رامیتا حسینی - ایران وایر
برای همه کسانی که تاریخ معاصر را دنبال میکنند، «ویدا حاجبی» یکی از مشهورترین زنان زندانی سیاسی ایران در اواخر دهـههای۴۰ و ۵۰ خورشیدی بود؛ زنی که چندین سال از زندگی خود را در زندانهای «قصر» و «اوین» در دو حکومت «پهلوی» و جمهوری اسلامی به سر برد.
ویدا حاجبی زندگی پر فراز و نشیبی را در ایران، فرانسه و کوبا داشت. عجیبترین بخش زندگی او، دوستی با همکلاسی خود، آخرین ملکه ایران در زمانی بود که هر دو دانشجوی گمنام رشته معماری در «بوزار» پاریس بودند.
ویدا حاجبی در سال ۱۳۱۴ خورشیدی در «دروازه شمیران» تهران، در خانوادهای با پیشینه تاجر و البته کمی سرشناس و شناخته شده و سیاسی تبریزی دیده به جهان گشود. این خانواده نسبت عجیبی داشت. پدر بزرگ پدری ویدا، «میرزا حاحبالدوله»، از تجار زمان «ناصرالدینشاه» و «مظفرالدین» شاه بود. اما نخستین چهره متفاوت خانواده پدری، مادربزرگش بود که در زندگی او تاثیر زیادی داشت.
خانواده مادری ویدا از خانوادههای سرشناس بود. «باقر کاظمی مهذبالدوله» دایی مادرش بود و «میرزا قاسمخان صوراسرافیل» پدر زنعمویش. پدربزرگش هم «مصطفی کاظمی»، استاندار کرمان بود.
ویدا در کتاب «یادها» که خاطراتش را در آن نوشته است، اولین خاطرهاش را با اتفاق تلخی که در چهارسالگی او رخ داد، به یاد میآورد: «فاطمه سلطان دایهام که داشت من را بیرون میبرد، مثل همیشه چادر چاقچور داشت و از کوچهای بنبست در دروازه شمیران بیرون میرفتیم. هنوز به سر کوچه نرسیده بودیم که آژان محله رسید و چادر فاطمه سلطان را از سرش کشید.»
آجودان (آژان) به التماسهای دایه توجهی نکرده و نه فقط چادرش را پاره کرده که آن را در جوی آب انداخته بود.
خاطره بعدی ویدا اما به دوران شیرین کودکستان «برسابه» برمیگردد؛ نخستین کودکستان تهران که ویدا پنجساله را در آن ثبتنام کردند. این کودکستان پشت وزارت معارف وقت قرار داشت و توسط خانم «برسابه هوسپیان» راهاندازی شده بود. ویدا در کودکی همراه برادرش که مهمترین الگویش بود، به این کودکستان میرفت. او برخلاف دخترهای دیگر، توپبازی را بیشتر از کاردستی و نقاشی دوست داشت. البته گفته پسرها کم اذیتش نمیکردند اما برادرش مهمترین حامی او بوده و برسابه هم هوای دخترها را بیشتر داشته است: «برادرم، قهرمان در مقابل پسربچهها، بهخصوص دوتاشان که خیلی مرا اذیت میکردند و زور میگفتند، حامی من بود. البته خانم برسابه همیشه به سرپرست جوان و لاغر ما که گیسوان بلند مشکی و خوشگلی داشت، میگفت هوای دخترها را داشته باش!»
👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
یکسال از کودکستان رفتنش نگذشته بود که او و خانوادهاش مانند خیلی از ایرانیها و بهویژه تهرانیها، با اتفاق پیشبینی شدهای مواجه شدند؛ شهریور ۱۳۲۰ و اشغال ایران توسط نیروهای شوروی، بریتانیا و امریکا.
تهران از دید پدر و پدربزرگ مادری ویدا اصلا امن نبود و از مادرش خواستند تا او به همراه بچههایش به کرمان برود. البته این مهاجرت یک مخالف سرسخت داشت و آن هم مادربزرگ حاجبی یا همان خانمباشی بود که بیشتر زمان زندگی خود را در همان «اقدسیه» در شمال تهران زندگی میکرد.
آنها با وجود مخالفت شدید مادربزرگ، تهران را به سمت کرمان ترک کردند؛ شهری که از نظر ویدا، متفاوت بود: «کوچهها و خیابانهای کرمان همه خاکی بودند و به نظرم خیلی کوچکتر و تنگتر از تهران. هوا گرم بود. راه که میرفتیم، گرد و خاک بلند میشد. اما از باغ پر درخت و خنک پدربزرگم، بابا جون، خیلی خوشم آمد؛ هر چند خیلی کوچکتر از باغ دراندشت سرسبز او با استخری بزرگ در زعفرانیه شمیران بود. باغ کرمان با نخلهای بلند خرما که شاخ و برگشان مثل چتر باز شده بودند و آب زلال نهری تمیز که مثل آیینهای شفاف از سراسر باغ میگذشت، خیلی دوستداشتنی بود. شبها که تو حیاط کنار نهر میخوابیدیم، ستارهها چنان نزدیک بودند که انگار دست دراز میکردم، میتوانستم آنها را بگیرم.»
ویدا و خواهرش «پری» به همراه دختر دایهاش، «بتول»، به مدرسه «تهیه» در کرمان رفتند. آن جا با پدیدهای مواجه شد که دیگر در تهران آن را نمیشد دید؛ فلک کردن بچهها.
او با چشم خود دید که دختری را در مدرسه فلک کردند. خودش گفته است این خاطره تلخ سالها بعد در زندان «کمیته مشترک خرابکاری»، در حضور «محمدحسن ناصری» معروف به «دکتر عضدی»، بازجوی معروف برای او تکرار شد.
ویدا و خانوادهاش اما در کرمان نماندند و به «غرقآباد» در نزدیکی ساوه رفتند که چهار دانگ از آن متعلق به خانواده او بود. مهمترین اتفاق این سفر هم دستگیری خانواده توسط امریکاییها بود. مدتی که در غرقآباد بودند، ویدا و خواهرش در خانه میماندند، چرا که این روستا نه مدرسه داشت، نه برق و نه حتی پزشک. اما بالاخره بعد از اصرار زیاد، بچهها پدر را راضی کردند که به تهران برگردند؛ تهرانی که از جنگ رها شده بود و حالا داشت تغییرات تازهای را میدید.
پدر خانه دروازه شمیران را با خانهای در خیابان «کاخ» (فلسطین کنونی) عوض کرد؛ تغییری که زندگی ویدا را هم تغییر داد. او در تهران به مدرسه میسیونری «مهر» رفت که مختلط بود و در خیابان «قوامالسلطنه» قرار داشت.
ویدا تا به دبیرستان برسد، چندین مدرسه عوض کرد و در این میان با مفاهیمی مواجه شد که بعضی از آنها با زندگی مرفه آنها همخوان نبودند. اما خودش مهمترین آنها را حق رای زنان میداند: «وقتی شنیدم زنان و مجانین و ورشکستگان به تقصیر حق رای ندارند، مغموم و افسرده به خانه بازگشتم. معنای نداشتن حق رای و ورشکستگان به تقصیر را درست نمیفهمیدم اما یکسان شمرده شدن با مجانین برایم ناسزایی بود حقارتبار. پدرم میگفت به این حرفها توجه نکن، بزرگ که شدی، این چیزها هم عوض میشوند!»
اما این پاسخی نبود که ذهن دختری مانند ویدا را آرام کند. او در نهایت به دبیرستان «انوشیروان دادگر» رفت؛ دبیرستانی که بیشتر دختران خانوادههای مرفه در آن درس میخواندند.
همین دوران بود که او با مفهوم «سوسیالیسم» آشنا شد؛ مفهومی که پری خواهرش برای اولین بار آن را به او گفت: «سوسیالیسم یعنی همه مردم خوب زندگی کنند و یک عده پولدار و یک عده فقیر نباشند؛ مثل شوروی.»
پذیرش این مفهوم برای دختری که از کودکی در بهترین شرایط زندگی کرده بود، به نظر سخت است اما برای ویدا که درست در جریانات ملی شدن صنعت نفت و میتینگهای مختلف داشت به جوانی میرسید، ساده شد. او کتابخوان جدی بود و ایدهها و واژههایی مانند «حق» و «عدالت» و «پرولتاریا» را در این کتابها میخواند. خواهرش و او به خانههای فرهنگی آلمان، فرانسه و شوروی که اتفاقا نزدیک خانه و مدرسه آنها بود، میرفتند و با تئاتر از طریق «تئاتر سعدی» و «تئاتر فردوسی» که «عبدالحسین نوشین» بنیانگذار آنها بود، آشنا شده بودند.
در این زمان، پری عضو «حزب توده» شده بود و ویدا را هم همراه خود به برنامههای حزب میبرد. با این همه، ویدا هیچوقت تمایلی به این حزب پیدا نکرد.
او در خاطراتش نوشته است: «کمونیست نشده بودم و عضو هیچ گروه سیاسی نبودم اما با هزار ترفند در تظاهرات خیابانی شرکت میکردم. از سرپیچی و در رفتن از زیر دست بانو خانم بهزادیان، ناظم بد دهن، خشن و خشکاندیش دبیرستان انوشیروان دادگر لذت میبردم. بانو خانم همه چیز، از روبان سر گرفته تا استفاده از کمربند و جوراب ساق کوتاه را که از همه بیشتر مورد علاقه ما بود به عنوان دلبری از پسرها قدغن کرده بود. با ترکهای در دست، دم در میایستاد و کسی جرات گذر از در را نداشت. اما صف تظاهرات که از دانشگاه یا چهارراه پهلوی شروع میشد، به دبیرستان ما که میرسید، چند دانشجو از دیوار باغ بالا میآمدند و به زور در را باز میکردند و ما به صف تظاهرات میپیوستیم. از چند خیابان با شعارهای مصدق پیروز است و مرگ بر استعمار میگذشتیم. اغلب تظاهرکنندگان مرد بودند. دخترها بیشتر دستهجمعی در تظاهرات شرکت میکردند. گاه با یورش پاسبانها، سربازها و تیراندازی آنها روبهرو میشدیم و فرار در کوچه پس کوچهها! در یکی از تظاهرات، به گمانم نزدیک مجلس شورای ملی، دخترهای زیادی همراه معلمشان روی پارچه سفیدی نوشته بودند: ما باید در سیاست کشور دخالت کنیم. از خودم پرسیدم چه طوری؟»
کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای دختری مانند ویدا سخت بود و فکر رفتن از ایران برایش جدیتر شد. در سال ۱۳۳۵، با یک هواپیمای چهار موتوره ملخی به فرودگاه «اورلی» پاریس رفت. او وارد «مدرسه عالی معماری هنرهای زیبا پاریس» شد و این زمینه آشنایی ویدا با دختری را فراهم کرد که بعدها سرنوشت متفاوتی با او پیدا کرد؛ «فرح دیبا».
ویدا در خاطراتش درباره دوستی خود با فرح گفته است: «فرح دیبا یکی از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی من بود. ورزشکار بود، جدی و پر مسوولیت و درسخوان. در ایران در مسابقات بسکتبال بین دبیرستان انوشیروان دادگر و ژاندارک، در تیم رقیب او بازی میکردم. دوستی ما در پاریس و در مدرسه عالی معماری پا گرفت. در آن سالها تحصیل در رشته معماری در میان دختران ایرانی حتی خارج از ایران هم چندان معمول نبود. چند سال پیش از ما، دختری ارمنی به نام نکتار پاپازیان در فرانسه معماری خوانده بود. پس از او، جز من و فرح، دختر ایرانی دیگری در فرانسه در رشته معماری تحصیل نمیکرد.»
آن دو همیشه با هم بودند؛ یا در «شهرک آنتونی» و خوابگاه ویدا یا در «سیته اونیورسیته» در خوابگاه فرح. نکته جالب این بود که مادران هر دو در مدرسه ژاندارک همشاگردی بودند و وقتی مادر فرح به پاریس میرفت، برایشان غذاهای ایرانی خوشمزه میپخت. ویدا نوشته است برخلاف تصور بسیاری، در آن زمان نه فرح و نه خودش، هیچکدام در کار سیاسی نبوده اما مخالف بیعدالتیها و نابرابریهای موجود بودهاند. آن دو حتی ساعتها به عکس دخترانی که خود را برای همسری شاه ایران مطرح میکرده، میخندیدهاند.
ویدا در خاطراتش تاکید کرده است که فرح علاقهای به حضور در محفلهای سیاسی که ویدا همراه پری خواهرش شرکت میکرد، نداشت و ویدا هم قصدی از این کار نداشت: «هر چند که پری و دوستانش کمونیست بودند و گاه با فرح آنها را در کافههای کارتیه لاتن، پاتوق دانشجویان چپ میدیدیم اما در آن زمان من خودم را کمونیست نمیدانستم و به هیچ گروه سیاسی تعلق نداشتم. البته نسبت به مسایل سیاسی، به ویژه مبارزه استقلالطلبانه الجزایر حساسیت بیشتری نشان میدادم. از برخوردهای خشن پلیس در خیابانها و کافهها و اهانت به خارجیها سخت آزرده میشدم. سعی میکردم هر جا که امکان تظاهراتی پیش میآمد، فرح را هم به حمایت از آنها بکشانم. حتی یکی دو بار هم که از آمدن به تظاهرات سرباز زد، او را به ترسو بودن متهم کردم! وانگهی، اگر من کمونیست بودم و او سلطنتطلب، بعید بود که بتوانیم آن قدر با هم دوست صمیمی باشیم. درست است که من رژیم شاه را سرکوبگر میدانستم اما تا جایی که به یاد دارم، او نیز در حمایت از رژیم شاه پافشاری نداشت.»
ویدا حرفی که بعدها فرح زده بود که او برای کمونیست کردن فرح تلاش کرده بود را هم اشتباه خواند و تاکید داشت که هیچ وقت چنین تصمیمی نداشته است.
برخلاف تصور بسیاری، ازدواج فرح نبود که راه آن دو را در ابتدا جدا کرد، تصمیم ویدا برای ازدواج با جوانی ونزوئلایی بود که میان آنها فاصله انداخت؛ «اسوالدو»، دانشجویی که ویدا در پاریس با او آشنا شد و بعد از مدتی ازدواج کردند و به ونزوئلا رفتند.
او میگوید که فرح هم مثل پری با این ازدواج با توجه به فعالیتهای اسوالدو مخالف بود و نگران ویدا بودند اما انتخابش را کرده بود. در آن زمان هنوز خبری از ازدواج فرح با شاه نبود. اما یک سال بعد، زمانی که ویدا «رامین» را باردار بود و برای دیدن خانواده به ایران رفته بود، شنید که دوست قدیمی او قرار است با شاه ایران ازدواج کند. این خبر باعث شگفتی ویدا شده بود.
زمانی که فرح از پاریس به ایران بازگشت تا مقدمات ازدواجشان را آماده کند، روزی از ویدا دعوت کرد که به دیدارش برود. او درباره این دیدار نوشته است: «روزی با فرستادن چند ارتشی درجهدار به باغ پدرم در ازگل، از من دعوت کرد به دیدنش بروم. دعوتش برایم عجیب بود، چون فرح به خوبی میدانست با این که فعالیت سیاسی نمیکنم اما رژیم شاه را سرکوبگر میدانم و میانه خوبی با آن رژیم ندارم. تصمیم گرفتن برایم دشوار بود. مدتی طول کشید تا تصمیم گرفتم به پاس دوستیمان به دیدنش بروم. فرح در خانه دایی خود، قطبی، در شمیران زندگی میکرد. ورودی کوچه را بسته بودند و با کلی دنگ و فنگ مرا به خانه او رساندند. وارد سالن نسبتا بزرگی شدم که یک افسر و یک مستخدم دم در ایستاده بودند. سالن و غذاخوری در طبقه همکف بود و از طریق پلکانی چوبی به ایوان طبقه میانی مشرف به سالن وصل میشد. به دعوت افسر دم در، روی یکی از مبلها نشستم. بعد از مدتی، شجاعالدین شفا، پسرخاله مادرم وارد شد.»
میگوید شفا البته در ابتدا به روی خود نیاورده است که او را میشناسد. ویدا قصد رفتن میکند که «فریده دیبا»، مادر فرح آمده و او را دعوت کرده بود به داخل برود. بعد هم که فرح وارد شده و با او روبوسی کرده بود، تازه شفا یادش افتاده بود که با ویدا نسبت خانوادگی دارد: «با خشم نگاهش کردم و چیزی نگفتم. فرح لباس فاخری پوشیده بود و سعی میکرد متین و بر خود مسلط باشد. با صمیمیت همیشگی، پچپچکنان ماجرای آشنایی خود را با شاه برایم تعریف کرد.»
این آخرین دیدار این دو دوست برای سالها بود. در سال ۱۳۶۵ که ویدا و پسرش «رامین» در پاریس زندگی میکردند و فعالیت سیاسی خود را ادامه میدادند، یک روز یک ماشین سیاه کنارش ایستاد و زنی او را صدا زد و گفت: «ویدا! منم، فرح.»
ویدا بیش از شش سال در زندانهای شوهر دوستش زندانی بود و حالا هر دو هشت سال بود که در تبعید بودند. ویدا به فرح خندیده و گفته بود: «در انتظار انقلاب بعدی!» این دیدار بدون خداحافظی به پایان رسیده بود. ویدا به ونزوئلا بازگشت؛ تصمیمی که زندگی او و فرزندش را تغییر داد.
اسوالدو عضو «حزب کمونیست» بود و ویدا همراه او وارد جریانهای سیاسی امریکای لاتین شد. همین باعث شد تا او بسیاری از مبارزان معروف را ببیند و از نزدیک با آنها آشنا شود. یکی از این افراد، «فیدل کاسترو» بود که صبح زود یک روز به اتاق آنها در هتل رفته بود.
ویدا در سال ۱۹۶۶ میلادی برای شرکت در «کنفرانس سه قاره» به کوبا رفته بود. روز ۲۶ جولای، آنها خواب بودند که در اتاق را زدند و وقتی ویدا نیمه خواب در را باز کرد، کاسترو را دید که پشت در اتاقشان ایستاده است.
کاسترو محافظش را برای آوردن صبحانه میفرستد و در مقابل چهره مبهوت آنها میگوید که از بازی بیسبال میآید: «رفتارش صمیمانه بود و با هیجان و ابهتی خاص حرف میزد. سر جایش بند نمیشد و برمیخاست، چند قدم راه میرفت و دوباره مینشست. دستهایش مرتب در حرکت بودند. هیچگاه با چنین آدم پر انرژی و پر ابهتی روبهرو نشده بودم. مجذوبکننده بود و اعتماد برانگیز. اعتماد به نفس خود را بازیافتم و مثل همیشه با پرسشهایم در مورد نظر او نسبت به ساختمان سوسیالیسم، اسوالدو را معذب و متعجب کردم.»
کاسترو به او گفته بود: «ما در آغاز سوسیالیست نبودیم و نسبت به سوسیالیسم چندان توجهی نداشتیم. چهگوارا کمونیست بود و نسبت به سوسیالیسم حساس. مساله اصلی ما، استقلال سیاسی- اقتصادی بود. پس از مصادره اموال شرکتهای امریکایی زیر فشار تحریمها بود که خودمان را سوسیالیست خواندیم.»
کاسترو در ادامه صحبتهایش ماجرای طنز چهگوارا را در پذیرش وزارت اقتصاد و دارایی تعریف کرده و از مسایلی که با چین داشتند، حرف زده بود.
ویدا حاجبی در این دیدار بود که از حرفهای کاسترو فهمید شوروی جزو آخرین کشورهایی بوده که انقلاب کوبا را به رسمیت شناخته است و امریکا جزو نخستین کشورها.
این دیدار زمینه آشنایی کاسترو را با آنها فراهم کرد. ویدا در سفرهای بعدی، هر بار به کوبا میرفت، پنیرهای فرانسوی هدیه میبرد، چرا که یکی از دغدغههای کاسترو، تولید انواع پنیر فرانسوی در کوبا بود. او یک بار هم به خانه فیدل دعوت شده و در آنجا برای نخستین بار «سلیا سنچز»، چهره افسانهای انقلاب کوبا را دیده بود؛ زنی که همراه کاسترو بود و در «سیرامائسترا» به مقام «کماندانته» رسید.
ویدا حاجبی اما در زندگی خصوصی، بعد از مدتی زندگی چریکی و جابهجایی مداوم، خسته شد و پس از جدایی عاطفی از اسوالدو، به همراه رامین به ایران بازگشت و تصمیم گرفت که در ایران بماند. او در «موسسه تحقیقات علوم اجتماعی» آغاز به کار کرد. در این موسسه با «شاهرخ مسکوب» و همسرش آشنا شد و همراه آنها به مناطق روستایی و عشایری رفت. در این موسسه گویا «مصطفی شعاعیان» هم در بخش شهری کار میکرد و با ویدا آشنا شد.
ویدا در تهران با رامین و «سیاوش»، پسر پری، زندگی میکرد. اما زندگی آرام گویا در طبیعت ویدا حاجبی تعریف نشده بود. سال ۱۳۵۰، یک سال بعد از بازگشت، به اداره ساواک احضار و چندین بار بازجویی شد. در دوم مرداد ۱۳۵۱، او را با ضرب و شتم و بیهوش دستگیر کردند و به کمیته مشترک بردند. ویدا بعد به زندان اوین منتقل شد. در این زندان بود که بازجوی مشهور، دکتر عضدی خودش ویدا را بازجویی و شکنجه کرد.
«پرویز ثابتی» هم در همین دوران او را شخصا بازجویی میکرد. در خلال بازجوییها بود که ویدا متوجه شد علت دستگیری او، آشنایی با مصطفی شعاعیان بوده است. اما تاکید کرده بود که هیچ رابطه سیاسی با شعاعیان نداشته است. آنها تنها چندین بار در موسسه درباره دوستان مارکسیست خود صحبت کرده بودند: «پیش از دستگیری میدانستم که شعاعیان مشغول تدوین کتابی است به نام شورش که بعدها نام انقلاب را برای آن برگزید و دستنویسش را در اختیار من گذاشت.»
این دستنویس بود که چند سال ویدا حاجبی را روانه زندان کرد. بعدها در زندان بود که ویدا شنید شعاعیان با خوردن سیانور خودکشی کرده است.
ویدا حاجبی با سختترین شکنجهها از طرف شکنجهگرهای معروف آن زمان آزار دید؛ آن قدر که همه بدنش ورم کرده بود. این شکنجهها باعث شدند تا بدنش عفونت کند و از راه خون به مغز برسد و بیهوش شود. او در این دوران بارها تهدید شده بود که در مقابل چشمان رامین پسرش شکنجه خواهد شد و بارها از او خواسته بودند در مقابل دوربین تلویزیون اعتراف کند اما حاضر به چنین کاری نشده بود.
در طول هفت سالی که زندانی بود، بارها میان زندانهای اوین، قصر و «قزلقلعه» در حال انتقال بود. سفارت ونزوئلا هم خواستار آزادی او شده بود.
در سال ۱۳۵۵، یک بار به دفتر سروان «روحی» در اوین احضار و در آنجا با دوستش، «زینت» و پسرش رامین مواجه شد. در این دیدار ویدا گمان میبرد که قرار است او را شکنجه تازهای بدهند اما در آنجا خبر فوت مادرش را شنید؛ مادری که داغ زندانی شدن فرزندش از طرفی و ضربه بیماری نوهاش در فرانسه از سوی دیگر او را از پا انداخته بود.
ویدا در زندان با «چریکهای فدایی خلق» آشنا شد و این آشنایی در آینده به او خطی را سپرد که به این گروه بپیوندد. او در سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد و به خانه پدرش در «ازگل» تهران رفت؛ خانهای که جز پدر، عمو و راننده خانوادهاش، کسی دیگر در آن نبود. او به شهری بازگشته بود که انگار تازه و غریب بود.
باقی زندگی ویدا حاجبی بعد از این آزادی، در همراهی با جریانهای سیاسی گذشت. اما ایران بعد از انقلاب هم برای او احضار و دستگیری داشت. همین همراهی باعث شد تا در نهایت ایران را بـه همراه رامین و یکی از دوستانش ترک کند و به زندگی سختی در پاریس ادامه دهد.
در پاریس آخرین فعالیتهای سیاسی خود را بین سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۳ در نشریه «آغازی نو» متمرکز کرد؛ فعالیتی که باعث شد در سالهای بعد به بازنگری اندیشهها و باورهای انقلابی خود روی آورده و شروع به نوشتن خاطراتش کند. در این میان او بر مبارزهاش علیه بیعدالتی و سرمایهداری برای جهانی عادلانه و انسانی تاکید داشت.
نخستین کتاب ویدا حاجبی تبریزی بـه نـام «داد بیداد» که خـاطرات او به همراه ۳۷ تن از هـمبندیهایش در دوران پیش از انقلاب و شرح وضعیت زندان در آن سالها است، در سالهای ۱۳۸۳ و ۱۳۸۴ در دو جلد منتشر شدند. این کتاب در ایران برنده «تندیس صدیقه دولتآبادی» شـد. کتاب بعدی او به نام «یادها»، در سال ۱۳۸۹ انتشار یافت.
ویدا مترجم زبردستی هم بود. بر زبان فرانسه و اسپانیایی تسلط داشت و چندین مقاله و نقد درباره کارهای «گابریل گارسیا مارکز» را ترجمه کرده بود.
او تا یک سال پیش از درگذشتش، در کنار رامین، تنها فرزند و خانوادهاش زندگی کرد. مرگ رامین اما بعد از مدتی بیماری، ویدا را به هم ریخت. او در چند سال پایانی زندگی، در یاد رامین بود و در بالای سایت خود نوشته بود: «با یاد پسرم، روشنایی زندگیم. خاموشیاش تاریکترین اندوه روزگارم...»
ویدا حاجبی در چند سال پایان زندگی، چندین مصاحبه انجام داد. یکی از آنها، مصاحبه با بخش فارسی «بیبیسی» بود. او در نهایت در اسفند ۱۳۹۵ در پاریس درگذشت و در کنار رامین آرام گرفت.