دوشنبه 25 آذر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

پيش تو چه توسنی کند عقل، مسعود بهنود، اعتماد

مسعود بهنود
هر يک از ربع قرن ها، گرچه کاری ناتمام گذاشت و گذشت، اما چندان نبود که اثری ننهد. تکانی بود در سرنوشت ملتی. در هر يک از اين تکان ها، مردم ميدانی گرفتند که اين پاداش خواستنشان بود، اما هر بار زيانی هم ديدند که اين هزينه جنبشی بود که در جانشان افتاد. در هر کدام از اين گام ها، بندی با گذشته پاره شد، و هيچ پارگی بی درد نيست

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


گذری بر جنبش های هر ربع قرنه ايران

هفته گذشته با هشدار سازمان ملل، به کشورهای عضو يک مساله علمی که از مدت ها پيش در جمع مراکز فيزيک فضائی و نجوم مطرح بود، جدی تر از پيش شد. به تاکيد دانشمندان فضاشناس، سيارکی [بگو گدازان سنگی، در اندازه چهار برابر تهران] پس از سال ها، بلکه قرن ها سرگردانی در کهکشان، دارد به سرعتی دور از تصور به سوی زمين ما می آيد. به سوی خانه ما، زادگاه ما آدميان با هم دشمن، زادگاه و موطن و مدفن ميلياردها نفری که هنوز گونه گونی خود را با اعتقادات، باورها و خواست هاشان ، چونان وديعه ای الهی پاسداری می کنند و گاه بر اين باورها هزار هزار می کشند و هزارهزار کشته می شوند. برای حفظ يک قطعه اش جان می دهند.
چنين که دانشمندان در مرکز اروپائی سازمان ملل در وين تشريح کردند تا به حال خطر سيارک چندان بزرگ نمی نمود و دفتری در مرکز فضانوردی آمريکا [ناسا] اطلاعات مربوط به آن را جمع آوری می کرد، ولی حالا از دل اين تحقيقات خبری و خطری حاصل آمده که بايد سازمان ملل به ميدان آيد. و هشداری لازم آمده است.
دو ماه ديگر که دانشمندان به فراخوان سازمان ملل گرد هم آمدند، بيائيد فرض کنيم که آشکار شود سيارک گدازان به مراتب از آن سيارکی که ۶۵ ميليون سال قبل به زمين خورد بزرگ تر و خطرآفرين ترست. همان که نسل جانوران بزرگ – دايناسورها – را از بين برد و هفتاد درصد از سبزينه ها و پوشش گياهی زمين را هم منهدم کرد.
از گفته های جمع دانشمندان در وين به دست آمده است که از اين گونه برخوردها هر هزار سال دو سه بار رخ می دهد. و هم گفته شد اگر بشر با همه تکنولوژی پيشرفته امروزش صبر کند تا خطر کاملا به ديدرسش برسد به احتمال، ديگر برای انهدام سيارک دير شده است. در آن صورت ناگزير بايد نشست و ديد به کجای زمين برخورد می کند اين غول تنوره کش سرخ. به توکيو يا دهلی، منهتن، بمبئی يا تهران.
از خود می پرسم چه روی خواهد داد اگر به فرض بشر اندازه گيرد و از پيش بداند که سيارک در چه روز و ساعتی به کجای زمين [مثلا به يک شهر نه ده بيست ميليونی بلکه يک دو ميليونی] برخورد خواهد کرد. وحشت آورست و شايد بتوان گفت وحشت زاتر از خود حادثه، رفتار آدميانی که با شنيدن خبر بخواهند از مهلکه بگريزند. در آن صورت صحنه ای ساخته می شود که تصورش دشوارست. وقتی سوپرمنی را هم در انتظار نباشيم که از قصه های خيالی بيرون بيايد و زمين را سپر شود، رعب آور خواهد بود واکنش هايمان.
قصه را کوتاه کنيم، تمام جوامع بشری روزی از خود و روزگار خود هراسان شده اند. سال ها و قرن ها بی هوا زيستند، جنگيدند، سوختند و سوزاندند، خدايان دروغين را پرستيدند و بر سر او با ديگران به ستيزه های تاريخ ساز مشغول شدند، تا سرانجام سالی از سال ها بمب ساعتی درون خود را کشف کردند. کشف کردند که فاجعه ای به بزرگی برخورد سيارک به زمين در انتظارشان می تواند بود اگر دردهای خود را چاره نکنند. در اين لحظه ها که ساعت شنی تاريخ به انتها رسيده معمولا جوامع قهرمان خود را يافته اند، ساخته اند، پرداخته اند و به او همتی بخشيده اند و به دنبالش به راه افتاده اند به سوی رهائی.
تاريخ ملل می گويد بسيار جوامع در لحظه هائی از حيات خود در انديشه آباد شدن، سوی خرابشان گذر افتاده است – لگدی به بمب زده اند، خود و ديگرانی را به فاجعه رسانده اند تا مگر بعد از آن زمهرير، آفتابی طلوع کند –. گاه نيز طلوع کرده است

تا واقعيت
اينک از تخيل به واقعيت پا بگذاريم. از خيال به درآئيم. دايره تجسم را هم از کهکشان ها و زمين تنگ تر کنيم به سرزمين و خانه مان برسيم، به همان جائی که به قول شاعر چراغمان آن جا می سوزد.
چه دنيا همين بماند که هست. چه به حادثه ای که گمانش نمی توان برد دگرگون شود چنان که از حال بازش نتوان شناخت، يک امر قطعی است و تغيير ناپذير. سرمستی قدرت و شنگولی ناشی از نادانی چاره دردهای اين دوران نيست. خيال بافتن و با خيالی باطل سرنوشت ميليون ها تن را تبه کردن متعلق به اين روزگاران نيست، مال زمان های دورست که فرزند عقب افتاده سلطان قادر مطلق می شد و رعيت را چاره جز تمکين نبود. اما امروز، موضوع چندان پيچيده نيست که رجوع به متون کلاسيک فلسفی لازم باشد. به قول سهراب آب بی فلسفه بايد خورد. و همه کس بی فلسفه می نوشد آب را. هنگام رای دادن هم کسی فلسفه نمی بازد. تنها باوری لازم است که در دل ها هست، گيرم نهانش کرده ايم. و امروز که ساعت شنی به انتهای نزديک می شود، به رائی که می دهيم چه خسرانی می بريم و چقدر از جهان و از پيرامون خود عقب می افتيم. باورمان را گم کرده ايم شايد.

مثال ساده
ساده تر از اين نيست که با خود بگوئيم اگر چاره يابی برای مقابله با سنگ سرگردان گدازان به تشکيل مجمعی از سران جهان کشيد، کدام تصوير مانوس ماست. اين که يکی چيزی بگويد که ده ها بار گفته و انشائی بخواند که ديگر مخاطبش حتی مردم ساده دل ايرانی هم نيستند، چرا که ديگر آن قدر شنيده اند و تفاوتی در زندگی شان حاصل نشده که باورشان از دست رفته است....
يا اگر در آن مجمع نماينده منتخب ايرانيان برپا خيزد و در سخن خود طرحی نو در اندازد، طرحی نه فقط برای چاره سيارک آتش دل بلکه برای از ميان بردن بمب ها و موشک ها، برای برانداختن راه و رسم کشتار جمعی، به هر بهانه، برای تاسيس نهادی قوی و با نفوذ برای محافظت زمين از خطرات خود ساخته بشر و خطرات سماوی. نهادی برای انهدام همه آن چه در قرن بيستم بشر برای جنگ ساخته است.
مگر نه که جورج بوش و يارانش در فضای ملتهب بعد از يازده سپتامبر از نفرت جهانی بهره گرفتند و گردونه نظم نوين جهانی شان را در اطراف خليج فارس که نيمی از سوخت جهان را در دل خود دارد به حرکت آوردند. بزرگ ترين لشکرکشی بعد از جنگ ويت نام با حمله به افغانستان آغاز شد و در مضمون خود خطری را برای ايران در برداشت. کم نبودند تحليلگرانی که نوشتند آمريکائی ها هنوز داغ گروگان گيری و شکستشان در جريان انقلاب ايران را در دل دارند و بعد ربع قرن امکان آن را يافته اند که انتقام بگيرند.
آن زمان سيارک گدازانی به سوی ايران به حرکت افتاد، اما ايرانی ها زيرک بودند زمانه ای نبود که شعارهای داغ حاکم باشد، فکرهای تيز و سياست های مبتنی بر ابتکار و بيرون آمده از اتاق های فکرجمعی به ميدان آمد. پس پاسخی که از تهران به وضعيت حاد و آماده داده شد نه همان بود که واشنگتن انتظار داشت. ايرانی ها سيارک را ديدند و مدارا در پيش گرفتند چندان که مقامات آمريکائی حاضر در مذاکرات بن [برای تعيين آينده افغاانستان بعد از سقوط طالبان] بارها اذعان کرده اند که ايرانی ها بزرگ ترين کمک را کردند. و گروه های هوادارشان در ميان مجاهدين افغانی از متين ترين و مرتب ترين و گفتگوشناس ترين نفرات بودند. مذاکره را می دانستند و به رای اکثريت احترام می گذاشتند. در چنين موقعيتی بود که ايرانيان [ بنا به اظهار مقامات اطلاعاتی و نظامی آمريکا که هيچ گاه در تهران تائيد نشده] توانستند با دادن اطلاعات گمراه کننده به آمريکائی ها مسير سيارک را تغيير دهند. کار ناتمام تنبيه صدام به آمريکائی ها واگذار شد؛ همان که هزاران ميليارد دلار صدمه به منطقه زد و صدها هزار جوان ايرانی و عراقی را در جنگی هشت ساله فدا کرد.
پس شدنی است. هيچ چيز غيرممکن نيست. اما متانت و تدبيری لازم است که با شوخی و شنگی و در عين بی خبری از موازين بازی جهانی امکان پذير نيست.
اگر در فرض بالا، در همايش راه يابی در مقابله با خطر سيارک، اگر به پيشنهاد نماينده ايران نهادی به ثبت می شود و بر سردرش بيت سعدی نوشته آيد بنی آدم اعضای يک پيکرند... اين که خيال و مجاز نيست. به وقوعش می توان اميدوار بود. می توان هم نبود و اين فرصت را باز به غوغا واگذار کرد و گذشت. و ساليان ديگر پيرانه سر در برابر پرسش نسل ديگر شرمگين ماند که می پرسند چرا گذاشتيد درد مزمن شود. چنان که بارها در تاريخ کرده ايم، و بعد پيرانه سر پشيمان از کشته خود لب به دندان گزيده ايم.

قصه لب گزيدن ها
و قصه لب گزيدن نسل های ايرانی طولانی است اما همان غصه مرغ و پروازست که افتادن و برخاستن، از نسلی به نسلی خواستن، لازمه آن است. خلاصه اش اين که :
ميانه قرن نوزدهم امواج و تحولات ناشی از انقلاب کبير فرانسه، بعد از پنجاه سالی به ايران رسيد. ايرانيان [اگر به کار بردن چنين عنوانی برای مردمی که مدام در حال جا به جا شدن بودند و شهر و منزلگه شان مدام زير ستم ستوران، درست باشد] تا آن زمان، قرن ها را در بی خبری و سکوت گذرانده بودند. نه شهريار را کس خوانده بود نه ماکياوللی را کس می شناخت. نه حتی اخلاق ناصری و مانند آن را که نمونه فارسی نوشته ماکياوللی باشد نمی خواندند. نسل ها و نسل ها بود که ساکنان اين خاک بی گهر در سرنوشت خود هيچ تصرفی نداشتند، بی هيچ کوششی برای بهبود زندگی و مهلت حيات را به گونه ای ديگر گرداندن. نه که گاهگاه شاعری و سخنوری حافظ و سعدی و خاقانی نداشتند، که داشتند اما سرجمع بيست نفر [هر قرن دو نفرهم کمتر]. نه اين که از دل آريستوکراسی پنجر شکمباره، شکارچی و زنباره چند نفری نبودند که بر عرض و طول جغرافيائی نيفزوده و بر باج و خراج دهندگان نيفزوده باشند. بودند و نامشان هم در ده ها و صدها قصيده و غزل ثبت است، اما دريغ از تغييری در خيش آهن و قنات و زه کشی، ابتکاری در نعلبندی چهارپايان و يا تدبيری در راهسازی. حتی توپی که در چالدران در رفت و باعث شد که شاه اسماعيل دق کند از غصه شکست، باز جماعت را از خواب قرون بيدار نکرد. اما باز دوره ای بود با همت جانشينان اسماعيل، و مديريت شاه عباس که امنيت و قرار کشور، جنوب را انبار کالاهای فرنگی کرده بود که برای چين و هند و روسيه و قندهار و تاشکند بار می شدند. و ديگر هيچ. از آپادانا تا مسجد شيخ لطف الله خالی است. انگار برگ های اين کتاب را کنده اند و ربوده اند و جز پاسارگاد و آپادانا، معتبرترين نشانه تاريخ مان شده است اصفهان که آسمانگونه کاشی گنبدهايش و محراب های خنک تابستان هايش دل آندره مالرو را به لرزه آورده که نوشته آن جا به گلی سجده برده است. وگرنه خبری نبود و حرکتی نبود. اگر بيست مجموعه شعر را از ما بگيريم تاريخ مغشوشی می ماند که سرانجام به همت خان اخته قجر و به خونچکان شمشير وی در وقت حساس تاريخ صاحب دستک و ديوان، مرز و محروسه ای شد.
درست در زمانی که با معيارهای جديد انگار داشتند جهان را به ثبت می رساندند، در نيمه دوم قرن نوزدهم ملت – دولتی پا گرفته بود به مذهب صفوی و به تخمه و ترکه فتحعليشاهی که به توصيه خان اخته برای حفظ تاج هی پس انداخت. آن قدر که بعد همه وبازده ها و طاعون ديده ها و بلاکشيده ها باز هم دويست تائی شاهزاده بودند. تا حدی که دهات را هم حاکم باشند و متصل خونی به پايتخت قاجاری. پس کشور صاحب سروسامان شده بود که جنگ با روس هم رسيد. همان خدمتی که چالدران نکرد جنگ های با پاسکيويچ و قراردادهای شکست رنج آورشان در گلستان و ترکمان چای کرد. برای جامعه ای که درس نمی آموزد ز آموزگار بزرگ زمان، به رخوت و خرافه خو کرده جنگ و بلا می تواند موهبتی بود، بيداری آور. چنان که جنگ های با روس چنين کرد. صدای گريه قائم مقام از سطرسطر منشات وی شنيده می شود. وزير با تدبير و بزرگ خون می خورد از خلق و علمايشان وقتی سال ها بعد از جنگ های با روس می نويسد "کفی بالله شهيدا که اگر اينگونه اجتهاد در کار غزا و جهاد ميشد اين زمان نامی از گروه روس در ثغور ملک محروس نمانده بود"
و اين بيداری که به بهای از دست دادن بخشی از سرزمين هائی بود که خان اخته به شمشير به ملک افزون کرده بود، تخم اصلاحاتی را کاشت که پدراصلاحات در اين ملک است. همان که اميرکبيرش بانی شد.

گذر گام به گام اصلاحات
ميرزا تقی خان که دست پروده همان قائم مقام بود و از کودکی در آشپزخانه وی رشد کرده، داستان پرآب چشم جنگ های با روس را و قراردادهای گلستان و ترکمن چای را، دست اول از زبان قائم مقام فراهانی شنيده. همو وقتی بدان جا رسيد که وزير نام گرفت و شد مامور مذاکره سرحديات در ارز روم و سه سال بی پشتوانه حکومت بی کفايت، فقط به قدر همت و شرف خود [که در اسناد مانده نشان می دهد ماموران فرنگی را در عين دشمنی به تحسين واداشته ] از منافع ملک و ملت دفاع کرد، در عين حال در دروازه اروپا بود و ديد جهان نمانده است، متحول شد. صدارت اميرکبير آغاز تاريخ اصلاحات ايران است. از آن زمان تاکنون اين ملت هر نسل يک بار برخاسته و به سودای زندگی بهتر، بخت اصلاحات را آزموده. يعنی هر ربع قرن.
اصلاحاتی که اميرکبير بنيان نهاد. نقطه پرواز سرنوشت ايران می توانست بود. همان نقطه بهينه ای که می توان سيارک را زد و ويران کرد. سيارک عقب افتادگی زدنی بود به دست امير. و ما نزديم. امير را زديم. ژاپنی ها به ميجی پنجاه سال مجال دادند و استبداد و استعمار که داشت جاباز می کرد در ايران، به اميرکبير فقط سه سال زمان داد. جای غبطه دارد که نيمه قرن نوزدهم [۱۲۶۸ قمری مصادف با ۱۸۵۲ ميلادی] دوران اميرکبير تقريبا همزمان است با اصلاحات ميجی در ژاپن. و ژاپن تا پيش از آن چيزی از ايران نه کم نه زياد داشت. گويند سفينه که به سوی ماه روان است اگر يک صدم ميليمتر در زمين خطا کند سرانجام از صد کيلومتری ماه خواهد گذشت. سفينه ايران با قتل امير خطا کرد و از ماه دور شد.
ربع قرنی بعد از نظم و اصلاحات اميرنظامی [عنوانی که ناصرالدين شاه خودش به دوران صدرات اميرکبير داده بود] يکی از شاگردان و پی روان امير که ميرزا حسين خان سپهسالار باشد دوره ای را آغاز کرد، نياز به تغيير از پست و بالای زمانه می جوشيد و حتی شاه را به خيال انداخته بود. او با خيالی بزرگ به صدارت رسيد. به نوشته دانشمند بزرگ فريدون آدميت دوران سپهسالار دوره "انديشه ترقی و استقرار قانون" بود. عجب لقمه ای برداشت ميرزا حسين خان. می خواست جام به زمين افتاده امير را يکباره بالا کشد. تجربه های امير، برای آن که علما تکفيرش نکنند اول از همه مسجدی ساخت که هنوز بهترين است و قابل مقايسه با مساجد بزرگ اصفهان صفوی. اما باز بعد هشت سال فراز و فرود، قهر و آشتی روزگار، به سرنوشت امير و قائم مقام دچار آمد. گفته اند قهوه مسموم به او خورانده شد. [۱۲۹۷ قمری، مصادف با ۱۸۸۰ميلادی] اصلاحات نيمه کاره ماند باز.
ربع قرنی بعد از اصلاحات سپهسالاری، انديشه اصلاحات در سر سيدجمال الدين اسدآبادی به صدور فتوای قتل شاه رسيد و ميرزا رضا کرمانی به ستوه آمده از ستم دوران گلوله را در قلب آخرين امپراتور و پادشاه سنتی ايران چکاند. ترور ناصرالدين شاه [۱۲۷۵ مصادف با ۱۸۹۶] تنها مرگ يک شاه نبود، حتی دوران هرج و مرج شاه ميری هم کوتاه بود اما مهم اين است که شش سال مانده به قرن معجزه قرن بيستم و صد سالی بعد از انقلاب کبير فرانسه، اين حادثه همان قدر که اعدام لوئی و ماری آنتوانت بر زندگی سياسی ايران گذاشت و آغاز دورانی بزرگ در تاريخ ايران بود که امضای فرمان مشروطيت و تن دادن پادشاهان به خواست های مردم حاصل آن است. و اين که کشور صاحب قانون اساسی شد دستاورد آن گلوله. گامی بزرگ بود اما با بازگشت استبداد صغير و به توپ بستن مجلس نوپا، بازگشت هرج و مرج و ناآرامی و ترور، باز هم ملت پريد اما بالای ديوار بند نشد.
بار ديگر ربع قرنی گذشت [۱۲۹۹ شمسی مصادف با ۱۹۲۱]و عجب سال هائی که در آن صدها جرقه زد طلب از زمين و زمان جوشيد، در خراسان به سر پسيان بود در تبريز در نطق های شيخ خيابانی، در جنگل های گيلان يک سو ميرزا کوچک خان و سوئی دکتر حشمت، در جنوب و مرکز هم فراوان بودند. نسل تازه آمد، از دل آن ناامنی و هرج و مرج و ترور که با آزادی قرين گشته بود، يکی قد برافراشت که قصد اصلاح دارم. او حتی گمان نداشت که کودتا فعل مثبتی نيست، در حالی که می توانست نام ديگری به کار خود دهد اما در همه تهران داد آگهی به ديوار چسباندند که فرمانده کودتا منم. کودتای سوم اسفند. قزاق مازندرانی که غيرتش به جوش آمده بود، به فرصت شناسی در نيمه بازسفارت فخيمه را ديد، فقر مردم و گستردگی تبعيض و ظلم در اثر ناامنی پنهان کردنی نبود، او خواست تا اميرکبيری کند. کرد و همه نخبگان هم با او بودند و می توانست فرصت تازه ای پديد آمده باشد. اما کار به ديکتاتوری انجاميد. از همين رو وقتی بيست سال بعد با يورش متفين، قزاق بع شاهی رسيده استعفا داد و انگليسی ها او را به اسيری بردند نه که مردم طغيان نکردند برای خواستن او، بلکه شادمانانه از جا جستند. آزادی را جشن گرفتند. آن اصلاحات را در حقيقت علمدارش به بی سوادی کشت. ديگر ناصرالدين شاهی نبود که فرمان دهد. خود فرمان داد رضاشاه.
باز بايد ربع قرنی می گذشت و نسلی تازه می آمد. اما تا نوبت اين نسل برسد باز هم زمانه نقش ها زد. در نهضت ملی نفت نياز به اصلاحات از دهان يکی چون مصدق بيان شد و جهانی شد و جنبش شد. اصلاحات دولت ملی مصدق که حتی به اندازه اميرکبير هم عمر نکرد و با توطئه همان ترکيبی کودتا پا گرفت که در قتل اميرکبير و قائم مقام هم دست در دست بودند. [۱۳۳۲ شمسی مصادف با ۱۹۵۳ميلادی] درست صد سال از قتل اميرکبير گذشته. اما اصلاحات را نسل تازه وقتی شنيد که در قالب اصولی بيان شد و فرزند رضاشاه تصميم گرفت خود علمدارش شود. آيا اين اصلاحات که با فوران ثروت همراه شد تنها چون آزادی را فراموش کرد نجويده و خام ماند. نقشی ننهاد و اثری نگذاشت.
و باز نسلی و ربع قرنی از کودتای آخر گذشته انقلاب شکل گرفت [بهمن ۱۳۵۷ مصادف با ۱۹۷۹]. اينک گوئيا خون قائم مقام و اميرکبير، ميرزا حسين خان سپهسالار، سيدجمال الدين اسدآبادی و دکتر مصدق در رگ های نسل چهارم مشروطيت به جوش آمده بود. جامعه ای فرياد زد استقلال آزادی و چون در گوش خود خواند جمهوری اسلامی و اين را هم به آن دو سنجاق کرد. جمهوری اسلامی پا گرفت. بی تجربگی نگذاشت يا شتاب. جنگ نگذاشت يا فتنه دوران، گروگان گيری مانع شد يا هر چه ... باز بغضی درگلو ماند.
و باز نسلی گذشت، نسلی در سنگرها و جبهه ها گذشت. زير بمب گذشت. می خواست بسازد و جهاد سازندگی کند کارش به جنگ و خنثی کردن مين کشيد. مشت به هوا برد که استقلال می خواهم، بمب خردل نصيبش شد. خردسال بود به جبهه رفت، گاهی حتی خبری از او باز نيامد. گفتندش شهيد بی سنگر. و ساختنش به عقب افتاد. تا اين نسل در دوم خردادی فرياد بردارد. اصلاحات اين بار جنبشی بود. متين تر از همه بارهای تاريخی که به ميدان آمده بود. فرياد اصلاحات به معنای جامعه مدنی درگلوها پيچيد دوم خرداد. گفتنيم به تجربه ای که داريم. به کتاب ها که از سرنوشت شش بار اصلاح طلبی خوانده ايم، به عاقبت کار قهرمانانش، ديگر خطا نمی کنيم. گفتند به تجربه ای که از سرنوشت ناصرالدين شاه ها و رضاشاه ها داريم که خيال مدرنی و تجدد در سرشان بود اما به خطائی از بهشت رانده شدند، اين بار سدی چنان هم در برابر اصلاحات شکل نمی گيرد. اميدها گرچه عبث نبود اما چنان نبود که نسل تازه می خواست. ملت صلحخواه در دوم خرداد [۱۳۷۶ مصادف با ۱۹۹۸] گام اول برداشت اما هنوز يک سالش نبود که ترور وارد ميدان سياست شد. نسلی که می خواست داد تاريخ بستاند هشت سال تحمل شد. و سرانجام نيز ميدان را به کسی سپرد که اگر دوم خردادی رخ نداده بود محال می نمود که دولت به کف آورد. اين بار در جهان پيچيده عمليات پيچيده ای لازم بود تا اين فصل اصلاحات ناکام ماند.

و جهان در کاری ديگر
هر يک از ربع قرن ها، گرچه کاری ناتمام گذاشت و گذشت، اما چندان نبود که اثری ننهد. تکانی بود در سرنوشت ملتی. در هر يک از اين تکان ها، مردم ميدانی گرفتند که اين پاداش خواستنشان بود، اما هر بار زيانی هم ديدند که اين هزينه جنبشی بود که در جانشان افتاد. در هر کدام از اين گام ها، بندی با گذشته پاره شد، و هيچ پارگی بی درد نيست. درد بزرگ آن جاست که تاخيرمان در رساندن ارابه به آخر ميدان، هر بار سلسله ای را درونمان گسسته. هر بار ناگزير از برجی به زير آمده ايم و بالارفتن دوباره محتاج عزم و اراده ای بزرگ تر از اين بوده که در جان ماست. اين سلسله ای که هر نسل يک بار گسسته، همان است که تمدن ها را برپا نگاه داشته است. در هر يک از تکان های تاريخ هر نسل ايرانيان، زنجيری گسست. اما هنوز محتاج آن دريم. محتاج دری که روزی گشوده می شود و هوای خنک استغنا به درون ريه های ما می دود.
اصلاحات قانون نمی پذيرد. تعريف شدنی نيست. يک کلمه است يک عطش. وقتی جوشيد. آدمی احساس می کند سياره ای گدازان در راه است و اگر به ميدان در نيائی امروز و فرداست که ... وقتی جواب داد چنان که در دوم خرداد، احساس می کنی سيارکی از کنار گوشت گذشت.
روبين مک کی علمی نويس روزنامه آبسرور، در شماره يکشنبه اين روزنامه در مورد سيارک سرگردان نوشته بود: اين ديگر واقعيت است سينما نيست که بروس وليس در آخرين لحظه به نجات زمين بيايد. همچون "آرماگدن" و تماشاگران دست بزنند که زمين نجات يافت. اين جا به قول سايه شاعر پيش تو چه توسنی کند عقل رام است که تازيانه از تست.





















Copyright: gooya.com 2016