Thursday, Apr 20, 2023

صفحه نخست » فرودگاه استانبول، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgتوقفی شش ساعته در فرودگاه استانبول. فردودگاهی به بزرگی یک شهر. نمادی از تلاش اردوغان برای نشان دادن عظمت ترکیه! که بی اختیار بیاد حکایت خواجه رشیدالدین فضل اللّه همدانی در جامع التواریخ از خواجه نظام الملک می‌اندازد. بیاد نوشتن وجه اجرت ملاحان بر انطاکیه توسط خواجه.

"مَلاحان به درگاهِ سلطان فریاد کردند که‌ای خداوند عالم، مَعیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد، اگر از ما جوانی به انطاکیه رود، پیر باز آید. سلطان نظام الملک را گفت:‌ای پدر این چه سِری است؟ ما را درین دیار چندان قدرت دسترسی نیست که برات این درویشان به انطاکیه می‌باید کرد؟ نظام الملک گفت:‌ای پادشاه، ایشان را به انطاکیه رفتن احتیاج نیست، هم اینجا حواشی ما برات به زر نقد باز خرند..

مُرادِ برات بر آنجا، تعظیم و وسعت مُلک و فُسحَت۹ ولایات پادشاه عالم بود، تا جهانیان بدانند که بَسطَت۱۰ مُلک و اِنفاذ حکم پادشاه از کجا تا به کجاست. "

حال عظمت فرودگاه‌ها نیز بگونه‌ای داستان برات نویسی خواجه است برای نشان دادن توانمندی دولت‌ها در معادلات بین المللی. از چگونگی نقش آن‌ها در صنعت توریسم، در جلب سرمایه گذاران خارجی. حمل ونقل، تبدیل شدن به چهار راهی برای تبادل فرهنگ‌ها، همایشی بزرگ از مردمان چهار گوشه جهان در مجموعه‌ای سازمان دهی شده که خود به خود نوعی امکان دیدن عینی وقابل لمس سیمای خود در سیمای انسان‌های دیگر با رنگها و چهره‌های متفاوت که نهایت جهان انسانی را می‌سازند! فراهم می‌کند. امکان می‌دهد که به گذشته و آینده نظر کنی! در همین زمان کوتاه تنوع و گوناگونی انسان‌ها را ببینی! دریابی که تو مرکز جهان نیستی. جز کوچکی هستی از اقیانوس بی پایان انسانی با افکاری متفاوت که لزوما برتر از دیگران نیست! ببینی که هر کدام از این مسافران رویا‌های خود رادارند، زیبا شناسی، نگاه به جهان پیرامون ونهایت لذت بردن از زندگی کوتاهی که طبیعت در اختیارشان نهاده است. فرودگاه‌ها برای من آئینه تمام نمای زندگیست. نو شدن، جوابگو بودن! همپاشدن با رشد اقتصادی، سیاسی وفرهنگی جهان و نهایت در خدمت به گسترش روابط انسانی.

گروهی وارد می‌شوند با وسایل سفرشان، با برنامه‌های ریخته شده برای یک دوره کوتاه یا بلند زندگی. ازباز نشستگانی که بعد سالها تلاش با قبول دوران جدید زندگی یک سفر رویائی بی دغدغه در حد وسع خود را تجربه میکنند. کودکانی که دست در دست والدین می‌چرخند، نخستین لذت مسافرت را با نگاه کنجگاو کودکانه در میان دریائی از جمعیت درمحیطی متفاوت، با دنیائی رنگارنگ حاصل از سفرتجربه می‌کنند. جوانانی که کوله مسافرتی خود برداشته با لب تابی کوچک که تمام کار‌های خود را با آن انجام می‌دهد! راه افتاده‌اند. از پیشبردن کار محوله شده از ماموریت کاری تا شنیدن ودیدن هر آنچه که دوست دارد. جهانی جای گرفته در یک ابزار کوچک. جهانی در حال تحول عظیم مربوط به این نسل! که باید قبول کنیم بسیار از زمان ما ودرک ما فاصله گرفته است. شور، حرکت، کار، وبرنامه ریزی. دیدن تفاوت نسل‌ها! دیدن وقبول کردن تحول وجابجائی‌های نسلی واین که جهان و حرکت شتابان آن با ما که شناختمان از جهان معاصر و جهان پیش رو برای بسیارانی از ما هنوز گشت وگذاری است در گذشته وپای بند ماندن در همان باور‌های ایدولوژیک که هردستاوردی را در خدمت دیروز به امپریالیسم جهانی وامروز در خدمت به نئوگلوبالیسم ارزیابی می‌کند. شناختی در حد همان کار برد محدودمان از دستگاه تلفن‌های هوشمند و اظهار نظری در حد"بیل گیت". نپذیرفتن نقشی فرا خور برای این دوران پیرانه سری. باور کردن نسل جوان سپردن کار‌های ناتمام خود بدست این نسل.

پسری جوان سبزه رو با ابرو‌های برداشته شده صورتی آرایش کرده. با دو گوشواره نقره‌ای بر گوش والنگوهای رنگارنگ بر مچ با کوله پشتی که روی آن یک عقال فلسطینی انداخته است، در تلفن به زبان فارسی در حال گفتگوست. می‌گوید "باشه میام من زیرتابلوی بزرگ که پرواز‌ها را نشان می‌دهدایستاده‌ام بیائید. فقط بگویم حوصله بحث وجنگ وجدل با بابارا ندارم! من همینه که هستم. " تلفن را با عصبانیت قطع می‌کند. دلم می‌خواهد جلوتر بروم اما شرم اجازه رفتن نمی‌دهد.

گروهی بجای لباس احرام بسته‌اند. چهره‌شان بیشتر به روستائیان ترک می‌خورد. با یک جفت دمپائی دو حوله سفیدکه میخواهند سادگی وبی نیازی خود رانشان دهند. در رفتار بسیاری‌شان این به رخ کشیدن را می‌توان دید. یک نوع هماوردی در مقابل فرنگی‌ها و آلا مد‌ها. اظهار وجود دربرابر هزاران مسافر که نیم نگاهی هم به آن‌ها نمی‌کنند. آنها خود را مرکز عالم هستی می‌دانندکه راهی سفری بسوی خدایشان هستند.

داخل کافه کوچکی میروم. پنجاه لیری از سفر گذشته مانده است. می‌خواهم یک آب میوه بگیرم ارزان ترینشان صد وبیست پنج لیر است. از فروشنده که مردی جا افتاده است می‌"پرسم مردم چطور قادر به خریدن یک نوشابه ساده با چنین پولی هستنند؟ مکثی می‌نماید. با سراشاره به بالا می‌کند. اون بالا! پاترون هاودار و دسته اردوغان. آن‌ها می‌توانند. کشور مال آنهاست. "بحثی ندارم. مگر می‌شود در فرود گاه استانبول سر اردوغان بحث کرد؟

قهوه‌ای می‌گیرم. جائی خالی وسط انبوه جمعیت پیدا کرده می‌نشینم. روبرویم سه مرد قوی هیکل نشسته‌اند با عرق چین‌های سیاه وریش هائی نامنطم. یکی از جیب خود رسن چرمی سیاه وبسیاربلند بیرون می‌کشد بدور بازوی خود می‌پیچد. از داخل ساک زیر پای خود چیزی شبیه چراغ معدن کاران در آورده روی پیشانی خود تنظیم می‌کند. گویا نوعی مهر، یا ورداست. سرش را پائین انداخته وازروی کاغذی لوله شده اورادی می‌خواند. دونفر دیگر نیز همصدائی کرده، روی همان صندلی خود را تکان می‌دهند. یهودیانی که شبیه همان گروه حجاجند! با اورادی متفاوت وتعصبی مشابه. حاجیان احرام بست تنها گروهی هستند که با نوعی تعصب، شاید نفرت بر آن‌ها می‌نگرند. سه نفر دو زن ویک مردروس خوش لباس پشت سرم سخت سرگرم مجادله برای انتخاب هتلی در پاریس هستند. دو دختر ایرانی که لباسی کاملا باز و تابستانی بتن دارند. بادو آبجوی تگری درست مقابل میز من نشسته‌اند. آرام صحبت می‌کنند ومی خندند. دلم می‌خواهد سر صحبت را باز کنم. می‌گویم چه فرودگاهی ساخته‌اند. یافتن گیت پرواز ورساندن خود به آن بسیار مشکل البته نه برای شما جوان‌ها. خنده ظریفی می‌کنند. تمایلی برای صحبت کردن ندارند. اصراری نمی‌کنم بگذار در آرامش آبجوی خود را بخورند. درمیان جمعیت در فاصله چندمتری خانواده نوجوان ایرانی را که با تلفن صحبت می‌کرد، تشخیص می‌دهم. دور یک میز نشسته سخت سرگرم مجادله‌اند. یک خانواده چهار نفری مادری محجبه که از این فاصله کم می‌توانم له شدگی و بی زبانی اورا در نگاه سر گشته وملتمسش ببینم. دختری دوازده ساله که با اشتیاق به برادرعصیان زده خود مینگرد. پدر جثه بزرگی دارد. در هیئت یک حزب الهی حکومتی با پیراهن یقه سه سانتی، ریش تزئیین شده با نگاهی دریده، طلبکار، اما هراسان! چهره ایست که بنظرم بارها درتصاویر رسانه‌های حکومتی دیده‌ام. شاید هراسش از همین زاویه است. با عصبانیت اما با احتیاط حرف می‌زند. ولی پسر هیچ ابائی ازپدر واطراف ندارد. "من همینم! میخواهید قبول کنید! یا نکنید! اگر قبول ندارید بر میگردم. " صدای پدر را نمی‌شنوم. اما مخالفتش را حس می‌کنم. دستش را محکم روی میز می‌کوبد. بدست دیگر گارسون را رد می‌کند. پسر بر میخیزد. پدر بسختی پیراهن اورا می‌کشد. نشانه نوعی تسلیم شدن. صدایش بلند تر شده"بشین! بشین لعنت بر من که پست انداختم! "مادر هم بکمک پدر آمده دست پسر را می‌کشد. کنجکاوم بنشینم عاقبت مجادله را ببینم. اما دیگر فر صتی نیست! بر می‌خیزم! باید هر چه زود تر خود را به پروازم برسانم.

ولی میدانم نهایت تسلیم شدن پدر حکومتی مذبذب با یقه سه سانتی دیپلماتیک است به پسری در شمایل یک معترض! باسیمائی کاملامتفاوت، ایستاده درفاصله زمانی قرن‌ها از پدر و نسل من!

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy