چرا عظما بِخوابد در ته چاه؟
مگر ترسد ز سیلِ لعنت و آه؟
:
چرا دائم گریزد از جماعت؟
مگر خالی شده دخلِ ولایت؟
:
نمی دانم که آنجا هست آبی؟
خورد بی دردِ سر نان و کبابی؟
:
چگونه می شود آن چاه روشن؟
ز تقسیمِ اتم یا شمع و روغن؟
:
مُجی جان می کند در چاه تدریس؟
و یا کلکل کند با جن و ابلیس؟
:
چه آمد بر سرِ آن شیخِ طوسی؟
به تازی دل بَرَد یا لفظِ روسی؟
:
چه کس بر پا کند اسبابِ افیون؟
که بی دود و دمی گردد دلش خون
:
هنوزم مجلس مالِش به راه است؟
سخن از شوکت و شان سپاه است؟
:
به یادِ قاسمش گردد دلش تنگ؟
ببافد یاوه ها از برکتِ جنگ؟
:
شود چون مجتبی او هم هراسان؟
چو جمعی رو کُند سویِ خیابان
:
نداند خیره سر پایانِ کارش
نبیند خشمِ ما با چشمِ تارش
:
بریزد عاقبت دیوارِ آن چاه
جز آواری نماند از کمینگاه
:

دوشعر کوتاه از م.سحر

معمای رضا پهلوی، اسماعیل نوری علا