شنبه 19 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

ما کيهانی‌ها، الاهه بقراط، کيهان لندن

الاهه بقراط
هنگامی که پس از نزديک به چهارده سال همکاری، برای نخستين بار پا به دفتر کيهان در لندن گذاشتم، احساس کردم نه تنها بخشی از تاريخ مطبوعات ايران، بلکه بخشی از تاريخچه تبعيد ايرانيان در اين گوشه از جهان نوشته می‌شود. من از اينجا تکه‌ای از ديوار برلين را که بيست سال پيش فرو ريخت، برای همکارانم سوغاتی برده بودم تا يادآور فروريختن همه ديوارهای سياسی و ايدئولوژيک باشد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


کيهان لندن ۰۷ مه ۲۰۰۹
www.alefbe.com

ديوار برلين را در کيفم دارم. آن را به مناسبت انتشار ۲۵ سال کيهان در تبعيد که تقريبا همزمان با ۶۷ سالگی آن نيز هست، به لندن می‌برم تا هديه همکارانی از سه نسل کنم که بدون تلاش آنها کيهان نمی‌تواند منتشر شود. نخستين بار است که همديگر را می‌بينيم. تکه‌ای از ديوار برلين به نشانه ديوارهايی که دير يا زود فرو می‌ريزند.

از کار تا کيهان
از اينکه مرا به درون ستاد فداييان در خيابان ميکده (که بعدا دهکده شد) راه داده‌اند، سر از پا نمی‌شناختم. هنوز يکی دو روزی نگذشته بود که «ارتقاء مقام» يافته و از پشت ميزی که در طبقه همکف برای اطلاعات گذاشته بودند، به طبقه سوم يا چهارم به بخش انتشارات منتقل شدم. کار تايپ بود و فتوکپی و زيراکس و جمع و جور کردن اعلاميه‌ها و مطالبی که بايد برای پخش بسته‌بندی می‌شد. همان روز مرا که تايپ نمی‌دانستم، پشت ميزی نشاندند تا اعلاميه‌ای را تايپ بزنم. چهار خط اعلاميه که يکی از رفقا با بی‌تابی منتظر بود تمام شود، در دست من که بايد دنبال هر حرف می‌گشتم، چهار ساعت طول کشيده و هنوز تمام نشده بود و رفيق هم مرتب می‌پرسيد: «پس کی تموم ميشه؟» من سرخ می‌شدم و از اينکه چرا چند سال پيش به جای کلاس خياطی به کلاس ماشين‌نويسی نرفتم، به خودم لعنت می‌فرستادم.
ناگهان فرشته نجات من در هيئت يک رفيق ريزاندام با سبيلی کلفت که يک کيف چرمی زير بغل داشت، از راه رسيد. ديدم توی راهرو جلوی در اينور و آنور رفت و بعد سرش را کرد توی اتاق و پرسيد: «تو رفيق نسترن هستی؟» گفتم: «بله» گفت: «بلدی تايپ بزنی؟» گفتم: «نه!» گفت: «پس داری چی کار می‌کنی؟!» گفتم: «خيلی وارد نيستم. اگر کسی رو می‌خواهيد که وارد باشه بايد يکی ديگه رو پيداکنيد» آمد روبرويم ايستاد و گفت: «بزن ببينم!» من همينطور که دنبال حروف می‌گشتم با دو انگشت نشانه، يکی اينجا زدم و يکی آنجا! گفت: «خيلی خوب، پاشو بريم!» با تعجب گفتم: «ولی من خوب بلد نيستم» گفت: «خوبه، پاشو بريم!» من هم خوشحال از اينکه از تايپ آن اعلاميه خلاص می‌شوم، آن را به ديگری سپردم و بدون آنکه بپرسم «کجا؟» بلند شدم و دنبالش رفتم. در خيابان که کنار همديگر راه می‌رفتيم، از او که خود را رفيق مسعود معرفی می‌کرد، و بعدها فهميدم بين رفقا به «مسعود سبيل» معروف است، پرسيدم کجا می‌رويم؟ گفت به دفتر نشريه کار!
فاصله خيابان ميکده را تا خيابان شاه (که بعدا جمهوری شد) پياده طی کرديم. نبش خيابان فخر رازی از پله‌های يک ساختمان چهارطبقه بالا رفتيم. او زنگ زد. رفيق مرتضی (که بعدا اعدام شد) در را باز کرد. بعدها فهميدم سبيل او هم خيلی معروف است! با خوشرويی مرا به طرف اتاقی برد که دستگاه تايپ «آی بی ام» که با کارت‌های مغناطيسی کار می‌کرد، در آن قرار داشت. در را باز کرد. دو سه جوان همسن و سال خودم، با خنده‌های شادمانه داشتند کشتی می‌گرفتند. مرا که ديدند، از جا پريدند و با همان چهره‌های شاد دستشان را به طرفم دراز کردند. در آنجا من با روزی ده دوازده ساعت تمرين مداوم، ماشين نويسی حرفه‌ای را آموختم. هر چه کتاب دم دستم بود، می‌گذاشتم روبرويم و تايپ می‌کردم. تا اينکه سرعتم از حد مطلوب هم گذشت.
چه شب‌ها و روزها، همزمان با چه رويدادهايی در آن آپارتمان که کسی خبر نداشت پشت درهای بسته آن چه می‌گذرد، به سر آمد. از «خاطرات تيرباران شده» (به قول رضا مقصدی) تا ماجراهای خنده‌داری که پيش می‌آمد. از رفقايی که اعدام شدند تا منشی «تی‌تيش مامانی» مطب دندانپزشکی در يک طبقه پايين‌تر که به مرتضی بند کرده بود و هر بار به بهانه اينکه دکتر هنوز نيامده، به هوای اينکه مرتضی تنهاست می‌آمد بالا و ما در اتاق‌های ديگر گوشمان را تيز می‌کرديم و جلوی خنده‌مان را می‌گرفتيم که مبادا بفهمد اين همه آدم آنجا هست، و او طفلک فکر می‌کرد با مرتضی تنهاست! بعد رفقای پسر سر به سر مرتضی می‌گذاشتند و او می‌ خنديد. چشمانش‌ هم می‌خنديد.
در آن دوران، در آن جمع، يک نسل بيشتر حضور نداشت. ما بوديم که تازه به بيست رسيده بوديم و قديمی‌ها که حداکثر شايد سی و پنج سال داشتند و چه بسا ما را «بچه» می‌پنداشتند. در ميان آن همه سرهای پرشور و پربادی که به آنجا می‌آمد و می‌رفت، تنها يک نفر بود که تا وارد می‌شد اول پيش ما جوانترها می‌آمد و با لهجه گيلکی با ما حال و احوال می‌کرد. تنها يک نفر بود که درباره مسائل مختلف نظر ما را می‌پرسيد و عقايدمان را جويا می‌شد: جمشيد طاهری‌پور معروف به رفيق رحيم.
يک بار که حزب توده دوباره به چريکهای فدايی خلق بند کرده و نورالدين کيانوری، دبير اول آن، پدرانه از پيوستن چريکها به حزب استقبال کرده بود، ما جوانترها از رفيق رحيم (که سردبير کار بود) خواستيم به آن نوشته «نامه مردم» پاسخ بدهد. او نوشت و تيترش را هم به اصرار ما گذاشت: آرزو بر جوانان عيب نيست!
يک بار هم پس از آنکه يک دختر ورزشکار شوروی در بازی‌های المپيک ۱۹۸۰ در مسکو که از سوی ايران و آمريکا تحريم شده بود، برنده مدال طلا شد، خبرش را به من داد که تنظيم کنم. من هنوز هم نمی‌توانم خبر را خوب و حرفه‌ای تنظيم کنم. آن را به هر جان‌کندنی بود نوشتم و به او دادم. بعد هم، باز ما جوانترها، عکسی را از اين ورزشکار به او پيشنهاد کرديم که يک سوم آخرين صفحه نشريه کار را می‌گرفت و وی را با لباس دست و دل باز ژيمناستيک در يک ژست تمام‌قد و کاملا «غيراسلامی» نشان می‌داد. رفيق رحيم با توجه به شرايط روز کمی ترديد داشت ولی ما اصرار ‌کرديم نبايد به جوّ جامعه تن داد. «کار» با آن عکس منتشر شد. چند روز بعد او گفت به ما گزارش می‌دهند فروش آن در جنوب شهر با مشکل روبرو می‌شود. ما، جوانترها، شانه بالا انداختيم. امروز، آن شماره «کار» نه به خاطر مطالبش که اعتبار خود را سالها پيش از دست داده‌اند، ولی به خاطر همان عکس که هنوز معتبر است، قطعا ديدنيست. درست مانند مقاومتی که از جمله در پشت «آرزو بر جوانان عيب نيست» نهفته بود. مقاومتی که مانع از ادغام فداييان در توده‌ای‌ها شد تا هر يک بار مسئوليت خويش را در تاريخ معاصر ايران، خود بر دوش بکشد.
پس از چندی «کار» زندگی مخفی خود را در يک دفتر شيک در خيابان تخت‌جمشيد (که بعدا طالقانی شد) ادامه داد و اگرچه برای علنی شدن تلاش کرد، ليکن پاسخ خود را با اعدام رفيقی (رضا غبرايی معروف به رفيق منصور) گرفت که برای دريافت مجوز به دادستانی مراجعه کرده بود. من مدتی نيز در بخش فنی اين دفتر بودم و سپس به بخش ديگری منتقل شدم. بدون اينکه هرگز برای «کار» چيزی نوشته باشم. ما نقش و دخالتی در سياست‌های سازمانمان نداشتيم. هنوز «بچه» به حساب می‌آمديم. نه از نظر سنی، بلکه از نظر سابقه و موقعيت! حتی سالها بعد، در تاشکند، يکی از رفقا در واکنش به آنچه در نقد نوشته‌های به اصطلاح تئوريک آنها می‌نوشتم که توسط «پيک» به خارج از کشور فرستاده می‌شد، با خنده گفت: حالا ديگه برای ما نقد می‌نويسی؟! حدود ده سال طول کشيد تا دريافتم از اينکه به دليل جوانی نمی‌توانستم آن سابقه و آن موقعيت را داشته باشم، بايد خيلی خوشحال باشم!
هنگامی که «کيهان» در لندن نخستين شماره خود را (اول ژوئن ۱۹۸۴) در تبعيد منتشر می‌کرد، ديگر از «کار» در ايران خبری نبود. گروه‌های سياسی تار و مار شده و بسياری زندانی و اعدام شده بودند و عده‌ای هم راه تبعيد در پيش گرفته بودند. زندگی همه مسير ديگری را در پيش گرفته بود. عده‌ای از ما، آن جوانترها، مخفی شدند تا مرحله زندان و اعدام و تبعيد را چند سالی به تعويق بيندازند. و انداختند.

از خيابان شاه در تهران تا خيابان شاه King Street در لندن
«کيهان سلطنت‌طلب» که از بودجه «هايم» (در زبان آلمانی يعنی «خانه» و واژه «هايمات» به معنای «وطن» نيز از آن می‌آيد. برخی «هايم» را به غلط «اردوگاه» ترجمه کرده‌اند) تهيه می‌شد، بين پناهندگان از هر گروهی که بودند، دست به دست می‌گشت. در برخی هايم‌ها نيز خود پناهندگان آن را تهيه می‌کردند و به نوبت می‌خواندند. من اما ديگر در «هايم» نبودم که با کيهان به دليل گزارشی که از دادگاه دکتر شاپور بختيار می‌داد، بيشتر آشنا شدم. واقعا «سلطنت‌طلب» بود!
زمان اما گذشت و کيهان از برخی «طلب‌هايی» که داشت، کوتاه آمد. نه برای اينکه از چيزی که طلب می‌کند، چشم بپوشد، بلکه برعکس، برای اينکه بتواند به مثابه يک روزنامه حرفه‌ای، آزاد و مستقل چنان دامنه طلب‌هايش را گسترش دهد که از همه طلبکار شود، از جمله از «سلطنت‌طلب‌»ها!
کيهان از اين طريق، نام و جايگاهش را چنان تثبيت کرد که آنچه را امروز در ايران منتشر می‌شود، همگان به نام «کيهان تهران» می‌شناسند و می‌نامند. زيرا کيهان ديگری وجود دارد که هنوز کيهان دکتر مصباح‌زاده است و نه کيهان ولی‌فقيه. به اين اعتبار، کيهان از يک سو تنها روزنامه حرفه‌ای منطبق بر تعاريف ژورناليستی در خارج از کشور، و از سوی ديگر تنها روزنامه آزاد و مستقل ايران و ايرانيان در داخل و خارج است. روزنامه حرفه‌ای در ايران کم منتشر نمی‌شود. اما هيچ روزنامه‌ حرفه‌ای در ايران آزاد و مستقل نيست. برای اثبات اين ادعا کافيست به بخشنامه‌هايی که در زمينه محدوديت و کنترل خبررسانی ابلاغ می‌شوند، مراجعه نمود.
برای من که سالهاست بدون هرگونه سانسور در کيهان می‌نويسم، اين همه معنای ديگری می‌يابد. هفته گذشته، هنگامی که پس از نزديک به چهارده سال همکاری، برای نخستين بار پا به دفتر کيهان در «خيابان شاه» لندن گذاشتم، احساس کردم نه تنها بخشی از تاريخ مطبوعات ايران، بلکه بخشی از تاريخچه تبعيد ايرانيان در اين گوشه از جهان نوشته می‌شود.
من از اينجا تکه‌ای از ديوار برلين را با خود بردم. اين تکه سيمان که سرمايه‌داری حتی از آن هم به عنوان سوغاتی، کار و سود و خوشی و خاطره می‌آفريند، نماد پايان يک دوران و عجيب‌ترين رويداد تاريخی است که من يکی از شاهدان پايانش بوده‌ام: بين مردم يک کشور، وسط يک شهر، شبانه ديوار می‌کشند! ديوار می‌کشند تا خود را از مفاسد غرب حفظ کنند! اين ديوار که از همان لحظه بالا رفتن، در حال فرو ريختن است، نزديک به سی سال دوام ‌آورد. خونها در پايش ريخته ‌شد. و سرانجام فرو ريخت. اين همان ديواری است که جمهوری اسلامی بطور نامرئی بين ايران و جهان و بين خود ايرانيان کشيده است. سی سال پيش، اگر خراشی به ديوار برلين می‌رسيد، نه تنها ما جوانترها، بلکه آنهايی نيز که سرد و گرم روزگار را چشيده و حتی فلاکت‌های پشت ديوار را تجربه کرده بودند، از خشم بر خود می‌لرزيدند. ديوار برای آنها هويت بود. درست مانند امروز و هوای راکدی که زمامداران جمهوری اسلامی در حباب ايدئولوژيک خود تنفس می‌کنند. آنچه جهان انزوا می‌ناميد، انزوا نبود، انقلاب بود. انقلاب عليه همه جهان. ديوار برلين در برابر دشمنی سر به فلک کشيده بود که می‌خواست آرمان‌های انسانی ما را لای چرخ‌های ستم و استثمار سرمايه‌داری و امپرياليسم جهانخوار خٌرد کند.
حالا تکه‌ای از آن ديوار در کيف من است. برای همکارانم سوغاتی آورده‌ام تا يادآور فروريختن همه ديوارهای سياسی و ايدئولوژيک باشد. شيرين رضويان برنامه را شروع می‌کند. می‌خواند: «به غير واژه نباشد اکنون رسانه ما». نازنين انصاری که در «عنفوان جوانی» همه پس‌اندازش را به دکتر مصباح‌زاده داد تا به نوبه خود کمکی به راه افتادن کيهان در تبعيد کرده باشد، پر شور و هيجان‌زده از کيهان به عنوان يک «ميراث مستقل ملی» نام می‌برد. تأکيد می‌کند کيهان به جايی و کسی وابسته نيست. از هيچ دولتی کمک مالی دريافت نمی‌کند. محمد عاصمی ۲۵ سال «چراغداری» را در کارنامه کيهان می‌نويسد. منصوره پيرنيا که به زودی کتاب تاريخچه «کيهان دکتر مصباح‌زاده» را منتشر خواهد کرد، يادآوری می‌کند اين سالگرد تنها کيهان لندن نيست، بلکه بزرگداشت بيش از شصت سال کيهان است. ناصر محمدی کيهان را به درستی يک «نهاد» می‌نامد و هادی خرسندی که کيهان را دوست دارد، در پيامش سالن را با طنز معتبر خود به وجد می‌آورد. اين همه همراه با خاطرات محمدرضا حميدی، سياوش آذری، عليرضا نوری‌زاده و عباس مهاجرانی، سه ساعت را چنان به سرعت برق و باد به پايان می‌رساند که بسياری از حرفها ناگفته می‌ماند.
بهمن چهاردهی که اين برنامه را سازماندهی کرده تا به ايرانيان بگويد اگر می‌خواهند کيهانشان منتشر شود، بايد به آن کمک کنند، در فرصتی اندک هشدار می‌دهد: «سقوط کيهان، سقوط ايرانيان خارج از کشور است». اين حرف مطلقا مبالغه نيست. ايرانيان خارج از کشور را سه نسل تشکيل می‌دهند. در اين سالن و در کيهان نيز بر خلاف آن سال‌های دور در «کار»، نه يک نسل، بلکه سه نسل حضور دارند. از نسلی که ايران را ساخت، تا نسلی که انقلاب کرد و آن نسلی که سهمش از شوربختی، جمهوری اسلامی شد. اين سه نسل، امروز کيهان لندن را می‌گردانند. يکی از آنها کمال آقای خرسندی است که شايد نداند ولی خيلی شبيه رفقای ما در آن سالهاست. به او که هر کلامش طنز است، می‌گويم: چرا نمی‌نويسيد؟ نکنه اين آقا هادی ما حق شما را خورده باشه؟ پاسخ داهيانه‌ای می‌دهد و می‌گويد: هادی هم همين را گفت ولی من بهش گفتم مزخرف رو ميشه گفت، ولی نميشه نوشت!
در پايان، وقتی همه در سالن به گفتگو مشغول می‌شوند، اين پرسش تکرار می‌شود: چه خواهد شد؟ آيا چيزی تغيير خواهد کرد؟ روزنامه‌نگار غيبگو نيست ولی لازم نيست غيبگو بود تا دريافت معلوم است که تغيير خواهد کرد. می‌گويم: نه اينکه تغيير «خواهد» کرد، بلکه در همين لحظه در حال تغيير است. با اشاره به رابطه ايران و آمريکا می‌پرسند: ممکن است ما را بفروشند؟! می‌گويم: آخر چه کسی می‌تواند ما را بفروشد؟! ايرانيان فروشی نيستند! آمريکا حرفش را زده است، حالا جمهوری اسلامی هر سياستی در پيش بگيرد، به سود ما است. سازش کند، به سود ما است! سازش نکند، باز هم به سود ما است! به اين می‌گويند تنگنا. تنگنايی که هر رژيمی با از دست دادن فرصت‌ها سرانجام در آن گرفتار می‌آيد.
در اين ميان، سرنوشت کيهان نيز با اين تغيير گره خورده است. ما کيهانی‌ها دونده‌ای را می‌مانيم که به خط پايان نزديک می‌شويم. نه خط پايان خودمان، بلکه خط پايان مسيری که کيهان ۲۵ سال پيش دويدن را در آن آغاز کرده است. برای من، در آن سال‌های دور، «کار» کارِ من بود. در اين سالها اما کيهان خانه من است. امروز در لندن، فردا در تهران...





















Copyright: gooya.com 2016