کنار پنجره خانهام درختی شکوفه کرده بود. برف آمد شکوفهها را پوشاند.
گفتم: آخی ... حیف نبود؟ آخر چرا بیگاه شکوفه کرده بودیای درخت؟ مگر نمیدانستی هنوز زمستان است؟
دیروز بالاخره آفتاب آمد، درخشید و رفت.
رفتم به درخت نگاه کردم، شکوفهها سر بر آورده بودند، شکفته شده بودند؛ چه رنگهای دلنشینی هم دارند.
انگار نه انگار برف آمده بود؛ انگار نه انگار سرما آمده بود؛ انگار نه انگار باد و توفان تنوره میکشید.
چه کسی از زمستان بی بهار ایران سخن گفته بود؟
چه کسی بود که میگفت یاسها با داسها درو شدهاند؟
چه کسی بود که میگفت بهار دیگری در راه نیست؟
شکوفهها را میبینی؟
بهار ایران در راه است
بقول دوست شاعرم مسعود سپند:
چک چک ناودان خانه من
میچکد نیمه شب به چشمانم
نغمه سر میدهد: بهار! بهار!
من به فکر بهار ایرانم
گیله مرد
*

دل طلایی ایران، غارتپذیر نیست، رضا فرمند

حماس به چه دلخوش است؟ احمد زیدآبادی