سه شنبه 5 خرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

رژيم در آستانه مرگ؟ ابوالحسن بنی صدر

ابوالحسن بنی صدر
با اين که رژيم در آستانه مرگ است، اما ماجرای مرگ سليمان و ترس مردم از نزديک شدن به او، حتی برای تحقيق از زنده يا مرده بودن او، به ما می گويد: هرگاه جامعه ای بر ترس های خود غلبه نکند، رژيم در آستانه مرگ می تواند همچنان ريشه های حيات ملی را بخشکاند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


پرسش ها از ايرانيان و پاسخ ها از ابوالحسن بنی صدر

جناب آقای بنی صدر سلام!
زمانی اين آخوندها بر روی منبر ها می رفتند و به اصطلاح مردم را ارشاد می کردند و به آنها می گفتند ظلم بد است، ستم و ستمگری بايد نابود گردد، مظلوم بايد بدون لکنت زبان حق خود را از ظالم بگيرد، مسلمان نبايد دروغ بگويد ... نمی دانم از اين جور ايده آلها زياد گفتند و خود را نمايندگان امام زمان بر روی زمين معرفی کردند و حال ورق برگشت و مورد امتحان الهی قرار گرفتند و خود حاکم و صاحب تاج و تخت گرديدند. مشاهده می کنيد و می کنيم که حرف با عمل بسيار تفاوت دارد و کسانی که به قدرت می رسند، به عهد خود وفا نمی کنند. حال سئوال اينجاست که آنها تا چه وقت بر تخت سلطنت می نشينند و بر مردم مستولی خواهند بود؟ آيا ما بايد در برابر اين فريب و دروغ سکوت اختيار کنيم و يا به قول بزرگی که می گفت ما اينقدر فريب بخوريم که فريب دهندگان از کار خود خسته شوند و يا دوباره مبارزه را آغاز کنيم همانند پدران مان؟. در اينصورت برای نوع بشر هيچ گاه فرصت آسايش نمی ماند. چه ممکن است باز هم انقلابی روی دهد و دوباره وضع به اين حالت برگردد. کلا نظر شما در اين باره چيست؟
محمدرضا

*آيا می توان طول عمر يک رژيم را معين کرد؟
پرسش اول که پيرامون طول عمر رژيم است و پرسش دوم که پرسش از «چه بايد کرد؟» است، با يکديگر ربط مستقيم دارند. به پرسش اول، چند نوبت، پاسخ داده ام. اين بار، از منظر ديگری در طول عمر يک رژيم می نگرم. پيش از آن دو يادآوری می کنم:
يکی اين که، گرچه نمونه مورد مطالعه، رژيم ولايت مطلقه فقيه است، اما علامتها بکار تعيين عمر هر رژيمی می آيند. ديگر اين که، پيش از اين، در پيش بينی سقوط رژيم شاه و نيز پايان نظام جهانی بر محور دو ابر قدرت روسيه و امريکا، اين روش با موفقيت، بکار رفته، و از آن پس، از نقص ها پرداخته شده است.

* از تاريخ که بپرسيم، به ما پاسخ می دهد:
۱ – در صدر اسلام، عمر حکومتهای عثمان و علی (ع) کوتاه بودند. عُمر سلسله اموی از عمر سلسله عباسی بسيار کوتاه تر شد.
۲ – در ايران، سلسله قاجار ۷ شاه يافت و طول عمرش دراز تر از سلسله پهلوی شد که دو شاه بيشتر نيافت. عمر حکومتهای قائم مقام و امير کبير و مصدق و بنی صدر کوتاه بودند و عمر حکومتهای حاج ميزا آقاسی و هويدا و... و مير حسين موسوی دراز.
۳ – در رژيمی که لنين بانی آن شد، هرگاه استالين و همکاران او را نسل اول حاکمان بشماريم، دولت گرباچف نسل دوم می شود. حکومت او دوام نيافت و رژيم از ميان رفت.
۴ – رژيم های نازيها در آلمان و فاشيستها در ايتاليا، حکومت نسل اول به پايان نرسيده، از پا در آمدند.
۵ – در انگلستان، دموکراسی سلطنتی، عمری طولانی يافته است و در فرانسه، از زمان استقرار دموکراسی، ساخت دولت تغيير کرده است. عمر جمهوری پنجم نيم قرن شده است.
هرگاه فرض کنيم که عوامل داخلی و خارجی، همواره وجود داشته و در طول عمر رژيمها مؤثر بوده اند، ولو در مواردی اثر گذاری يکچند از عوامل – چون اثر جنگ دوم جهانی بر از پا در آمدن رژيمهای نازيست و فاشيست - بيشتر بوده اند، آيا قاعده ای وجود دارد که بطور نسبی، عمر يک رژيم را معين کند؟
● پاسخ اين پرسش مهم را جز رابطه قدرت با حق به دست نمی دهد:
۱ - هرگاه دولت بر محور قدرت ساخت گرفته باشد، به ميزانی که تضاد قدرت با حق، قطعی تر است، عمر حکومت حق مدار کوتاه تر می شود. و به عکس، هر گاه دولت بر محور حقوق ساخت گرفته باشد، عمر حکومت قدرت مدار کوتاه می شود. بنا بر اين،
۲ – هرگاه تضاد دولت قدرت محور با حقوق يک ملت و حقوق انسان قطعی تر باشد، عمر آن دولت کوتاه تر می شود. بدين قرار، دولتهای قدرت محوری که عمرشان کوتاه بوده است، با حقوق ملی و حقوق انسان در تضاد قطعی بوده اند.
۳ – حق مدارهائی که بخواهند در ساخت دولت قدرت محور، عمل کنند، عمر حکومتشان کوتاه می شود. چرا که تضاد حق با قدرت، تغيير ساخت دولت را ايجاب می کند. هرگاه حکومت حقوق مدار موفق به تغيير ساخت دولت نشود، خود محکوم به سقوط می شود. از اين رو، عمر حکومتهای حق مدارکه از دوران قاجار تا امروز خواسته اند ساخت دولت را تغيير و آن را حقوق مدار کنند، کوتاه بوده است.
● چرا وقتی دولت بر محور قدرت ساخت گرفته است ، تضاد قدرت با حقوق سبب کوتاهی عمر دولت می شود ؟ زيرا
۱ - حقوقی که يک انسان دارد و نيز حقوقی که يک ملت دارد، حقوقی هستند که حيات انسان و حيات ملت در گرو عمل به آنها است. برای مثال، حق نفس کشيدن، حقی است که محروميت از آن، سبب مرگ می شود. و يا استقلال يک انسان و يک ملت، حقی است که محروميت از آن، سبب محروميت از نيروهای محرکه و بنا بر اين، مرگ می شود. از اين رو، حقوق ذاتی حيات، حقوق انتزاع کردنی از زندگی نيستند. آن واقعيت که هرانسان و هر ملت می بايد هرگز از آن غافل نشوند، اين واقعيت است که محروميت از حقوق، محکوميت به مرگ است. و هر قدرتی به ميزانی که ميل به مطلق می کند، ضد حقوق، بنا بر اين ضد حيات انسان و جامعه ای می شود که تحت سلطه آن قدرت، «زندگی» می کنند.
۲ - اما قدرت فرآورده تخريب نيروهای محرکه حيات و، بنا بر اين، حاصل تجاوز به حقوق انسان است. ميل به تمرکز و بزرگ شدن که ذاتی هر قدرتی است، نياز آن را به تخريب نيروهای محرکه حيات و تجاوز به حقوق انسان و حقوق ملت، روز به روز، بيشتر می کند. زمانی می رسد که يا بايد صاحب حق بميرد و يا قدرت. بنا بر اصل، قدرت حاکم می ميرد، زيرا مرگ صاحب حق، سبب مرگ قدرت و آلتهای قدرت نيز می شود. چرا که اگر ملتی نباشد، دولت مدعی ولايت مطلقه نيز بر جا نمی ماند. بديهی است که تاريخ مرگ ملتها و دولتهای قدرتمدار آنها را نيز ثبت کرده است. از اين رو، پاسخ «چه بايد کرد؟»، مبارزه بايد کرد می شود. زيرا از موضع حق طلبی، يعنی بيرون آمدن انسانها و جامعه آنها از غفلت از حقوق خويش و عمل به اين حقوق و برخاستن به تغيير ساخت دولت و نظام اجتماعی بر محور حقوق است.

*علامتهائی که تمايل به زندگی و يا تمايل به مرگ يک رژيم را نشان می دهند:
● علامت اول، افزايش تخريب نيروهای محرکه:
۱ - رژيمهای نازيست و فاشيست و استالينيست، در ارضای ميل به مطلق شدن، زمان به زمان، بخش بزرگ تری از نيروهای محرکه را از صاحبان حقوق می ستاندند و صرف قدرت می کردند. رژيم نازی کار را به جائی رساند که نوجوانان ۱۲ ساله را روانه جبهه ها کرد. همه ديگر نيروهای محرکه را نيز صرف جنگ کرد و سرانجام نيز دستور داد که شهرها و روستاها و جنگلها را آتش بزنند که جز زمين سوخته بدست دشمن نيفتد. در اين مرحله، تضاد آن رژيم با حقوق انسان و حقوق ملی آلمانيها قطعی شد. رژيم از پا درآمد. بديهی است آلمانيها و مردم اروپا آن بهای سنگين را نمی پرداختند، هرگاه آلمانی ها از موضع حقوق انسان و حقوق ملی به مقاومت بر می خواستند.
در ايران، رژيمهای پهلوی و خمينی، روز به روز، بر ميزان برداشت از نيروهای محرکه و صرف آنها در برآوردن نيازهای قدرت، افزوده اند. مقايسه نخستين بودجه ايران در دوران مرجع انقلاب ايران با آخرين بودجه رژيم شاه و بودجه ۱۳۸۸ رژيم ولايت مطلقه فقيه، ميزان محروم کردن حيات ايرانيان و حيات ملی آنها از اين نيروهای محرکه، افزايش فقر اين ملت را گزارش می کند: رايانه ها هم که دولت می دهد، هزينه هائی هستند که تمرکز و بزرگ شدن قدرت می طلبد. افزودن بر حجم بودجه و، بخاطر آن، افزودن بر حجم بدهی های دولت به نظام های بانکی داخلی و خارجی، افزودن بر حجم بودجه های اداری و نظامی، افزودن برسهم رانت خوارها از توليد ناخالص داخلی و افزودن بر ميزان باجی که رژيم به کشورهای ديگر می دهد، افزايش ميزان تخريب ثروت ملی که نفت و گاز ، در درجه اول و منابع ديگر کشور در درجه دوم را گزارش می کنند.
۲ - افزايش تنش ها و کشاندن کشور به جنگ: تمامی رژيمهائی که دم از ولايت مطلقه زده اند، ملتهای خود را به گروگان جنگ و بحرانهای شديد خارجی گرفته اند همانند دولتهای نازيها و فاشيستها و استالينيستها و پهلويها و ولايت مطلقه ايها)دو کودتا و برانگيختن عراق به حمله به ايران وجنگ ۸ ساله و بحرانها).
رژيم کنونی، صاحب اين "تخصص" نيز شده است که بحران می سازد و آن را تا شکست ادامه می دهد و پس از ببار آوردن افتضاحی بزرگ، اغلب بين المللی، در شکست، بدان خاتمه می دهد. گروگانگيری (محاصره اقتصادی و دو افتضاح اکتبر سورپرايز و ايران گيت) و جنگ (سرکشيدن جام زهر شکست) و ترورها و ... و محکوم کردن خانم رکسانا صابری به جرم جاسوسی و سرانجام رها کردن او.
پرسش مهم اينست: چرا اينگونه رژيم ها بحران می سازند و آن را تا شکست ادامه می دهند؟ نياز قدرت به بحران را، در مطالعه های ديگر، موضوع بحث قرار داده ام. در اين جا، يادآور می شوم که
الف – بهای بحران ها را مردم يعنی صاحبان حق می پردازند.
ب - حاکمان يکدست نيستند و ادامه بحران، بسود گرايشی و به زيان گرايش ديگری است و
ج – مرکز قدرت به ادامه بحران نياز دارد. زيرا می بايد مردم را در قيد بحران و ترسها نگاه دارد. «دکترينی» که مافياهای نظامی – مالی و آلت فعل آنها، آقای خامنه ای، ساخته اند، چهار مؤلفه دارد. بنا بر اين «دکترين»، ايران در تهديد به جنگ است. پس سرکوب مخالفان برای اين که دشمن آنها را دليل اين مدعی کند که مردم ايران خواهان رها شدن از اين رژيم هستند، ضرور است. اين سرکوب و اختصاص توان مالی کشور نخست به تقويت قوای مسلح، دو مؤلفه از مؤلفه های اين «دکترين» می شوند. به سخن ديگر، بحران ساختن و کشور را در قيد حالت جنگ قراردادن، توجيه گر سرکوب شديد در داخل است. اما اختصاص نيروهای محرکه به هرچه بزرگ تر کردن «قدرت نظامی»، مردم ايران را به گروگان فقر و خشونت نيز در می آورد. يادآور می شود که رژيم شاه از مشابه اين دکترين (وجود چهار جنگ و دائمی بودن حالت جنگ) پيروی می کرد. و
د – تا زمانی که صاحبان حق، يعنی مردم يک کشور از انفعال خارج نشوند و ادامه بحران و تعادل قوا را به زيان قدرت حاکم برهم نزنند، آن قدرت، بحران را طولانی خواهد کرد. گروگانگيری و جنگ ايران و عراق دو مثال گويا بر چرائی ايجاد و ادامه بحران هستند. جنگ جهانی دوم نيز نمونه بسيار گويای ديگری است: هيتلر صاحبان مقام وکافرمايان آلمان را گرد آورد و به آنها گفت: ما جنگ را باخته ايم. همه نفس آسوده ای کشيدند و منتظر شدند از زبان او بشنوند که اينک با قبول شکست، به آن پايان می دهيم. اما او گفت: با وجود اين، جنگ ادامه دارد!. چرا او با وجود شکست توانست به جنگ ادامه دهد؟ زيرا تعادل قوا با قوای متفقين به زيان رژيم او برهم خورده بود. اما در خود آلمان، جامعه آلمانی برضد جنگ و رژيم نازيها، دست به جنبش نزده بود. در ايران، مبارزه با جنگ و افشای نقش امريکا و انگلستان و اسرائيل و بر مَلا شدن افتضاحهای اکتبر سور پرايز و ايران گيت و فسادهای بزرگ، تعادل قوا را بسود مردم و به زيان رژيم برهم زد. از اين رو، آقای خمينی ناگزير شد جام زهرآلود قبول آتش بس را سرکشد. هرگاه گروه رجوی، تحت حمايت قوای عراق، وارد عمل نمی شد، بسا رژيم ناگزير می شد تن به نوشيدن جام زهر ديگری بدهد و ولايت را به جمهور مردم بازگرداند.
۳ – از جمله تفاوتهای کيفی ای که ميان حکومت زورمدار با حکومت حقوق مدار وجود دارد، يکی اينست که حکومت زورمدار با ساخت قدرت محور دولت سازگاری دارد اما با مردم صاحب حقوق در تضاد می شود و حکومت حقوق مدار ساخت قدرت محور دولت را نمی پذيرد اما مردم حامی او می شوند. از اين رو، حکومتهای حقوق مدار با کودتا برکنار می شوند و حکومتهای قدرت مدار با جنبش همگانی سرنگون می گردند. چنانکه جبنش مردم ايران، مصدق را به نخست وزيری رساند و کودتای ۲۸ مرداد، حکومت او را سرنگون کرد. شرکت انبوه مردم ايران در اولين انتخابات رياست جمهوری بنی صدر را به رياست جمهوری رساند و برابر سنجشهای افکار، در روزهای پيش از کودتا، محبوبيت او افزون بر ۸۰ درصد بود. با کودتای خرداد ۶۰ بود که او برکنار شد. بنا براين واقعيت که جهان شمول است، رژيم مافياهای نظامی – مالی نيز با جنبش مردم ايران از ميان خواهد رفت. هم اکنون، ابتکار عمل در دست مردم ايران قرار گرفته است.
اما اين واقعيت، چرا علامت ورود رژيم قدرتمدار به آستانه مرگ است و چگونه ورود رژيم را به اين آستانه، اطلاع می دهد؟
۳/۱- از اين رو علامت ورود رژيم به آستانه مرگی است که از راه تقابل با جامعه ملی و تحميل خود به اين جامعه، استقرار جسته است، نه تنها نمی تواند از شدت تضاد بکاهد بلکه ناگزير است بر شدت آن بيفزايد. سه کودتا، يکی کودتای رضا خانی و ديگری کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و سومی کودتای خرداد ۶۰، روند تشديد تضاد رژيم با جامعه ملی را به دنبال آوردند. چرا هيچ يک از سه دولت زورمدار، نتوانستند از شدت تضاد با جامعه ملی بکاهند؟ زيرا هرگاه می خواستند حقوق انسانی ايرانيان و حقوق ملی آنها را رعايت کنند، دست به کودتا نمی زدند. با کودتا، تضاد قدرت با حق تشديد می شود. زيرا قدرت بخاطر مستحکم کردن پايه های خود و نيز در جريان تمرکز، به تجاوزها به حقوق انسان و حقوق ملی می افزايد.
۳/۲- تجاوزها به حقوق در همه بعدهای سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی جامعه ملی به عمل می آيند. از اين رو، ابهام از ميان بر می خيزد و تضاد دولت قدرتمدار با جامعه ملی همه جانبه و قطعی می شود، در نتيجه خطری که حيات ملی را تهديد می کند، بر همگان ملموس می گردد. غريزه حفظ حيات فعال می شود. در اين مرحله است که وجدان جمعی، بر وفق حقوق انسان و حقوق ملی، حکم محکوميت رژيم را صادر و مردم را به اجرای حکم مأمور می کند.
۴ - ساز و کار تقسيم به دو و حذف يکی از دو، وقتی دايره آن به گرايشهای موجود در رژيم محدود می شود، از گوياترين علامتها بر ورود رژيم به آستانه مرگ است. از دور دوم رياست جمهوری آقای خاتمی، ساز و کار تقسيم به دو و حذف يکی از دو، محدود به حدود رژيم شده است: فلج کردن مجلس ششم و حکومت خاتمی که کار را به تحصن «نمايندگان» آن مجلس کشاند و سبب حذف نامزدهای اصلاح طلب از فهرست «با صلاحيت ها» در «انتخابات» بعدی مجلس شد و نيز، در «انتخابات رياست جمهوری»، حذف نامزدهای «اصلاح طلب» و حتی آقای هاشمی رفسنجانی، با توسل به تقلب وسيع و ناگزير کردن او به پناه بردن به خدا و، به دنبال رسيدن آقای احمدی نژاد به مقام رياست جمهوری، حذف وسيع مديران دستگاه اداری توسط حکومت او و اينک، حذف آقای خاتمی بعنوان نامزد رياست جمهوری در «انتخابات» رياست جمهوری.
اين سازو کار علامت روشنی می شود بر ورود يک رژيم به آستانه سقوط وقتی،
۴/۱ - دافعه رژيم از جاذبه اش بيشتر می شود. به ترتيبی که از سوئی نمی تواند استعدادهای جديد را جذب کند و از سوی ديگر، سازوکار تقسيم به دو و حذف يکی از دو، آن را از استعدادهائی که دارد، محروم می کند. در خور يادآوری است که رژيم شاه سابق، تا زمانی، توانائی جذب استعدادها و تجديد مديران خود را داشت. يک نوبت، بهنگام دست زدن به "انقلاب سفيد"، حکومت فن سالاران و ديوان سالاران نسل جديد (کانون مترقی که بعد تبديل به حزب ايران نوين شد) حزب مردم و نوبت دوم، در سالهای پيش از انقلاب، با تشکيل گروه دانشگاهيان و محققان. اما از آنجا که تمرکز شديد قدرت در شخص شاه سبب محدود شدن عرصه ابتکار و عمل می گشت، جذب نوبت دوم، ناممکن گشت. در برابر، فرار مغزها بود که وسعت گرفت.
رژيم کنونی، از آغاز تا امروز، همچنان بکاردفع استعدادها است. چند نوبت، موجهای مهاجرت را بر انگيخته است. حکومت احمدی نژاد، با صراحت تمام می گويد: رژيم استعداد ستيز و از جذب استعدادهای جديد ناتوان است. گريز استعدادها از کشور و ناتوانی رژيم از جذب آنها، دو امری هستند که به همان نسبت که ولايت مطلقه فقيه تحقق يافته است، افزايش يافته اند. دفع استعدادها و ناتوانی از جانشين کردن استعدادها با استعدادهای جديد، ادامه حيات رژيم را سخت مشکل ساخته است. بخصوص که
۴/۲ - مرکز قدرت در همان حال که بر روی استعدادهای بيرون از رژيم بسته می ماند، در درون رژيم، مجال عمل ناسازگار با ولايت مطلقه خود را، محدود می کند. به ترتيبی که رقابت بر سر تصدی مقامها، بی معنی می شود. «انتخابات» رياست جمهوری کنونی، فرصتی است برای اين که کسی که بيشترين انطابق را با رژيم دارد، «انتخاب» شود. پيشاپيش، معلوم است که نامزدهای ديگر حذف خواهند شد.
۵ - گويا ترين علامت نازا شدن رژيم، بمعنای ناتوان شدن از زائيدن و پرورش دادن استعدادهائی است که بتوانند ادامه حيات آن را ميسر سازند:
۵/۱- استعدادی که رژيم کنونی ايران پروريده است، آقای احمدی نژاد است. در حال حاضر، نامزدها همه امتحان داده اند. چهار سال پيش، آقای احمدی نژاد، محصول نيازموده رژيم بود. حال که عامل گسترش اقتصاد مصرف محور، فقر و فساد گستر گشته و در روابط خارجی بر شدت تنش ها افزوده و ايران را به انزوا درآورده و به زير تحريم اقتصادی آورده و از خود حق راست گفتن و از مردم حق راست شنيدن را سلب کرده است و...، رژيم مافياهای نظامی - مالی، جانشينی برای او ندارد. از راه گسترش فساد (توزيع پول و افزودن بر حجم دروغ و تقلب در انتخابات) می خواهد او را، برای بار دوم، رئيس جمهوری کند. نه او و نه هيچيک از نامزدهای ديگر، سخن نو بکنار، برنامه عملی که در جامعه اميد و حرکت پديد آورد، ارائه نمی دهند. نمی توانند ارائه دهند زيرا:
۵/۲. هر نامزدی که بخواهد در هريک از چهار بعد واقعيت اجتماعی، برای مشکلها، راه حلهايی پيشنهاد کند، رويارو می شود با اختيارات مطلقه «ولی فقيه». تمام قلمروهای سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، قلمرو «رهبر» و ورود به آنها ممنوع است. برای مثال، هرگاه در قلمرو سياسی، بخواهد وعده برچيده شدن سازمانهای سرکوب را بدهد، درجا، فرمانده نيروی انتظامی به او اخطار می کند که اين قلمرو، از آن رهبر است. ورود به قلمرو سياست خارجی، برای مثال بحران اتمی، ممنوع است زيرا قلمرو «رهبر» است. در قلمرو اقتصاد، سياست گذاری با «رهبر» است و منافع (رانت ها) از آن مافياهای نظامی – مالی هستند و تبديل اقتصاد مصرف محور به اقتصاد توليد محور ناممکن است. در قلمرو فرهنگ، با چماق «تهاجم فرهنگی» که «رهبر» بلند کرده است، هر تدبيری برای بيرون بردن فرهنگ کشور از رکود، ممنوع است. در قلمرو اجتماعی، قائل شدن هر حقی برای زنان و کارگران و معلمان و... با قدرت مطلقه رهبر تضاد پيدا می کند. در نتيجه، اگر هم نامزدها، عقلهای خود را بکار می انداختند، در چهارديواری سر به فلک کشيده «ممنوعيت ها»، به يافتن چاره ای توانا نمی شدند. اين امر که نامزدها در تقدم بخشيدن به حفظ نظام بر يکديگر پيشی می گيرند، نه تنها به اين دليل است که موقعيت خود را از اين رژيم دارند، بلکه به دليل اين واقعيت نيز هست که چون نمی توانند برای انبوه مشکلها که رژيم ساخته است، راه حل پيشنهاد کنند، به «تقدم با حفظ نظام است» توسل می جويند تا ناتوانی مطلق خود را بپوشانند. سخن آقای موسوی خوئينی ها صريح و روشن است:
« حفظ نظام از اوجب واجبات است، يعنی بايد از برخی واجبات و محرمات (اگر لازم باشد) عبور کرد تا نظام حفظ شود».
عبور از واجبات، يعنی بجا نياوردن حقوق و عبور از محرمات، يعنی انجام دادن ناحق ها. پس، برای حفظ نظام ولايت مطلقه فقيه، نقض حقوق (ترک واجب ها) و تجاوز به حقوق (ارتکاب محرمات) را ضرور گشتن، يعنی تضاد حل ناشدنی ولايت مطلقه فقيه با حقوق انسان و حقوق ملی. روشن تر از اين ممکن نبود به تضاد قطعی رژيم ولايت مطلقه فقيه با حق (حقوق انسان و حقوق ملی ) اعتراف کرد. در عمل، کار رژيم ترک حق و ارتکاب ناحق است. برای مثال، از جمله «محرمات» تقلب در انتخابات است. اما بمحض اين که «رهبر» به زير سئوال بردن سلامت انتخابات را ممنوع کرد، آقای کروبی گفت: چون رهبر فرموده اند ديگر در اين باره حرف نمی زنم! وقتی در باره تقلب در انتخابات نيز حق ندارند حرف بزنند، با وجودی که «حفظ نظام از اوجب واجبات است»، نامزدها چگونه بتوانند به مسائل اصلی جامعه و ارائه راه حلها برای آنها بپردازند؟
«رهبر» مطلق العنانی که مسئله می سازد و اختيار تعيين سياست های اقتصادی و خارجی و... با او است اما ارائه راه حل ها بر عهده او نيست و رئيس جمهوری و وزيران و مجلس نيز يارای ارائه راه حل ها را ندارند، گرفتار فلج عقلی مزمن و خود عامل آگاهی جامعه از ناممکن بودن حل مسائل توسط رژيمی است که خود آنها را می سازد. وقتی اين آگاهی مايه داوری وجدان همگانی و صدور حکم توسط اين وجدان شد، جنبش برای جانشين کردن رژيم زورمدار با رژيم حقوق مدار، جنبشی همگانی می شود:

*انحطاط انديشه راهنمای هر رژيم، علامت قطعی بر ميرندگی آن رژيم است:
علامتها منحصر به علامتهای بالا نيستند. اما اين علامتها بيشتر از همه در دسترس همگانی هستند. انديشه راهنمای هر رژيم، علامت زيندگی يا ميرندگی آن رژيم است از جمله به اين دليل که در بردارنده مجموع علامتهائی است که گويای زيندگی يا ميرندگی آن رژيم هستند:
۱ – در جريان جنبش همگانی و سازماندهی خودجوش اين جنبش، بيان آزادی قائل به ولايت با جمهور مردم و ميزان رأی مردم است، شد. در جريان بيگانه شدن «رهبر» با مردم و اين همانی جستن او با قدرت، بيان قدرتی که جانشين می شد، از قائل شدن به «ولايت شرعيه» و ولايت فقيه بمعنای نظارت فقيه آغاز کرد و با مدعی ولايت مطلقه فقيه شدن، بيان استبداد فراگيرگشت. بيان قدرتی که ولايت مطلقه فقيه شد، ضد کامل بيان آزادی گشت که در آن، ولايت جمهور مردم ترجمان دو اصل استقلال و آزادی بود.
۲ - بيان آزادی چون حقوق انسان و حقوق ملی را در بر می گرفت، جامعه ملی را به توحيد می خواند. ارتشيان و اداريان را از توحيد ملی بيرون نمی نهاد. در جريان جدا شدن «رهبر» از حقوق انسان و حقوق مردم و يگانگی جستن با قدرت، اصل بر تضاد دولت با حقوق انسان و نيز حقوق ملی شد. پاسداری از انقلابی که ملت ايران به انجام رسانده بودند، به سپاه و کميته و دادگاه انقلاب، سپرده شد. از اين زمان، تضاد قدرت (= زور) با حق، آغاز و سرانجام، اين تضاد، با گفتن «۳۵ ميليون نفر بگويند بله من می گويم نه»، قطعی شد: يکی در برابر همه، همان تعريفی است که زور دارد.
۳ - تقديس خشونت بيانگر از خود بيگانه شدن بيان آزادی در بيان قدرت گشت: در جريان انقلاب، گل در برابر گلوله قرار گرفت. بتدريج که قدرت بدستان از حقوق انسان و حقوق ملی بيگانه و با قدرت يگانه می شدند، کينه پروری و خشونت گستری، صفت «اسلام انقلابی» گشتند. بديهی است يکی در برابر همه که تعريف زور است، نمی توانست زور را روش اصلی دولت زورمدار نگرداند. تبليغ خشونت و تقديس آن از مرزهای ايران فرا رفت و سرزمينهای اسلامی و خارج از آن را فرا گرفت.
۴ - اسلامی که در جريان انقلاب، بيان آزادی و ترجمان استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی و در بردارنده حقوق انسان و حقوق ملی می گشت، با بيگانه شدن استبداديان از مردم و يگانه شدن با قدرت، مقدم بر استقلال و آزادی و حقوق انسان و حقوق ملی (اسلام مقدم بر بقای کشور است)، تهی از حق و پر از زور گشت و محتوای مبهمی جست که هنوز که هنوز است نه معلوم که «اسلام عزيز» چيست. تنها معلوم اين اسلام، تقدم بخشيدن و تقديس خشونت است.
۵ - بيان آزادی که در جريان انقلاب، تبعيض ها را الغاء می کرد، در جريان نماد قدرت گشتن «رهبر» و دستياران او، جای به بيان قدرتی می داد که تبعيض ها را از پی يکديگر برقرار کند: بيان قدرت، جريان تحول به مرام استبداد فراگير را با تبعيض بسود «روحانيان» و تبعيض به زيان زنان آغاز و با تبعيض بسود «مکتبی» ها پی گرفت. تا که امروز تبعيض ها بسود «خودی ها» و «پاسداران» و «اصول گرايان» و به دنبال آنها، تبعيض های دينی و قومی و فرهنگی برهم افزوده گشته و رشته های پيوند ملی را گسسته و حيات ملی را به خطر انداخته است.
۶ - بهنگام پيروزی انقلاب، صدور انقلاب، صدور روشی که شرکت همگان در جنبش و خشونت زدائی بود و صدور انديشه راهنمائی که بيان آزادی بود، بشمار بود. با بيگانه شدن عقول «رهبر» و دستياران او با بيان آزادی و تکوين بيان استبداد فراگير، صدور انقلاب در صدور خشونت و ترور ناچيز شد. تنها ايرانيان مخالف رژيم در بيرون از مرزهای ايران نبودند که ترور می شدند، بلکه در هرجا که رژيم توانسته است، جنبش همگانی را با خشونت سازمان يافته جانشين کرده است. کار بيان قدرت ضد استقلال و آزادی و حقوق انسان بجائی رسيد که امروز، «انقلاب مخملی» را جرم می شناسد و دست آويز«تدارک انقلاب مخملی»، سرکوب مخالفان خشونت گستری رژيم گشته است.
۷ - همان سان که خشونت زدائی، ذاتی بيان آزادی است، خشونت گرائی، ذاتی بيان قدرت است. به همان اندازه که بيان آزادی در بردارنده روشهای چگونه زيستن و به زندگی برانگختن است، بيان قدرت در بردارنده روشهای چگونه مردن و چگونه ميراندن است. در جريان انقلاب، دليل انقلاب، احيای حيات ملی و برخورداری ايرانيان از زندگی در استقلال و آزادی بود. در جريان گرايش از توحيد با مردم، به، تضاد با مردم، ملت، صفت «شهيد پرور» جست. در جنگ ۸ ساله، نسلهای جوان دو کشور تباه شدند. حيات انسان بی قدر گشت تا بدانحد، که «قاضيان شرع» زندانيان را کشتار کردند و توجيهشان اين بود که اعدام شدگان اگر بی گناه باشند، به بهشت می روند. و يا بهنگام سرکشيدن جام زهرو تن دادن به متارکه، به نوجوانانی که از جبهه باز می گشتند، می گفتند: دربهای بهشت بر روی ما بسته شد چرا که جنگ پايان يافت!. اينک، بيان قدرتی که راهنمای ولايت مطلقه فقيه است، از روشهای به زندگی برانگيختن هيچ ندارد. اما از روشهای به مرگ برانگيختن پر است.
۸ – بيان آزادی، ترجمان واقعيت ها است و به انسان امکان می دهد واقعيت را همان سان که هست ببيند. با رها کردن اين بيان و اتخاذ بيان قدرت، رابطه با واقعيت، جای به رابطه با مجاز می سپارد. از اين رو، استبداديان، در جريان زورمداری، با واقعيت ها بريدند و کوشيدند مردم را از دنيای واقعيت ها به دنيای مجازها ببرند. بهمان نسبت که بيان قدرت بيان استبداد فراگير می شد، نياز به مجازها نيز بيشتر می گشت: از پيدا شدن دست غيبی که در جنگ نقش پيدا کرد تا «هاله نور» که آقای احمدی نژاد را بهنگام ورود به سالنی که سران کشورهای عضو مجمع عمومی سازمان ملل، در آن گرد آمده بودند، از اداره مجلس آقای احمدی نژاد با دانشگاهيان و دانشجويان دانشگاه کلمبيا، توسط امام زمان (بنا بر ادعای او)، تا تمامی مردم دنيا در حسرت يک لحظه زندگی در فضای آزاد ايرانند، از رشد مثبت اقتصاد ايران در حالی که اقتصادهای صنعتی رشد منفی می کنند!، تا خفت ملی که ايران استبداد زده امروز بدان گرفتار است و آقای خامنه ای آنرا عزت ملی می خواند، همه و همه، گويای شدت از خود بيگانه شدن بيان آزادی در بيان قدرت هستند.
۹ - بيان آزادی، ترجمان آزاد شدن نيروهای محرکه و بکار افتادن آنها در رشد انسان و عمران طبيعت است. در دوران مرجع انقلاب ايران، «ايران سبز» شعار خدمتگزاران به مردم بود. در جريان مقابله با رئيس جمهوری منتخب مردم -که شعارش «عقلها را آزاد و خلاق کنيم تا بازوان در بنای ايران مستقل و آباد بکار افتند» بود - ، استبداديان «بازوان پر از انرژی جوانان را می بايد بکار می انداخت تا با ضربتی، موانع را از پيش پای اسلامی کردن ايران بردارند» را شعار خود کردند. گروگانگيری، انقلاب دوم و بزرگ تر از انقلاب اول و محاصره اقتصادی و جنگی که به دنبال آورد نعمت گشت و «همه کس و همه چيز در خدمت جنگ»، ميزان تخريب نيروهای محرکه را به حداکثر رساند: فراری دادن مغزها که حاصل سرمايه گذاريهای جامعه در طول يک قرن بودند و فراردادن سرمايه ها و بکار جنگ گرفتن يک نسل، ايران و درآمد نفت، تخريب سازمان يافته نيروهای محرکه شد. تخريبی که از جنگهای ۳۰ ساله (از پايان عمر سلسله صفوی تا استقرار سلسله قاجاريه) بدين سو، ايران به خود نديده بود. از فردای جنگ، جريان تخريب همچنان ادامه يافته است: گسترش اقتصاد مصرف محور و هزينه کردن ۲۷۰ ميليارد دلار در مدت ۴ سال حکوت احمدی نژاد و فرار مغزها و سرمايه ها و بی محل شدن دانش و فن در اقتصاد مصرف محور و...
بديهی است که تخريب سازمان يافته نيروهای محرکه توجيه می خواهد و اين توجيه حاصل انطباق انديشه راهنما با تخريب روز افزون است: دولت ولايت مطلقه فقيه می بايد زمينه را برای حضور حضرت مهدی (عجج) فراهم کند!. اين همان باور ديرين است که، بنابر آن، ويرانی بر ويرانی و فساد بر فساد افزودن، سبب می شود، زمان ظهور امام زمان نزديک بگردد. و نيز، «ايران قدرت منطقه» گشته است، نيز بکار توجيه تخريب نيروهای محرکه می آيد. بديهی است، ايران فرصت آن را يافته است که توانائی از سر گيرد و در جهان صاحب نقش بگردد، اما تخريب نيروهای محرکه سوختن اين فرصت است و توان از ايران می ستاند.
۱۰ - بيان آزادی افق انديشه و عمل انسان را باز می کند و به جامعه امکان می دهد نظام اجتماعی خود را باز و عرصه فعاليت نيروهای محرکه بگرداند. به يمن اين بيان، از جمله، تدابير اقتصادی سنجيده و بکار برده شدند تا که اقتصاد مصرف محور جای به اقتصاد توليد محور بسپارد. قلمروهای مختلف سياسی و اقتصادی و اجتماعی (آزاد و حقوق مند شناختن زن و برداشتن مرزهای قومی و ايلی و... ) و فرهنگی، فراخناهای خلاقيت انسان گشتند. اما با گرايش به استبداد، بيان قدرتی که در کار می آمد، «اقتصاد را مال خر» می شناخت و فعاليت سياسی و اقتصادی و اجتماعی ناسازگار با ولايت فقيه را که در سير به ولايت مطلقه بود، ممنوع می گرداند. به ترتيبی که نه تنها دستياران «رهبر» را از هرسو محدود می کرد و می کند، بلکه نظام اجتماعی را نيز زندان ايرانيان می ساخت و می سازد. توجيه گر زندگی در اين زندان، ترسها هستند. از اين رو، وقتی بيان قدرت، توجيه گر يکی در برابر همه (ولايت مطلقه صاحب اختيار جان و مال و ناموس مردم) گشت، مجموعه ای از ترسها، فراخنای زندگی را به تنگنائی بدل کرده است که، در آن، ايرانيان نه زندگی که مرگ تدريجی را روش کرده اند.
۱۱ – بيان آزادی، استقلال و آزادی انسان را بدو باز می گرداند و اين انسان، توان خود برانيگختن را باز می جويد. با جانشين کردن ولايت فقيه و روی نهادن آن به ولايت مطلقه، خود برانگيختن جای به «رهبر» بر انگيختن می سپارد: انقلاب را جمهور مردم، بدون اطلاع و اجازه آقای خمينی کردند. از زمانی که بيراهه قدرتمداری، را خمينی در پيش گرفت، بنا بر تاريخی که جعل استبداديان است، مردم به فرمان او انقلاب کرده اند!. به استناد اين جعل، استبداديان خرافه ای ساختند که بنا بر آن، عمل به رأی خود موجب رفتن به جهنم می شود اما عمل به دستور «رهبر»، حتی اگر دستور ارتکاب گناه باشد، سبب رفتن به بهشت می شود. در حال حاضر، بزرگ ترين و مرگبار ترين ترس ها، ترس از خود برانگيختن و ابتکار است. بيان قدرتی که توجيه گر اين ترس است، قدرت «رهبر» را صالح و عمل مخالف با او را طالح، می شناسد.
۱۲ – بيان آزادی دانش محور و عقل آزاد پرور است. بيگانه کردن آن بيان در بيان قدرت، با جانشين کردن علم با ظن و قدرتمدار کردن عقل و ترويج خرافه ها، ميسر می شود. از اين رو، به تدريج که قدرت ميل به يافتن صفت مطلق می کند، از علم خالی تر و از ظن پر تر، از مراجعه به عقل آزاد نا توان تر و به بخت و اقبال و خرافه راغب تر می شود. چرا که انسان غافل از توانائی و ترسان از ابتکار و در بند نياز، تقدير قدرت را بر تدبير انسان مقدم می کند و بسا از تدبير می ترسد و به انتظار تقدير می نشيند. از اين رو است که در جريان از خود بيگانه شدن بيان آزادی در بيان قدرت و انحطاط اين بيان در ولايت مطلقه فقيه، تقدم تقدير قدرت بر تدبير انسان، مطلق گشت: از هرچه دشمن گفت می بايد وارونه آن کرد (قول آقای خمينی ) تا «ما مأمور به ادامه جنگيم» و از آن، تا «سرکشيدن جام زهر» پذيرفتن قطعنامه شورای امنيت و از آن، تا بحران اتمی، به روشنی، گزارش می کنند که پندار و کردار حاکمان، يکسره واکنش، يعنی ترجمان تقدم تقدير قدرت بر تدبير انسان است.
۱۳ - بنا بر بيان آزادی، دليل هر عمل در خود آن عمل است. هر عمل آزاد، بيانگر استقلال عمل کننده نيز هست. در جريان باز سازی استبداد، بيان قدرتی جانشين می شد که دليل هر عمل را در بيرون آن و عمل را ترجمان قدرت آمر بر عمل کننده می شناخت: دليل ولايت مطلقه فقيه – که چيزی بيشتر از شرک است زيرا «رهبر» را نماد قدرت (= زور) می کند که حتی می تواند توحيد را نيز تعطيل کند - نه در خود نظر که در قول آقای خمينی است. گرچه گروگانگيری نقض استقلال ايران از رهگذر محور کردن قدرت امريکا در سياست داخلی و خارجی ايران بود، اما چون آقای خمينی آن را انقلاب دوم می خواند، ديگرکسی نبايد دليل حق يا ناحق بودنش را در خود آن بجويد. جنگ که ناقض حق حيات و حق صلح و ديگر حقوق انسان و حقوق ملی است، نعمت شد. زيرا آقای خمينی آن را نعمت خواند. کسی حق چون و چرا در باره جنگ و ادامه آن نداشت. وقتی هم آقای خمينی جام زهر سر کشيد، چون و چرا کردن را بر همگان ممنوع کرد. و... و تا امروز، به کسی اجازه داده نشده است. در باره «اتم»، دليل را در کاری بجويد که مردم حق اطلاع از چند و چونش را نيز ندارند. دليل حقانيت آن قول «رهبر» است.
و چون قول «رهبر» فصل الخطاب است و او است که سياست های داخلی و خارجی و اقتصادی و... را معين می کند، در دستگاه دولت، هيچ مقامی استقلال عمل ندارد. زيرا بنا بر ولايت مطلقه، رهبری از آن «رهبر» است. از اين رو است که هر بيان قدرتی، بميزانی که به بيان قدرت فراگير نزديک می شود، عامل تعطيل انديشه و سرانجام عدم انديشيدن می گردد. «رهبر» و دستياران او نيز توان انديشيدن از دست می دهند. چرا که ولايت مطلقه فقيه، در امر و نهی ناچيز می شود و تابعيت از آن، محلی برای انديشيدن باقی نمی گذارد. از اين رو است که نزديکی و دوری هر رژيم را از مرگ، انديشه راهنمای آن بدست می دهد.و
۱۴ - امور واقع بالا ما را از اين واقعيت آگاه می کند که اصل راهنمای بيان آزادی، موازنه عدمی است. ترجمان اين اصل، در چهار بعد سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، توحيد است: ولايت جمهور مردم، برخورداری برابر همگان از امکانها و از ميان برخاستن تبعيض ها و... ترجمان توحيد اجتماعی و اقتصادی و سياسی و فرهنگی هستند. بيگانگی با بيان آزادی، آغاز می گيرد با جانشين کردن ثنويت به جای توحيد: دو گانگی رهبر با جامعه و يگانگی او با قدرت. با صدور حکم نخست وزيری آقای مهندس بازرگان، آقای خمينی خويشتن را به جريانی سپرد که او را تا دم زدن از ولايت مطلقه فقيه، برد. بر هر ايرانی و غير ايرانی است که در اين دو گانگی تأمل کند: اين دو گانگی، دوگانگی قدرت با انسان بمثابه حيات حقوق مند است. آقای خمينی نيز، بمثابه انسان، قربانی اين دو گانگی و آلت فعل قدرت فعال مايشاء شد. اصل اطاعت مطلق از قدرت، اصلی نيست که «رهبر» از آن مستثنی باشد. همانطور که آقای خمينی خود گفته است، ولايت مطلقه فقيه مقدم بر احکام دين و مسلط بر آنها است. بقول آقای موسوی خوئينی ها، بنا بر ضرورت، واجبها را می بايد ترک و حرامها را می بايد مرتکب شد. بيان قدرتی که عمل نکردن به حق و عمل کردن به ناحق را توجيه می کند و فزونی گرفتن ناحق ها که به عمل در می آيند را، بخاطر «حفظ نظام» واجب می گرداند، در حقيقت، زندگی است که حرام و مرگ است که واجب می کند. رژيم نيز خود محکوم به اين حکم است. از اين رو، ميزان ناحق ها که واجب می شوند(دروغ، نيرنگ، خشونتها، تجاوزها به حقوق و...) ما را از نزديک شدن رژيم به آستانه مرگ آگاه می کند.
۱۵ – بيان آزادی در بيان قدرت از خود بيگانه می شود وقتی تغييرهای بالا را می کند. مجموعه اين تغييرها، رهبری همگانی (ولايت جمهور مردم) را با رهبری يک فرد جانشين می کنند. اين فرد، نماد قدرت (= زور) و يا راست بخواهی آلت قدرت می شود. چرا که نيروهای محرکه را از زندگی می ستاند و به زور مرگ آور بدل می کند و بدان نقش اول را در هر چهار بعد سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و نيز در رابطه با طبيعت می دهد. در نتيجه، جهت عمومی را از زيندگی به ميرندگی تغيير می دهد.
بدين قرار، هر بيان قدرتی مجموعه ای از اجزاء است که در خود، نظام اجتماعی يک جامعه و بنا بر اين، رهبری و روش اصلی او و جهت و هدفی که نيروهای محرکه پيدا می کنند، يعنی اندازه ويران شدن و ويران کردن اين نيروها را شفاف، گزارش می کنند. بيان قدرت راهنمای ولايت مطلقه فقيه، ميزان تخريب را بدانحد افزايش داده است که ميان ادامه حيات ملی و ادامه حيات رژيم، تضاد قطعی پديد آورده است. آن قول که می گفت: بخاطر اسلام چه باک اگر ايران از ميان برود، امروز، بيانگر تضاد عينی حيات ملی و حيات رژيم گشته است. جنبش برای نجات حيات ملی ديگر امری نيست که بتوان از قيام به آن طفره رفت. از اين ديدگاه است که می بايد، در تحريم «انتخابات» نگريست و آن را اظهار عزم ملی به بازجستن راه زندگی دانست و کرد.
در حقيقت، با اين که رژيم در آستانه مرگ است، اما ماجرای مرگ سليمان و ترس مردم از نزديک شدن به او، حتی برای تحقيق از زنده يا مرده بودن او، به ما می گويد: هرگاه جامعه ای بر ترس های خود غلبه نکند، رژيم در آستانه مرگ می تواند همچنان ريشه های حيات ملی را بخشکاند. در نوبتی ديگر، به اين امر و دو پرسش ديگر می پردازم.





















Copyright: gooya.com 2016