سَروی افسانه ای وُ زیبا وُ شکوهمند است که در دلِ دفترِ رؤیا رُوییده است؛درست همینجا؛همینجا که تو ایستاده ای وُ سایه ات؛به تو تکیه داده است وُ به خاکسترِ صبح نگاه می کنی وُ سیمایت بصیرتِ ترانۀ تنهایی است وُ با خود می گویی؛انزوا؛منزلتِ زیبایی را به سُخره گرفته است وُ روزگار؛زبانی گزنده وُ تلخ دارد وُ پژواکِ صدایی است که می پیچد وُ تکرار می شود؛وای اگر پشتِ در بمانی وُ جوابت کنند!این بردباری فرصتِ بوسیدنِ دستهای او را از من دریغ کرد:
-چقدر دلم برای تو تنگ شده!این دلتنگی منو دیوونه می کنه
-هیچی نگو هیچی نگو،بغض می کنم؛گریه ام می گیره؛اونوقت دلت به حالم می سوزه
همینجا ایستاده اند...فرزندی که مادرِ خویش را گُم کرده است وُ مادری که دربدر به دنبالِ فرزندِ دلبند وُ گُمگشتۀ خویش است وُ هر دو می گِریند وُ نگاهِ رهگذران؛نگاهِ انسانِ مستأصل؛بر آستانِ آسمان مکث می کند تا دلتنگی اش را در ترنُّمی بسراید؛شبگیر است وُ مسافر با تبسمی ماسیده در گسیختگیِ خیال؛بسانِ شهابی می درخشد وُ خاموش می شود وُ سرانجام جادویِ جاده تُرا فرامی خواند...:
-یادته!عطرِ لیمو؛بهار نارنج؛بوی یاس وُ گلاب...وُ اون دیوارِ کاهگلی که چقدر مقاوم بود!خیلی خمیده بود وُ معلوم نشد که چطوری ایستاده وُ به چه چیزی تکیه داده بود!
-داشتم انار دانه می کردم که تو اومدی؛با نانِ داغ وُ سبزی تازه...هَمون لحظه دوره گردی می گذشت وُ شبنم می فروخت؛یادته؟پروانه ها دورِ سرش می چرخیدن...
در مستیِ حیرت غوطه ور می شوی وُ در سایه سارِ ساکت وُ سردی راه می روی وُ حسی سرشارِ از شگفتی وُ اندوه با تو می گوید؛فقر؛تحقیرِ غرورِ آدمی است وُ این بازتابِ غم انگیزِ شهودی؛نگاهِ ترا به فراسویِ هستی می بَرَد وُ به مردمکهای مرگ خیره می شوی وُ حضورِ ظاهریِ اشیاء اندک اندک به انکارِ خویش آگاه می شوند وُ صدا ناگهان در بی صداییِ خویش گم می شود وُ تنهایی؛کورمال کورمال به سویِ روشنی روان می شود...تنهایی؛تاریکی ست که تو در این تاریکی یادها را روشن می بینی و به خاطر می آوری:
-من از تنهایی آتش گرفتم آتش گرفتم خاموش اش مکن خاموش اش مکن
-پُشتِ سرشون آب ریختم که بِرَن وُ با شادی بَرگَردن وُ هر جا هستن غریبِ تندرست باشن...هر روز می اومدم وُ به راهی که رفته بودن؛زُل می زدم...
نبضِ زندگی در زادبومِ عشق؛کُند وُ کاهلانه می تپد،زیبایی با بازوبندِ عزا در عزلتِ خویش کِز کرده است وُ ضرباهنگِ وجودِ آدمی زاری است وُ بیزاری؛آدمی با داغی از آتشِ تنهایی داغیِ غریب وُ مضاعف با غروری غم آلود در احتضاری زیبا می زیست؛در کنارِ مهربانی که نایاب بود وُ دردها فراوان وُ درمان؛مرهمی مُبهَم بود وُ عافیت؛عُقوبتِ بی التیام بود وُ نگاهِ من در میانِ افسونِ فصلها گم شده بود:
-دیر کردن؛بچه هام دیر کردن...پاک از یادم رفته بود که آنها برمی گردَن...!؟من از کنارِ این پنجره جُم نمی خورم...تا حالا منتظرِ عزیزی بودی!؟تا حالا چشمت به راهِ کسی سفید شده!
-برمی گردن قول داده بودن...زیرِ قولشون که نمی زنن!
تاریکی؛بیانِ دشوارِ روشنی است؛روشنی شهامتِ رقصِ سادۀ آب است در صحرایِ خستگی وُ دوری وُ هوا؛ذوقِ حیرت انگیزِ زندگی است...همسراییِ نفس سوزِ انزوا سفرِ سایۀ بی حاصلِ هستی بود وُ صیدِ سایه؛التفاتی به ارتفاعِ آفتاب نداشت وُ صدای سایه ها در آسیابِ سنگی جهان می پیچید وُ می پیچید...هنوز طبیعتِ عاطفه؛تفسیرِ فاصله های عطش است...احساسِ سادۀ زیستن؛انسان را مُجاب می کند وُ روایتِ آوارگی غربتِ تاریخ است؛ایجازِ جان وُ زندگی:
-یِهُو این همه برگِ زرد از کجا پیدا شدن؟چرا همسایه ها ساکتن!فقط یه لحظه غافل شدم...شما بچه های منو ندیدین!
-اونجا اونجا پایینِ همین کوچه دارن بازی می کنن
دفترِ فصل رنگ به رنگ می شد وُ آن قفسِ سنگی؛حبسِ حواس بود وُ صدایِ انسان را مصلوب می کرد...صیادی همۀ قفس هایش را سوزاند وُ پرندگان را رها کرد وُ روحِ خویش را از اسارتِ سنگ نجات داد وُ گریست...موسیقیِ قطره های باران نواخته می شد؛روبرویِ آینه نشسته بود و آرایش می کرد؛لبخند می زد وُ اشک از گوشه های چشم اش می چکید وُ با سرمۀ غم به شب می پیوست وُ می دانست در پایانِ پله ها در پاگردِ واپسین کسی در انتظارِ اوست:
-در باز بود وقتی شما اومدین؟
-یادم نیس...ولی میدونم در نزدم...تا اومدم روبرویِ خونه؛در باز شد...احساس کردم کسی مرا در آغوش گرفت وُ بوسید؛حرارت تنی که مرا گرم وُ گیرا در بر گرفت...خدایِ من!این بویِ بهاریِ پیراهنِ عشقِ مَنه...
روز با زنگوله های زرین می دمید وُ خورشید می خرامید وُ آنکه نشان کردۀ عشق باشد؛تنها می ماند؛ هنوز دو دستِ سپید با النگوهای طلا از پنجره آب می پاشید وُ گلدانهای نرگس وُ یاس وُ نسترن خانه را چراغانی کرده بودند:
-کِی بود؟کِی از خونه رفتی که من نفهمیدم...صدایِ پاهات رو شنیدم که به سَمت من می اومدی ولی بعداً صدای پاها؛هی دور می شد دور وُ دورتر...
شاخ وُ برگهای درخت روی دیوار دراز کشیده بودند وُ انگار سَرَک می کشیدند وُ چشم به راه بودند وُ تشنه وُ شاید تنها باران بود که می آمد وُ به آنها سَر می زد:
-وای این لباس چقدر به ات مییاد مثهِ ماه شدی
-این صدای فوارۀ آب از کجا مییاد!می شنوی صدای بازی وُ خندۀ بچه ها رو!؟دلم پَر می کشه...بذار ببوسمت
دستانی؛دانه های برنج را در سینی می رقصانند تا گرد وُ غبار وُ سبوس از آنها بزدایند...ناگهان گُلهایی گمنام روییده اند وُ قبایِ وقار به خانه بخشیده اند...قالی با نقش وُ نگارهایش جلوه های دلفریبِ رنج وُ زحمت بود؛ماه در حوضِ کاشی آب تنی می کرد؛رنگِ چشمانِ تو به رؤیاهای من می ماند به تپش های نوزادی که برای آغوشِ تو بال بال می زَنَد وُ ماه در آلاچیق روی تخت دراز کشیده است؛ ستارگان سرگرم گفتگو بودند وُ در ایوانِ نشاط؛سماورِ وقت آرام آرام می جوشید وُ بخار می کرد وُ نوروز بود وُ زمان نُونَوار بود وُ لبخندِ با شکوه اش می درخشید وُ سفرۀ شادیِ طبیعت گسترده وُ سبزه های حوصله را نسیمِ آرامش نوازش می داد وُ دستی؛شاخه های خشک را در مجمرِ پاییز می ریخت وُ جرقه های کوچک؛جَستی می زدند وُ خاموش می شدند:
-شما کی رفتین که من نفهمیدم؟
-اون پرندۀ کوچولو که می خوند؛اسمش چی بود...!
نعشِ عشق را بر دوشِ انتظار می بُردند...اینجا انگار افیونِ فراموشی پاشیده اند وُ زندگی بر مداری یأس انگیز می گردد...گلویِ آواز خراشیده است وُ با قامتی تکیده از کنارِ سازهای شکسته می گذرد؛ فوارۀ بلندِ میدانِ بزرگِ آزادی را افسردگی درهم پیچیده است؛شجرۀ عشق را از ریشه خشکانده اند وُ پرنده از پرواز؛پروا می کند...مهتاب مبهوت در گوشه ای افتاده بود وُ در کوچه باد؛روی سنگفرشِ خیس قدم می زد وُ در بن بستِ شقایق؛عاشق می گریست وُ عشق؛ژنده پوشِ سرگشته ای است که در برزنِ مَزامیر اسیرِ حادثه است وُ چهرۀ چروکیده اش کرامتِ آدمی است؛عشق؛واژه ای با مژه های همیشه تر وُ سرگردانِ تبسمِ تو؛گویی دلِ خدای را به صلابه کِشیدند؛خون از گلوگاهِ زمان می چکید وُ افتان وُ خیزان می رفت وُ مستانه به جستجویِ آرامشی بود وُ نازنین زمین وُ آسمان؛می گریست وُ پرهای لطیفِ کبوتران در هوا می رقصیدند...مشیَّتِ اشیاء در شعبدۀ انجماد بود وُ تابِ آفتاب را نداشتند وُ کلامشان طعمِ گَسِ مرگ می داد:
-آهِ عشق گرفتارشون بکنه
-یه تلنگرِ کوچولو آتشم میزنه وُ گُرگُر می سوزونه
زن نشسته است وُ میله ها را در چنگ گرفته است وُ در دستانش دیگر النگویِ طلایی نیست وُ پرتوِ نگاهش؛شیواییِ اندیشه است...زیستن در بیکرانگیِ دوست داشتن وُ عشق...زیستن با سلام در واژۀ عشق...عاشق باش تا شایستۀ زیستن شوی...آنقدر دوستت داشته ام که می توانم نَفَس های زیستنم را به تو بسپارم...سروِ کهنسال با تنی خونین ایستاده بود وُ به بلوغ وُ بلاغتِ باغ می نگریست وُ شکوفه های دلکش مانندِ روشنایی پخش می شدند وُ گسترش می یافتند...درختان جوانه می زدند وُ گویی جوانه ها در جلوه هایِ طرب انگیز وُ شورآفرینِ خویش؛آواز می خواندند...
-یادته مهتاب بود وُ همه دورِ هم جمع شده بودیم...!یادمه برام آواز می خوندی
-امشب در سر شوری دارم؛امشب در دل نوری دارم...
صدایی از تنهایی وُ در غوغایِ تنهایی می گریست...خانه بود که با یادِ شما؛با خود سخن می گفت وُ می گریست...

کورش، اسطورهای در خدمت نوستالژی قدرت، بهروز ورزنده

تأملی در تعمیم، داوری و اخلاق سیاسی، اسماعیل لیاقت