یاران نا شناخته ام ...
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی دیگر زمین همیشه شبی بی ستاره ماند
آنگاه
من
که بودم
جغد سکوت لانه درد خویش
چنگ ز هم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لب ام شرر افشان
آهای! (بخش خاکستری جامعه)
از پشت شیشه به خیابان نظر کنید
خون را بر سنگ فرش ببینید
این خون صبحگاه است گوئی به سنگ فرش
کین گونه می تپد خورشید
در قطره های آن" باع آئینه شاملو
شاملو شاعری که تا آخرین لحظه حیات خون گریست ودر شعر خود ریخت . تا بباوراند .کلمه آزادی را!
"کلام مقدسی که به خاطر آن عقوبتی سخت را متحمل شد."
دردا ودریغا در سرزمینی که ما باشندگان آنیم .همیشه چنین بوده : "که در پای هر فصل گل افشانش زمهریر ی باشد. "
زمهریری چنان سرد وسنگین که گویا آب کردن یخ های آن را جز آتش تیر قلب های عاشق که جان بر گمان نهاده اند چاره ای دیگر نیست!
اما خوشا که این سرزمین هرگز از کماندارانی چنین عاشق نیز خالی نبوده است.
شاملو کماندارعاشقی است که جان بر چله کمان شعری خود می نهدو پرتاب می کند.
با کلام سحرمان می کندوبیادمان می آورد! رنگ آبی عشق را که برای گذرمعشوق بلند بالا از جلو خان منظرآن !بایستی که "فانوس بر گرفته به معبر در آئی وصلای آزادی سر دهی.
تسمه از گرده گاو طوفا ن برکشی .نهایت در برابرآتش تندری که بر جانت زده است بیاستی !تا خانه را روشن کنی وبگذری.
شعر شاملو حماسی است ! چرا که این سرزمین سرزمین حماسه هاست.حماسه یک ملت در گذر از گردنه های تاریخی سخت.
تاریخ هجوم بیگانگان ،تا ریخ حکومت ستمگران .تاریخ مقاومت قهرمانان ملت است در برابر این مهاجمان وجباران . حماسه آزاد مردان است بر بالای دارکه شادی مردم را آرزو می کنند. تا حماسه آزاده زنانی در بند که از درون دیوار های سنگی زندان وشکنجه گاه ها پیام ایستادگی میدهند وبشارت فرو ریختن کاخ استبداد حکومت دینی.
حماسه یک ملت است در سیمای نسل جوان که با شعار "زن،زندگی ،آزادی "پای در میدان نهاده ،سینه در برابر گلوله سرکوب گران گشوده وشگفتی می آفریند.
بدون این حماسه که از عشق به انسان ، عشق به آزادی وعدالت سرچشمه می گیرد نمی توان رهروی ثابت قدم برای مبارزه ای نا برابر که بر تو تحمیل می گرد د باشی.
امری که شاملو از آن به عنوان دشوار بودن وظیفه انسان نام می برد.
اواز شتک زدن خون یاران ناشناس بر سنگ فرش خیابان ها می گوید ودر همان حال از تپیدن قلب خورشید وتابیدن آن برسنگهای سرد سخن به میان می آورد.
نشانی باغ آئینه می دهد. در کنار آن از ویرانی باغی که نشان غیبت آدمیست می گوید!
از سیاهی شب وسیاهی جنگل! از فریاد کشیدن یک شاخه از درون این سیاهی به سوی نور. که همراهی من را وترا ونسل های جوان را طلب می کند .
"آه اگر آزادی سرودی میخواند.
کوچک
همچون گلوگاه پرندهای
هیچ کجا دیواری فروریخته برجای نمیماند
سالیان بسیاری نمیبایست
دریافتی که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است."
من این فریاد بر آمده از قلب عاشق اورا بر این ویرانی می شناسم ! این فریاد های منعکس شده در حماسه یک ملت ،جاری شده برلب های عاشقان را !
کلماتی که نسل امروز نیز چونان پرچمی از عشق به زندگی بر سر دست گرفته ،به معبر در آمده وصلای آزادی سر داده است .
شعر شاملودرد نامه گوهر عشقی است با عکسی ازفرزندش " ستار"
شعر مادران خاوران است که خمیده پشت درمیان گورهای بی نام می گردند .فریاد بر می کشند ! "فرزندانمان بکدامین گناه کشته شدند ؟" فریاد مادری دیگراست با عکسی از "کیان " خود با آن چشم های درخشان که خدایش رنگین کمانی از عشق بود.
درد مشترک با پدریست که تمامی شب سر بر خاک پسر می نهد ،پنجه بر خاک می کشد تا بیانگر درد عظیمی باشد که بر مردان وزنان این سرزمین رفته ومی رود. فریادی که از دهان شاملو می گوید.
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنانکه ببینی
یا چیزی چنانکه بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن."
دردا که این درد مشترک هنوز یک پارچه نگردیده واز هم جداست!جدائی که نقطه قوت حاکمیت در سرکوب است ونقطه ضعف مبارزان وتلاشگران راه آزادی در مبارزه .
جدائی تلخی که پایان نمی گیرد مگر آن که هر انسان آزاده ای ، دست انسان دیگر را به مهر بگیرد وبگوید !ای جان.
روزبزرگ همدلی وهم پیوستگی یک ملت !
روزی که شاملوی عاشق آزادی ،عاشق انسان کبوتر های نشسته بر بال های شعرش را به پروازدر آورد وبا صدای جادوئی خود بخواند
"ما دوباره کبوترهایمان را
پرواز خواهیم داد
و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی که نباشم" شاملو