بر این باور هستم که آخوندیسم را باید از اسلام جدا دانست. صرف نظر از هر موضعی که نسبت به اسلام داشته باشیم. چون علاوه بر این که آخوندیسم خود مجموعه ای از ده ها برداشت و خوانش پراکنده در سراسر "جهان اسلام" می باشد، آموزه های خاصی است که در مدارس دینی تدریس و آموزش داده می شود. دکان داران دین نیز فکرا و عملا ثابت نموده اند، که می توان تمامی پایه ها و اساس دین- به زبان حوزوی خودشان "امهات"! دین - را توجیه و تحریف کرد و دگرگونه نشان داد، به شرطی که خود این "نما" و کارکرد اجتماعی - اقتصادی آن پا بر جای بماند. همین آخوندیسمی که اینک سرزمین ایران را به میدان تاخت و تاز خود تبدیل کرده است، بارها توسط سردمداران و بنیانگزارانش رسما اعلام کرده است که این دکان - رژیم جمهوری اسلامی - ارزش و اعتبارش از نماز و حج و روزه و توحید و امام زمان بیشتر است و حفظ این رژیم از همه موارد دیگر واجب تر!
می دانیم که از اسلام خوانش های گوناگونی به عمل آمده است و می آید. شعبه ها، فرقه ها و شاخه های فراوانی در آن وجود دارد. همانطور که از دیگر مذهب ها و حتا فلسفه ها و مکتب های غیر دینی همچون مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم، و ...
می دانیم که در اسلام دو شاخه اصلی به نام تسنن و تشیع وجود دارد که هر کدام از این دو شاخه، خود نیز شامل دسته بندی ها و فرقه های متفاوتی می شوند. عرفان و تصوف نیز خوانش دیگری از دین هستند که آن هم به نوبه خود به شاخه ها و فرقه های دیگری تقسیم شده است. همچنان که در تسنن چهار مذهب اصلی و رسمی و فرقه های دیگری وجود دارد، در تشیع نیز چندین فرقه متفاوت وجود دارد. همه این فرقه ها نیز آخوندهای خود را دارند که مفسر و تشریح گر اصلی دین و مذهب به شمار می روند. و برداشت ها و خوانش های آنان کمابیش برداشت های "اصیل" و درست قالب معرفی شده و دیگر برداشت های غیر رسمی همه انحرافی تلقی شده و تکفیر می شوند! و این در حالی است که برداشت رسمی خود آنها که مبتنی بر حفظ قدرت و توجیه آن می باشد - حال چه قدرت مذهبی - سیاسی و چه قدرت "معنوی" - ناب و اصیل معرفی می شوند.
زیان بخش ترین اثر گذاری روحانیت - نمایندگان رسمی دین - در حوزه قدرت و سیاست بوده است. اگر چه جنبش های مذهبی ظلم ستیز نیز کم نداشته ایم، اما شعارهای عدالت خواهانه آنان، تا قبل از دست یابی به قدرت، شعارهایی متفاوت بوده است. تسلط بر حکومت و قدرت، و این که گویی ظلم و ستم در سیستم های دیگر نمود عینی داشته ند، و نه در سیستم های خودی، همه آن بی عدالتی ها، عین عدالت تلقی می شده است. به همین دلیل نیز به گونه مفهومی و محتوایی، جنگ مذهب علیه مذهب، در طول تاریخ تداوم داشته و بخش قابل توجهی از نیروهای مذهبی، توسط سردمداران و دکانداران ادیان سرکوب و نفی و تکفیر می شده اند.
اما چرا در آغاز اشاره کردم که باید آخوندیسم را از اسلام جدا دانست؟ درست به دلیل همین تنوع فرقه ها و دسته بندی های مذهبی. این که خمینی خود را مترادف با اسلام می دانست، نشان گر انحصارطلبی و خود را مالک دین دانستن از سوی "روحانیت" بود. درگیری هایی که آنها طی قرون و اعصار با دیگر فرقه ها و خوانش ها داشتند نیز ناشی از همین حس مالک بودن آنها است. آنان نه تنها دیگر فرقه ها و خوانش ها را اصیل و درست نمی دانسته و نمی دانند، بلکه در دل تشیع نیز هر خوانش دیگری را که در تقابل با تفسیرهای آنها قرار گیرد، رد کرده و با برچسب های انحرافی مورد تهاجم قرار می دهند.
در همین راستا، هر مسلمان شیعه ای نیز اگر در تقابل با خواست ها و موضع گیری های آنها قرار گیرد، به خروج از دین و نامسلمان بودن متهم می کنند. درگیری هایی که در جنبش مشروطه بین ملایان به وجود آمد، نمونه روشنی از این ماجرا هاست. دعواهایی که همواره به صدور فتوا و "ردیه" و اعلام کفر می انجامیده است. در انقلاب مشروطه جهت گیری های سیاسی در همراهی یا عدم همراهی با انقلاب مشروطه منجر به فتوا و "ردیه" نویسی شد که نمونه آن حکم قتل "مجتهد"! صاحب نام و مرتجع آن زمان، شیخ فضل الله نوری شد که "روحانیون" طرفداران مشروطه او را تکفیر و به، به دار آویختن محکوم کردند.
در دوران جنبش ملی شدن نفت به رهبری دکتر محمد مصدق نیزدرگیری هایی از این نوع را شاهد بوده ایم. فداییان اسلام و "آیت الله" کاشانی از یک طرف و نیروهای ملی به رهبری مصدق از سوی دیگر. این میراث تنگ نظرانه و انحصارطلبانه در انقلاب سال 57 ، به خمینی منتقل شد تا حکومتش را با مسلمان کشی آغاز کند. او نخست با کشتار سران ارتش و سردمداران حکومت سلطنتی - که عموما خود را مسلمان می دانستند - آغاز کرد و سپس با کشتار مجاهدین، مارکسیست ها، چپ گرایان و بسیاری دیگر که "مسلمان" هم بودند ادامه داد. او در انحصارطلبی آن چنان پیش تاخت که "مرجع تقلید" بالاتر از خود را نیز از لباس "روحانی" خلع کرد و او را برای حفظ جانش به التماس انداخت! خمینی سپس مصدق را هم که دیگر در قید حیات نبود نامسلمان اعلام کرد و جبهه ملی و طرفدارانش را به ارتداد متهم کرد.
روحانیت تا پیش از انقلاب سال 1357، و با وجود خرابکاری ها و بازی های ارتجاعی، و نقش مخربی که در انحراف جنبش های اجتماعی - سیاسی معاصر در پیش گرفته بود، هنوز از نوعی مرجعیت اجتماعی - دینی برخوردار بود. مرجعیتی که به آنها نوعی "قداست" و اعتبار می بخشید. و آنها را در چشم توده های نا آگاه، به "مردان عادل خدا"، تکیه گاه و "خدا ترس" مبدل ساخته بود. و این چنین بود که آنها با تکیه ی بر "ایمان" توده ها، در حرکت های اجتماعی - سیاسی نقش آفرینی می کردند. از زمان حکومت صفویه که آنها جایگاه ویژه درباری - مشورتی - و حتا فراتر از آن - را تصاحب کردند، همواره در سیاست و قدرت سهیم شده و سهیم بوده اند. اوج نقش آفرینی آنها در قیام تنباکو، جنبش مشروطه، روی دادهای مربوط به پیش و پس از 28 مرداد 1332، 15 خرداد 1342 و بعدها انقلاب اسلامی بوده است. اما پس از انقلاب پنجاه و هفت ...
آنها هر آنچه به درست یا غلط - به حق و یا ناحق - به نام منجیان و حامیان دین اندوخته بودند، در این برهه های تاریخی بر باد داد دادند. آنها اگر چه در برخی از روند های اجتماعی نقش آفرینی کردند و حتا نقش تخریبی داشتند، اما در هیچ برهه دیگری از تاریخ موفق نشده بودند، قدرت را به تنهایی در اختیار خویش بگیرند و آن کنند که خود می خواهند؛ لجام گسیخته، بی پروا، حریصانه و با بی رحمی مطلق. آنها تا قبل از انقلاب اسلامی، خراب کاری های خود را تا توانستند به گردن دیگران انداختند؛ دیگران را مقصر جلوه دادند و سعی کردند دامن خود را با حیله های آخوندی از آلوده گی برهانند. انقلاب اسلامی اما مهر پایانی بر ریاکاری ها و فریب کاری های آنها شد. لجام گسیخته گی، بی پروایی، ستمگری و بشر ستیزی نه تنها خود آخوندیسم را به بی اعتباری و نفرت مطلق رساند، بلکه این بی اعتباری و نفرت، حتا دامن دینی که آنها، آن را نمایندگی می کنند را نیز گرفت.
عمامه پرانی ها، عمامه برداری ها، خلع لباس و عمامه کردن ها و .... همه نشان از آغاز یک پایان دارد؛ پایانی جدی و دامنه دار برای قشری زالو صفت که همواره از استحمار و فریب برای زیست انگلی خود بهره می برده است.
واقعیت این است که فردای فروپاشی رژیم جمهوری اسلامی، "روحانیت"، اعتبار خود را برای همیشه از دست خواهد داد. هر چند که هم اکنون نیز از دست داده است، و اگر احترامی نیز دارد نزد کاسه لیسان حکومتی و رانت خواران و شرکای اقتصادی و سیاسی می باشد. هراسی که هم اینک در جان آنها افتاده است، تنها شامل بازیگران میدان سیاست نمی شود. آنان خود بلایی بر سر آخوندیسم آورده اند که معدود آخوندهای بی طرف و سنتی را نیز به آتش خود می سوزانند.
از سوی دیگر تغییر نسل ها، تغییر باورها و ارزش ها، نفی مرجعیت های فکری و دینی، انسان امروز را از وابسته گی، دنبله روی و تقلید رها ساخته و انسان، اینک سرنوشت خود را، خود رقم می زند. و این بدین معنی است که، زنگ فروپاشی آخوندیسم در همه عرصه ها به صدا در آمده است و بدون تردید با فروپاشی قدرت سیاسی و ساختار حکومتی ما شاهد آغاز پایان آخوندیسم - "روحانیت" - خواهیم بود. ابعاد فاجعه ای که به نام دین و روحانیت بر سر ایران و مردمش آوار شده است، به گونه ای است که تر و خشک "روحانیت" را - بدون تفکیک نقش آفرینی های سیاسی و یا سنتی آنان - در هم خواهد سوخت! و دیگر میدانی به نام دین برای جولان در اختیار آنان قرار نخواهد گرفت.

انسان و دین، سیامک صفاتی

پیشگفتارِ چاپ تازۀ «تاریخ در ادبیّات»،علی میرفطروس