آفتابی تنبل، نورهای شنگرفی رقصان.درختانی چند که هنوز بتمامی در برابر پائیز جامه رنگین خود از تن نکشیده اند.
هنوز هوا به اندازه ای سرد نیست که زنبور های عسل با بدن های بی حس شده از دور خارج شوند . تعدادی در هوا می چرخد و آخرین بوسه نیشدار خود بر گلهای اطلسی و وته مانده رز های سفید و سرخ می زنند و بر می خیزند. سراغ گل دیگر می روند.دور آن ها می چرخند و با وز وزی دسته جمعی موسیقی طبیعت را اجرا می کنند.
در خلسه ای لذت بخش بعد گردشی طولانی در پارک حال بر نیمکتی نشسته وتن به آفتاب داده ام. خنکی مطبوعی پوستم را نوازش می کند وگاه از چاک پیراهن به درون می خزد. پوست نازک سینه را به خلجانی دلنشین وا دار می کند .مانند رشته آبی سرد در تنم جاری می شود. دو مرغ مینا تند تند نوک های زردشان را به هم می سایند .فکر می کنند این آخرین روز های پائیز را از دست ندهد.
از دور دست پارک صدای خواندن مستانه ای به گوش می رسد. وصف عاشقی است.آبی به زلالی اشک چشم از جوی کنار نیمکت می گذرد .تعدادی باغبان در حال نشاندن گل های بنفشه زرد ولاجوردی در باغچه وسط پارک هستند .
چرخ فلک عظیم نهاده شده بر گوشه پارک در حال چرخش است .دختران وپسران جوان نشسته در کنارهم بر چرخ فلک های پر سرعت به بهانه ترس چنگ در دست وکمر هم می اندازند و فریاد می زنند وگاه در حرکتی تند تر لب برلب هم می نهند.
فضا آکنده از لذت است .سالها پیش وقتی در چنین فضائی قرار می گرفتم احساس می کردم تمام مغز استخوان هایم پر از هوا شده می توانم پرواز کنم .
یکبار در اردوگاه سربازی در عجبشیر در رژه صبح گاهی زمانی که از کنار شکوفه های بادام رد می شدیم چنان مست گردیده و اختیار از کف دادم که از صف خارج شدم وفریاد زنان به میان درختان رفتم. فکر می کردم تمام استخوان هایم پر از هواست ومی توانم پرواز کنم پروازی که به سه روز زندان تنبیهی ختم شد.
چقدر دلم می خواست حال نیز بر خیزم شلنگ اندازان در میانه پارک ،میان شکوفه ها به چرخم ،فریاد بزنم لعنت بر جنگ که نابود گر زندگی وزیبائیست " هیچ چیز زیباتر از زندگی نیست ،آی زندگی که ترا زیسته اند وباید زیست چگونه این همه زیبائی را طاقت بیاورم؟ "
طاقت نشستن ندارم برمی خیزم .ماهیچه های پایم می گیرند سفت می شوند. درد شدیدی در تمامی پایم می پیچد دست برتکیه گاه نیمکت می نهم .بادرد عضله پایم را می کشم. ماهیچه آزاد می شود. به آرامی در جای خود می نشینم .
پیرزنی که عصائی زیر بغل دارد به سختی و آرامی به نیمکت من نزدیک میشود.پالتوی ضخیم وبلندی تمام بدنش را پوشانده است. پالتو عجیبست. اپل های بلندپالتو شانه هایش را برطور مضحکی بلندتر نشان می دهد. کیسه پلاستیکی نسبتا بزرگی بر دست دارد. کنارم می نشیند .به محض نشستن عمیقا به من خیره می شود .جوانی زیبائی داشته هنوز در انتهائی نی نی چشمانش نشانی از شور است . ابروان نازکی دارد که مانند خطی مینیاتوری ابرو را به دماغ متصل می کند . با صورتی که زمان سخت بر روی آن پا نهاده است .هر چینی هر خطی نشان از روزگار سختی است که بر او رفته است. چونان زخم دشنه ای بر درختی. عصایش را چلیپای دست می کند .صورتش را روی دسته آن می نهد وباز به دقت درچشمانم خیره می شود .
"تو هم مثل من در یک خانه عمومی زندگی می کنی ؟چند نفر در یک خانه اید ؟ چقدر معطل رفتن به توالت می شوی ؟چطور غذا می پزی؟ در حیاط ما یازده خانواده زندگی می کنند .توالت همیشه پر است .من تکرر ادراردارم. امروز به دفتر شهردار رفته ام ،التماس کرده ام یک خانه یک اطاقه به من بدهند که یک توالت مستقل داشته باشد .آشپز خانه اش مهم نیست. اما این توالت رفتن خیلی سختم است .حیاط شما چند نفرید؟ چند تا توالت دارید ؟تو هم به شهرداری رفته بودی .کی غذا می پزی ؟من صبح ساعت چهار وقتی همه خوابند از خواب بلند می شوم غذا درست می کنم .بعد می روم به خانه فرهنگ تمام روز آن جا می نشینم .آن جا مشگل توالت نیست؟تو چکار می کنی ؟"
فکر می کنم چطورمتوجه لباس های ورزشی من! این کفش راحتی آدی داس من نشده؟ بیچاره نمی داند که همه مشگل توالت ندارند.
اندکی مکث می کنم در چهره زن که باز در من خیره شده ومنتظر جواب است نگاه می کنم. شرمنده از خود یاد داستان طوطی مولانا می افتم. پیرزن فکر می کند آدم تنهائی مانند من که این گونه روی نیمکت ولو شده وحتما زندگیش شبیه اوست. حتما او هم از شهرداری بغل پارک به این جا آمده است .
" آره مادر من هم از شهرداری می آیم .در حیاط خانه ما هم چندین خانواده زندگی می کنند بچه زیاد است من نمی توانم سرو صدای زیاد را تحمل کنم .ماهم یک توالت بیشتر در گوشه حیاط نداریم ."
پیرزن با محبت وهم دردی می پرسد "همیشه این طور دستت می لرزد ؟" "آره مادرعادت کرده ام ."
می گوید بهتر از مشگل من است .نمی توانم جلوی ادرارم رابگیرم .خیلی اذیت می شوم .اگر دستم می لرزید بهتر بود . توالت رفتن در این خانه مشکل است .خوش به حالت که این مشکل را نداری !"
باز بیاد امکانات خانه ام می افتم.نوعی احساس گناه می کنم.
زن داخل کیسه می گردد. دستمالی بیرون می آورد دو سنبوسه داخل آن پیچیده است یکی را بطرف من دراز می کند ." خوب زیاد فکر دستت را نکن!
سنبوسه بسیار خوشمزه ایست خودم دیشب پخته ام .خدا را شکر که هنوز دندان داریم ومی توانیم سنبوسه بخوریم . سنبوسه را می گیرم بالذت شروع به خوردن می کنم . با خود می اندیشم چه میزان ثروتمند است این زن وقتی قلبی چنین بزرگ دارد!
پیرزن در حال ریختن خرده نان برای پرنده هائی است که دور نیمکت جمع شده اند.چند دختر وپسر دنبال هم نهاده اند. به مقابل نیمکت ما می رسند .پا سست می کنند ،دست به سینه می نهند "السلام "وعبور می کنند.
دو قدم بعد باز شروع به دویدن مینمایند. فریاد مستانه شان پارک را پر کرده است . گیسوی بلند یکی از دختران با حرکتی مواج وموزون در فضا تاب می خورد به آرامی چون موجی در تمام پیکر دخترجاری می شود.
دو کبوتر بال بربال هم می سایند نک برنک می نهند. "بغ بغو" تنی به لذت تکان می دهند با اندک فاصله ای بطرف نیمکت ما می آیند. شروع به نک زدن بر خرده های نان ریخته شده توسط پیرزن می کنند . پیرزن با لذت و حسرت به دخترانی که دارند دور می شوند می نگرد. آهی می کشد.با خنده می گوید "مشگل توالت ندارند!آی جوانی!" می خندم "مادر هنوز جوانی و زیبا ." خونی کم رنگ بر گونه هایش می دود چهره اش باز تر می شود . با مهربانی در من می نگرد .چه جادوئی در کلمات خوابیده است ؟ در کلمه تحسین زیبائی که خون در چهره پیران می دواند.
آخرین تکه سنبوسه را با لذت می بلعم وبا محبت به پیرزن خیره می گردم. نوری از لابلای درختان عبور می کند و بر چهره پیرزن می تابد. رقص غریب وجادوئی نور !گونه های گل انداخته پیر زن در نور می درخشد. فضا چه میزا ن لطیف ودرخشان می گردد وقتی که دو انسان بمهر با هم سخن می گویند و نانشان را تقسیم می کنند.