در تاریخ بیستم نوامبر امسال رسانهی خبری گویا نامهی سرگشاده و انتقادی مرا به ف.م. سخن در ارتباط با سخنان توهین آمیز وی نسبت به خانم مسیح علینژاد منتشر کرد:
https://news.gooya.com/2022/11/post-70512.php
ف. م. سخن نیز به من پاسخ داد
https://news.gooya.com/2022/11/post-70517.php
که در آن در عین حفظ رعایت ادب و متانت اخلاقی متاسفانه برخی از جملات مرا دقیق منعکس نکرده بود. البته چون من اهل بحث و جدل نیستم، بسخنان وی پاسخی ندادم.
روز یازدهم دسامبر متوجه شدم که رسانهی گویا بنام سیاوش سهراب یک مقاله با عنوان
«درلزوم برگزیدن فوری یک نماینده یا سخنگوی واحد»
منتشر کرده که نه تنها نوشتهی من نبود بلکه نظرات من هم نبود. لذا من با رسانهی گویا از طریق ایمیل تماس گرفته و از آنها خواهش کردم که سریعا اطلاع رسانی نمایند که این مقاله از جانب من نیست. ولی تا بامروز پاسخی دریافت نکردم. در ضمن متوجه شدم که این مقاله بدون هیچگونه کامنتی از رسانهی گویا حذف شده است.
البته تصور ابتدائی من اینست که فرد دیگری این مقاله را نگاشته و بنام من به سایت گویا ارسال نموده و این رسانه هم با اعتقاد باینکه این نوشته از طرف من است آنرا سهوا منتشر ساخته است. ولی اگر سایت گویا واقعا با خودآگاهی کامل تصمیم به انجام این عمل غیر قانونی گرفته باشد، این سوال پیش میآید که آیا خبرگزاریهای جامعهای که در مسیر انقلابی خونین برای کسب آزادیهای مدنی است اجازه دارند همان شگردهای زمان استبداد را بکار گیرند و برای پیشرفت اهداف سیاسی خود مقالاتی جعلی منتشر نموده و با سوء استفاده از نام نویسندهی یک مقاله، بقول آلمانیها قتل شهرت در مورد او انجام دهند. آیا ما فقط لسانی ادعای بیطرفی و آزادی مطبوعات میکنیم ولی در عمل همان شیوههای قرون وسطائی را بکار میبندیم؟ آیا جامعهای که رسانههایش این گونه واضح و عیان قلب حقایق میکنند اصولا بلوغ سیاسی برای رسیدن بیک سیستم دموکراتیک را دارد؟ آیا برای مخاطبین مقالهی اولی و واقعی من، این شبهه ایجاد نمیشود که من دچار دوگانگی شخصیت شدهام. زیرا ازیک طرف در مقالهی اول خود از سیاست آخرین شاه ایران در مورد دفن فضولات اتمی در ایران و عملکرد ساواک بر علیه دانشجویان و آزادیخواهان انتقاد میکنم ولی از سوی دیگر در مقالهی دوم جوانان انقلابی را بشدت تهییج میکنم که همه جا روی در و دیوار اسم خاندان پهلوی و یا حرف پ را بفارسی و لاتین بنویسند؟ لذا من امیدوارم که این تکذیب نگارش مقالهی دوم از سوی رسانهی خبری گویا منتشر شود و با توجیهات سایت مزبور در مورد این عمل باورنکردنی شفاف سازی کامل انجام گیرد. چون شایسته است که این جنجال رسانهای بی سابقه در عصر مدرن و متمدن با انتشار این تکذیبیه بهمین جا خاتمه یابد تا این شیوههای قابل تامل و تردید اعتماد خوانندگان را از رسانههای امروزی سلب نکند.
اکنون چون بعلت تکذیب مقالهی دوم بنام من مجبور شدم این نوشته را تهیه کنم، بهتر میدانم که در این موقعیت برخی از سخنان ف.م. سخن در بارهی خود را بیشتر تشریح کنم تا در این مورد هم شفاف سازی کامل شده باشد.
ف.م. سخن در ابتدای پاسخ خود دربارهی من مینویسد:» نویسنده چه تلاش هایی در ارتباط با محیط زیست کشورمان کرده و چه مشکلات سیاسی برای ایشان به خاطر این تلاشها به وجود آمده «. چنین جملهای در مخاطب این تصور را القا میکند که گویا تلاشها و مبارزات سیاسی من صرفا در زمینهی محیط زیست کشورمان بوده است. در حالیکه اولا من محیط زیست را فقط بعنوان مثال برای بیسوادی علی خامنهای در امور کشوری آوردم و میخواستم تشریح کنم که بین جمهوری اسلامی و سیستم پهلوی در دوران آخرین شاه ایران اقلا در این مورد تفاوتی وجود ندارد و در نتیجه تکرار رژیم شاه محوری دردی را دوا نمیکند. ثانیا من در همان مقاله اشاره کرده بودم که در دانشگاه گیلان دستگیر و از طرف هادی غفاری به اعدام محکوم شده بودم. و در اوائل انقلاب هم در رژیم اسلامی ابدا صحبتی از محیط زیست نبود. پس مبارزات سیاسی من به بخش محیط زیست محدود نمیشود. بعنوان مثال روزی من مشغول تدریس در مدرسهی عالی مدیریت گیلان بودم، یکی از همکارانم که رئیس حزب رستاخیز بود بکلاس من آمد و از من خواست که درس را تعطیل کنم چون جلسهی حزب است و دانشجویان باید بآن جلسه بروند. من بدانشجویان گفتم که من بمنزل میروم، شما هم هر کدام خواستید بخانه بروید و هر کس هم خواست به جلسهی حزب برود. هنگامی که محوطهی دانشکده را ترک میکردم مشاهده نمودم که همان همکار من جلوی درب دانشکده ایستاده و دستهایش را باز کرده تا از بیرون رفتن دانشجویان جلوگیری کند. ولی چون درب دانشکده بزرگتر بود دانشجوها از کنار دستهای او خارج میشدند و منهم بهمین طریق دانشکده را ترک کردم.
در لاهیحان امثال اینگونه مخالفتها با رژیم را داشتم ولی وقتیکه بدانشکاه گیلان در رشت منتقل شدم مبارزات خیابانی هم شروع شد. با همکارانم در راه پیمائیها شرکت میکردیم و در دانشگاه همکاران و خود من نطقهای سیاسی انجام میدادیم. ناصر مکارم شیرازی و مسعود رجوی نیز از کسانی بودند که برای دانشگاهیان در رشت صحبت نمودند.
هنگامیکه کورش اقبال رئیس دانشگاه گیلان (برادر زادهی منوچهر اقبال) بمن پیشنهاد کرد که رئیس مدرسهی عالی مدیریت گیلان بشوم که قرار بود بدانشکدهی اقتصاد دانشگاه گیلان تبدیل شود، من چون مایل نبودم در دستگاهی که با آن موافق نبودم پست اداری داشته باشم به اقبال گفتم من آمادهی هرگونه همکاری علمی و فنی در گزار و تبدیل این مدرسهی عالی به دانشکدهی اقتصاد هستم ولی فقط بعنوان کادر علمی دانشگاه گیلان و نه در قالب پست اداری ریاست مدرسه عالی. اقبال گفت امکان همکاری باین صورت وجود ندارد چون شما فقط بعنوان رئیس رسمی این نهاد میتوانید هر سال بودجهی این مدرسهی عالی را در وزارت علوم امضاء کنید. ولی من مایل بداشتن این پست رسمی نبودم و این موضوع بدین ترتیب منتفی شد.
در آن زمان افکار تمام مبارزین معطوف به شکست رژیم بود. هدف مشترکی که من امروز در گروههای مخالف رژیم اسلامی نمیبینم. منظور من اتحاد اپوزیسیون نیست. زیرا همانطور که امیر طاهری بدرستی توجیه میکند در بطن گروههای اپوزیسیون یک اتحاد عینی وجود ندارد و معنی هم ندارد. هر گروهی برای خود و اهداف تعیین شدهی خود مبارزه میکند. مبارزه را نباید با سیاست اشتباه گرفت. در سیاست امکان ائتلاف هست که بآن عقد مصلحتی و گاهی هم عقد اجباری میگویند. ولی در شرایط انقلابی که معمولا جنگ بین دوید در مقابل جالوت است کاملا بدیهی است که سر نیزهی کلیهی گروه بندبهای گوناگون میبایستی متوجه یک هدف باشد. ولی اگر این گروهها بجای جنگ با یک هدف مشترک بجان همدیگر بیفتند و از یکدیگر مدام انتقاد کنند، موجب پوزخند و پیروزی رژیم اسلامی خواهد شد. من در خاطرات علی اکبر محتشمی خواندهام که آن موقع تمام هم و غم خمینی در این بود که انقلاب فروکش نکند. لذا با زیرکی خاص خود در اعلامیههایش خطاب به مرم مینوشت وظیفهی شرعی و ملی شما ادامهی این حرکت انقلابی است. او همه را بمبارزه با یک هدف که رژیم پهلوی بود میخواند. ما هم بهمین دلیل خود را مخاطب خمینی حس میکردیم و او را بعنوان یک سیاستمدار مبارز قبول داشتیم. ولی خوب بیاد دارم فقط دو سه روز بعد از بازگشت روح الله خمینی بایران رادیو ایران که لقب صدای انقلاب را گرفته بود تبدیل شد به صدای انقلاب اسلامی.
و نام سیمای انقلاب یعنی تلویزیون ایران به سیمای انقلاب اسلامی تغییر یافت. انقلاب مردمی هم شد انقلاب اسلامی. بهمین ترتیب تمام نهادها و موسسات دولتی نیز یک پسوند اسلامی بخود گرفتند. در عین حال خمینی دستور داد که همهی دانشجویان فورا بروند سر کلاس. من اولین فردی بودم که در تجمع دانشجویان و همکاران پشت میکروفون رفته و گفتم: دانشگاه سربازخانه نیست که اول بگویند بیرون بریزید و مبارزه کنید و بعد بگویند حالا بدوید بروید سر کلاس. ما میان ترم قرار داریم و باید ببینیم مواد درسی را چگونه برنامه ریزی کنیم. چند روزی بعد نمایندهی شورای دانشجویان پیش من آمد و گفت دانشجویان مایلند که من درس اقتصاد را با سیستم برنامه ریزی در نظام سوسیالیستی و همچنین مکانیسم بازار آزاد در نظام سرمایه داری و در نهایت مقایسهی این دو سیستم با نظام اقتصاد اسلامی شروع کنم. من یک جزوهی قطور آماده کردم که دانشجویان در حین تدریس بمن گفتند که دانشجویان دانشگاه اصفهان هم از جزوهی شما صحبت میکنند. تدریس در روزهای انقلابی آنهم در بارهی اینچنین مطالب حساس نه تنها مشکل که خطرناک بود. مثلا هنگامی که من موضوع تز و آنتی تز و سنتز را که دکتر شریعتی به جامعه شناسی و اقتصاد اسلامی وارد کرده و هابیل و قابیل را بعنوان تز و آنتی تز آورده بود، تشریح میکردم، دانشجویان سوال میکردند که آیا آدم و حوا وجود داشته است و باین ترتیب کلاس متشنج میشد.
بنا بر این ف.م. سخن عزیز تلاشهای من فقط در زمینهی محیط زیست نبوده بلکه در سطوح و شرایط مختلف که قلهی آن دستگیری کسی بود که مانند اغلب مبارزین آزاده، هم در سیستم پهلوی و هم در سیستم اسلامی در اپوزیسیون بود. لحن خمینی هر روز تندتر میشد. از» بشکنید این قلمها را «و فحاشی به دانشگاه و دانشگاهیان تا» انقلاب فرهنگی «و تعطیل دانشگاهها. در این جو برخی از دانشجویان هم چنان گستاخ شده بودند و در تجمعات به پای میکروفون میرفتند و میگفتند باید از یک یک اساتید در بارهی طرز تفکر و عقایدشان سوال شود. باز من بلافاصله پشت میکروفون میرفتم و میگفتم زمان تفتیش عقاید در قرون وسطی بود. امروز هیچکس اجازه ندارد در مورد عقاید و افکار درونی شهروندان تحقیق و تفحص کند.
تا آنجا که بخاطر دارم آخرین جمعهی فروردین ۱۳۵۹ بود که از رادیو شنیدم شورای انقلاب یک ضرب العجل به گروههای مختلف دانشگاهی داده بود که تا سه شنبهی آینده دفاتر خود را در دانشگاهها تعطیل و تخلیه کنند. در غیر این صورت مردم وارد دانشکاهها خواهند شد. از این خبر بوی خون بمشامم رسید. از همان روز هجوم افراد بی اطلاع بدانشگاه تهران شروع شد که نتیجهی آن یک کشته بود. روز سه شنبه که آخرین روز اوالتیماتوم بود هادی غفاری از حوالی شهر رشت یک سری اهالی دهات را جمع کرده بود که با زنبیلهای پر از سنگ که روی آن سیب زمینی چیده بودند دانشگاه گیلان را محاصره کردند. مدتی گذشت تا توانستند درب آهنین و بزرگ دانشگاه را با فشار زیاد باز کنند. در آن لحظه که من در محوطهی دانشگاه ایستاده بودم دیدم که آسمان سیاه شد که در اثر سنگهائی بود که از طرف جماعت هجوم آورنده به دانشجویان و بالعکس پرتاب میشد. من و یکی از همکارانم وارد ساختمان شدیم. ولی آنها بساختمانها هم هجوم آوردند. یک چماق بدست که در انتهای چماقش ده تا پانزده میخ نصب کرده بود و من بعدها شنیدم که از» کمیتهی امداد امام «بود با یک فرد دیگر وارد اطاق شدند و ما را دیدند که پشت میز نشستهایم. دومی به آن چماق بدست گفت: با اینا کاری نداشته باشیم اینا کارمندن. آن چماق بدست بطرف من آمد، پشت یقهی مرا گرفت و از پشت میز بیرون کشید و گفت: اینو میشناسم دکتر سهرابه. در این میان یک نفر دیگر از جماعت رسید که گویا سنگ به سرش خورده بود و سرش را با تنضیف بسته بودند. این دو نفر دو بازوی مرا گرفتند و از اطاق خارج کردند. در راهرو یکنفر دیگر رسید و با پنجه بوکس چنان بسر من زد که تا چند روز علامت ستاره ستاره روی پیشانی من دیده میشد. بعد از آن یکنفر دیگر رسید و با چماقش بطور افقی چنان به سینهی من کوبید که تا چند روز از درد دنده نمیتوانستم درست نفس بکشم. وقتیکه از ساختمان بیرون آمدیم، جماعت ایستاده بودند و مرا بین آندو نفر بعنوان یک دستگیر شده مشاهده کردند و بمن هجوم آوردند. من بدون هیچ حرکتی ایستاده بودم و آنها میزدند. آن کمیته چی که خطرات این ضربات را حس کرد بمن گفت: بشین. من نشستم. ولی آنها محکمتر به زدن ادامه دادند. در این لحظه شنیدم که کسی گفت: همینجا بکشیمش. بعدها در زندان یک فرد که بعنوان رشوه گیری به زندان افتاده بود، مرا شناخت و گفت منهم آنجا بودم و دیدم که شما مثل یک کبوتر بال و پر شکسته ایستادهاید و هیج نوع دفاعی نمیکنید و مردم شما را میزنند. از من پرسید شما شنیدید که یکنفر گفت: همینجا بکشیمش. گفتم بلی. او گفت: شما جان خود را مرهون یک قهوه چی از لشت نشاء هستید. چون او موقعی که دید آن شخص چاقو در آورد و خواست بشما حمله کند، پرید جلوی شما و آن فرد را با لگد بعقب راند. وقتیکه آزاد شدیم باهم بدیدن این قهوه چی میرویم تا شما از او تشکر کنید.
اوائل بازجوئی، هادی غفاری هم بود و بمن گفت: حیف که امام میاته روی میکند وگرنه من میدانستم با شماها چکنم. بازجوها دو نفر بودند و اتهام مرا نوشتند: توطئه علیه جمهوری اسلامی، ضرب و جرح منجر به قتل. من در سین جیم نوشتم نه شما را قبول دارم و نه اتهامتان را. و آن باز جوئی را هم» گفتگو «نامیدم که باعث تعجب بازجوها شد. گویا این اصطلاح به بیرون درز کرده بود. چون بعدها میخواندم که بعضیها بازجوئی را گفتگو مینامند. هنگام سین جیم هم یکی از بازجوها سوال را مینوشت و کاغذ و خودکار را بطرف پرت میکرد و میگفت: بنویس. من باو گفتم نگید بنویس، بگید بنویسید. بازجو اول جملهی مرا تکرار کرد و بعد گفت: بفرمائید بنویسید آقای دکتر. بعد هم بمن یک سیگار تعارف کرد.
همان شب متوجه شدم که حدود چهارده همکار مرا هم در منازلشان دستگیر و به زندان آورده بودند.
شرح جزئیات این حوادث از حوصلهی این مقاله خارج است. بطور خلاصه دادگاه غفاری دو ساعت و نیم طول کشید. هم او و هم دادستان انقلاب رشت کریمی مدام میان صحبتهای من میپریدند. و چندین نوجوان را هم جلوی من قرار داده بودند که فریاد میزدند الله اکبر. من چون دیدم امکان پاسخ بسوالات آنها را ندارم گفتم یک کاغذ و مداد بمن بدهید تا سوالات شما را بنویسم. که هرموقع حرف شما تمام شد من باین سوالها پاسخ دهم. بمن کاغذ و مداد دادند ولی همان شیوهی صحبتهای یکطرفه ادامه یافت که من گفتم شما این کاغذ و مداد را بعنوان دکوراسیون بدست من دادهاید و اصولا نمیخواهید دفاعی بشنوید. بالاخره بزحمت بآنها فهماندم که دانشجوها برای آزادی و استقلال انقلاب کردهاند و حالا آزادی و استقلال دانشگاهی میخواهند. یکی از بازپرسها هم که آنجا حاضر بود گفت: اینجا جلسهی بحث آزاد نیست. غفاری هم گفت: با دانشگاهیها نمیشود بحث کرد. آنها فلسفه بافی میکنند. من حکم شما را دیشب نوشتم: اعدام. من از او پرسیدم شما چطور حکم کسی را مینویسید بدون آنکه دفاعیات او را شنیده باشید؟ غفاری گفت: دادگاههای اسلامی چنین است، ببریدش انفرادی.
یکی از دلائلی که مرا اعدام نکردند این بود که اوائل انقلاب حاکمین شرع خیلیها را با دلائل پیش پا افتاده اعدام میکردند. بدین جهت آن زمان قرار شده بود اجازهی هر اعدامی از طرف یک هیئت ارشد قضائی که شامل حسینعلی منتظری و علی قدوسی میشد، صادر گردد. رابط بین این هیئت و حاکمین شرع هم ناصر مکارم شیرازی بود. غفاری به مکارم تلفن کرده و گفته بود: امشب شش نفر را میخواهیم اعدام کنیم. مکارم گفته بود فعلا صبر کنید. زمانی که غفاری اصرار میکند و میگوید اینها سران اغتشاشات در رشت بودهاند، مکارم گوشی را میگذارد.
نزدیک به سه ماه بعد یک حاکم شرع جدید از قم برشت آمد. یک روحانی بنام بروجردی. این بار دادگاه من پنج ساعت طول کشید. و او حکم مرا چنین نوشت: دو سال حبس تعلیقی، اخراج از دانشگاه و ۸۲ روز زندان. بقیهی همکاران هم کم و بیش همین حکم را گرفتند و زودتر از من آزاد شدند. ولی مرا نگهداشتند. چون هنوز عدهای از پاسداران و بازپرسهایم هنوز مایل بودند که من اعدام شوم. آخرین شخصیتی که بآزادی من خیلی کمک کرد، خانم پوران شریعت رضوی بود که به رئیس پاسداران در بخش زندان تلفن کرده سوال نموده بود که چرا سیاوش سهراب هنوز در زندان است، در حالیکه حکم آزادیش صادر شده است. رئیس پاسداران گفته بود برای این شخص شکایت جدیدی آمده که باید آنرا هم بررسی کنیم تا مجبور نشویم پس از آزادیش مجددا او را دستگیر کنیم. مرا همان روز آزاد کردند. و من حس کردم که رفتار پاسداران با من محترمانه تر شده بود. بعد از آزادیم به دیدن خانم پوران شریعت رضوی رفتم و از این بانوی محترم تشکر بسیار کردم. سه سال پیش در گذشت این شخصیت فرهیخته را به برادر وی تسلیت عرض کرده و اضافه نمودم که من هیچوقت محبتهای خواهر شما را بخاطر نجات جانم از خطر اعدام فراموش نمیکنم. دکتر شریعت رضوی در جواب گفت: انسانیت شما را میرسلند.
چون باز سخن بدرازا کشید، بقیهی مطالب را خلاصه میکنم:
ف.م. سخن گرامی شما باین سوال من که چرا به سواد سیاسی علی خامنهای ایرادی نمیگیرید هیچگونه پاسخی ندادهاید. از ده هزار مطلبی که نوشتهاید گویا یکی از مهمترین آنها را مثال آوردهاید. ولی من در این مقالهی طولانی یک جمله هم در مورد بی سوادی سیاسی خامنهای پیدا نکردم. اولا شما در تمام این مقاله از بی خبری خامنهای صحبت میکنید که اصلا ریطی به بی سوادی ندارد چون اینشتین هم میتوانست از بعضی چیزها بی خبر باشد ولی این علامت بیسوادی او نیست. ثانیا شما به خامنهای در حقیقت طعنه میزنید و منظورتان این است که او خیلی هم از فجایعی که در رژیم او انجام میگیرد باخبر است. و با خبری که اصلا به بی سوادی ربطی ندارد. بنا بر این شما مثلی میآورید که با ممثل نمیخواند و از آن نتیجهی غلط میگیرید وقتی که مینویسید:» این که میفرمایند چرا به خامنهای ایراد نمیگیرم، نادرست است «. در حالی که من اصلا این سوال را نکردهام، بلکه منظورم سواد سیاسی خامنهای بوده است.
آخرین مطلب در مورد آن مخاطب مقالهی من است که نوشته بود در آمریکا و فرانسه فضولات اتمی بطور علمی دفن میشوند و هیچ اتفاقی نمیافتد
اولا آن زمان فرانسه دربدر بدنبال محلی برای دفن این زبالهها بود و من این مطلب را در مورد تصمیم شاه ایران در کیهان آن دوره خوانده بودم. ثانیا این پروژهها در آمریکا و فرانسه هنوز جنبهی پیلوت دارند و در هر دو کشور هم به سوانح رادیو آکتیو منجر شده. مثلا در فوریهی ۲۰۱۴ در اولین محل دفن زبالههای اتمی در ایالت نیو مکزیکو چند بشکه از این مواد ترک خورده و پلوتونیوم آزاد شده و ۲۱ کارمند گرفتار آلودگی آن شدند. یک مثال هم از فرانسه ناحیهی بور در شرق فرانسه است که تابحال دو بار در اثر خروج مواد رادیو آکتیو از این فضولات دو نفر کشته شدهاند.