Thursday, Jul 31, 2025

صفحه نخست » آخرین شرارتِ شهرزاد-کبری امین سعیدی

mnk.jpg

مسعود نقره کار - ویژه خبرنامه گویا

" در مرگم بود

که قاری ها

شرارت‌هایم را

می‌خواندند...

گفتم دوباره آمدم

آخرین شرارتم

بریدن زبانِ

قاری‌‌ها بود

که آرزویشان

مردن من است!"(1)

"...با یک کیف قهوه‌ای مندرس و تقریبا بزرگی که در آن همه چیز از دفتر، خودکار و کتاب تا سیگار، فندک، کیف پول و... پیدا می‌شود، شهرهای زیادی را رفته تا بتواند جایی برای زندگی پیدا کند. اما نشده و نتوانسته؛ چون حقوقی را که از اداره فرهنگ و ارشاد می‌گیرد، نهایت پول‌ جیبی‌ است تا پولی برای اجاره حتی یک اتاق.(2)

shahrzad.jpgو آوارۀ شهرها برای یافتن سقفی برای زندگی، کبرا امین سعیدی، شهرزاد قصه‌گوی زمانه‌‌‌ی ماست. رقصنده، هنرپیشه و شاعری که قصه‌گوی رنج‌های زنان میهن‌مان است.

"کبرا نام خواهر مرده‌ام بود که شناسنامه‌اش را باطل نکرده بودند و آن را برای من گذاشتند. مادرم مریم صدایم می‌کرد و پدرم زهرا. زمان رقصندگی شهلا می‌گفتندم. در سینما شهرزاد شدم و حالا زیر شعرهایم می‌نویسند: شهرزاد".

در کارت ملی او نوشته شده است متولد هجدهم آذر 1329. اما مدارک دیگرش از تولد کبرا در سال 1325 خبر می‌دهد.

زاده‌‌‌ی تهران است. دخترک، در کودکی یاور پدرِ ‌‌‌‌قهوه‌خانه‌دار و برادر شّر و دعوائی خود بود. در 14 سالگی رقص در کافه‌های جمشید و سیروس لاله‌زار آغاز کرد و بعد به تئاتر روی آورد. در نمایش‌هایی همچون "بین راه" در تئاتر نصر، و کارهائی در تئاتر دهخدا و پارس بازی کرد. نقش‌های کوچکی در سینما برعهده گرفت. نقل است که در سال 1346 با فیلم "یکه بزن" به کارگردانی رضا صفائی پا به دنیای فیلم گذاشت.

اولین بار نامش در تیتراژ فیلم قیصر آمد و بعد از آن در چند فیلم مطرح سینمای ایران و چند فیلم فارسی بازی کرد. نقش او در بیشتر این فیلم‌‌ها به عنوان زن رقاصه به چند سکانس محدود می‌شد، اما نقش آفرینی‌های متفاوتش در"تنگنا" و "صبح روز چهارم"، برایش جایزه‌هایی از جشنواره سپاس به ارمغان آورد. "گرچه جایی مکتوب و نوشته نشده، ولی همه می‌دانند که در سال ۱۳۵۱، وقتی که به قول معروف پول، پول بود، بهروز وثوقی پنج‌هزار تومن می‌دهد تا شهرزاد مجموعه اشعارش را در دو هزار نسخه با نام با تشنگی پیر می‌شویم در انتشارات اشراقی به چاپ برساند. طراحی و عکس روی جلد آن را هم امیر نادری، عکاس فیلم آن روزها و کارگردان معروف سال‌های بعد به عهده می‌گیرد. می‌دانیم که بازیگری و سینمایی شدنش هم از مسعود کیمیایی است. گرچه این آخری دیگر از جمله کسانی که شهرزاد دست‌شان را می‌بوسید، نبود"(3)

"نقش و تیپ شهـــــرزاد دراکثر فیلم‌ها یا رقاصه بود، یا "مِترس دم دست" یکی از مردان فیلم. در قیصر و پنجره، به کار گردانی جلال مقدم، فقط در یک صحنه می‌رقصد، اما نقش رقاصۀ میکدۀ اسحاق شراب ‌فروش در فیلم داش آکل عمده‌ترین نقش سینمایی او شد. نظر این است که دو بازی خوب و پخته نیز ارائه داده است: یکی نقشی که در فیلم تنگنا از امیر نادری دارد. به خصوص صحنۀ ناخن به رخ کشیدن و مو از سر کندن و ضجه زدن و شیون او در دم کرده‌گی آن غروب سربی رنگ و سنگین پایان فیلم. و دیگری بازی نقش کوتاهی که در فرار از تله جلال مقدم دارد. در صحنه‌ای که مرتضی (بهروز وثوقی) و کریم (داود رشیدی) بعد از ضرب دیدن و گچ گرفتن دست مرتضی با هم نشسته‌اند. شهرزاد که از قرار معشوقۀ و نشاندۀ کریم است، هم هست. "مانده"، خوانندۀ معروف دزفولی در اتاقکی آنسوتر،‌‌‌‌ ترانه‌ای محلی را زمزمه می‌کند و مرتضی از گذشته و حال و روز و آرزوهایش می‌گوید. یک مونولوگ یا تک‌گویی شنیدنی. شهرزاد کنار کریم یله شده و بی‌آنکه حتی یک کلمه حرف بزند، آنچه را که مرتضی تعریف می‌کند، گوش می‌دهد. با نگاه و لبخند و گردش سر و چشم و گردن. شهرزاد این نقش را که چیزی در حدود سه یا چهار دقیقه است، به معنای واقعی کلمه در مفهوم سینمایی‌اش بازی می‌کند. او را دیگر در هیچ صحنه‌ای از ادامۀ فیلم نمی‌بینیم."

به ادبیات رو می‌آورد، گفته شده است: "نشست و برخاست با برخی چهره‌های روشنفکری و درخور اعتنای سینمای ایران در او موثر افتاد". نخست مجموعه شعر "با تشنگی پیر می‌شویم" را منتشر کرد. چندی بعد مجموعه شعر "سلام، آقا" و سرانجام "طوبا" را به سال ۱۳۵۶ به چاپ سپرد که داستان زندگی اوست. داستان‌های کوتاهی از او در روزنامه آیندگان و بعدها کتاب جمعه چاپ شد. اهل فن می‌گویند: " اشعارش تحت تاثیر فروغ فرخزاد و احمد رضا احمدی ست." و "شعر شهرزاد که از دل زندگی آمده است، جامعه‌ای نابسامان، رنج و فقر واعتراض زنی شاعر را بیان می‌کند." او سناریوی فیلمی‌را که خود نیز کارگردانش بود، نوشت. اما حاصل کار ادبی او خیلی جدی گرفته نشد.

"حوالی سال 1352 در اعتراض به فضای فیلم فارسی از سینما کناره گیری می‌کند. به گروه سینمای آزاد می‌پیوندد و فیلم کوتاه می‌سازد. سال 1356 با سرمایه پوری بنائی فیلم مریم و مانی را می‌سازد. این فیلم از اولین فیلم‌های سینمای پیش از انقلاب است که کارگردان و قهرمان قصه‌اش زن هستند. فیلم توقیف می‌شود، اما سه سال بعد اجازه نمایش می‌گیرد"(4)

سال 1357 عضو کانون نویسندگان ایران می‌شود. عضویت او در کانون، به عنوان شاعر و نویسنده‌ای که طبق اساسنامه کانون شرایط عضویت را داشت، با بحث و جدل همراه بود، اما بالاخره پذیرفته شد. چرا بحث و جدل؟ برای اینکه برخی ازکانونیان نمی‌توانستند از عیب بزرگ رقاصه بودن او درگذرند! کانونی که به عنوان یک تشکل روشنفکری، نمونه‌ای قابل مکث و بررسی درباره ضعف‌‌ها و قوت‌‌ها‌‌‌ی روشنفکران و جنبش روشنفکری ایران است(5). بحث پیرامون پذیرش یا عدم پذیرش عضویت شهرزاد یکی از مواردی ست نشانگر حضور رگه‌های درک و فهم مذهبی دراین جنبش و میان برخی از روشنفکران. درس خواندن و دانشجو شدن شهرزاد نیز مدتی از سوژه‌های داغ مطبوعات بود. بانوئی که کودکی و نوجوانی‌اش در قهوه‌خانۀ و کافه‌‌ها سپری شده بود، "از میان انبوهی دود سیگار و بو و بخار الکل و حجم عربده و ازدحام همهمۀ کافه‌های ارزان، سر از فضای پر از دار و درخت و سبز دانشگاه در آورد و دانشجوی دانشگاه تهران شد."

شهرزاد در تظاهرات روز 17 اسفند سال 1357 - 8 مارس روز جهانی زن- حضور یافت و از این تظاهرات فیلم برداری کرد. گفته شده است بهمین خاطر نیز دستگیر، به کمیته انقلاب و از آنجا به زندان اوین برده شد. برای شکنجه و تحقیر و توهین به او دستشان پُر بود. مریم.الف، یکی از زندانیان سیاسی در خاطرات زندان خود می‌نویسد: وقتی چشم بندم را از روی چشمانم برداشتند و بدرون بند پرتابم کردند، صدای آرامش بخشی از پشت میله‌های کوچکِ پنجره سلول به من خوش آمد گفت. سرم را بلند کردم، نگاهش آشنا بود. دلم گرم شد. گوئی فکر مرا خواند. گفت:

-به نظرت آشنا می‌آیم؟ من شهرزادم.

نگهبان فریادزد: "رقاصه فیلمهای فارسی را همه می‌شناسند. خفه شو. از پشت پنجره برو کنار."

شهرزاد به من گفت خوشحال است از این که اکنون در کانون نویسندگان کار می‌کند و می‌کوشد به طور منطقی و اصولی گذشته‌اش را نقد کند. "برای رسیدگی به پرونده‌اش دست به اعتصاب غذا زد. انتظار داشت که همبندهایش حامی‌او باشند و کانون نویسندگان ایران از او پشتیبانی کند. اما کسی از او پشتیبانی نکرد."(6)

پس از آزادی از زندان در بی پناهی و پریشان حالی، روزگار سختی را می‌گذراند.

"در جلسات داستان کانون که گلشیری اداره می‌کرد، کبرا سعیدی را می‌دیدم. این جلسات، پس از تعطیلی کانون در سال 60 نخست در خانه‌های ما و بعد در خانه آقای کبیری، ادامه یافت. در یک بعد از ظهر گرم اوایل تابستان 1360 داشتم به طرف خیابان مشتاق می‌پیچیدم تا در جلسه داستان حضور یابم، ناگاه متوجه شدم آن طرف چهارراه زنی با تکان دادن دست دارد نظر مرا جلب می‌کند. اول متوجه نشدم، یا به این فکر افتادم که این زن با من چکار دارد؟ بعد که دقت کردم او را شناختم و به طرفش رفتم. سر و وضعش را تغییرداده بود و با حجاب اسلامی ‌آنجا کشیک می‌داد. هیچ کس هرگز تاج افتخاری بر سر این شهرزاد قصه گو ننهاد که تو ناجی چند نفر بودی؟ به من گفت: کانون را از طرف دادستانی اشغال کرده‌اند و هرکس را که داخل شود می‌گیرند و می‌برند. تا به حال دو سه نفر را برده‌اند. من از ظهر اینجاها می‌پلکم که به همه خبر بدهم."(7) سال ۱۳۶۴ درشرایطی که از "اختلال‌های عصبی " رنج می‌برد راهی آلمان شد.

"چندین بار در قطارهای زیرزمینی برلین دیده بودمش و راجع به وی با یکی دوتا از بچه‌‌ها صحبت کرده بودم. همیشه یک کوله پشتی سنگین حمل می‌کرد و به فارسی به شخص و یا اشخاصی که برای من و دیگران نامرئی بودند ولی گوئی وی به وضوح می‌دیدشان، با صدای بلند فحش و ناسزا می‌گفت. شبی نزد یکی از دوستانم میهمان بودم و وقتی وارد آشپزخانه شدم، وی را پشت میز دیدم. خودش را شهرزاد معرفی کرد. به ظاهرآرام بود. موهای مشکی‌اش را از پشت بسته بود و چشم‌های درشتش خیلی سریع از این سو به آن سو در حرکت بود.

خیلی سریع با من گرم گرفت و گفت که شعر می‌گوید و حتی کتاب شعری از وی منتشر شده و تا قبل از انقلاب در فیلم‌های ایرانی بازی می‌کرده و حتی جایزه سپاس هم به وی تعلق گرفته. آن شب، و صحبت‌های وی مرا مدت‌‌ها به خود مشغول کرده بود. روزی به دوستی که شهرزاد آن شب مهمانش بود برخوردم و او گفت که شهرزاد مدتی ست خانه و کاشانه‌ای ندارد و برای مدتی که دنبال خانه می‌گردد، میهمان او شده است. دوستم معتقد بود شاید زندگی در بیرون آسایشگاه بتواند به بهبودی وی کمک کند. از آنجائی که وی برایم زن جالبی بود، خواستم که بیش‌‌‌‌تر به وی نزدیک شوم. برای همین چندین بار با هم در منزل دوستم به دور میز آشپزخانه به تعریف خاطرات گذشته و بحث و گفت و گو پرداختیم. در یکی از این گفت و گوها گفت که عضو کانون نویسندگان بوده و به ناگهان مرا به یاد یکی از سخنرانی‌های هما ناطق که چند سال پیش شنیده بودم ‌انداحت. هما ناطق آن شب گفت که برخوردهای مردسالارانه تا به آنجا در کانون حاکم بود که وقتی یکی از اعضای زن کانون دستگیر ‌شد (سال‌های اولیه پس از انقلاب) هیچکس حاضر نشده بود در دفاع از وی (جز سعید سلطانپور) برخیزد. چرا که وی در فیلم‌های فارسی بازی می‌کرده و در کافه‌های لاله‌زار می‌رقصید.

پس از تاملی به این نتیجه رسیدم که شهرزاد احتمالا همان زنی است که هما ناطق از وی سخن گفته. البته در آن شب و بعد از آن هم باکسی این موضوع را در میان نگذاشتم چرا که اطمینان لازم را نداشتم. مدتی بعد خبردار شدم که از خانه دوستم رفته و حتا معالجات را نیمه تمام رها کرده است. شبی تصادفی با وی برخورد کردم. دو باره همان حالت نا آرام و ژولیده را داشت. به طرفش رفتم که با وی صحبت کنم.

در چشم‌های من نگاهی‌انداخت، سرد و غریبه بود و بعد از مدتی کوتاه نگاهش رنگ نفرت گرفت و با صدای بلند شروع به ناسزا گفتن به من و دوستم کرد و مرا از خود راند. یک لحطه دیدم توجه رهگذران جلب شده، و من هم آرام سر به زیر‌انداختم و دور شدم و دیگر ندیدمش..."(8) "بعد ازهفت سال هوای وطن می‌کند و به ایران باز می‌گردد" تا با "انجام کارهای جنبی مانند پرستاری و فروشندگی در بازار، و بعدها نود هزار تومان کمک ماهیانه خانه سینما زندگی بگذراند و سروده‌های منتشر نشده خود را به روی هم انبار کند".

"همه آرزویش در این سال‌‌‌‌‌ها، یافتن سرپناهی است غیراز آسمان. جایی که بتواند در آن لختی بیاساید و

به راحتی بخوابد و بنویسد. یخچال و تلویزیون داشته باشد. آن قدر پول داشته باشد که کتاب و مجله بخرد و آن قدر فرصت که آن‌ها را بخواند.

پائیز سال 1381در فرهنگسرای ارسباران خانه‌‌‌ی سینما برنامه‌ای در تجلیل از رضا کرم رضائی‌‌‌‌ترتیب می‌دهد. شهرزاد هم هست. روی صحنه می‌رود و شروع می‌کند به گلایه کردن از همکارانش، با او برخورد بدی می‌شود و او را از پشت‌‌‌‌تریبون پائین می‌آورند."

ابراهیم گلستان، در یادنامه‌ای که به مناسبت نخستین سالمرگ مهدی اخوان ثالت منتشر کرد، درباره نحوه آشنائی خود با اخوان و تاثیر شعرهای کبری سعیدی بر این شاعر پرآوازه چنین می‌نویسد:

"...روز رسیدنش به هدیه کتابی به من بخشید که یک جنگ از شعرهای نو فارسی بود... یک چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه می‌بینم. گفتم در این جنگ از آن‌هایی که شعرشان بی‌پاست برگزیده‌هایی هست. بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زندۀ بیدادگر را که سال‌‌ها پیش با عنوان «با تشنگی پیر می‌شویم» در آمد، در آوردم. از آن برایش تکه‌ها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را می‌گرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق‌هق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: این از کجا آمد، کیست؟ گفتم: همین دیگر. بی‌خبر هستیم. به‌خود گفتم، و همچنان همیشه می‌گویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل می‌شویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد.

گفت: مثل رگ بریده خون زنده ازش می‌ریخت. گفتم: همین دیگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چیست؟ گفتم: همین دیگر. اشکال از اسم و آشنایی با اسم می‌آید. از روی اسم چه می‌فهمیم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است شهرزاد است. گفت: نشنیده بودم من. گفتم: شاید هم دیگر خودش نمانده باشد که باز بگوید تا بعد اسمش را در آینده یاد بگیریم. به هر صورت، اول شاعر نبود، می‌رقصید.

نگاهم کرد. شاید از فکرش گذشت که دستش می‌اندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام می‌رقصیم. گفتم: بعضی بسیار بد جفتک می‌اندازند. و بعد رفتیم توی آفتاب نشستیم. غنیمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن.." مجموعه‏ی شعری فوق‏العاده از زنی رقاصه‏ی کافه، که در یک فیلم هم بازی کرده بود. بعد هم گویا دیوانه شد و انگار مرده است."(9)

کیهان تهران پس از درج خبری با عنوان "وضعیت یکی از بازیگران سینمای قبل از انقلاب" در نشریه اینترنتی "جدید آنلاین" واکنش نشان داد و در شماره 19127 خود روز 12 شهریور سال 1387 ضمن "بازیگر معروف سینمای ابتذال" خواندن کبرا امین سعیدی زیر عنوان "سرنوشتی عبرت‌آموز" چنین نوشت: "برخی منابع و سایت های خبری از خیابان گردی و كارتن خوابی بازیگر معروف فیلم‌های مبتذل دوره طاغوت خبر می‌دهند. یكی از منابع خبری یادشده می‌نویسد: "براساس كتاب كارنامه زنان ایران، خانم "ش..." سال‌‌ها پیش با خوردن قرص تا مرز خودكشی پیش رفت و امروز حقوق بخور و نمیر از خانه سینما می‌گیرد.

او سیگار می‌كشد در حالی كه روی نیمكتی در مقابل خانه هنرمندان نشسته، جایی كه شب گذشته آنجا خوابیده.، می‌گوید: وقتی در پارك می‌خوابی بعد از چند وقت وحشتت از خوابیدن در كنار بی خانمان‌ها و موش و گربه و سوسك به الفت با آن‌ها می‌رسی. در شب های گرم تابستان، می‌توانی به آسمان خیره شوی و برای هزارمین بار دنبال ستاره بختت بگردی و بازهم پیدایش نكنی. اما صبح كه بیدار می‌شوی و می‌خواهی به دستشویی بروی، دردسرهایت تازه شروع می‌شود. همین كار عادی روزانه همه آدم‌های دنیا به مشكلی بزرگ تبدیل می‌شود. كجا بروم؟ چه كار بكنم؟ ساك‌هایم را كجا بگذارم؟" سرنوشت این بازیگر از آن جهت عبرت‌آموز است كه معمولا بازیگرانی از این دست در روزگار جوانی در اوج شهرت و توجهند و همین اجازه نمی‌دهد در ورای هیجان‌های گذرا و كف و سوت های ثانیه‌ای، آینده تیره‌ای را كه برای خود ساخته‌اند ببینند."(10)

شهرزاد شاعر و قصه گو، شهرزاد رقصنده، "..اگر در کارنامۀ هنری خود، همین یک دفتر شعر "با تشنگی پیر می‌شویم"، داستان بلند طوبا، ایفای نقشی که در تنگنا و آن بازی درخشان "فرار از تله" را داشت، کافی بود تا او را هنرمندی سزاوار بدانیم و باور کنیم که در جان خود آتش گرمی داشت که از جان‌مایه و استعداد ذاتی او روشن بود."

شهرزاد قصه گوی رنج‌های زنان میهنمان مثل اکثر زنان ایران با تشنگی پیر شد، با عطش رقصنده‌‌‌ی میخانه‌‌‌ی اسحاق و"حمومی" که درآن "طاس و دولیچه و لُنگ و قطیفه" می‌بردند(11)، با همان معرفت اشرف، معشوقه "علی خوش دست" فیلم تنگنا، که امروز....(12)

"...اشک‌هایش را از کنار چشمش پاک می‌کند، می‌گوید اگر می‌خواهی عکس بگیری آن بُرِس را بده که موهایم را مرتب کنم. آینه را برمی‌دارد، موهایش را شانه می‌کند و در حالی که مشغول شکل‌دادن به موهایش است، می‌گوید هنرمندان تنها صنفی هستند که هیچ‌وقت از هم حمایت نمی‌کنند. اگر بازیگری آمد و به شهرتی رسید‌ اما بنا بر هر دلیلی از پرده سینما کنار رفت، از نظرشان اصلا از اول چنین شخصی وجود نداشته. این را که کجا رفت و سرنوشتش چه شد، سؤال بیهوده‌ای می‌دانند." (12)

****

1- از سروده های شهرزاد- با تشنگی پیر می شویم.

2- سمیرا سرچمی، سرگذشت ستاره‌ سینمای قبل از انقلاب در حوالی شهر گلیم ایران/ قصه "شهرزاد" آواره، روزنامه شرق / سایت پایگاه خبری - تحلیلی سینما سینما، اول مرداد 1403

3- راوی حکایت باقی: یادی از شهرزاد، شاعر، نویسنده و رقصنده

4-پیش از فیلم بلند " ملی و مریم"، فیلمی به نام مرجان- در میانۀ دهه سی- به اسم شهلا ریاحی ثبت شده که ظاهرا کاری گروهی و با کمک دیگران بود" ( توضیح از سایت ادبی مد و مه)

5- بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران، جلد اول، سال 2002، انتشارات باران

6- مریم، الف، کتاب زندان، به ویراستاری ناصر مهاجر، جلد اول، سال 1377، صص 197-195

7- عباس معروفی، بخشی ار تاریخ جنبش روشنفکری ایران، انتشارات باران، جلد 5، ص 440-439

8-منیره کاظمی، سال 96- 1995/ بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران، جلد نخست، سال 2002، انتشارات باران صص519 و520

9- ابراهیم گلستان، مجله ی دنیای سخن، در سوگ " اخوان"

10- کیهان تهران، سرنوشت عبرت آموز بازیکر معروف سینمای ابتذال، شماره 19172، 12/6/87

کبری امین سعیدی، «شهرزاد» سینمای ایران - YouTube11-

12- سمیرا سرچمی، سرگذشت ستاره‌ سینمای قبل از انقلاب در حوالی شهر گلیم ایران/ قصه "شهرزاد" آواره، روزنامه شرق / سایت پایگاه خبری - تحلیلی سینما سینما، اول مرداد 1403



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy