ستم و سانسور! خشم و خشونت! سخنی با تئوری پردازان اصلاحات، الف. ع. خ
به مناسبت ۱۳ آذر روز مبارزه عليه سانسور
آنان که داستان "اصلاحات حکومتی"* را در يک دهه اخير پيگيری می کردند با نام و چهرهً برخی از تئوری پردازان اصلاحات به خوبی آشنا هستند. به ياد دارم هنگامی که در اواخر دوران خاتمی، اصلاح طلبان حکومتی از نَفَس افتاده بودند، همين تئوری پردازان سعی داشتند با يادداشت های خود نفسی دوباره به آنها تزريق کنند. مبنايی که اين تئوری پردازان برای مباحث خود اختيار می کردند چنان جذاب، وسوسه انگيز و متاثرکننده بود که بسياری را به دام شرکت در "مناسک انتصابات نهم" کشاند تا به نفع هاشمی رفسنجانی وارد "ميدان" شوند. اکنون نيز برای برگزاری مناسکی ديگر، بازهم "تئوری پردازان" بکار افتاده اند.
اين يادداشت قصد دارد انديشه ای را به نقد بکشد که به طور عام، بهبودی وضعيت هر جامعه و هر نظام حاکمی را تنها در گرو انجام "اصلاحات" می داند و "انقلاب" را تحت هر شرايطی مضر و زيانبخش می پندارد.
بی ترديد شعار «تحولات گام به گام و بدور از خشونت با محوريت گفتگو و اصلاح، برای رسيدن به آزادی و عدالت»** منطقی نيست که به مذاق کسی خوش نيايد. اين مبنای وسوسه انگيز از يک طرف می تواند منطقی قوی را برای توجيحِ درستی خود فراهم آورد و از طرف ديگر می تواند بسياری از افراد تحت ستم را قانع و اميدوار کند. اما آيا چنين منطقی با توجه به ساختار و تجربهً "نظام جمهوری اسلامی" واقع گرايانه است يا ريشه ای عميق در خيالات دارد؟
در اين يادداشت نشان خواهم داد که استدلال های اين تئوری پردازان قبل از آنکه ريشه در واقعيت های عينی داشته باشد، متاثر ازخيالات ذهنی است. قصد ندارم به حجم فراوانی از استدلالهای آنها پاسخی بدهم، چرا که ممکن است تمام آن استدلال ها برای "اصلاح" نظامی غير از نظام جمهوری اسلامی صادق باشد اما به دلايلی که ذکر خواهم کرد نشان خواهم داد که همه آن استدلالها در مقابل پديده ای مانند "جمهوری اسلامی" تخيلاتی بيش نيستند، حال آنکه پايهً هر استدلال قابل قبولی، قطعا ريشه در واقعيت دارد.
وقتی از "اصلاح" يا "انقلاب" در ايران سخن می گوييم، واقعيت آن است که پيرامون سازه ای به نام "نظام جمهوری اسلامی" ايران سخن می گوييم. درست نيست که بدون در نظر گرفتن "سازهً" مورد نظر، برای مفاهيمی چون اصلاح يا انقلاب "احکام کلی" صادر کنيم. درست نيست که اصلاح را مطلقا درست و انقلاب را مطلقا نادرست بدانيم. بايد ببينيم "نظام" و "جامعهً" مورد نظر، چگونه سازه هايی هستند. هر سازه ای رفتار متناسب با خود را می طلبد.
ممکن است بتوان در يک حکم کلی، شيوه های "اصلاح طلبانه" را ارزشمندتر و مفيدتر از شيوه های "انقلابی" دانست اما نمی توان چنين "ارزش مطلقی" را با واقعيت منطبق گردانيد! چرا که نطفهً هر واقعيی همواره در فضايی نسبی و با عواملی نسبی بسته می شود! آنچه که در عمل نتيجه می دهد رفتارهايی است که ما انسانها نسبت به واقعيات مختلف اختيار می کنيم. اگر صرفا به احکام کلیِ اصلاح طلبی باور داشته باشيم فقط می توانيم برای نتيجه بخشی آنها دعا کنيم! و گرنه تنها از طريق رفتارهای متناسب با سازه های متفاوت است که می تواند آثار نتيجه بخش در بر داشته باشد.
تئوری پردازان اصلاحات در ايران، انقلاب را معطوف به خشونت و اصلاح را معطوف به گفتگو می دانند! اما نمی گويند که همواره اين "اصلاح معطوف به گفتگوست" که به "انقلاب معطوف به خشونت" کشيده می شود. يعنی تمامی انقلابيون در ابتدای راه، اصلاح طلب بوده اند اما اين مقاومتِ "سازه های ستمکار" بوده است که کار اصلاح طلبی را به انقلابی گری کشانده است! بی ترديد خشونت امری مذموم و ناپسند است و بايد همگان را به پرهيز از آن رهنمود داد، اما نمی توان از افراد تحت ستم خواست که ظرفيت خود را برای تحمل ستم افزايش دهند. هيچ ترديدی نيست که خشونت، خشونت می آورد و ستم، خشونتی بيشتر، ستم علت خشونت است نه معلول آن! يعنی اگر ستمکار دست از ستم بر دارد ممکن است خشونت پايان بگيرد اما با ادامهً ستم، خشونت استمرار خواهد داشت. هيچ "تحت ستمی" ابتدا به فاز خشونت راه نيافته است بلکه پس از طی مرحلهً گفتگو(هرچند اندک) به خشونت دست يازيده است. يعنی خشونت فرزند ستم است نه مادر آن! در نتيجه، اگر با خشونت نتوان جلوی ستم را گرفت با ستم هرگز نمی توان جلوی خشونت را گرفت!
به جای آنکه از ستمديدهً "جان به لب آمده" بخواهيم ظرفيتش را برای تحمل ستم افزون کند، و دست از خشونت بردارد! حداقل می توانيم رو به "در" بايستيم و مصاديق ستم را نشانه بگيريم و فرياد بزنيم «اين ستم است که خشونت توليد می کند» در اين صورت است که شايد "ديوار" بشنود.
اصولا فرايند ستم- سانسور- خشم - خشونت، توالی ناگزيری هستند که اگر ستمگر کوتاه نيايد هميشه اين فرايند ادامه خواهد داشت. پايان خشونت قطعا در گرو پايان ستم است، اما پايان ستم لزوما در گرو پايان خشونت نيست.
درگذشته های دور ممکن است که "ستم" مستقيما "خشونت" توليد می نمود، اما امروز "ستم" قبل از هرچيز صدای ستمديده را "در می آورد"، به دليل آنکه ستمگر سانسور ايجاد می کند و راه گفتگو را می بندد، همچنين به دليل آنکه هردم بر شدت و حدت سانسور می افزايد و بر آن اصرار می ورزد، در نتيجه صدای فروخوردهً ستمديده موجب خشم او می شود! و همينجاست که خشونت يا خفقان سربرمی آورد.
در جوامع دموکراتيک(واقعا موجود) نيز "ستم" وجود دارد اما سانسور(به شکل متعارف آن) نيست که راه گفتگو را ببندد! ممکن است رسانه ها در دست گروهای خاصی باشند و "گفتگو" و "موضوع گفتگو" مونوپل شده باشد، و در مسيرهايی جريان داشته باشد که خواست شهروندان را نمايندگی نکند اما در چنين جوامعی حتی يک فرد عادی می تواند بر عليه عالی ترين مقام کشور پلاکارد بدست بگيرد و اعتراضش را مطرح کند. ممکن است چنين فردی نتواند آنچنان نقشی ايفا کند و به خواست های خود برسد، اما چنين مکانيسمی کمتر توليد خشونت می کند، يا که خشونتش با خشونت عريان متفاوت است. اما ترديدی نيست که خشم حاصل از ستم همواره وجود دارد و به گونه های ديگر رخ می نمايد.
پس برای پايان دادن به خشم و خشونت، بايد "ستم" را از ميان برد و ستمگر را آگاه کرد! حتی با نابودی ستمگر، ستم از ميان نمی رود! يادمان باشد، خشونتی که ستمديده بدان دست می يازد لزوما برای نابودی ستمگر نيست، بلکه کنشی است برای رهايی خودش! يعنی قبل از اينکه اراده ای برای تغيير وضعيت ديگران باشد، اراده ای برای تغيير وضعيت خويش است. کمااينکه در کوران خشونت اگر ستمگر به درخواست های ستمديده مبنی بر پايان ستم گردن نهد، شايد که خشونت پايان يابد و صلح برقرار شود.
تفاوت ظريفی بين جوامع استبدادی و جوامع دموکراتيک وجود دارد که نقش ستم و ستمگر را در توليد و استمرار خشونت بيش از پيش نشان می دهد. البته وجود اين تفاوت بسته به نوع ستم و ستمگر دارد. مثلا در جوامع استبدادی، ستمديده برای استيفای حق خود، ستمگران را تنها از طريق خشونت وادار به گفتگو و عقب نشينی می کند، اما در کشورهای دموکراتيک، اين ستمگر است که برای دادن دستمزد کمتر و بردن بهره بيشتر! مجبور است تن به گفتگو بدهد. چون خشونت به "کار" و "سرمايه" او آسيب می زند! اگر ستمديده از طريق گفتگو به تحمل شرايط سخت قانع نشود! و ستمکار به مطالبات او گردن ننهد! اين تنها خشونت است که ستمکاران را مجبور به عقب نشينی می کند! يعنی در جامعه استبدادی اول خشونت است بعد گفتگو! اما در جوامع دموکراتيک اول گفتگوست بعد خشونت! البته خشونت در جوامع دموکراتيک به شکل اعتصابات، شورش ها و بحران ها ظهور پيدا می کند که بيشترين آسيب را به "کار" و "سرمايه" می زند.
بدين ترتيب می توان گفت:
"انقلاب يا اصلاح" و "خشونت يا گفتگو" بسته به ميزان ستم و چگونگی اعمال آن دارد! هرگز نمی توان بدون در نظر گرفتن نوع ستم، ميزان آن و چگونگی اعمال آن، حکم مطلقی را برای چگونگی رفتار ستمديدگان صادر نمود! آنگونه که تئوری پردازان ايرانی احکام اصلاح طلبی را مطلق می پندارند و به نتيجه بخشی آن اميدوار هستند، نشان می دهد که در "مطلق انديشی" و "آرمان گرايی" دست کمی از مارکسيست های ارتودوکس ندارند.
به نظر من نه خشونت، ذاتیِ انقلاب است و نه گفتگو، ذاتیِ اصلاح! بلکه "انقلاب" دگرگونی و تحولِ بنيادی را به ذهن متبادر می کند و "اصلاح" تحولات ترميمی و گام به گام را، دگرگونی و تحول بنيادی در انسان و يا جامعه، ممکن است از طريق گفتگو و حتی شنيدن يک خبر رخ دهد! همانطور که تحول ترميمی و گام به گام ممکن است با خشونت و بحران همراه باشد. يعنی هيچيک پيوستگی ذاتی بايکديگر ندارند. اگر بحث بر سر "تحول" است، که هم انقلابی و هم اصلاح طلب به دنبال آن هستند، بايد بگويم نطفهً عطف تمام تحولات بزرگ جهان در انقلابات بسته شده است، انقلاب انگلستان، انقلاب فرانسه، انقلاب آمريکا، انقلاب چين، انقلاب روسيه و... جملگی گويای اين واقعيت هستند.
پس به اين نتيجه رسيديم که ضرورت و ترجيح هر شيوه ای(انقلاب يا اصلاح) بستگی به "سازه ای" دارد که پيش روی ماست. ممکن است ما انسانها نسبت به سازه های مختلف شناخت متفاوتی داشته باشيم، اما اين به اصل "اختيار" و "انتخاب" ما برای گزينش شيوه رسيدن به تحول، آسيبی نمی زند. يعنی نمی توانيم مطلقا يک شيوه را درست و شيوه ای ديگر را نادرست بپنداريم.
در نتيجه تنها شناخت متفاوتی که من و "تئوری پردازان اصلاحات"، نسبت به سازه ای به نام "جمهوری اسلامی" داريم می تواند شيوه هر يک از ما را در برخورد با آن متفاوت کند. در غير اين صورت تفاوت منافع است که نسبت هر يک از ما را با جمهوری اسلامی مشخص می کند. بی شک همهً ما برای زنده ماندن تحت حاکميت چنين رژيمی اشتراک منافع داريم! اما ميزان انتفاع در اموری ديگر! می تواند تفاوت ديدگاه ما را تعريف و تعيين کند. مُصلح حکومتی! کسی است که با اصلاح حکومت منافع بيشتری از او تامين می شود، اما برای مصلح اجتمايی فرقی نمی کند که حکومت اصلاح خواهد شد يا تغيير خواهد کرد، بلکه برای او مهم آن است که هريک از اصلاح يا تغيير حکومت به چه ميزان به صلاح و بهبودی جامعه کمک می کند، تفاوت بين مصلح اجتمايی و سوسياليست انقلابی يک نکته ظريف است و آن اينکه سوسياليت انقلابی نقش حاکميت را در چگونگی جامعه نقشی تعيين کننده می داند، اما مُصلح اجتمايی ممکن است نقش حکومت را آنچنان موثر نداند.
"حکومت انقلابی" اما صيغه ای ديگر است! حکومتی که نسبت به مطالبات شهروندانش بی تفاوت باشد و آنها را سرکوب کند و صرفا به شعارهای خود خوش باشد، يا ديوانه است يا "سازه"! سازه ای که ديگران ساخته اند و به دست ديوانگان سپرده اند. چون تنها ديوانه است که قدرت تشخيص صلاح خود را ندارد.
و اما شناخت من از جمهوری اسلامی:
من معتقدم "جمهوری اسلامی" سازه ای است که متوليان امروز آن چندان عامليتی در ساختن اين سازه نداشته و ندارند! آنها تنها ابزار اين "ساختن" بوده و الان نيز "نگهبان" اين سازه هستند! سفارش اين سازه در سالهای بعد از کودتای ۱۳۳۲ داده شد، کلنگ آن نيز در سال ۱۳۴۲ زده شد، بهره برداری آن نيز از سال ۵۹ آغاز شد. در اين مسير مبارزان زيادی جان باختند اما سود پروژه به سرمايه گذارانش رسيد. اين سازه دو ستون اصلی دارد يکی در خارج و ديگری در داخل! ستون خارجی آن ريشه در "ستم" نظام سرمايه داری دارد که با "دانايی" کار خود را پيش می برد! و ستون داخلی آن ريشه در جهالت، خرافات و سطحی نگری دارد که کار خود را با "ستم فقاهتی"! پيش می برد، نماينده خارجی ها رفسنجانی است، و نماينده داخلی ها خامنه ای!حال چنين سازه ای را چگونه می توان اصلاح کرد، خدا می داند!
با چنين تحليلی هرگز قصد توجيه ستم دوران ستمشاهی را ندارم! بلکه برعکس معتقدم، پروژهً ساخت جمهوری اسلامی بيش از همه چيز در جهت تخريب و تخطئهً مبارزات آزاديخواهانه مردم در دوران ستمشاهی بوده است. چرا که مبارزِ دوران ستمشاهی، به دليل آنکه شاه را عامل بيگانه می دانست، ستم و سرکوبِ او را نيز ستم و سرکوب نيروی بيگانه قلمداد می کرد، و اين ستم مضاعف بود که به مبارز ايرانی سرنوشتی خشونت بار داد! اگر حکومت ها در ايران اصالت داشتند، بنابه تجربيات تاريخی می بايست پس از دورهً کوتاهی خشونت! با مخالفان خود از در گفتگو بدرمی آمدند تا امنيت خود را تضمين کنند اما از آنجايی که همواره يک ريشهً قوی در خارج از کشور داشته اند، اگر بخواهند نيز نمی توانند خود را در جهت تامين منافع همگان اصلاح کنند. اميدوارم امروز که همهً کشورهای قدرتمند جهان خود را در کنار ملت ايران می دانند و به آزادی آنان می انديشند در اين ادعای خود صادق بمانند و ريشه های قدرت حاکمه امروز ايران را در کشورهای خود قطع کنند تا مردم ايران بتوانند ريشه داخلی آن را که پوسيده است، به راحتی از خاک بدرآورند.
سهل است که افرادی چون مرا به "توهم توطئه" متهم کنند اما سهل تر آنکه من هم می توانم مخالفانم را مُهر توهم"توهم توطئه" بزنم. همه ما ممکن است دچار توهم شويم! چه من دچار "توهم توطئه" چه ديگران دچار "توهمِ توهم توطئه"! اما من روندهای جاری در جهان معاصر را نتيجه توطئه نمی دانم بلکه اين اوضاع را نتيجهً کارکردهای نظام سرمايه داری(واقعا موجود) قلمداد می کنم. متاسفانه تاثير قصهً "دائی جان ناپلئون" تا به حدی بوده که بسياری هيچ شکی به "استقلال" جمهوری اسلامی ندارند! اما واقعيت "عموجان چرچيل" به من می گويد که بايد به خيلی چيزها "شک" کنم.
به همين قضيه «ادعای دکتر عباس ميلانی و تکذيبيه انتشارات آگاه» توجه کنيد! معلوم نيست که چرا آقای ميلانی حق دارد که تصور(توهم) کند، که "استالينيست ها مانع انتشار کتاب او توسط انتشارات آگاه شده اند" اما ديگران حق ندارند که تصور(توهم) کنند که "آقای ميلانی در دانشگاه استنفورد مدير پروژهً دموکراسی سازی برای ايران است" حال آنکه تصور، تصور است. توهم نيز توهم و واقعيت، واقعيت.
در آخر بايد بگويم خوشبختانه مستبدان اسلامی در ايران ريشهً سستی دارند، دموکراسی در اين کشور بستگی زيادی به دموکراتيک تر شدن کشورهايی نظير آمريکاست، من به بالندگی دموکراسی در کشورهای غربی اميدوارم و اکنون نيز نمونه هايی از آن را شاهد هستم.
الف. ع. خ
-------------------------------------------
* منظور از "اصلاحات حکومتی" آن اصلاحاتی است که با هدف حفظ حکومت صورت می گيرد! نه برای بهبود وضعيت جامعه! البته برخی تئوری پردازان اصلاحات در ايران قطعا دغدغه بهبود وضعيت جامعه را نيز دارند.
** تمام تاکيدها از من است و از هيچکس نقل قول مستقيمی نياورده ام.