توفان نعره میکشد، موجها خود را سراسیمه بر صخرهها میکوبند. مردی کنار ساحل ایستاده است. توفان گاه به چپ، گاه به راست کمانیاش میکند. فریاد میکشد، فریادش در توفان گم میشود.
یک سالی است ساکن این دهکده ساحلی است. هر زمان که توفان درمیگیرد، دریا توفانی میشود، از خانه کوچک خود خارج میگردد، با شتاب خود را به ساحل میرساند، گاه بالای صخره میرود، فریاد میزند! دیگر همه او را میشناسند. مردی آرام و گوشهگیر، بعضیها میگویند با دریا سخن میگوید. بعضی میگویند آواز میخواند و گریه میکند. هیچکس مفهوم کلمات او را نمیداند. بعد از فرونشستن توفان، آرام و بیشتاب برمیگردد. در بار کوچک ساحلی کنار پنجره مینشیند، یک بطر شراب سفارش میدهد و بر ساحل خیره میشود.
با هیچکس سخن نمیگوید، بر هیچ طرف نمینگرد، همه او را ایرانی تنها و غمگین میخوانند.
مرد میانسالی است با چهره تکیده، چشمانی سیاه، با دو شیار کوتاه بر گونه که به کناره لب ختم میشود. یک چاه زنخدان کوچک بر چانه، قدی کشیده. او و من را امواج دریا به این ساحل آوردهاند. تنها بازماندگان یک قایق بزرگ با چهل و شش سرنشین. قایقی که روزها در دریا سرگردان بود و سرانجام به صخرهها خورد و نابود شد. اجساد تعدادی از غرقشدگان را به این دهکده ساحلی آوردند و در گوشهای از گورستان بالای تپه دفن کردند. جنازه زن و فرزند او پیدا نشد، او هر از چند گاهی به آن گوشه میرود، بر بالای قبرها مینشیند، با سنگ کوچکی بر آنها میکوبد، ساعتها مینشیند و با آنها سخن میگوید.
با من سخن نمیگوید. هر کدام خانه دو اتاقه کوچکی داریم، روبروی هم. گاهی در را که باز میکنم او را میبینم. به آرامی دستی بلند میکند. زمان کوتاهی است فاصله بالا بردن دست تا پایین آوردن آن. اما در همین زمان کوتاه و آن دست محبتی است که میتوانم آنرا حس کنم. من نیز دستی بلند میکنم و میگویم "چطوری همسایه؟" مکثی میکند، سری تکان میدهد و به آرامی میگوید "ای خوبم".
آنشب نیز یکی از شبهای توفانی بود. باد موجها را بر صخرهها میکوبید. درختان دهکده در رقصی عجیب درآمده بودند، موسیقی غریبی در فضا طنین داشت. شاخههای درختان با خشونتی زیاد شلاق بر تن هم مینواختند. صداهایی که تنها طبیعت میتواند خالق آن باشد.
دیدم که باز با عجله از خانه خارج میشود. به طرف ساحل میرفت. من نیز دلم گرفته بود. میخواستم به آن بار ساحلی بروم. باری که صاحبش پیرمردی بود که همراه همسرش آنجا را میچرخاندند. از آن ایتالیاییهایی که گویی فقط برای آشپزی و گرداندن بار و کافه به دنیا آمدهاند. بخش اصلی و جداییناپذیر بار بودند. مثل پیشخوان بار، مثل صندلیهای قدیمی چوبی! همه جا حسشان میکردی.
مرد دستمال سفیدی برشانه میانداخت و موهای بلندش را از پشت میبست، با دمپاییهای چرمیاش در بار میچرخید و با همه خوش و بش میکرد. خانه کوچکشان پشت بار قرار داشت. با پنجرههایی به رنگ مغز پستهای که همیشه چند گلدان پشت آنها قرار داشتند، با پردههای تور دستبافت سفید که پشت شیشهها آویزان بودند، با یک گربه خاکستری بزرگ که اکثراً پشت پنجره مینشست. جای عجیبی بود، حس خاصی داشت، آمیزهای از آرامش و زندگی، میتوانستی ساعتها در آنجا بنشینی بیآنکه خسته شوی.
آنشب دلم میخواست همراه او به این بار ساحلی بروم. میدانستم بعد از خوابیدن توفان به آنجا میآید و مینشیند. پشت سرش خارج شدم. به شتاب میرفت. با حالت غریبی دستهای خود را تکان میداد. اندکی بعد هیکل او را میدیدم که بر بالای صخره تاب میخورد و فریاد میکشد. وسوسه عجیبی داشتم. دلم میخواست بدانم چه میگوید. حس کنجکاویم مرا به پایین صخرهها کشید.
صدایش را میشنیدم، گاه دشنام میداد، گاه زاری میکرد. برایم عجیب بود. مرتب تکرار میکرد: "حاجی آقا ولش کن! بس کنید نزنیدش! دست از سرش بردارید بیشرفها. توفان آرام بگیر! آرام بگیر! بگذار او راحت به خوابد! "
تمام تنم میلرزید، به کافه برگشتم. او هنوز آنجا ایستاده بود و فریاد میزد.
ساعتی بعد خسته و کوفته به بار آمد. تمام تنش خیس بود، آب از موهای بلندش میچکید. صاحب بار حولهای بزرگ برایش آورد. به مهربانی گفت: "خودت را خشک کن! دست از سر توفان بردار! "
نگاه دور و مبهمی به او کرد، به طرف من چرخید، لبخند تلخی بر گوشه لب داشت. خودش را خشک کرد. کتش را در آورد، اندکی آرام گرفت. دیگر آن ترس و هیجان فرو نشسته بود. آرام به طرف میز انتهای بار رفت. اما وسط راه برگشت، نگاهی عمیق و طولانی به من انداخت. گویی اولین بار بود که مرا میدید. به طرف میز من آمد.
- "می توانم بنشینم؟ "
تپش قلبم بالا رفت، با خوشحالی گفتم: "البته، البته! "
آهسته گوشه دیگر میز نشست و از پنجره به سیاهی بیرون خیره شد.
برایش شرابی سفارش دادم. گیلاس سرخ شراب را در دستان کشیدهاش میچرخاند. همچنان خیره به دریا مینگریست. لحظاتی بعد به طرفم برگشت: "میدانی قیامت چیست؟ صحرای محشر؟ "
بی آنکه منتظر جوابم باشد گفت: "نه قیامت خدا، نه آن صحرای محشر! قیامت زندان قزل حصار، زندان خدا در آن سرزمین نفرینشده، قیامت خمینی، قیامت جمهوری اسلامی! "
اندکی مکث کرد، لایهای اشک چشمانش را پوشانده بود.
- "میتوانی مجسم کنی دراز کشیدن در چهارچوبی به اندازه یک قبر را؟ برای روزها، هفتهها، و ماهها با صدای شومی که بالای سرت مرتب قرآن میخواند؟ صدایی کشدار، صدایی مانند قاریان در گورستان؟ صدای ترسآور شلاق، همراه با لگدهای پی در پی! زن من از این قیامت بر گشته بود. دو ماه تمام شکنجه شد. در آن تابوت لعنتی با چشمبند سیاه بر چشم و شلاقی که هر از چند بر سر و رویش میزدند.
سه سالی بود که ازدواج کرده بودیم. یک پسر دو ساله داشتیم. فعال سیاسی بودیم، انقلاب همه را سیاسی کرده بود. وقتی او را گرفتند، من زندان بودم. شکنجهاش کردند، روزها و روزها. تنها سه بار او را دیدم. هر بار آشفتهتر از پیش، اما لب به سخن نگشود. با تن زخمی، با مهربانی در من نگاه میکرد و سر تکان میداد. چه سالهای سختی بود! ما جزو معدود زندانیان رهاشدهای بودیم که از اعدامها جان به در بردیم.
وقتی به خانه برگشت در هم ریخته بود. از همه چیز وحشت داشت. از اتاق دربسته، از تاریکی، از صدای قرآن، از حمامرفتن، اگر به آرامی و بیصدا وارد اتاق میشدی وحشتزده میشد، دستهایش را بالای سرش میگرفت، التماس میکرد: «حاجی آقا نزن نزن.»
ساعتها مینشست، به نقطهای نامعلوم خیره میشد، دندانهایش را به هم فشار میداد، وقتی پسرمان را بغل میگرفت به سختی فشارش میداد، میگفت: «نمیگذارم او را از من بگیرید.»
بیشتر شبها ناله میکرد: «حاج آقا بس کنید، دیگر تحمل ندارم.»
دستی به آرامی بر سرش میکشیدم. تکانش میدادم تا از وحشت خواب بیرون بیاید.
دیگر ماندن در ایران برایمان ممکن نبود. حضور حاجی را همه جا حس میکرد. از این کلمه وحشت داشت.
تصمیم گرفتیم از ایران خارج شویم و نهایت گذرمان به آن قایق لعنتی افتاد. تو دیدی در آن قایق چطور در گوشهای کز کرده بود و پسرمان را میان بازوانش میفشرد. وحشت داشت. میگفت: «این حاجی لعنتی این جا هم ولم نمیکند.»
او را همه جای قایق میدید. میترسید، میگفت: «این قایق شبیه همان سالن قیامت است.»
دست من را میفشرد، میگفت: «نجاتم بده از این تابوت، از این زندان!»
آخ که چه سرنوشتی. آخر هم قایق تابوتش شد، تابوت او و پسرم!
وقتی توفان در گرفت او وحشت کرده بود، میگفت: «صدای قرآن میآید، باز آن قاری لعنتی دارد میخواند، صدای شلاق حاجی را میشنوی؟»
وقتی به صخرهها خوردیم او فقط فریاد میزد: «حاجی ولم کن، دست از سرم بر دار! ولم کنید، ولم کنید!»
من دیگر چیزی به یاد ندارم! اما هر بار که توفان درمیگیرد، من آن صدای وحشتزده را میشنوم. صدای او را که از درون من فریاد میکشد! او را میبینم که پسرم را محکم گرفته و به خود فشار میدهد، به چپ و راست خم میشود و فریاد میزند. تا زمانی که توفان میغرد، او درون من بیتابی میکند. با فرونشستن توفان آرام میشود. پسرمان را بغل میکند و در این گوشه قلبم آرام به خواب میرود. او تمام روزها و شبها این جا خوابیده است. تنها توفان خوابش را آشفته میکند!
نمیتوانم جلوی توفان را بگیرم! میخواهم جایی بروم که توفان نباشد، جایی که او در آرامش کامل در قلبم آرام گیرد. جایی ساکت و آرام. "
سکوت میکند. صورتش را به طرف دریا میکند که ریختن اشکش را نبینم.
گیلاس شراب را به آرامی در دستش میچرخاند، از پنجره به تاریکی شب خیره شده است: "تو نمیتوانی قیامت قزل حصار را تجسم کنی! قیامت خدا بر روی زمین. "
چند روز بعد از آن شهر رفت. رفت در جایی که صدای توفان را نشنود. صدای حاجی را نشنود. تا زن و پسرش در قلب و ذهن او آرام بخوابند.
ابوالفضل محققی