گُسَستِ انديشه ی سياسی از قدرت، تأملی بر گفتگوهای سارتر و بنی لِوی، شيدان وثيق
اين که چگونه می توان سياستی دِگر و دريافتی دِگر از چپ و سوسياليسم را با آزادی خواهی و نفی اقتدارطلبی يعنی با آن چه که سارتر و بنی لِوی در ديالوگ خود قدرت ناپذيری می نامند آشتی داد، يعنی "سياست" و "سوسياليسم" را در گسست از قدرت و تسخير قدرت انديشيد و در عمل به اجرا گذارد پرسش و پرُبلماتيکِ اصلی تأملات زير می باشد
بهمن ۱۳۸۷ – Janvier 2009
«چگونه ميتوان سياستی را انديشيد که ارجاع اصلی آن به قدرت و تسخير قدرت نباشد؟» (بنی لِوی) (*).
«پس مسأله بدين قرار است: چگونه انديشه برخاسته از قدرت ناپذيری می تواند در ميدان سياست عمل کند؟» (گفتگوهای سارتر و بنی لِوی)( **).
يادآوری از نوشتار قبلی
در ديباچه ای که چندی پيش، زير عنوان بنيادهای توتاليتر و دينی بينش سياسی در پرتو ديالوگ سارتر و بنی لِوی انتشار داديم (۱)، نوشتيم که طی هشت سال، از ۱۹۷۲ تا ۱۹۸۰، گفتگوهايی فلسفی- سياسی ميان دو متفکر متعهد سياسی در فرانسه انجام می پذيرند. « ديالوگی طولانی، منظم، غريب و بی سابقه ميان ژان پُل سارتر، چون انديشمندی سرشناس، و بنی لِوی، در آن زمان با نام مستعار پير ويکتور (۲)، چون بنيان گذاز و رهبر مخفی يک سازمان راديکال مائوئيستی» (۳).
در همان جا، تأکيد کرديم که « اهميت فراوان اين گفتگو ها، تنها در ويژگی و تازگی مباحث آن ها در زمان خود، يعنی در سی و چند سال پيش نبوده، بلکه در امروزی بودن پرسش هايی است که در باره ی «سياست»، بينش سياسی و بنيادهای توتاليتر و دينی آن طرح می کنند». پرسش هايی که، امروزه، مبانی اصلی «انديشه ی نقدِ سياست» را تشکيل می دهند. انديشه ای که بايد از لحاظ نظری (فلسفه و تئوری سياسی) و عملی (پراتيکِ تغيير اجتماعی) - در گُسَستی ريشه ای از «سياستِ واقعاً موجود» - شرايط تأسيس و برآمدن «سياستِ دگر» و «چپِ دگر» را فراهم کنند و تدارک ببيند.
يادآوری کنيم که از ديالوگ سارتر و بنی لِوی، ياداشت هايی باقی مانده اند. در اين دست نوشته ها، صحبت ها، به ترتيب روز شماری و با سبکِ ويژه ی تند نويسی، بر روی کاغذ آورده شده اند. در سال ۱۹۹۱ بخشی از اين گفتگوها در کتابی با عنوان اميد، هم اکنون(۴)، به نام ژان پل سارتر و بنی لِوی، منتشر می شوند. چهارده سال بعد، در ۲۰۰۵، يک ناشر فرانسوی، تمامی آن يادداشت ها از گفتگوهای سارتر- بنی لِوی را به صورت کتابی زير عنوان قدرت و آزادی(۵)، با مقدمه، توضيحات و پانوشت هايی، انتشار می دهد. هر فصل کتاب مزبور مربوط به سال معينی است و عنوان مشخصی ندارد. فصل ها از سال ۱۹۷۵ آغاز شده اند و در سال ۱۹۸۰ يعنی چند ماه قبل از مرگ سارتر خاتمه می يابند.
کتاب قدرت و آزادی به مسائل مختلف در حوزه ی فلسفه، الهيات، روانشناسی، جامعه شناسی، تاريخ... می پردازد. از ميان آن ها، من آن چه که مربوط به «بنيادهای توتاليتر و دينی بينش سياسی» يعنی موضوع تأمل ما در اين جا می باشد را در سه مبانی کليدی زير فرموله کرده ام:
۱- آميختگی «سياست» با قدرت و حاکميت سياسی.
۲- الهيات پنهان در بينش سياسی. زمانبندی دينی انقلاب.
۳- «يک» گرايی «سياست». «سياست» چون امر «شبان» يا «سوژه».
در اين نوشتار، آميختگی «سياست» با قدرت و حاکميت سياسی را مورد مطالعه و تأمل قرار می دهيم. دو مبحث ديگر را در نوشتار های بعدی انجام خواهيم داد. فرازهايی که با خط درشت آورده ايم، به طور عمده از کتاب قدرت و آزادی و بخشاً از مقاله ای است که بنی لِوی، در همان دوره، در باره ی جنبش های اعتراضی در اروپای شرقی بر ضد توتاليتاريسم (از جمله در مورد جنبش کارگری لهستان)، در مجله فرانسوی عصر نو نوشته است. توضيحات من در داخل کروشه [] آمده اند. تأکيدات در متن، همه، از دو گفتگو کننده می باشند.
روشی که من در اين نوشته برگزيده ام چنين است: بازگويی مطالب، مفاهيم و پروبلماتيک های طرح شده در ديالوگ سارتر و بنی لِوی با برگردان فراز های مهم و کليدی آن ها. توضيح و تفسير متن در حد مقدور و ممکن، هم در ابتدای هر بخش، هم در لابلای فرازها و هم در انتهای هر مطلب. در پايان مقاله، چون نتيجه گيری، طرح بحثی پيرامون مسأله انگيزهای طرح شده در اين ديالوگ در پيوندشان با بغرنج های چپِ و به طور مشخص چپِ ديگر در ايران را ارايه می دهم.
------------------
آميختگی سياست با قدرت و حاکميت سياسی.
انديشه ی ساسی گُسَست از قدرت. مقوله impouvoir يا «قدرت ناپذيری».
پرُبلماتيک های دخالت گری سياسی بر اساس «قدرت ناپذيری».
موضوع بحث ميان سارتر و بنی لِوی، در آغاز گفتگوهای شان، بويژه در سال ۱۹۷۵، مسأله ی سياست و قدرت يا در بيانی ديگر، مناسبات سياست و بينش سياسی با حاکميت و قدرت سياسی است.
آن ها، در بازخوانی انقلاب ۱۷۸۹فرانسه، نقش و جايگاه ويژه انجمن های انقلابی موسوم به Sans-culottes (۶) را مورد مطالعه و بررسی خود قرار می هند. اين کميته ها، در جريان انقلاب، گروه هايی متشکل از شهروندان پاريسی بويژه از ميان اقشار زحمتکش و تهيدست، پيشه وران و کاسبان خرده پا را تشکيل می دادند. اين انجمن ها که انقلابی بودند (در معنای برابری طلبانه اش و بر ضد اشرافيت و بورژوازی جديدی که به پشتوانه ی انقلاب روی کار آمده بود) و مستقل از قدرت جديد حاکم عمل می کردند و در نتيجه مورد سرکوب اين قدرت جديد قرار می گرفتند، می خواستند بدون واسطه و بطور مستقيم در اداره ی امور مداخله کنند. نه نمايندگی ديگران را می پذيرفتند و نه خود مايل بودند از مردمی يا گروهی نمايندگی کنند. هم از قوه ی قانون گذاری متمايز بودند و هم از قوه ی اجرايی.
از سوی ديگر، در نيمه ی دوم دهه ی ۷۰، ما شاهد برآمدن جنبش های مدنی مستقل در اروپای شرقی، چون جنبش کارگری و سنديکاليستی لهستان و منشور ۷۷ در چکسلواکی می باشيم. جنبش هايی که برای کسب آزادی و حقوق مدنی - و نه تصرف قدرت سياسی - دست به مقاومت و مبارزه ای بديع در نظام های توتاليتر می زنند و در برابر احزاب واحد حاکم بر اين سوسياليسم های واقعاً موجود، قرار می گيرند. چنبش هايی که سرانجام شرايط فروپاشی آن نظام ها را فراهم می آورند. سارتر و بنی لِوی انديشه ی راهنمای اين جنبش ها را مورد تأمل جدی خود قرار می دهند.
پس، در پرتو مطالعات تاريخی و بررسی تجربه ی انقلاب فرانسه (و هم چنين روسيه و چين...) و تحت تآثير حرکت های نوين جنبشی در فرانسه (جنبش مه ۶۸، جنبش های خودگردانی چون جنبش کارگران کارخانه ساعت سازی ليپ) و سرانجام، جنبش های مدنی در اروپای شرقی (بويژه جنبش همبستگی کارگری در لهستان)... در گسست از ايده ها و سيستم های نظری و عملکردی سنتی است که سارتر و بنی لِوی مفهوم impouvoir را ابداع می کنند. مقوله ای که من به «قدرت ناپذيری» برگردانده ام. اين مفهوم به معنای ساحت، مکان و زمانی است که در آن، قدرتی، حاکميتی يا سلطه ای اِعمال نمی شود. ميدان انديشه، عمل يا جنبشی است که مداخله گران در آن، به قدرت سياسی، دولت و تصرف آن، چون مسأله يا ارجاع اصلی و تعيين کننده، نمی نگرند.
۱- دموکراسی مستقيم و قدرت ناپذيری
در فرازهای زير، سارتر و بنی لِوی دست به بازخوانی انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه می زنند. آن ها اين کار را به طور عمده از طريق مطالعه ی دو کتاب پايه ای و بديع در معرفی کميته های انقلابی و نشان دادن ويژگی های کمتر شناخته شده ی انقلاب فرانسه، انجام می دهند. يکی به نام قيام پاريس و تصرف باستيل از پل شُوه Paul Chauvet (۷) و ديگری در باره نقش کميته های انقلابی پاريسی موسوم به Sans-culottes در سال دوم انقلاب، از آلبر سُبول Albert Soboul.
موضوع بحث در اين جا، دموکراسی مستقيم يا مداخله گری سياسی بدون واسطگی است. يعنی بدون نمايندگی کردن و بدون نمايندگی پذيرفتن. دموکراسی مستقيم در تمايز با دموکراسی غير مستقيم يا دموکراسی نمايندگی شده که در آن، مردم امر سياسی را به طور دموکراتيک (با رأی خود) به نخبگانی تفويض می کنند، قرار می گيرد. در اين جا ست که مقوله ی impouvoir که قدرت ناپذيری می ناميم، چون يکی از مشخصات دموکراسی مستقيم مطرح می شود. اين که چگونه می توان سياست ورزی را با قدرت ناپذيری آشتی داد، يعنی «سياست» را در گسست از قدرت و امر تسخير قدرت انديشيد و در عمل به اجرا گذارد – در حالی که سياستِ (واقعاً موجود) همواره با قدرت و تسخير قدرت عجين بوده و هست - پرسش و پرُبلماتيک اصلی تأملات زير می باشد.
۳ دسامبر ۱۹۷۵
دموکراسی مستقيم از دموکراسی غير مستقيم بيرون می آيد، در پی دموکراسی غير مستقيم می آيد. دموکراسی مستقيم دموکراسی غير مستقيم را به صورتی راديکال (ريشه ای) ادامه می دهد. پس اين دو، سيستمی را تشکيل می دهند.
پيامدها: اگر می خواهيم سياست را بر اساس دموکراسی تأسيس کنيم بايد به رهايش حاشيه بپردازيم. نکته اساسی برای ايده ی ما: ترکيب مستقيم/ غير مستقيم.
[منظور از حاشيه در اين جا همان مرز جدايی دموکراسی غير مستقيم يا نمايندگی شده از دموکراسی مستقيم يا نا نمايندگی شده است. بحث اين است که برای تآسيس دموکراسی مستقيم بايد به «حاشيه» رفت. به حاشيه ی قدرت، دولت و مرکز. به مرز دموکراسی غير مستقيم رفت، يعنی آن جا که قلمرو دموکراسی مستقيم آغاز می شود. بايد دست به آزادی و رهايش émancipation اين منطقه ی حاشيه ای زد. ترکيب مستقيم / غير مستقيم يعنی ترکيب دموکراسی مستقيم و غير مستفيم چون راه حلی که از نظر سارتر و بنی لِوی، همانطور که خواهند گفت، می تواند کمترين بد باشد]
ريشه ی ايدئولوژيکی اين سيستم [منظور دو گونه دموکراسی غير مستقيم و مستقيم است] : منطق حاکميت خلقی است، يعنی بازگشت به روسو.
[دو دفترچه شامل يادداشت های بنی لوی در بازخوانی روسو حاکی از اين بازگشت است].
۴ دسامبر
سُبول [کتاب آلبر سُيول درباره ی جنبش sans-culottes در سال دوم انقلاب](۸) صفحه ۳۶۷: تئوری اقليت فعال و دسيسه که از دل دموکراسی مستقيم بيرون می آيد. پيش کسوتان آن در سده ی نوزده: بابُف، بواناروتی و بلانکی(۹).
جايگزينی نخبگان فرهنگی و نماينده توسط نخبگان مبارز [فعالان سياسی: militants] (نمايندگی نهان).
[در اين جا، ما هم چنان با نمايندگی مردم توسط گروهی - نخبگان فرهنگی(فيلسوف- پادشاه افلاطونی) يا فعالان سياسی militants - سر و کار داريم. اما در اين نمايندگی نخبگان، جا به جا شدنی صورت گرفته است. نمايندگی نخبگان فکری جای خود را به نمايندگی نخبگان عملی (فعالان يا ميليتان های سياسی) داده اند. پس باز هم از دموکراسی مستقيم مردم خبری نيست. در اين جا ما هم چنان با اصل انتقال و تفويض اختيارات در اداره ی امور و نمايندگی پذيری رو به رو هستيم. اما در مورد دومی، يعنی نمايندگی از جانب فعالان سياسی، اين يکی خصلتی نهان دارد، زيرا مانند نمايندگی نخبگان فرهنگی، هويدا و شفاف نيست بلکه مخفی و پنهان است: گويی اين خودِ مردم يا شوراها هستند که تصميم می گيرند در حالی که باز هم در اين جا، فعالان سياسی militants تشکيل دهنده ی مجامع انقلابی هستند که خود را مردم می خوانند و به "نام" آن ها و "برای" آن ها و به جای آن ها تصميم می گيرند].
۱۲ دسامبر
تفسير صفحه ی ۵۰۹ کتاب سُبول در باره کميته های انقلابی پاريسی (Sans-culottes): ايده ی جالب: تصويب قوانين توسط مجامع پايه ای. مجلس ملی تنها بايد پيشنهاد کند.
[در اين باره، در پانوشت همان صفحه از کتاب، سُبول به قطعنامه ی مجمع عمومی کميته های Sans-culottes اشاره می کند:
«در دوم نوامبر ۱۷۹۲، طرح مربوط به «شيوه ی تصويب قوانين» مورد تاييد مجمع عمومی Sans-culottes قرار می گيرد: «از آن جا که اصل حاکميت غير قابل تفويض يا انتقال است، پس ما بايد خودمان قوانين را ديکته کنيم. تنها و تنها تکليف آن ها (يعنی نمايندگان مجلس ملی) اين است که اين قوانين را به ما پيش نهاد کنند.». و سُبول ادامه می دهد که اين قوانين به رأی مردم در مجالس پايه ای می رسد و نه به تصويب مجلس نمايندگان].
مسأله اصلی و حياتی: بی واسطگی/ با واسطگی، پيشنهاد کردن قوانين/ نمايندگی کردن از قوانين..
۱۳ دسامبر
هر ايده و پرنسيب و درخواستی در ميدان سياست، بکارت خود را از دست می دهد، تغيير ماهيت، رويه و معنا می دهد در صورتی که در بنياد خود ايده ی قدرت و حاکميت سياسی را حفظ کند. حال، در صورتی که اصول ما با صراحت و آشکارا از قدرت ناپذيری impouvoir بر خيزند، آيا تغييری حاصل خواهد شد؟...
پس مسأله بدين قرار است: چگونه ايده ی برخاسته از قدرت ناپذيری می تواند در ساحت سياسی عمل کند؟...
جنبش Sans-culottes می خواست در دموکراسی مستقيم، قوای قانونگذاری به وجود آورد.
مجلس ملی قانون گذار موجود تنها بايد قوانين را ارايه دهد، پيشنهاد کند. اما اين انجمن های پايه ای هستند که بايد تصميم بگيرند. پس قوه ی اجرايی [در معنای متعارف سياسی] جايی در اين انديشه ندارد.
«اگر به دستجات مختلف اجازه داده شود که چنين پريشان گويی کنند، هيچ چيز در جمهوری پا بر جا نمی ماند» (سُبول، صفحه ۵۲۸).
نمای جنبش/ثبات: نمای تعيين کننده است. آن چه که برای ما اهميت دارد: چگونه ميسر است که بی ثباتی نهان را انديشيد؟
۲۳ دسامبر
تمايز ميان سياستِ وابسته به قدرت و سياستِ مورد علاقه ی ما که برخاسته از قدرت ناپذيری است، تنها در تمايز ميان امر اجتماعی (مکان دوستی) و امر سياست (مکان قدرتِ يک گونه گرا)، خلاصه نمی شود. مسأله بيشتر بر سر چفت و بست ميان اين دو حوزه است.
۶ ژانويه ۱۹۷۶
ديگر نبايد گفت: «دمرکراسی مستقيم يا دموکراسی غير مستقيم». زيرا اين عبارت مبين رژيم های آلترناتيوی است. در حالی که ما نميدانيم چنين باشد. تنها می توان تصديق کرد که: دموکراسی مستقيم ( مجموعه ای از پراتيک ها) و دموکراسی غير مستقيم در هم آميخته اند... بايد از خود سؤال کرد: آيا نبايد ترکيبی از دموکراسی مستقيم و دموکراسی غير مستقيم به وجود آورد؟ از سويی، بخشی نمايندگی می کند و از سوی ديگر ديناميسمی مستقل در رابطه با حاکميت به وجود می آيد [دخالت گری مستقيم و مستقل از قدرت]. در اين حالت، امر سياسی – نمايندگی، کمترين بد خواهد بود.
موضع سارتر و بنی لوی در اين گفته ها، همانطور که از فرازهای بالا تفهيم می شود، قرار دادن دو دموکراسی مستقيم و غير مستقيم در برابر يکديگر چون دو مُدل حذف کننده ی يکديگر نيست. در اين جا ما با دو رژيم آلترناتيوی رو به رو نيستيم که يکی، دموکراسی مستقيم، نافی آنتاگونيستی ديگری، دموکراسی غير مستقيم، باشد. در حقيقت، بايد توجه کرد که بحث آن ها همواره - و نه فقط در مورد دموکراسی و مناسباتش با حاکميت، دولت و قدرت - بر سر چيزی نيست که در آينده، در فردای انقلاب موعود بايد تحقق يابد بلکه اجرای آن، يعنی به طور مشخص اِعمال دموکراسی مستقيم، برای امروز و هم اکنون است. بدين سان، آن چه که آن ها در باره ی دموکراسی مستقيم مورد تأکيد قرار می دهند، با توجه به اين نکته که يکی از موانع اصلی تحقق پذيری دموکراسی مستقيم، امکان پذيری عملی آن در سرزمينی بزرگ است، مسأله ای که از آتن و ارسطو تا به امروز مطرح بوده و در ديالوگ سارتر و بنی لِوی نيز طرح می شود، دو چيز است:
از يکسو، دموکراسی مستقيم، چون نوعی از دموکراسی و فرايندی از آن، در بستر دموکراسی غير مستقيم، يعنی رژيم نمايندگان منتخب يا نخبگان نماينده ی مردم و بنابراين در وجود سلسله مراتب در سياست و سرانجام دولت و قدرت، شکل می گيرد.
از سوی ديگر و در عين حال، دموکراسی مستقيم، چون مداخله گری بی واسطه (بدون نمايندگی) شهروندان در امور خود - به حکم اصل تفويض ناپذيری اراده ی جمع به دسته يا گروهی- تداوم راديکال (ريشه ای) دموکراسی غير مستقيم است. بنابراين نافی و نسخ کننده ی سلسله مراتب سياسی، دولت و قدرت است. شرايطی که سارتر و بنی لِوی در مفهوم قدرت ناپذيری تبيين می کنند. پس در حالت حضور و آميزش اين دو دموکراسی و عدم حذف يکی توسط ديگری است که آن ها آزمونی را در انقلاب فرانسه را مورد تأمل قرار می دهند، راه حلی، در عين حال پروبلماتيک، که از سوی کميته های انقلابی Sans-culottes مطرح گرديد: مجلس ملی تنها پيشنهاد می کند و انجمن های پايه ای هستند که تصميم می گيرند.
۲- يخ بستن انقلاب يا زمان دولتی انقلاب
در بستر هر انقلابی، دو روند پيوسته ولی متضاد و حتا آنتاگونيستی را می توان تشخيص داد. يکی، روند يا جنبش خاص انقلابی است که «کار انبوه مردم» (چند گونگی multitude) است، که ناپايدار و سيال است. دومی، روند انجماد يعنی نهادينه کردن، همگون سازی و يگانه کردن نامتجانسی است که انقلاب را منجمد می کند و به توتاليتاريسم می انجامد. زمان يخ بستن انقلاب، «زمان دولتی» moment étatique انقلاب است. زمانی است که دولتِ برآمده از انقلاب بر عليه اصل و ريشه ی خود، تغيير مسير و رويه می دهد و حکومت ترور را برقرار می کند. بدين سان، انجماد انقلاب (در نمونه هايی که تا کنون به وقوع پيوسته اند چون انقلاب فرانسه، روسيه، چين...) با تصرف قدرت سياسی و «دولتی شدن» étatisation انقلاب آغاز می شود.
۵ ژانويه ۷۶
انقلاب منجمد شده است.
مفهوم «لحظه ی انجماد انقلاب» به چه معنا ست: لحظه ای است که قدرت بر عليه خاستگاه خود تغيير جهت می دهد. نمونه: سرکوب ژرمينال سال دوم [دوران معروف به «ترور» در انقلاب فرانسه: از ۱۷۹۳ تا ۱۷۹۴ ] و يا سرکوب کرونشتاد. [در انقلاب اکتبر روسيه، سرکوب قيام ملوانان در ۱۹۲۱ در اعتراض به انحصار قدرت توسط حزب بلشويک و خواست بازگشت به حکومت واقعی شوراها و انتخابات آزاد.] نتيجه: قدرت تغيير ماهيت می دهد: جنبه ی «گردان» آن از بين می رود [منظور تغيير افراد در رأس نهاد های قدرت از طريق گردش مسئوليت ها ست]. نهادی که بايد فسخ و ذوب شود، می ماند و منجمد می شود: اين است آن چه که يخ زدگی می ناميم.
تنظيم جدولی از «قوانين» انقلاب:
- قانون تغيير شکل دموکراسی غير مستقيم به دموکراسی مستقيم.
- قانون برگشت پذيری در بستر ساحت سياست: همه چيز می تواند زير و رو شود..
- قانون انجماد.
در عصر انجماد، «هر مخالفی خائن است».
۳- «راديکاليزه کردن مخلوط»، «پلوراليسم راديکال» و حفظ جناح ميانه رو
«راديکاليزه کردن مخلوط» يعنی تشديد چندگرايی. يعنی«پلوراليسم ريشه ای». يعنی امری که آميزه و مخلوط را حفظ، تحکيم و راديکاليزه می کند و در برابر توتاليتاريسم يگانه گرا قرار می دهد. «پلوراليسم راديکال» در سياست يعنی در عين حال حفظ جناح ميانه رو و عدم حذف آن از صحنه ی سياسی، کاری که در تمام انقلاب ها و حرکت های راديکال سياسی انجام می پذيرد و ره به توتالتاريسم می برد. مسلم است که در اين نگاه، حفظ جناح ميانه رو در سياست به معنای دفاع از اصل آميزه و پلوراليسم راديکال در مقابل يک گرايی و جلوگيری از «بسته شدن» فرايند انقلاب و انجماد آن است و نه قرار گرفتن در موضعی ميانه «مابين چپ و راست» و يا در موضع «نه چپ - نه راست».
۳ مارس ۷۶
چگونه می توان آميزه [مخلوط] را راديکال (راديکاليزه) کرد؟
از زمان ارسطو: آميزه = mésos = « حکومت ميانه رو».
راديکال بودن [در سياست] به معنای حمله به ميانه رو ها نيست، زيرا اين سياست ره به توتاليتاريسم می يرد. انديشه ورزی در باره ی دموکراسی راديکال يعنی راديکال انديشيدن در بستر آميزه.
يعنی: شکاف – گريز – (گريلا) [Guérilla]
(نقطه ی عطف نزد مائو به راستی چنين است : «جلب جناح ميانه رو»، «توجه کردن به اکثريت» و «گريلا- گريز». پس گريلای ايدئولوژيکی را چگونه می توان انديشيد؟ انديشه ی ژ.پ. [ علامت اختصاری سازمان چپ پرولتاريايی(۱۰)] چنين بود. اما اين گريلا در زمان ژ.پ. در سايه ی جنگ يعنی سياستِ – تسخير – قدرت انديشيده می شد. اکنون بايد، به دور از «جنگِ – تسخير – قدرتِ - مرکزی»، امر راديکال [راديکاليسم] را در آميزه [پلوراليسم] انديشيد.)
[دفاع از «مخلوط»، حفظ و تقويت آن در عين حال به معنای ايجاد و تقويت «شکاف» ها در سيستم است. برآمدن و شکل پذيری دموکراسی مستقيم در منطق قدرت ناپذيری از طريق اين شکاف ها و در بستر آن ها صورت می پذيرد. اصطلاح «گريلای» سياسی يا ايدئولوژيکی که در بالا به کار رفته، به معنای «جنگ و گريز» (اصطلاح نظامی مائوئيستی) در نقطه های گسست، يعنی در مناطق آزاد شده (از سلطه ی قدرت، دولت...) يا همانا شکاف ها در سيستم است. ايراد اصلی به تجربه ی سازمان چپ پرولتاريايی، از ديد کنونی بنی لِوی، در مورد ايجاد شکاف و گريلا نيست بلکه در اين است که تمام اين ها در زير سايه ی سياستِ تسخير قدرت مرکزی و تحت اين فکر و مقصود يعنی در نهايت با هدفِ پايان بخشيدن به آميزه و مخلوط و پلوراليسم و برقراری مجدد سلطه ی يک، انجام می پذيرند].
۴- اجتناب از اين که تخيل خود را واقعيت پندارد.
در بينش سياسی ضد توتاليتر، تخيل imaginaire از چه مقامی برخوردار است؟ در اين جا، باز هم تضاد بين امر گذرايی (ناپايداری) و يخ زدگی (انجماد) است که راهنمای ما در بازنگری اهميت و ارزش امر تخيل در انديشه ی انقلاب می شود. تخيل، از اين پس، تنها نقش القأ کننده و تجسم گر را ايفا می کند و با واقعيت اين همانی نمی شود. نبايد تخيل را با واقعيت اشتباه کرد. نبايد تخيل خود را واقعيت پندارد. در غير اين صورت، راه برای توتاليتريسم هموار می شود.
۳ مارس ۷۶
از خود- واقعی- پنداری تخيل چگونه می توان اجتناب کرد؟ (از اين که آرمان آزادی libération تبديل به توتاليتاريسم شود؟). بايد در امر تخيل و مناسبات مان با آن، انقلاب کرد، بدين معنا که بر جنبه ی موقتی بودن تخيل تکيه کرد (بر ضد همه ی ابدی سازی ها). کاری کرد که تخيل، تخيل باقی بماند، با اصلاحاتی پی در پی. البته نقش مؤثر تخيل در امر تحقق بخشيدن مورد انکار قرار نمی گيرد. آن چه که در حقيقت بايد ملغأ شود، بسته شدن تخيل، قفل و بست آن و فروافتادن تخيل در تماميتی مسدود است.
به هر قيمتی بايد از چنين روندی اجتناب کرد: اين که تخيلی چون «حکومت کارگری» تبديل به واقعيتِ پس از اکتبر ۱۹۱۷ شود. ديکتاتوری پرولتاريا: چنين چيزی وجود واقعی ندارد.
[بدين سان، اهميت و نقش تخيل يا اُتوپی در اين جا، در انديشه ی سياسی گسست از بينش دينی و توتاليتر، مورد انکار قرار نمی گيرند. نقش محرک آن ها در فرايند تحقق بخشيدن مورد ترديد نيست. اما آن چه که بايد نسخ شود، توهمی است که امر تخيلی و اوتوپيايی را واقعيت يافته معرفی می کند و در نتيجه فرايند پايان ناپذير کار تخيل را متوقف و تمام می کند. بايد به هر قيمت از روندی که در انقلابات رخ می دهد، از نوع آن چه که در انقلاب اکتبر روی داد که مقوله های تخيلی و اُتوپيک چون حکومت کارگری يا ديکتاتوری پرولتاريا در جامعه ی روسيه پس از ۱۹۱۷ را واقعيتی تحقق يافته پنداشت، اجتناب کرد].
[ادامه مقاله را با کليک اين جا دنبال کنيد]