شهناز پارسا از میان ما رفت!
منصوره بهکیش ـ با تأسف و اندوه عمیق قلبی و دردی جانکاه، سوم خرداد ۱۴۰۳ با خبر شدم که شهناز عزیزم، رفیق شفیق و یار دیرین ما و از خانوادههای دادخواه خاوران از میان ما رفت و هنوز نمیتوانم رفتن آن زن مقاوم و صبور را باور کنم. متأسفانه شهناز عزیز به دلیل فشارهای کمرشکن این سالهای سیاه و استرسهای ناشی از آن در اواخر بهمن ۱۴۰۲ به یک بیماری خود ایمنی به نام اسکولیت وگنر مبتلا شد که عروق خونی، کلیه و ریههای او را به شدت درگیر و از پنجم اسفند ۱۴۰۲ در بیمارستان بستری شد. او را بارها دیالیز کردند تا عاقبت کلیهاش بازگشت، ریهاش نیز که عفونی شده و آب آورده بود، رو به بهبودی رفت و در تاریخ ۲۹ فروردین ۱۴۰۳ از بیمارستان مرخص شد.
مریم و مینا دختران نازنین شهناز، مادر مهربانشان را به خانه بردند و به نوبت و با عشقی سرشار از او مراقبت کردند تا بتواند سلامتیاش را به دست آورد و به زندگی عادی بازگردد، ولی طولی نکشید که دوباره حالش بد شد و او را در بیماستان شهدای تجریش بستری کردند. در بیمارستان سکته قلبی کرد و در قلباش باتری گذاشتنند تا توانستند او را دیالیز کنند، ولی هوشیاری شهناز ناپایدار بود و عاقبت به کما رفت و متأسفانه روز پنجشنبه سوم خرداد از میان ما رفت و این مادر مهربان و یار دیرینمان را از دست دادیم. دختران نازنین شهناز با دلی آکنده از درد، پیکر مادر عزیزشان را روز جمعه چهارم خرداد از بیمارستان به بهشت زهرا منتقل کردند و با همراهی جمعی از فامیل، دوستان و خانوادههای خاوران، در قطعه ۳۹ بهشتزهرا در مزار مادربزرگشان به خاک سپردند.
مریم جان و مینا جان، دوستان جوان و نازنینم؛ کاش نزدیکتان بودم و میتوانستم کمی دردتان را التیام بخشم و آرامتان کنم. خیلی خیلی متأسفم و از صمیم قلب به شما تسلیت میگویم. هرچند از شما دورم، ولی لحظه به لحظه با شما هستم و آرزویم این است که شما نیز چون مادر نازنین و مقاومتان، مقاوم و استوار باشید و بتوانید رفتن مادر را همانند نبود پدر تحمل کنید، هرچند میدانم رفتن شهناز که برای شما هم مادر، هم پدر و هم رفیق بود، بسیار سخت و طاقت فرساست، ولی امیدوارم سلامت باشید و روحیهتان را حفظ کنید و شور زندگی را از دست ندهید.
دوستان و یاران نازنینام از خانوادههای دادخواه خاوران، از صمیم قلب به شما نیز تسلیت میگویم و شریک غمتان هستم و آرزوی سلامتی و طاقت بیشتر برایتان دارم. میدانم همگی ما از رفتن شهناز عزیزمان به شدت ناراحت و شوکه شدیم و از این همه بیعدالتی که در حق او و همگی ما روا داشتهاند، به شدت خشمگین هستیم، ولی لازم است روحیهمان را حفظ کنیم تا بتوانیم این شرایط طاقتفرسا را تحمل کنیم و تاب بیاوریم.
شهناز (قمرالملوک) پارسا، در ۲۱ بهمن ۱۳۲۹ در کرمان به دنیا آمد و در تهران بزرگ شد و هنوز ۷۴ ساله نشده بود که از میان ما رفت. او در سال ۱۳۴۸ در رشته علوم آزمایشگاهی وارد دانشگاه تهران شد و لیسانس خود را گرفت. قبل از انقلاب در بیمارستان جرجانی تهران مشغول به کار شد. بعد از انقلاب در همان بیمارستان با نام امام حسین و سپس در بیمارستان مفید تهران مشغول به کار شد و در سال ۱۳۷۰ به ناچار خودش را باز خرید کرد. از آن تاریخ نیز برای گذران زندگی کارهای متفاوتی انجام داد و همیشه مستقل و متکی به خود زندگی کرد. اینکه شهناز عزیز ما چگونه بزرگ شد، چگونه ازدواج کرد، چگونه همسرش (رضا) بازداشت شد و بر او و دختران خردسالش چه گذشت، اینکه کشته شدن همسرش که انتظار آزادیاش را میکشید را چگونه تاب آورد و چگونه راهی خاوران شد، اینکه برای کشف حقیقت به تنهایی و همراه با مادران و خانوادههای خاوران چه کرد و چگونه آزارهای حکومت را تاب آورد، اینکه چگونه توانست دختران نازنیناش را به بهترین شکل ممکن و با روحیهای عالی به تنهایی بزرگ کند و برای گذران زندگی چه سختیهایی کشید و صدایش در نیامد، روایتی تاریخی، اجتماعی، سیاسی و هنری از زندگی یک زن مبارز، مقاوم و دادخواه است که امیدوارم روزی دختران نازنیناش که خود آنها نیز بخشی از این مبارزه همراه با مادرشان برای ساختن یک زندگی بهتر بودهاند، بتوانند بنویسند که بر آنها و مادر و پدرشان از کودکی تا بزرگ سالی چه گذشته است و چگونه توانستهاند این شرایط سخت و جانفرسا را با روحیهای بالا تاب بیاورند و با امید به زندگی ادامه دهند.
تا جایی که به یاد دارم، با شهناز پارسا در سال ۱۳۶۷ در خاوران آشنا شدم. او زنی مقاوم و پرشور و مادری مهربان و عاشق بود. همسر او محمدرضا گلپایگانی در قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ به همراه چند هزار زندانی سیاسی دیگر که پیش از آن به حبس محکوم شده یا منتظر آزادی بودند، در دادگاههای چند دقیقهای توسط «هیات مرگ» شامل؛ حسینعلی نیری - حاکم شرع، مرتضی اشراقی - دادستان تهران، ابراهیم رئیسی - معاون دادستان تهران و مصطفی پور محمدی - نماینده وزارت اطلاعات، مورد تفتیش عقاید قرار گرفتند و زندانیانی که بر عقیدهی خود ایستادند را پشت درهای بسته و بدون اطلاع زندانیان و خانوادهها، مخفیانه اعدام و پیکرشان را در گورهای جمعی خاوران و دیگر گورهای بینام و نشان پنهان کردهاند و حقیقت را انکار یا تحریف میکنند و خانوادهها را به اشکال مختلف آزار میدهند. افسوس که ابراهیم رئیسی یکی از اعضای «هیات مرگ»، جانش را به اتفاق همراهانش در سقوط هلیکوپتر از دست داد و فرصت پاسخگویی او در دادگاههای مردمی را از دست دادیم، ولی شرکایش زندهاند و باید پاسخگو باشند.
محمدرضا گلپایگانی معروف به رضا متولد ۷ مرداد ۱۳۲۸ در بندرانزلی بود. رضا فعال سیاسی چپ و عضو سازمان فدائیان خلق اکثریت بود که در ۱۱ شهریور ۱۳۶۵ در تهران دستگیر شد. او را به پنج سال حبس محکوم کردند و دوران حبس خود را در زندان اوین میگذراند که در کشتار زندانیان سیاسی چپ در شهریور ۱۳۶۷ در زندان اوین اعدام شد و پیکرش را مخفیانه در گورهای جمعی خاوران به خاک دادند. التهاب آن روزهای شوم همگی ما را به شدت نگران کرده بود که در زندانها چه خبر است و با عزیزان ما چه میخواهند بکنند و چرا زندانیان سیاسی را ممنوع الملاقات کردند و چرا هیچ پاسخی به ما ندادند و نگفتند که میخواهند چه بلایی بر سر عزیزان ما بیاورند. شهناز عزیز چون سایر خانوادههای خاوران به شدت نگران سلامتی شریک زندگیاش رضا بود. او در خاطراتاش گفته است: «در سوم شهریور با وحشت بسیار از خواب پریدم و با خودم گفتم حتماً رضا را کشتهاند. پس از چند ماه بیخبری و ناباوری، اواسط آذر ۱۳۶۷، ساک رضا را در زندان اوین تحویل دادند و شفاهی گفتند که او را کشتهاند، ولی چرا و در چه روزی و چگونه او را کشتهاند، چرا وصیتنامه و پیکرش را تحویل ندادند و چگونه و کجا او را به خاک سپردهاند و دهها چرای دیگر، پرسشهایی است که همواره میخواستم بدانم و حقام بود و عاقبت هم نه تنها نگفتند، بلکه برای دانستن حقیقت و گرامیداشت یادشان ما را مدام آزار دادهاند، ولی دلم میگفت که رضا را همان سوم شهریور ۶۷ کشتهاند.». مریم میگوید: «حلقهی بابا را هم به مامان تحویل ندادند، ولی بلوز و شلواری که از پدرم در ساک او بود را همچنان به یادگار حفظ کردهایم.».
یاد شهناز عزیز، تلاشها و ایستادگیهایش در آن شرایط طاقتفرسا برای ساختن زندگی مستقل، مقاومتهایش، خندههایش و آن شور عمیق زندگی که در وجود او بود و برای فرزنداناش و همگی ما به یادگار گذاشته، همواره با ما گرامی و ماندگار است!
«اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم، مرا فریاد کن.» از شعر عشق عمومی - احمد شاملو
آنچه بر شهناز پارسا و همگی ما رفته است را نه فراموش میکنیم و نه میبخشیم!
منصوره بهکیش - از دوبلین
نهم خرداد ۱۴۰۳ / ۲۹ ماه مه ۲۰۲۴