عجیب است؛ اصلاً متوجه باز شدن شکوفههای گیلاس روبروی پنجره اتاقم نشده بودم. وقتی پنجره اتاق را باز کردم، عطر ملایمی در فضا پیچید. عطری پیچیده در نسیم صبحگاهی. بیرون، همه چیز در آرامش بود. از گوشه ایوان، نخستین شعاع آفتاب را میبینم. نور زرد کمرنگی که بر غنچههای گیلاس تابیده است، قلبم را میلرزاند. چطور این همه شکوفه را ندیده بودم؟ آن هم شکوفههای گیلاس را! دسته کوچکی از زنبورهای عسل دور شکوفههای گیلاس میچرخند. به دقت نگاهشان میکنم. با چه شتاب و حرارتی شهد غنچهها را میمکیدند. کندوها، شانههای عسل، تلاش بیوقفه؛ فکر میکنم بسیاری از این زنبورها با همین بهار زاده شدهاند، بیشتر از یک بهار و یک تابستان زنده نخواهند ماند. اما باید این عسل را بسازند. این وظیفه آنهاست. بوی عسل در مشامم میپیچد. این بو من را تا کجاها که نمیبرد؛ به دو دکان در دهانه بازار شیشهگرخانه تبریز. آنجا که خیابان فردوسی پایان میگرفت و دو دکان چسبیده به هم، عسل با شیربرنج و خامه میفروختند. به خانهای کوچک در انتهای سیلاب قوشخانه که من مستأجر یک اتاق آن بودم، با درخت گیلاسی در کنار پنجره. دخترک صاحب خانه آرام در حیاط میچرخد و من از پنجره نگاهش میکنم. دستهایش را به دور درخت حلقه میکند. سرش را بر تنه آن میگذارد، گویی او را در آغوش گرفته است. درخت شکوفه میزند. بوی عسل در فضا میپیچد. گونههای سرخشده دختر صاحب خانه را از پشت پنجره میبینم. عطر گس شکوفههای گیلاس، همراه طعم عسل و گونههای سرخ دختر! قلبم میلرزد. درخت گیلاس شکوفه داده است. من رسیدن هر بهار را با شکوفههای گیلاس، طعم عسل و چهره گلانداخته آن دختر حس میکنم. عجیب است؛ درخت گیلاس شکوفه داده؟ حتماً جایی دختری بوسهای بر تنه درخت گیلاسی زده است! زنبورهای عسل در فضا میچرخند و صدای وزوز آرامشان حیاط را پر کرده است. من چگونه این همه زیبایی و تازه شدن حیات را ندیدهام؟ درخت گیلاس شکوفه داده، بیآن که من متوجه شوم! آیا پیر شدهام؟ بیشتر از پنجاه سال از آن روزهای پرنشاط میگذرد. از روزهایی که جرعهای آب مستم میکرد و پارهای نان سیرم مینمود. نوای زندگی را با کوچکترین ترنم میشنیدم و ضربآهنگ آن را حس میکردم. جوانی بود و سرمستی. عشق بود و اراده برای شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو.
حال، نیم قرن از آن روزها میگذرد. آن شیدایی جای خود را به حزنی بس سنگین سپرده است. حزنی برآمده از دل زندگی تحمیلشده بر من. حزن یک ملت که سالهاست حکومت اهریمنی یک نظام، یک فرد، یک مجموعه فاسد که شادی از دل گرفته است و عزای جگرگوشگان بر دل مادران و پدران نهاده را تاب میآورم. حزن یک تفکر و عمل شکستخورده...
آه، چه میزان شادی این مردم، آبادی این سرزمین را آرزو میکرده و میکنم. هرگز گمان نمیبردم که در پیرانهسری شاهد دیدن این همه مصائب مردم باشم. من که هرگز گمان نمیبردم روزی را که دیگر قادر نشوم همراه ضربآهنگ تند حیات حرکت کنم. با مشت بر دروازه سنگین تاریخ بکوبم. فریاد سر دهم: «سرانجام دروازههای ترا رو به سوی آزادی خواهم گشود، اگر شده به بهای جان.»
نه، دیگر من را توان چنین کوبش و جانبرکفنهادی نیست. چرا که در گذر زمان دریافتهام هیچ دروازهای اگر با تکیه بر درک آگاهانه مردم، با تکیه بر دموکراسی و انتخاب آزاد مردم و شرکت داوطلبانه آنها برای برپایی یک نظام سکولار و دموکراتیک مردمی صورت نگیرد، هیچ دروازهای به سوی بهشت گشوده نخواهد شد. دروازهای خواهد بود به سوی جهنم! مانند دروازهای که خمینی با اتکا به عقبماندهترین لایههای اجتماعی، با حمایت جریانهای ایدئولوژیک و بستهای که میخواستند اراده فردی و گروهی خود را بر روند تاریخ اعمال کنند، رو به دوزخ گشود.
راهی به ناکجاآباد! که برپاکنندگان انقلاب میخواستند توده مردم را که هنوز در نشئه حکومت عدل علی لهله میزدند، از طریق خط امام به آزادی و عدالت برسانند. تجربه یک انقلاب شکستخورده، آمیخته با درسهایی که زندگی داده و حال، تجربه و خرد پیرانهسری نام گرفته است.
تجربهای که ریشه در سالها و دههها دارد. تجربهای که به من میگوید در سایه آرزوها و رویاهای جوانی نمیتوان زندگی کرد. نمیتوان خود را زیر سایه نامی قرار داد که زمان آن سپری گشته است. نامی که هیچ افتخاری با آن نبود.
تجربهای که میگوید اگر به خود ایمان داری، بر نام تازه خود تکیه کن. نامی که زمانه امروز بر تو میدهد. نامی برازنده کاری که خواهی کرد. تو را سیمای جدیدی است. سیمایی که به آن شناخته میشوی و زمان حال تو را به آن سیما میشناسد. نام خود را فرابگیر! سیمای تازه خود را بشناس! روی سیمای هفتادوپنجسالگیات کار کن. تجربه خود را به کار گیر، بیآن که بر سالها مبارزه خود غره شوی! به بزرگترین وظیفهات که نقد خود در گذر زمان است، عمل کن! با زمانهات هماهنگ شو! به نسلهای جدید، آنها که بعد از تو آمدهاند، اعتماد کن. به نسل جدیدی که حماسه «مهسا» را آفرید. به مردمی که دارند آرامآرام یک مبارزه مدنی و نافرمانی آگاهانه را در مقابل حکومت مستبد ولیفقیه و نظامیان حاکم شکل میدهند و قد علم میکنند.
تجربهات را مانند درسی از تاریخ در اختیارشان بگذار، بیآن که فکر کنی تمامی حقیقت در پیش توست. جایگاه خود را با تلاشی که خواهی کرد تعریف کن، نه با جایی که مینشینی.
دلم میگیرد. یاد سالها کشاکشی میافتم که در سازمانی که به آن تعلق داشتم، برای همین جایگاهها در جریان بود. پنجه کشیدن بر چهره یکدیگر در رقابتی ناسالم. آرزو میکنم کاش در این پیرانهسری دیگر چنین نباشد. هفتادوپنجسالگیام نباید مانع از آن شود که بیهراس به حقیقت نهفته در عمق زندگی خیره گردم و چشم بر منیتهای فردی ببندم و اعتراض نکنم. باید به صدای رهاشده یک نسل، یک ملت گوش فرا دهم. فریادی که از بطن زندگی برمیخیزد. باید که صدایم را با فریاد نسلی که صلای آزادی میدهد و سینه در برابر گلوله سرکوبگران میگشاید، درهم آمیزم. از یاد نبرم که هر زمان آوازخوانهای خود را دارد. باید که آوازشان را بشنود.
در هفتادوپنجسالگیام، بر رگهای خود نظر میکنم. بر دیوارههای سختشده آن! بر خون غلیظشدهای که بهسختی درون آن جاری است! به غربت و تنهایی خود فکر میکنم. به غربتی چون «اودیسه»، اگر نتوانم این خون غلیظشده را که نیاز به تنفس در هوای وطن دارد، با خون روشن جوشآمده از عشق به آزادی جوانان سرزمینش پیوند دهم، یاریرسان «اودیسه» نخواهد بود! اودیسه شور و نیرو را از خلق خود، از نسل جوانی که پسرش نماد آن بود، میگرفت و آن را با خرد و امیدی که هرگز نقصان نیافت، درهم میآمیخت تا شادابی نهفته در بطن درخت زندگی را تضمین نماید.
به حیاط خانه میروم. بهار با نسیمی آرام نوازشم میکند. گونهام را به تنه درخت گیلاس میچسبانم. بوی عطر گیلاس، عطر عسل در مشامم میپیچد. زندگی جریان دارد. حال نسیم بهار را زیر پوست خود حس میکنم. نسیم باد نوروزی را. زیر لب زمزمه میکنم:
«ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی.»
من و همنسلان من هنوز میتوانند تن به باد و عطر زندگی بسپارند، چراغ دل برافروزند و سرود آزادی سر دهند. درخت اودیسه تا زمانی که عشق به آزادی و شور بازگشت به سرزمین مادری در قلبمان زبانه میکشد، میتواند شاداب باشد، حتی در اوج چنین روزهای سخت و نگرانکننده.
ابوالفضل محققی
*

جمهوریت چیست؟ جلال ایجادی

طلسم قدسی هیچ بزرگ میشکند، رضا فرمند