دروغی بزرگ، در بُرج بادیاش میلرزد
دیواری دارد روی خودش خراب میشود
و عقربی در تنگنای دشواری
پیدرپی خود را نیش میزند
ایمان دیگر سلاح نمیپوشد
برای بُردناش روی بُمب اتم هم دیر است
تا چه رسد به روی چماق
برادران چماقی چه با نفرت
به سر و روی دختر میکوبند
تا دهان سرودخواناش را له کنند
«میزان همان بزرگی چماق است
چه کسی میتواند با تمدن چماقی ما گفتگو کند
و سر و دستاش نشکند؟»
شما که از دیناتان غبار میریزد
چگونه میتوانید به شهرها فرمانروایی کنید؟
شما که ماندهاید، سنگ شدهاید
از جان اینهمه سرود چه میخواهید؟
هنگامی که رهبری خود را در دروغ نهان میکند
چقدر باید از هوش و از شتاب، شکست خورده باشد!
«حق با من است چرا که جیرهی من
پُر از چماقهای سر به فرمان است
پیروان من میگویند
که من نایب زمین و زمانام
و من پیش خود میگویم: شاید باشم
میگویند گاهِ زایش هم سخن گفته،
مامای کارکشته را زهره ترک کردهام
با خود میگویم، نظرکرده هم باید باشم
که ناگهان خلیفه شدم
و کیسهی خلافتم درجا
از ثروتهای ایرانزمین پُر شد
تا من آنها را به همدینانام
در سراسر جهان ببخشم
حالا که فکر میکنم میبینم
معصوم هم باید باشم،
چرا که هیج یک از حکمهای حکومتیام،
و فرمانهای تار و مار کردن مخالفانام
چون لشگری از پرسشها
قدرتام را به زیر نکشیده است»
دومینوی واژهها چیدمان پیچیدهای دارد
طشت دروغ که برافتد
آنسوی رسوایی
کاخ هر ستمگری را برمیندازد
دروغ، بادگاه است؛ پرتگاه است!
موریانهها
همیشه دروغ را غافلگیر میکنند