که از طریق باز نشر و تکرار روایت انقلاب، تجربه بهار انقلاب را از ضمیر نیمه خود آگاه آنها وارد ضمیر خود آگاه آنها کرد. در اینصورت، شرط روانی انجام گفتگو و نقد ایجاد می شود و گرفتار تروما، بجای طرح سوال چرا انقلاب کردیم، این سوال را می تواند طرح کند که چه عواملی باعث شد تا انقلابی که بر ضد استبداد و برای آزادی و مردمسالاری و استقلال و عدالت اجتماعی و رشد انجام شده بود، با باز سازی استبداد سابق منتهی در لباس مذهب و در ابعادی گسترده تر و سرکوبگر تر شد؟
ط.ب: البته اینهم روشی ست. اما مقایسه با شرایط فرد معتاد را درست نمیدانم یعنی فاصله های زیادی هست. فرد معتاد با اعتیاد خود روزانه زندگی میکند و به آن پناه می برد. در مورد ترومای مورد نظر من همه روزه ایرانیان باید در ذهن خود از آن بگریزند چون آنها را دچار شرمندگی نسبت به خود میکند. آنچه متخصصان پیشنهاد میکنند کسب شجاعت رویارویی با آن حوادث دردناک است. که شما البته آنرا در بخش باز بینی بخش بهاری انقلاب تجویز میکنید برای آنکه فرد از شرمندگی و از درماندگی روانی خود خلاص شود و بتواند نگاه دیگری در درجه ی اول به خودش و توانایی هایش داشته باشد. همانطور که بیان این تروما ها از طریق ادبیات؛ فیلم؛ حتی آفرینش های موسیقیاپی توصیه میشود. کما اینکه سوگواری های آیینی برای حوادث تاریخی نیز همین نقشُ درد زدایی از زخم و رهایی از آنرا بازی میکنند. اما سوال دیگری مطرح میشود نسبت به روحیه مردم ایران.
ترومای بزرگی که برای دسته بزرگی ازمردم ایران وجود داشت سرخوردن از مردی بود که قلبشان را به او سپرده بودند. همراه این سرخوردگی مردم اساسا از اخلاق و وارستگی که نزد این مرد آرزو کرده بودند باشد؛ سرخوردند . حتی میتوانم بگویم بنظر من مردم یک رهبر خیالی در ذهن داشتند که هرگز نیآمد. چون بجای تشکر از مردمی که باعث باز گشتش به موطنش شده بودند گفت هیچ احساسی ندارد. گفته ای هست که عاشق عشق را می شناسد با عاشق بیگانه است. آیا مردم ایران عشق طلب هستند و عشقشان را روی آن مرد خیالی متمرکز کرده بودند؟ اگر موافق عشق خواهی ایرانیان باشید آیا هرگز یک «نظامی« یا حکومتی که هنرش مدیریت باشدُ قادر به جلب اعتماد این مردم خواهد بود یا همیشه شکاف و جداپی عمیقی در اینصورت بین مردم وجکومت وجود خواهد داشت؟ در پرانتزبگویم که بنظرم مردم بتدریج متوجه میشدند و هر بار با ضربه ای سنگین که مردی که با ایرفرانس آمده اصلا آن کسی نیست که فکر کرده بودند دارند صدایش میکنند.
محمود دلخواسته: فکر میکنم پاسخ بخشی از قسمت اول سوال شما در بالا داده شد. فقط این را اضافه کنم که آن پاسخ تاریخی آقای خمینی را بیشتر جامعه اینگونه توجیه کرد که آقا در عالم ملکوتی دیگری زندگی می کند و در این جهان فقط به وظیفه دینی خود عمل می کند. البته وقتی عقل از وظیفه اصلی خود که توضیح است خارج و به توجیه می پردازد، به فریب دهنده ای بزرگ تبدیل می شود.
در رابطه با بخش دیگر باید بگویم که فکر نکنم بشود عشق را از عاشق جدا کرد. به بیان دیگر، اینکه گفته می شود عشق کور است و در تاریکی اتفاق می افتد بیشتر به عشقهایی که عنصر غالب آن غریزه است مربوط می شود. یعنی غریزه ای که طبیعت در انسانها جا سازی کرده است تا از طریق زوج شدن زندگی ادامه یابد. ولی عشقی که در پی یافتن همدل و همفکر و همسفر است در روشنایی متولد می شود و چنین عشقی نه عاشق را کور که بر بینایی او می افزاید. چنین عاشقی خوب می داند که چه صفاتی و بودنهایی در معشوق و عاشق وجود داشته باشد تا اینگونه عشق در مورد فرد خاصی و نه دیگری تبلور پیدا کند. انسان هر قدر بیشتر در سطح غریزه زندگی کند، بیشمار هستند انساهایی را می یابد که می تواند به آنها دل ببازد. ولی هر قدر بعد معنوی و پرنده اندیشه او اوج می گیرند، تبلور عشق در آن <دیگر> سخت و سخت تر می شود. به این علت است که در صورت نیافتن آن همدل و همسفر، پرنده فرد برای فرار از تنهایی تسلیم عقل توجیه گر شده و از فراز فرود آید و انتخاب غریزه را بپذیرد زود متوجه می شود که اگر قبلا در تنهایی خود تنها بود، حال این در بودن با دیگری که تنهایی اش بسیار تنها تر شده است.
در رابطه با اینکه مردم ایران عشق خواه هستند و اینکه "هرگز یک «نظامی« یا حکومتی که هنرش مدیریت باشدُ قادر به جلب اعتماد این مردم خواهد بود یا همیشه شکاف و جداپی عمیقی در اینصورت بین مردم وجکومت وجود خواهد داشت؟" باید بگویم:
شاید بشود گفت که فرهنگ عرفانی و فرهنگ عشق نقشی محوری در فرهنگ ایرانی دارند، ولی این به معنی این نیست که در پی حکومتی که هنرش مدیریت باشد نیستند. به بیان دیگر، رابطه صفر و عدد بین این دو نمی بینم. نمونه های بسیاری که هر دو را در خود داشته و جامعه ملی به سمت آنها حرکت کرده است داریم که به دو مورد آخری اشاره می کنم:
- مصدق، سیاستمداری بود مدیر و مدبر که در طول زندگی سیاسی اش جامعه ملی اقبال بسیاری به او کرده بود. در او هم عشق و صداقت می دید و هم مدیر و مدبر بودن. در نتیجه با وجودی که سونامی ترور شخصیت او از طریق رسانه هایی که در اختیار انگستان بودند بکار گرفته شد و با وجودی که دیگر رهبران جبهه ملی که بعد معلوم شد که در جیب انگستان بودند، مانند بقایی و آیت الله کاشانی، بر ضد او جبهه گرفتند، ولی موفق نشدند که از محبوبیت مصدق در میان مردم بکاهند و در نتیجه، تنها راهی که برای انگستان و آمریکا برای ادامه سلطه بر ایران باقی ماند، کودتا بود.
- بنی صدر، یکی از اطرافیان و مشاوران آقای خمینی بود، ولی جامعه، از میان آن بسیار دیگر نزدیکان و مشاوران، به سرعت تشخیص داد که او مدیری است مدبر و کارشناس که در طول سالها تحقیق برنامه متحول کردن اقتصاد مصرف محور به تولید محور را انجام داده است و به طرف او میل کرد. میلی که به سونامی منجر شد و در انتخابات ریاست جمهوری بیش از 76 درصد آراء را به خود اختصاص داد. این در حالی بود که بدون استثناء تمامی احزاب و گروه ها و رسانه ها، بجز روزنامه انقلاب اسلامی او، یا بر علیه او موضع گرفته بودند و از رقبای رقیب حمایت می کردند و یا سکوت کرده بودند و ضدیت رادیو و تلویزیون دولتی نیز بر آن افزوده شده بود. این حمایت آنگونه بود که وقتی بنی صدر 15 ماه بعد تقاضای رفراندم کرد تا جامعه بگوید که سیستم دموکراتیکی که او خواهان آن است را می خواهد یا <استبداد صلحا> ی آیت الله بهشتی را، آقای خمینی در دو نوبت دخالت و مانع انجام رفراندم شد. یکبار در 5 خرداد 60 که گفت <همه موافقت بکنند من مخالفت می کنم.> و در 25 خرداد که گفت، 35 میلیون نفر بگویند بله من می گویم نه. علت مخالفت جز این نبود که می دانست که در صورت چنین رفراندمی، پیروزی بنی صدر ضمانت شده است. در غیر اینصورت، با رفراندم موافقت و بنی صدر شکست خورده و از صحنه سیاسی حذف شده و دیگر هیچ نیازی به کشتارهای وسیع و سرکوبهای سراسری نمی شد.
ط.ب: بنظرم برای حرکت در جهت واقع بینی حداکثر نباید چشم به این واقعیت بست که رای دادن مردم به آقای بنی صدر الزاما بخاطر شناخت ایشان نبود. چنین شناختی در مورد شخصی که چند سالی بیش نیست در صحنه سیاست داخلی حضور می یابدُ نمیتواند وجود داشته باشد و باید از کوره های بسیار بگذرد. برخی رای دادند تا کاندیدا های مورد نفرتشان انتخاب نشود. برخی هم رای دادند چون باز او را از همراهان نزدیک خمینی تلقی میکردند. نمیتوان سنجشی داشت که چه درصدی روی شناخت و پذیرش برنامه ها و مدیریت او به ایشان رای دادند. البته در این مورد منازعه ای نداریم. به هر حال رای به نفع ایشان ریخته شده بود و من گمان نمیکنم خمینی از هیچ رفراندمی می ترسید برای خودش کارت سبز ویژه خلع کردن را قایل بود. هر کجا و هر لحظه.او بعنوان فرد مدعی اسلام شیعه ؛ باکی نداشت شخصی را که با گرو گذاشتن شهرت اجتماعیشُ؛ به او مرتبه ی مرجعیت قایل شده و زندگی او را نجات داده بود؛ خلع لباس کند. لباسی که خودش نداده بود تا خودش بتواند بگیرد. و اصلا کودتایی در عالم روحانیت شیعه محسوب میشد. کسی که این مرتبه ها را پشت سر گذاشته؛ میآمد از رفراندوم پروا کند؟
محمود دلخواسته: این سوال بسیار خوبی است چرا که امکان روشنگری را در این زمینه و در نتیجه افسانه زدایی را فراهم می کند:
توضیح اینکه، این کاملا درست است که تا سالی قبل از انقلاب، عده زیادی بنی صدر را نمی شناختند. ولی دقت کنیم که زمان، نه به عنوان <زمان طبیعی> که به عنوان <زمان اجتماعی> در زمانی که جامعه به عظیم ترین جنبش خود در طی قرون دست زده است، می تواند دهها سال و حتی بیشتر از <زمان اجتماعی معمولی و روز مره> را در خود جای دهد و در عین حال از بیرون تنها به عنوان یک سال طبیعی دیده شود. برای نشان دادن سرعت شگفت انگیز <زمان اجتماعی> در بعد از انقلاب به بهار انقلاب معروف است می توان به چندین معرفه اشاره کرد که چند نمونه آن را در اینجا می آورم:
در این زمان ما شاهد هستیم در جامعه کتاب نخوان ایران، تیراژ کتابهای شریعتی و بنی صدر به صدها هزار می رسد و حتی در مورد یک کتاب ایشان (یاد ندارم که کیش شخصیت بود یا اقتصاد توحیدی.) ناشران به بنی صدر اطلاع دادند که در مجموع یک میلیون از آن کتاب را فروخته اند.
یا روزنامه انقلاب اسلامی، با فاصله بسیار زیاد، پر تیراژترین روزنامه تاریخ ایران شده بود و هنوز هیچ با وجود دو برابر شدن جمعیت و سواد، آن رکورد شکسته نشده است. آقای محمد جعفری، مدیر روزنامه در گزارش خود می نویسد که تیراژ روزنامه 450 هزار بود ولی تقاضا بسیار بیشتر بود و برای بررسی میزان تقاضا به شهرهای مختلف سفر و به این نتیجه رسیدند که تیراژ باید حداقل به یک میلیون در روز برسد. ولی سازمانی که کاغذ روزنامه را در اختیار داشت و در اختیار حزب جمهوری بود تقاضای روزنامه برای آن مقدار کاغذ را رد کرد. هم نسلهای من خوب بخاطر دارند که برای خرید روزنامه از قبل صفهای مردم تشکیل می شد و به محض رسیدن در عرض 10-20 دقیقه روزنامه ها تمام می شد، در حالیکه روزنامه های دیگر مانند جمهوری اسلامی باد کرده و به فروش نمی رفتند. این در حالیست که جمعیت ایران در آن زمان 36 میلیون بود و بیش از نیمی از جامعه بیسواد بودند.
مثال دیگری را بزنم: وقتی پیشنهادات مکرر بنی صدر برای بحث آزاد مورد قبول قرار گرفت و آقای بابک زهرایی از روشنفکران کمونیست در مقابل بنی صدر قرار گرفت، درست مانند زمانی که سریال مراد برقی از تلویزیون پخش می شد و خیابانها خلوت می شد، خیابانها خلوت شده بود. با این تفاوت که مردم اینبار جلوی تلویزیون نه به این علت می نشستند تا ببینند که آیا مراد برقی و عشق او، محبوبه به یکدیگر خواهند رسید یا نه، بلکه به این منظور که ببینند کدامیک در مورد حل مشکلات اقتصادی راه حل درخوری را دارند.
نمونه دیگر آن، بحث آزاد بنی صدر با رهبران چریکهای فدایی خلق بود. اول این را بگویم که انجام چنین بحثی حتی در کشورهایی که دارای مردمسالاری قدیمی می باشند نیز بی سابقه بود و هست و تا بحال نشده است که برای مثال نخست وزیر انگستان، به رهبران جنبش آزادیبخش ایرلند که سربازان انگیسی را به قتل رسانده اند، امان بدهد تا در بی بی سی ظاهر شده و با او در برنامه ای زنده بحث کنند که چرا دست به اسلحه برده اند؟
بهر حال، وقتی این بحث آزاد با پخش زنده که چهار ساعت و بیست دقیقه طول کشید خیابانها خلوت شده بود.
در کنار این بگذارید سخنرانی های بی سابقه بنی صدر را که در بیشمار دانشگاه ها، کارخانه ها، حسینیه ها و مساجد در سراسر ایران به سخنرانی مشغول و به مسائل پیچیده اقتصادی را به ساده ترین صورت برای مردم توضیح و راه حلها را بیان می کرد که معروفترین آن ده شب تحلیل مشکلات اقتصادی در خانه کارگران در جنوب شهر بود که بصورت کتاب هم چاپ و و بارها با چاپ و صدها هزار نسخه آن به فروش رفت. در نتیجه مخالفان او که خود حرفی برای گفتن نداشتند او را با تمسخر <بنی حرف> توصیف می کردند.
در این سخنرانی ها در عین حال کوشش داشت اسلام را هم به عنوان گفتمان آزادی معرفی کند که با استقبال بی نظیری روبرو شده بود. برای نمونه یکبار در سخنرانی قبل از خطبه های نماز جمعه در دانشگاه تهران از صدهها هزار کننده (آن زمان شر کت کنندگان با اشتیاق و انتخاب خود شرکت می کردند و تا با تهدید و اجبار بخشنامه.) از شرکت کنندگان سوال کرد که مگر نه اینکه آروزی هر مسلمان این است که به بهشت برود؟ بعد از پاسخ شاد گونه مردم، اضافه کرد:
<ولی اگر مرا بخواهید بزور به بهشت ببرند ترجیح می دهم که به جهنم بروم.>
یا در جریان نامزد شدن و مبارزات ریاست جمهوری، بنی صدر تنها نامزدی بود که حتی یک قران برای تبلیغات هزینه نکرد و این جنبش خودجوش مردم در همه سطوح بود که با شعارهایی که معروفترین آن <بنی صدر/صد در صد> بود در سراسر کشور سونامی حمایت از او را ایجاد کردند. جریانی که بعد از انتخابات، بصورت ایجاد <دفاتر همکاری و هم آهنگی با رئیس جمهور> در سراسر ایران بگونه ای خود جوش ایجاد شد. حداقل از زمان انقلاب مشروطه، این دفاتر تنها سازماندهی افقی جامعه ملی ایران می باشند که در خارج از سازمانها و گروه های سیاسی که همه بگونه عمودی و از بالا ایجاد شده بودند، شکل گرفت. تجربه عظمیی از دموکراسی مردمی- مشارکتی و از پایین به بالا/participant democracy، بود که در جریان کودتای خرداد 60 از طرف کودتاچیان در سراسر کشور مورد حمله و بسیاری از اعضای آن دستگیر و شکنجه و عده ای نیز اعدام شدند. از آن زمان نیز کوششی سیستماتیک از هر طرف به عمل آمد تا این تجربه بیسابقه از حافظه جمعی جامعه ملی حذف شود و در این کوشش نه تنها نحله های درون رژیم که مخالفان همجنس رژیم نیز در رابطه ای اورگانیک این سانسور را اعمال کرده اند.چرا که همگی نقش مردم را تنها در دنبال این و آن افتادن می بینند و نه سازماندهی با هدف در اختیار گرفتن حاکمیت. به علت است که تا بحال هیچ تحقیقی در مورد این نوع سازماندهی بی نظیر که جامعه ملی با موفقیت آن را ایجاد و پیش برد به عمل نیامده است. در داخل ایران گفته شود که رژیم اجازه نمی دهد، ولی در خارج از کشور چنین علتی وجود ندارد و با این وجود هیچ تحقیقی انجام نگرفته است.
این چند نمونه را برای این آوردم تا نشان دهم که <زمان اجتماعی> در دوران بهار انقلاب چه سرعت و شدت بی سابقه ای بخود گرفته بود. این در حالی بود که دیگر شخصیتهای اطراف آقای خمینی با وجود فضای آزاد، هیچ ابراز وجودی نتوانستند بکنند، چرا که جز صحبتهای کلی حرفی برای زدن نداشتند و به این علت عقل جمعی جامعه هیچ اقبالی به آنها نشان نمی داد. چرا که این تنها بنی صدر بود که بیش از شانزده سال راجع به وضعیت اقتصادی و فرهنگی و سیاسی جامعه تحقیقات گسترده علمی انجام داده بود و از چند سال قبل از انقلاب برای اقتصاد کشور برنامه نوشته و کتابهایی مانند <نفت و سلطه> عرضه کرده بود. تنها جریان دیگری که برنامه داشت، سازمانهای چپ استالینی بودند که برنامه های استالین را عرضه می کردند. در واقع آنها نیز از خود چیزی نداشتند و مدل اقتصادی را از استالینیسم کپی کرده بودند.
نتیجه این روش رئیس جمهور را از طریق سنجش افکار ماهانه که آخرین آن در اردیبهشت 60 به عمل آمد می بینیم. توضیح اینکه یکی از اولین کارهای بنی صدر بنیان گذاشتن سازمان سنجش افکار عمومی بود. از اولین موفقیتهای این سازمان، پیش بینی پیروزی بنی صدر در انتخابات ریاست جمهوری با ضریب خطای زیر یک درصد بود. این در حالی بود که آقای بهشتی گفته بود که یا انتخابات نمی شود و یا بنی صدر رئیس جمهور نمی شود.
یکی از وظائف سازمان سنجش افکار ماهانه در رابطه با محبوبیت شخصیتهای رژیم بود. این آمار نشان می دهد که تا فروردین سال 60 محبوبترین شخصیت در درون جامعه آقای خمینی بود و بنی صدر بعد از ایشان قرار داشت. ولی از زمانی که آقای خمینی از موضع ظاهری بیطرفی خارج و بر علیه رئیس جمهور موضع گرفت و همانگونه که در تز خود نشان داده ام، از محبوبیت آقای خمینی بسیار کاسته و بر محبوبیت بنی صدر افزوده شد، بطوری که آخرین سنجش افکار در اردیبهشت نشان داد محبوبیت بنی صدر به 76% رسیده بود و محبوبیت آقای خمینی به 49% درصد کاهش یافته بود. این فاصله در میان جوانان بسیار بیشتر شده بود و محبوبیت خمینی به 30-35% درصد کاهش یافته بود و محبوبیت رئیس جمهور به 80% درصد رسیده بود. این سنجش افکار را روزنامه لوموند در آن زمان منتشر کرد که سبب خشم آقای خمینی شد.
به این اضافه کنم که در مصاحبه ای که با اریک رولو، مسئول خاورمیانه روزنامه لوموند در آن زمان داشتم، به مشاهدات خود در بازدید بنی صدر از زاهدان بعد از حمله مستقیم آقای خمینی به رئیس جمهور اشاره کرد که چنان استقبالی از بنی صدر به عمل آمده بود که رولو به بنی صدر گفته بود که این همه پرسی /plebiscite است و خمینی با این چه می خواهد بکند؟ این در حالی بود که در انتخابات ریاست جمهوری، بنی صدر از زاهدان تنها 20% رای آورده بود. حال خود مفصل بخوان از این مجمل. در این زمان بود که در محله های جنوب شهر شعارهایی چون:<خمینی بت شکن/بت شده ای خود شکن.> بر سر زبانها افتاده بود.
پاسخ اریک رولو را در شکست بیسابقه تظاهرات 14 خرداد، سرلشکر فلاحی داده بود. توضیح اینکه بنا بر خاطرات آقای محمد جعفری، مدیر روزنامه انقلاب اسلامی، بعد از تظاهرات، فلاحی به بنی صدر گزارش داده بود که بنا بر گزارش رکن دو ارتش و نیز مامورانی که مستقیما برای تخمین شمار شرکت کنندگان در طول راهپیمایی مستقر کرده بود، حداکثر بین 50-60 هزار نفر در این تظاهرات شرکت کرده اند و به بنی صدر هشدار داده بود که این به این معنی است که خمینی توانایی بسیج خود را از دست داده است و برای حفظ قدرت تنها یک روش برای او باقیمانده است و آن کشتار است. به همین علت به بنی صدر پیشنهاد (ضد) کودتا داده بود. که بنی صدر نپذیرفته بود.
البته این سوال را می توانید بکنید که چرا با این وجود آقای خمینی و حزب جمهوری موفق شدند کودتا را انجام دهند. در تز دکترای خود بگونه ای مفصل به این مسئله پرداخته ام. در اینجا فقط سر خط سه علت را ذکر می کنم:
- آقایان بهشتی و خامنه ای و رفسنجانی به سید حسین خمینی، نوه آقای خمینی گفته بودند که نصف ایران برود، بهتر از این است که بنی صدر پیروز شود. ولی برای بنی صدر حفظ تمامیت ارضی وطن اصل بود. از جمله به این علت بود که پیشنهاد (ضد) کودتا را نپذیرفت، چرا که برای اینکار باید دو لشکر ارتش را از جبهه به تهران وارد می کرد و هیچ معلوم نبود که صدام از فرصت استفاده و موضع دفاعی ای که به او تحمیل شده بود به موضع تهاجمی تبدیل و از جمله تمامی خوزستان را تصرف کند. به همین علت بود که وقتی از کرمانشاه بر گشت در پایگاه شکاری تهران خلبانها دور او جمع شده و پیشنهاد بمباران کردن جماران و دیگر مراکزی که در پی باز سازی استبداد بودند را کردند. ولی بنی صدر مخالفت کرد و گفت که دشمن هنوز در خاک وطن است وارد سیاست نشوید. داستان معروف حضرت سلیمان و دو زن که هر کدام ادعا کردن که نوزاد از آن اوست را همه می دانیم.
- بنی صدر تا دیدار آخر خود با آقای خمینی، گزارش دفتر خود در مورد گروگانهای آمریکایی و اینکه آقای خمینی شخصا خیانت سازش پنهانی با دستگاه ریگان دست دارد را باور نمی کرد.
- دیگر اینکه بر این باور بود که خمینی، به عنوان مرجع تقلید و رهبر انقلاب حاضر نخواهد شد که دستور تیر اندازی و کشتار مردم در خیابانها را بدهد. یعنی دستور کشتار همان مردمی که او را به ایران آورده بودند بدهد و به این علت تدارکات لازم برای مقابله به آن را فراهم نکرد.
- در عین ارتباط، درجامعه شناسی تفاوتی جدی وجود دارد بین رفتار/attitude و اخلاق/behaviour. اولی بیشتر ربط پیدا می کند به افکار و دومی به عمل. تغییر در عمل از تغییر در فکر شروع می شود ولی برای اینکه <رفتار> بتواند به <اخلاق> تبدیل شود، نیاز به زمان دارد و به این علت که بنی صدر بطور علنی دیر در مقابل خمینی ایستاد و اینگونه جامعه زمان لازم برای شناخت خمینی واقعی و در نتیجه برای تغییر <رفتار> به <اخلاق> را پیدا نکرد.
البته این تغییر و تحول از رفتار به اخلاق شروع شده بود و شعارهایی مانند <خمینی بت شکن/بت شده ای خود شکن> و یا <...بخش اول شعار را فراموش کرده ام و بخش دوم این بود: پیش امام زمان شکایتت می بریم.> نشان از این تحول بسیار اساسی بود، ولی همانگونه که گفتم زمان لازم برای این تحول در سطح گسترده فراهم نشد.
ط.ب: ببینید من بلافاصله در پی این تقسیم بندی که شما از رفتار و اخلاق و تحول آنها در عمل، البته با واژه های انگلیسی انجام میدهید، دچار نگرانی میشوم. توضیح میدم. ما چرا به "مشاهده" و تجربه عینی که دارای ذات زنده و شادابی نیز هست، اهمیت قائل نبود ایم. آنهم در سطح افراد تاثیر گزار سیاسی. چطور فیلتر های ذهنی ما از انواع تئوریک و ایدئولوژیک اجازه نداد ببینیم مردی که به یمن فعالیت های ملیونی ملتی دارد به موطنش بر می گردد، کمترین کاراو تشکراز آن مردم و ابراز خوشوقتی ست. اما او می گوید احساسی ندارد.. از شب اول ورودش پشت بام خانه اش محل اعدام بدون محاکمه افراد قرار می گیرد . و کسی را که باعث نجات او شده بود یعنی مرحوم سید کاظم شریعتمداری را بدون ذره ای توجه به نرم های مدرسه مذهبی که خودش لباسش را از همانجا دارد، خلع لباس میکند. به حبس خانگی محکوم میکند. بعد از فوتش نه تنها اجازه نمیدهد وصیتش در مورد کسی که باید بر او نماز بخواند انجام شود بلکه از دفن او در مقبره خانوادگیش هم جلوگیری میکند. بدون توسل به هیچ ایدئولوژی و تئوری سیاسی، حکمت نهفته در زبان مردم ازین موضوع به نمک به حرامی فرد ستمگر یاد می کند. این عمل خمینی در هم ریختن تمام عرف و ایمان و قوانین مربوط به آنها بود. بعد از آن هر نوع حرکت سیاسی در سطح جامعه برای این شخص مباح و آزاد بود. چرا بسیاری از جمله آقای بنی صدر اینرا ندیدند؟ کدام فیلتر های فکری جلوی دیدشان را گرفت بود؟ یعنی فکر کردند بعدا به کسی رحم خواهد کرد یا قانون نوشته ای را محترم خواهد داشت؟ شما از کودتا در مورد آقای بنی صدر صحبت می کنید. یعنی کنار گذاشت شدن ایشان را از سوی خمینی یا خلع ایشان را بعنوان رئیس دولت قانونی، کودتا نام میدهید.آن کودتا. Theکودتا! هر چند شبیه هستند ولی با تعریف سیاسی دقیقا یکی نیستند. خمینی اساسا با یک ذهن بی قانون و فاقد واژگان سیاسی صحبت میکرد. برای او "خلع "بود. توی دهن زدن بود. اگر شما ترجیح میدهید از واژه کودتا استفاده کنید، بنظرم این کودتا در بُعدی کمرشکن، کمر شکن برای فرهنگ و اخلاق و امید مردم، و تعادل اجتماعی، در حق شریعتمداری اتفاق افتاده بود. انگار یک کشیش تنبیه شده بخاطر ادا و اطوارش، بیآید پاپ را خلع کند و به افراد کثیری که پاپ مورد وثوقشان بود بگوید حالا مرا جای او بگیرید. میدانید، بعد ازین حادثه که در مورد آن بسیار کم بحث شده، هرکی هر کی گری، بی قانونی بر پیشانی جامعه ثبت و مباح شد. شما شاکی هستید از سانسور در حق آقای بنی صدر. اما سانسور بزرگتر مال همین دوره خلع شریعتمداری بعنوان یک حرکت ضد قانون تاریخی ست. و یک بیرحمی که بعد از آن هر بیرحمی در سایه اش مجاز میشد. این را روانشناسان اجتماعی و آنانکه اهل فلسفه سیاسی هستند باید تجزیه تحلیل کنند.
خوب بگوئید چه کسانی این سانسور را روا داشته و با سکوت خود تائید کرده اند؟ لامذهب ها؟ طنز مسئله اینجاست که این فرد مذهبی اگر اولین نبود حداقل از اولین هائی بود که علیه ولایت فقیه اطلاعیه داد ونه فقط به لحاظ مذهبی بلکه به خاطر ضدیتش با منافع ملی. شما اگر هم کودتا و هم سانسور را فقط در مورد آقای بنی صدر بکار برده آنرا در مورد بسیاری دیگر نبینید یا نخواهید ببییند ما را در مقابل پروپاگاند سیاسی قرار میدهید. که سر جای خودش اگر حزبی داشتید، پروژه ای در برابر رقبا عرضه کرده بودید، چرا که نه. اما از موضع روشنفکری صرف وقتی این دو واژه سانسور و کودتا را تنها در اختیار خودتان می گیرید گمان میکنم به یک سانسور غیرمستقیم میرسیم، کاری که بسیاری دیگر نیز انجام میدهند اما تمامی آنها حتما ازین موضوع و کمبود در گشایش صحنۀ بینش، جائی صدمه خواهند دید. اگر لازم شد بیشتر توضیح خواهم داد فعلا گوش میکنم به عکس العمل شما در برابر سوال دو قسمتی من.
محمود دلخواسته:اول در مورد کودتا لازم است بگویم که در تحقیقاتم وقتی سخن از کودتای خرداد 60 برده ام، اشاره ام به آخرین مرحله کودتا بر علیه جمهوریت نظام است و نه تنها مرحله. مراحل این کودتا که بنی صدر در گزارشات روزانه خود به مردم از آن به عنوان <کودتای خزنده> نام می برد، در واقع کودتا بر علیه <جمهوریت> نظام بود که انجام شد ومرحله اول این کودتا را می شود در همان حکم نخست وزیر آقای بازرگان دید. (1)
در علوم سیاسی، کودتا تعاریف گوناگونی دارد و نیز انواع مختلف، از کودتای نظامی گرفته تا کودتای کاخ و کودتای خزنده و دیگر انواع. در تحقیقات خود در تعریف کودتا از پایین ترین مخرج مشترک این تعاریف که بر کناری غیر قانونی رئیس قوه مجریه است استفاده کرده ام. کودتای بر علیه بنی صدر در واقع کودتای ولایت فقیه بود بر علیه جمهوریت نظام. از آن زمان ببعد، با فیلتر شورای نگهبان در انتخاب نامزد و اینگونه مردم را از حق رای دادن به فرد مورد علاقه خود محروم کردن، فاتحه بخش جمهوری نظام خوانده شد و انتخابات شکل پوشش و دکور را برای پنهان کردن استبداد مطلقه فقیه به خود گرفت. فقط می شود قدری استثناء قائل شد در رابطه با آقای خاتمی که رای دادگاه میکونوس، که بنی صدر سبب ساز آن رای شد و دادستان آلمان در مقدمه کتاب خاطرات خود، این نقل قول را از بنی صدر آورد: <از معدود مواردی که حقیقت بر قدرت پیروز شد.> و رژیم در تنگنا قرار گرفته برای نشان دادن اینکه در ایران انتخابات وجود دارد، اجازه نامزد شده به ایشان را داد و ایشان با رجوع کردن به اهداف انقلاب و فعال کردن حافظه تاریخی، سبب روی آوردن بخشی از مردمی که بعد از کودتا خرداد 60 انتخابات را تحریم کرده بودند به صندوقهای رای شد. (روزنامه جمهوری اسلامی از آنها به عنوان میهمانان ناخوانده نام برد. یادمان باشد که پدر ندا سلطان در مصاحبه با بی بی سی که به طور زنده پخش می شد و فرصت سانسور نبود گفت که بعد از رای به بنی صدر دیگر در هیچ انتخاباتی شرکت نکرده است.) اینکه آقای خاتمی با نقض عهد ها مکرر خود به استاد از دست دادن فرصتهای تاریخی تبدیل شد داستانی دیگر است.
در مورد اعدام چهار نفر از فرماندهان ساواک و ارتش بعد از سقوط سلطنت یاد آوری می کنم که این بنی صدر بود که اعتراض کرد و نوشت که <با بدترین ها شروع می کنند و با بهترین ها ادامه خواهند داد. ولی بنظر من اعتراض باید شدید تر انجام می شد. در عین حال بخش مهمی از جامعه حاضر به شنیدن نبود و نمی پذیرفت که روسای ساواک و فرماندهان ارتشی که که آن وحشت سیاه را بر جامعه حاکم و بروی مردم آتش گشوده است نباید اعدام شوند و اینکه حتی بدترین ها نیز از حقوق انسان بر خوردارند و حق دفاع از خود را دارند. در آن زمان فریاد <اعدام باید گردد> از طرف تمامی سازمانهای استالینیست و مجاهدین و بسیار دیگر گروه ها به هوا بود.
در مورد آیت الله شریعتمداری و جنایتی سبعانه ای که آقای خمینی بر علیه ایشان مرتکب شد باید بگویم که این جنایت و تحقیر و خانه نشین کردن و خلع مرجعیت کردن! حدود یکسال بعد از کودتای خرداد 60 بود که انجام شد و در آن زمان بنی صدر که حال در پاریس بود به آن بشدت اعتراض کرد و هشدار داد.
اینکه چرا آقای خمینی چنین رفتاری را با نجات دهنده خود کرد تنها از طریق شخصیت سخت کینه توز آقای خمینی می شود توضیح داد. در زمانی که چرخهای کودتای خرداد 60 به حرکت در امده بود، سید حسین خمینی به دیدار بنی صدر آمد و برای اینکه به بنی صدر نشان دهد که با چه فردی طرف است نقل قولی از پدرش، مصطفی، کرد که گفته که مردم ایران پدرم را نمی شناسند و نمی دانند که چه فرد بیرحمی است و از شاه بدتر است و اگر این را می دانستند به دنبال او نمی افتادند. که در واکنش بنی صدر گفته بود که چرا این اطلاع را قبلا نداده بودید تا بدانم که با چه آدمی طرف هستم تا تدارکات لازم را انجام دهم؟
کینه جویی آقای خمینی، بسیار شبیه آغا محمد خان قاجار است که با وجودی که کریمخان با عزت و احترام از او نگهداری کرده بود، وقتی به قدرت رسید، دستور داد تا استخوانهای کریمخان را به تهران آورده و زیر تخت سلطنت او قرار دهند تا بروی آن راه برود!
اما این بخش از سوال شما که چرا بنی صدر واقعیت خمینی را ندید من را یاد اولین دیدارم به بنی صدر حدود 29 سال پیش می اندازد که 54 سوال با خودم برده بودم و ایشان در طول دو روز 8 ساعت وقت گذاشتند و به سوالات پاسخ دادند. یکی از این سوالات راجع به همین می شود و گفتم که من جوان بیست و چند ساله حدود که هنوز کوچکترین شکی در صداقت آقای خمینی نداشتم، ده ماه بعد از انقلاب نامه ای برای او نوشتم و از طریق مقایسه مواضع سیاسی آقای خمینی با اصول راهنمای قرآن و زندگی پیامبر، نشان دادم که در 14 مورد آنها را نقض کرده است و گفتم که اینگونه معلوم کرده است که صفات رهبری را نداشته و خواستم کناره بگیرد. بعد از ایشان سوال کردم که چرا این واقعیت را من جوان بی تجربه دیدم ولی شما ندیدید؟ جوابشان بیشتر همانی بود که در کتاب <خیانت به امید> که در واقع وصیتنامه ایشان بود و نوشتن آن را در زمانی که آدمکشان رژیم در بدر در پی یافتن و به قتل رساندن ایشان بودند آورده بودند و آن اینکه از خانواده ای که پدر از روحانیون بزرگ همدان بود و نوعی نگاه تقدیس وار نسبت به مرجع تقلید وجود داشت. ایشان نیز صاحب چنین نوع نگاهی بودند. این در حالی بود که پدر بنی صدر هیچ نظر خوشی به خمینی نداشت. همین نظر را خانم عذرا حسینی، همسر بنی صدر در دیدار خود با آقای خمینی پیدا کرده و به بنی صدر گفته بود که نباید به او اعتماد کند چرا که احساس او این است که تنها تظاهر به معنویت می کند و او چیزی از معنویت را در او حس نکرده است.
با این وجود چرا بنی صدر حاضر نشده بود که واقعیت آقای خمینی را بپذیرد. متاسفانه هنوز تحلیلی عمیق و روانشناسانه در این باره صورت نگرفته است. ولی اولین توضیحی که در این رابطه به ذهن می آید این است که بنی صدر، عاشقانه خمینی را دوست داشت و او را در حکم پدر خود می دید و خمینی هم از این حالت سوء استفاده و او را پسر معنوی خود خطاب می کرد و البته که دیدن واقعیت پدر از طرف پسر و عصیان پسر بر علیه پدر به زمان نیاز دارد و کاریست بس شگرف.
این بخش از پاسخ بنی صدر در آن ملاقات با آقای رجوی می تواند بخشی از پاسخ این سوال باشد و و وقتی بعد از اینکه آقای رجوی امضای خود را زیر منشور شورای ملی مقاومت با سه اصل راهنمای استقلال، آزادی و عدم هژمونی گذاشته بود. در این رابطه به او گفته بود که اشتباهی را که در رابطه با آقای خمینی مرتکب شد در مورد شما مرتکب نخواهم شد. اشتباهی که سبب شد در برابر اقای خمینی در آخر بایستم ولی اگر شما پایت را کج بگذاری همان اول در برابرت خواهم ایستاد.
در بخش آخر پاسخ به این سوال به آغاز سوال شما بر می گردم و وقتی گفتید:
< این تقسیم بندی که شما از رفتار و اخلاق و تحول انها در عمل، البته با واژه های انگلیسی انجام میدهید، دچار نگرانی میشوم.>
کار برد واژه های انگیسی و کار برد آکادمیک آن مهم است چرا که هم در زبان انگیسی روز مره و هم زبان فارسی، کلماتی مانند <رفتار> و <اخلاق> قابل تعویض می باشند و یکی می تواند جای دیگری را بگیرد. در حالیکه برای توضیح رفتار اجتماعی نیاز داریم که نگاهی بسیار دقیق تر به مفاهیم داشته باشیم. شما نگاه کنید، هنوز در کشورهایی مانند ایران که در استبداد تاریخی زیسته اند، در زبان معمول تفاوت زیادی بین حکومت/government و دولت/state قائل نمی شوند چرا که در استبدداد تفکیکی بین این دو نمی شود قائل شد ولی در مردمسالاری که ا بر تفکیک قوا گذاشته شده است، لازم شده است که بین این دو تفاوت قائل شد.
نمی دانم که منظورم را رساندم یا نه و اینکه برای توضیح وقفه زمانی بین تغییر در <رفتار> و <اخلاق> نیاز به تیز کردن و شفاف کردن و حتی معنی بخشیدن به کلمات خاصی را کرد که اینگونه توضیح و توصیف را ممکن کند.
ط.ب: در صحبتهایتان چندین بار به اسم آقای بهشتی اشاره کردید. این آقا تا جایی که من به یاد دارم در زمان شاه؛ امام مسجد هامبورگ بوده اند. اینطور مقامات معمولا بدون نظر دولت پهلوی به کسی داده نمیشد. یعنی ایشان تصدیق شده دولت پیشین بودند. چطور یکدفعه به چنان سطحی از تاثیر گزاری روی خمینی و تحولات داخلی ایران رسیدند که مسایلی در حد ریاست جمهوری باید از زیر فیلتر ایشان می گذشت؟
محمود دلخواسته: بله، آقای بهشتی به پیشنهاد آقای شریف امامی، صاحب لژ فراماسونری و تایید ساواک بود که در امامت مسجد هامبورگ گماشته شدند. ایشان حتی یکروز هم فعالیت سیاسی نداشتند و شاهدان می گویند که در آلمان کتاب ولایت فقیه را به سخره می گرفتند.
دیگر اینکه ایشان و آقایان باهنر و گلزاده غفوری از طرف خانم فرخ رو پارسا مسئول نوشتن کتابهای تعلیمات دینی بودند (اگر به کتابهای تعلمیات دینی آن زمان مراجعه کنید اسامی این سه نفر را خواهید دید.) و همین سبب شد تا آیت الله بهشتی، خانم پارسا را اعدام کند. چرا که در پاسخ به سوال قاضی که چرا آموزشهای غیر دینی در کتابهای دینی داده بودید، گفته بودند که مسئول این کتابها آقای بهشتی و دو نفر دیگر بوده اند. البته از آنجا که از آقای بهشتی مبارزه خستگی ناپذیر بر علیه سلطنت و آمریکا ساخته بودند، باید پارسا اعدام می شد تا ساختن این افسانه گسترش یابد.
اینکه چرا آقای خمینی ایشان را پذیرفت و با وجودی که ایشان را رقیبی می دید که بعدا حذف کرد و تبدیلش کرد به سید الشهدای انقلاب، (این را هم بگویم که در زمان ریاست جمهوری بنی صدر چندین برنامه ترور ایشان در جبهه و تهران ریخته شده بود و قرار بود که بعد از ترور ایشان، چهل روز هم عزای عمومی اعلام کنند و اشک تمساح بریزند. یکی از این برنامه های ترور در جریان سخنرانی 14 اسفند 59 بنی صدر بود که دو تروریست خود را به پشت جایگاه سخنرانی نیز رسانده بودند ولی در آخر کار تغییر نظر داده و اسلحه خود را تحویل محافظان داده بودند.) از ناگفته های انقلاب است و اینکه چگونه وقتی ساختمان حزب جمهوری منفجر و به گردن سازمان مجاهدین می اندازند (آقای عزت الله سحابی گفته بودند که در زندان بازجوها به ایشان گفته بودند که می دانند انفجار کار مجاهدین نبوده است.) و بعد هم آن را گردن حزب توده و بعد داماد آیت الله منتظری و.. انداختند، از یکطرف آقای خمینی، آقای بهشتی را سید الشهدا می نامد و از طرف دیگر، سولیوان، آخرین سفیر آمریکا در ایران، در رثای بهشتی مقاله می نویسد و از او به عنوان مرد نیرومند ایران نام می برد. نا گفته ها بسیارند.
این را هم در آخر اضافه کنم که اولین دزدی بزرگ را آیت الله بهشتی با کمک محمد حیدری، از اعضای ساواک، در معامله 57 میلیون دلاری اسلحه انجام که 22 میلیون دلار آن را به حساب آقای بهشتی در سویس ریخت و زمانی که حیدری در فرانسه دستگیر و دادگاهی شد، استبداد حاکم از وحشت اینکه طبل دزد بودن سید الشهدای آنها به صدا در آید، بر سر معامله ارودیف رشوه ای چند صد میلیون دلاری داد تا دولت فرانسه دادگاه را بخواباند.(2)
با تشکر از شما آقای دکتر دلخواسته برای اظلاع خوانندگان : شما فعال سیاسی و حقوق بشر هستید و تحصیلات دانشگاهیتان در جامعه شناسی سیاسی بوده است. برخی از مقالات فارسی و انگلیسی شما با جستجو روی گوگل قابل دسترس هستند.
(1)
انقلاب بهمن و مسیرهایی که پیموده نشد
https://www.radiozamaneh.com/409959
(2)
کلاهبرداری ۲۲ میلیون دلاری آیت الله بهشتی
https://www.tribunezamaneh.com/archives/187134