دوشنبه 28 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از دولت احمدی تا دولت محمودی، پاسخ عبدالکريم سروش به محمود دولت آبادی، اعتماد ملی

برو به کار خود ‌ای «کاتب» اين چه فرياد است
مرا فتاده دل از کف، تو را چه افتاده است
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده‌ها داده است
که‌ ای بلندنظر شاه‌باز سدره نشين
«چه غم ز طعنه محمود دولت آباد است»
«بخوان به دولت محمود و اختر مسعود
سرود عشق، که از هفت دولت آزاد است»
حسد چه می‌بری‌ای «سست نثر» بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن، خداداد است
(توضيح: کلمات و جملاتی که در ميان گيومه آمده در نسخه‌های چاپی حافظ ديده نمی‌شود.)
به جستجو برآمدم که قصه چيست و محمود دولت‌آباد کيست. خبر آوردند خفته‌ای است در غاری نزديک دولت‌آباد که پس از ۳۰ سال ناگهان بی‌خواب شده و دست و رو نشسته به پشت ميز خطابه پرتاب شده و به حيا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با «سخافت و شناعت» از معلمی به نام عبدالکريم سروش سخن رانده و او را «شيخ انقلاب فرهنگی» خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است. و اين همه عقده‌گشايی و ناخجستگی در مجلسی به نام و حمايت از مهندس موسوی که در پی پوشيدن قبای خجسته صدارت است.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


گزافه و ياوه بسيار شنيده بودم اما اين گاف‌های گزاف واقعا نوبر بود. از جنسی ديگر بود. از هيچکس چندان نرنجيدم که از ميرحسين. آخر او می‌توانست به اين خفته پريشان‌گو بياموزد که انقلاب فرهنگی را (برای بستن دانشگاه‌ها) دانشجويان به راه انداختند نه سروش. و ستاد انقلاب فرهنگی را (برای گشودن دانشگاه‌ها) امام خمينی بنيان نهاد، نه سروش. و لذا آن «شناعت و سخافت و تقليد مضحک» (به زعم او) کار ديگری بود نه سروش. و ستاد انقلاب فرهنگی هفت عضو داشت (و اينک ۳۰ عضو) نه فقط يک عضو و آن هم سروش. و آقای ميرحسين موسوی، از ۳۰ سال پيش عضو ستاد انقلاب فرهنگی بود و امروز عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی، نه سروش که ۲۶ سال پيش استعفا داد (و تنها عضو مستعفی ستاد بود). ستاد انقلاب فرهنگی همه‌گونه شيخی داشت جز سروش، که نه روحانی بود و نه کهنسال و نه کهنه‌کار سياسی. از دکتر شريعتمداری گرفته (متولد ۱۳۰۲) که شيخوخيت سنی داشت تا احمدی، باهنر، مهدوی‌کنی، جلال‌الدين فارسی و حسن حبيبی (متولدان ۱۳۱۲) که مشايخ درجه دوم بودند. نه سروش که متولد ۱۳۲۴ بود و جوان‌ترين عضو ستاد. و آوازه اجتماعی و شيخوخيت سياسی هم با آن مشايخ بود نه سروش، که تازه از گرد راه رسيده بود و به حکم امام برای خدمت به فرهنگ، در آن ستاد بدون ستاندن قرانی مزد، شبانه‌روزعرق شرافت می‌ريخت. و شيخ روحانی ستاد هم حجت‌الاسلام باهنر و مهدوی و املشی و احمدی و خوشوقت بودند نه سروش. و باری اگر ستاد انقلاب فرهنگی شيخی داشت اين شيخ کسی جز شخص شخيص مهندس ميرحسين موسوی نبود که پاره‌ای از جلسات ستاد در دفتر نخست وزيری و زير اشراف و صدارت او برپا می‌شد. و علاوه بر ميرحسين، خاتمی و احمدی و شريعتمداری و صادق واعظ‌زاده و... در آن حضور داشتند و گواهان اين امرند. و باری شيخ ستاد بودن نه حسن است، نه عيب. آنکه عيب است دروغ زنی و دريوزگی و چاپلوسی کردن و سابقه استالينی داشتن و فرصت‌طلبانه ژست آزادی‌خواهی گرفتن است. تعجب من اين است که چرا مهندس موسوی پرده از اين راز ساده بر نمی‌دارد و نقش خود در ستاد انقلاب فرهنگی و نظر خود را درباره آن نمی‌گويد تا پريشان گويان، بيش از اين سم‌پاشی و فحاشی نکنند.
نيز خوب بود مهندس موسوی به آن خفته پريشان‌گو آموزش و هشياری می‌داد که وقتی امروز در تلويزيون می‌گويند وزارت ارشاد به آيين‌نامه انقلاب فرهنگی عمل می‌کند (که به گمان وی غيرقانونی است) و سانسور کتاب می‌کند، اين آيين‌نامه دست‌پخت همين شورای انقلاب فرهنگی است که اينک برپاست و ميرحسين و حداد و داوری و کچوئيان و رحيم‌پور ازغدی و... اعضای آنند. نه دست پخت ستاد انقلاب فرهنگی که ۲۶ سال است دار فانی را وداع کرده و استخوانش را خاک خورده است. و اگر آن پريشان‌گوی بی‌خبر، شکوه‌ای از ارشاديان دارد به مهندس موسوی شکايت کند که آيين‌نامه برايشان تنظيم کرده است نه سروش که خود قربانی آن آيين‌نامه‌هاست و کتاب‌هايش در ارشاد غمباد کرده است.
حالا بنگريد خفته در غاری که فرق انقلاب فرهنگی و ستاد انقلاب فرهنگی و شورای انقلاب فرهنگی را نمی‌داند و اعضايشان را نمی‌شناسد و از کارهاشان خبر ندارد و ديروز و امروز را به هم می‌بافد و زمان را در می‌نوردد و دروغ بر دروغ می‌انبارد و جهل بر جهل می‌تند، چون ماموری نامعذور به اميد پاداشی موعود حمله بر معلمی يک قبا می‌آورد که از ديدگاه استالينی، جز استقلال رای و مسلمانی و دموکراسی‌خواهی (و لابد عدم حمايت از ميرحسين موسوی) جرمی و خطيئه‌ای ندارد. و حتی نزاکت و ادب مقام را نگاه نمی‌دارد و به ميزبان خود که همان شيخ انقلاب فرهنگی است توهين می‌کند و اينقدر نمی‌داند که اين ميزبان که دولت‌آبادی به حمايت و ترويج‌اش برخاسته، ۳۰ سال است که عضو آن ستاد و شورا بوده است و امضا‌کننده همان آيين‌نامه‌های «غيرقانونی» است که وی از آنها می‌خروشد و می‌گريزد و پيرو و مريد و مقلد و فدايی همان امامی است که بنيانگذار انقلاب فرهنگی است و «مقلد مضحک همان شناعت و سخافتی» است که دولت‌آبادی زبان خود را به لوث کلماتش می‌آلايد. باری از بانيان آن جلسه جناحی و ستادی و انتخاباتی، و در صدر همه از آقای ميرحسين موسوی نيز بايد سپاسگزاری کرد که حق خادمان فرهنگ را چنين می‌گزارند و به تاوان داشتن رايی مستقل و مشروع، آنان را پيش گلادياتورها می‌افکنند و پوست و پوستينشان را می‌کنند و هلهله‌کنان قصه‌اش را بر سر بازار و برزن می‌گويند و در رسانه‌های خبری خود می‌آورند. اما مباد از ياد ببرند که ناقدان را خوراک درندگان کردن، تصوير موحشی است که هيچگاه از ياد جوانان اين ديار نخواهد رفت، شايد آبی به آسياب آرا بريزد اما آبرويی تحصيل نخواهد کرد.
مرا هر آينه خاموش بودن اولی‌تر
که جهل پيش خردمند، عذر نادان است
و ما اُبَرّیَ نَفسی وَ ما اُزَکّيها
که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است

مريلند - ارديبهشت ۱۳۸۸





















Copyright: gooya.com 2016