پدر بیمار یا نجات؟
قاسم سلطانی
اگر کودکی، پدر و مادری داشته باشد که ابتداییترین حقوق او را نقض میکنند،
اگر هر صبح با صدای بلندِ تلویزیون پدر بیدار شود،
و شب را با زخمهای ناشی از داد و تحقیر و فشار روانی به پایان برساند،
اگر مجبور باشد نقش بازی کند، خودش نباشد،
اگر پدر، باورهای سمی و ناکامیهای نسلی را بر او تحمیل کند،
و بین او و خواهر و برادرانش، نفاق بکارد تا سلطهاش را حفظ کند.
پدری که باید پناه باشد، شکنجهگر شده. خانهای که باید امن باشد، زندانی است. و کودکی که باید پرواز کند، زانوی ستمگر را میفشرد.
آیا هنوز میشود گفت: "پدر است، احترامش واجب"؟
حال تصور کن در همین وضعیت،
دستی از بیرون ـ از سر دلسوزی، نه قدرتطلبی ـ برای نجات این کودک دراز میشود.
برای خارجکردن او از خانهای که دیگر «خانه» نیست، که شکنجهگاه روانیست.
در این لحظه، کودک چه میکند؟
بیشتر کودکان، بهجای آنکه به سمت رهایی بروند،
زانوی پدر را میگیرند و التماس میکنند: "نرو، نگذارم ببرندم..."
حتی اگر همان پدر، پیشتر بارها و بارها لگدشان زده باشد.
این واکنش، فقط از ترس تنبیه نیست. این، ریشهای عمیقتر دارد: طرحوارهی ترس از رهاشدگی.
برای کودکی که تنها منبع ثباتش، هرچند آزاردهنده، همان پدر بوده، رها شدن از او به معنای افتادن در خلأیی ناشناخته است.
ذهنِ آسیبدیدهی کودک، این باور غلط را شکل داده که "هرچه باشد، بودنِ او از نبودنِ او بهتر است." این باور، قربانی را وادار میکند تا به همان شکنجهگر بچسبد، زیرا وابستگی بیمارگونه را به رهاشدگی و تنهایی ترجیح میدهد.
در روانشناسی به این وضعیت میگویند: سندرم استکهلم؛
وابستگی روانی قربانی به ستمگر،
نه از سر عشق، که از وحشت، از سردرگمی، از تجربهی طولانی تحقیر.
و این، فقط قصهی یک کودک نیست.
این، قصهی یک ملت است.
در بسیاری از کشورهای توسعهیافته، اگر پدر و مادری با فرزندان خود بدرفتاری کنند،
نهادهای رسمی، بیتعارف وارد میشوند.
همسایهها، مدرسه، پلیس، همه مسئولند.
نه بهخاطر دخالت در خانواده،
بلکه بهخاطر وفاداری به کودک.
در هلند، بارها پیش آمده که زنی مهاجر، بهخاطر سیلیزدن به کودک خود در خیابان،
فرزندش را از دست داده،
و کودک به خانوادهای امن سپرده شده.
چرا؟
چون سلامت روان و آیندهی فرزند،
مقدستر از «نقاب پدر و مادر بودن» است.
اما ما چه؟
ما ـ مردم سرزمینهایی چون ایران، افغانستان، و سرزمینهای خاورمیانهی زخمی ـ
در میان دیوارهای خانهای ماندهایم که بوی ستم میدهد، اما نامش را هنوز «وطن» گذاشتهایم.
سالها تحقیر، کنترل، دروغ و سرکوب را تجربه کردهایم،
اما هنوز دستِ کمک نهادهای حقوق بشر را،
دستِ بیگانگان میدانیم.
ما هنوز در آغوش پدر بیمار، از نجات میترسیم.
هنوز با همان پدر سلفی میگیریم،
تا مبادا کسی بگوید: پدرت ظالم است.
و این، دیگر فقط ترس نیست.
این، سندرم استکهلمِ جمعیست.
آیا احترام، همیشه مقدس است؟ حتی وقتی که قاتل روح تو باشد؟
چرا از دستی که برای نجات دراز شده، بیشتر میترسیم تا از مشت گرهکردهای که هر روز بر صورتمان فرود میآید؟
ما را سرزنش نکنید اگر از نجات میترسیم.
سالهاست به ما یاد دادهاند که زنجیر، گردنبند است،
و قفس، آشیانه.
اما پرندهای که آواز آزادی را شنیده باشد،
دیگر نمیتواند دروغِ آشیانه را باور کند.
جایی که ملت، با تمام زخمها،
هنوز به ستمگر وابستهاند.
و هر که بخواهد نجاتشان دهد، را «دشمن» مینامند.
اما پرسش باقیست:
آیا اگر فرزندی با نیت نجات، از خانهای که دیگر خانه نیست بیرون برده شود،
باید او را خائن دانست؟
یا آنکه در آغوش پدرِ ظالم ماند، از روی ترس و ناآگاهی،
اوست که نیاز به شفقت و آگاهی دارد؟
اما اگر یک کودک، حتی برای لحظهای به ذهنش خطور کند که شاید آنسوی در، نوری هست، آن لحظه، آغازِ بیداریست.
رهایی، اگرچه دردناک، از شناخت زخم آغاز میشود، نه از انکار آن.
شاید آغاز رهایی، نه در انکار پدر، که در شناخت خویش باشد.

نتانیاهو دستور اشغال کامل نوار غزه را صادر کرد