این مقاله میخواهد نشان دهد که روشنفکران در رویداد انقلاب مشروطیت سمت مشروطه ایستاده بودند در حالی که در رویداد ۲۲ بهمن ۵۷، سمت مشروعه.
کشور و جامعهی از هم گسسته دوره قاجاری و کودتای رضاخان
با کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ رضاخان و تثبیت قدرت سلطنت وی، جامعه ایران وارد مرحله نوین شده بود. مرحلهای که "ناسونالیسم ایرانی" را در خود داشته است. قدرتهای محلی در چهار گوشه کشور که تا حد تجزیه پیش رفته بودند با اتکاء به این "ناسیونالیسم"، درهم شکسته شدند. هویت تازه در مفهوم "ایران نوین"، شکل گرفت و کشور ایران توانست بی کفایتی قاجاری و نیز قدرتهای محلی را پشت سر نهد. این ممکن نمیشد مگر با ایجاد تمرکز قدرت. چنین "تمرکز قدرت" را بایست در ضرورت نجات یکپارچگی کشور در نظر گرفت و نه اِعمال دیکتاتوری در جامعه که در اینباره توضیح خواهم کرد. عمران و آبادانی کشور در عرصه اقتصاد، اجتماع و قضا در دستور کار حکومت و نظام جدید مدیریتی قرار گرفته بود. مناسبات و روابط اجتماعی متحول میشده و به تناسب آنها، زنان که از کمترین حقوق مدنی برخوردار نبودهاند پا به عرصه اجتماع گذاشته و صاحبان چنین حقوقی میشدند. در این برهه زمانی اصلاً موضوعات دیکتاتوری یا آزادی مطرح نبوده بلکه نجات ایران و عمران و آبادی هدف اصلی بوده است.
دیکتاتور نامیدن رضاشاه مضحک است
دیکتاتور نامیدن رضاشاه با توجه به هدف اصلی و مأموریتش که اجرای برنامههای اصلاحی در خصوص اجتماع و سر و سامان بخشیدن به ساختار حقوقی بوده، مضحک بیش نیست. رضاشاه برای آزادی که اصلاً برای آن روز جامعه ایران مطرح نبوده نیامده تا بخواهیم از این منظر وی را دیکتاتور بنامیم. جایی که مفهوم آزادی موضوع انسان نباشد، نمیتوان دیکتاتوری را تبیین نمود. بعبارت دیگر، صدق دیکتاتوری به یک فرد یا نظام سیاسی وقتی پایه میداشت که مفهوم آزادی، موضوع جامعه میبود. رضاخان و بعدها رضا شاه برای آزادی یا دموکراسی که در زمانهاش اصلاً موضوع جامعهی از هم پاشیده شده نبوده، نیامده بود. وی برای نجات ایران، عمران و آبادانی و اصلاح اجتماعی به صحنه آمده بوده و نه بیش از این. چنین مأموریتی در جامعهی بیسواد و عقب مانده آنروز ایران، الزاماً توام با سخت گیریها بوده تا ضربات مهلکِ وارده بر اثر بی کفایتی قاجاریان و توطئه قدرتهای محلی جبران گردد. این تنها راه موفق نجات ایران در چهارچوب یک کشور بود. ما ساختن کشور "ایران نوین" را مدیون رضاشاه هستیم. باری، ادامه خدمات و اصلاحات اجتماعی و حقوقیِ دوره رضاشاه به فرزندش محمد رضاشاه محول گردید.
نقدِ نیم بند ارزشهای دین و "احترام" به دین و پیامدهایشان
"نقد" و "احترام" دارای بار معنایی متفاوتند. میزان روش نقد تا مرز نفی چیزی یا معایبی، پیش میرود. در رابطه با "احترام" هم، نمیتوان به چیزی "احترام" گذاشت وقتی آن چیز همزمان به روش نقد نفی گردد. ارزشهای بشری آفریده بشر در دوره معین اند؛ در یک زمان ضرورتشان لازم میگردد، در یک زمان هم وجوهی از آنها لازم میآید و در زمانی دیگر میتواند بطور کامل نفی گردد. اصلاً تکامل بشر معنایش آفریده شدن ارزشهای جدید و نفی ارزشهای پیشین است.
بنابراین نمیتوان منتقد را از نقد ارزشهای دینی و بطورکلی بشری بازداشت و از وی طلب یا انتظار "احترام" به آنها را داشت. در انقلاب مشروطیت، ارزشهای دینی و اسلامی که تمام آحاد جامعه و اذهان را در تصرف بلامنازع خود داشته، از سوی روشنفکران همان زمان مورد نقد نیم بند قرار گرفت اما همین "نقد نیم بند" از سوی "روشنفکران" چپ و ملی و ملی مذهبیها در دورهی پس از انقلاب مشروطه بتدریج رنگ میباخت و جایش را "احترام" به ارزشهای دین گرفت. تداوم این "احترام" تقریباً از دهه سی به بعد باعث نزدیکی کمونیستها و اسلامگرایان میشده است. یعنی آن "نقد نیم بند" به ارزشهای دینی جهت زدودن تدریجی جهل، به دلیل همیاری آنها باهم، کاملاً تعطیل شده بود. جامعهای که نقد را برنتابد و نقاد را زندان کند محال است معضل جهل مسئلهاش باشد.
حکومت محمدرضاشاه و مخالفانش اعم از "روشنفکران" و "نخبگان" سیاسی
در محافظه کاری و ظلمت پسرفتِ "روشنفکریِ" دورهی پس از مشروطیت و "ایران نوین" و بی اهمیت شدنِ "نقد نیم بندِ"روشنفکریِ دوره مشروطیت به ارزشهای دینی بوده که محمد رضا شاه بر تخت سلطنت نشست. دوره محمد رضاشاه ارزشهای "ایران نوین" تعمیق، تعمیم و تداوم یافت. اصلاحات جامعه شتاب گرفت و دگرگونی اجتماعی به مثابه انقلاب اجتماعی رخ نمود. سبکها و الگوهای جدید زندگی جان میگرفتند. آزادی اجتماعی تماماً در شرف تکوین بود. اما نسبت میان نظام سیاسی موجود و دگرگونیهای اجتماعی بوجود نیامد. مخالفان حکومت شاه که هر یک آرزوی ارزشهای ایدئولوژی خود بر نظام سیاسی را در سر پرورانده بودند در یک اتحاد نانوشته از این ضعف بنفع خود سود جستند. و بالاخره این "اتحاد نانوشته" نتیجه داد و در رویداد ۲۲ بهمن ۵۷ نظام سیاسی شاه را بنفع آخوند شیعی به سردمداری فردی بیسواد که حتا زبان فارسی را هم به زور تکلم میکرده، سرنگون کرد.
دو وجه بارز انقلاب در معنای واقعی
انقلاب دو وجه دارد وجه دگرگونیهای اجتماعی و دگرگونیهای سیاسی. این دو، لازم و ملزوم همند. یکی بدون دیگری، محال است به آزادی فردی منجر گردد. یک وجه انقلاب یعنی دگرگونی اجتماعی صورت گرفته بود اما وجه دیگر یعنی وجه سیاسی در زمان رژیم شاه به هر دلیل میل به دگرگونی نداشته است. پس، جامعه ایران یک وجه انقلاب (انقلاب اجتماعی) را حی و حاضر در کارنامه خود داشته است. فقط نیروی سیاسیای را طلب میکرد تا با دگرگونی سیاسی با آن وجه انقلاب اجتماعی مناسب گردد. اما چنین نیرو یا قدرت سیاسیِ معطوف به آزادی که بتواند چنین نقشی را ایفاء کند به وجود نیامده بود. نه از جانب قدرت حاکم و نه مخالفان.
نیروهای سیاسی در صحنه سیاسی بر حسب ایدئولوژیشان همگی بر ضد آزادی بودهاند. بنابراین نه حکومت شاه و نظام سیاسیاش توانست به انقلاب اجتماعی پاسخ دهد و نه مخالفان شاه. از این بدتر مخالفان شاه باعث و بانی نابودی دستاوردهای انقلاب اجتماعی در جامعه نیز بودهاند. اگر در نظام پیشین یک وجه انقلاب تحقق پیدا کرده بود پس از رویداد ۲۲ بهمن ۵۷ این وجه را شورشیان به محاق کشاندند. بنابراین این رویداد، رویداد ضد انقلاب اجتماعی و نقش مخالفان شاه نیز در این رویداد نقش ضد انقلابی بوده است و نه انقلابی.
نیکروز اعظمی