دوشنبه 5 مرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گزارش ديگری از تظاهرات شنبه در ميدان ونک

روز شنبه ۳/۵/۸۸ روز همبستگی ملی. ميدان ونک. گردهمايی . جوانان ، دختر و پسر، پير و جوان، کوچک و بزرگ و جالب تر اينکه خانمهايی در حال خريد نان و سبزی بی اينکه نيازی به آنها داشته باشند، تنها برای حضور در خيابان چه بسا بار سنگين بهانه هايشان را چندين بار در مسير تعيين شده با خود بکشانند! اما مهم نيست، بودن و ماندن در جمع همدردان و ياران خود دليل فراموشی سنگينی بارهاست ...
دختران کتانی پوش و پسرانی که شايد هنوز جوانی نکرده اند. دست در دست هم با لبخند و مشت هايی که جرئت ندارند زياد بالا ببرند. نشان دادن علامت پيروزی و نوارهای سبز رنگ روی مچ دست که در مواردی هم استتار شده اند. کوله پشتی و ماسک های آويزان روی گوش تا زير چانه برای روز مبادا – روز مبادای ما گاز اشک آور و دود است!- هنوز خيابان از قدم منحوس لباس شخصی ها و چماقداران پر نشده بود. می‌شد به راحتی الله اکبر و مرگ بر ديکتاتور گفت. می‌شد فرياد زد. جمعيت کوچک و جوان همينطور پيش می‌رفت. مردم از صدای الله و اکبر و شعار به پشت بام ها و بالکن ها ريختند. بعد به ميان تظاهر کنندگان رفتند. عده بيشتر شده بود. برادرم می‌گفت به دختر سيزده چهارده ساله ای که به سوی جمعيت می‌دويد گفتيم مواظب باش نرو . گفت : "به من نگيد نرو، انقدر ميرم تا اينارو به زار بيارم!"



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ماشين ها بوق می‌زدند و با جمعيت همصدا می‌شدند. شايد يکساعتی به همين منوال گذشت. تماشای حضورشان در عين ترس از وقوع فاجعه، شادی آور نيز بود. تا اينکه ... بوی گندی پيچيد، آسمان سياه شد. رنگ سبز روشن تبديل شد به سبز آميخته با قهوه ای و سياه و رنگهای در هم و برهمی از نوع لجن ! ناگهان از کجا آمدند ! نمی‌دانم. شايد از آسمان فرو می‌ريزند ! شايد سنگ هايی هستند که در هنگام پائين آمدن از آسمان يکباره با قدرت خدايشان تبديل به انسان که نه، حيوان هم نه،... چه بگويم ... تبديل به هيولاهای تشنه ای می‌شوندکه فقط خون انسان سيرابشان می‌کند . باتوم و چوب در دست. چوب های بلند و قطور. از چهارده ساله تا هفتاد ساله. بی هيچ نظم و هيچ معياری در انتخابشان توسط مثلا" سازمان يا فرمانده شان – زدن و کشتن مردم که معيار نمی خواهد- مشتی بی آبرو، بی شرم، بی وجدان، به پياده روها ريختند، با موتور ، باتوم ها و چوبهايشان را در دست می‌چرخاندند و به هر عابری که می‌رسيد می‌زدند. عده ای نيز به خيابان ريختند و پسر جوانی را که در حال شعار دادن بود گرفتند، با لگد و مشت به جانش افتادند. ضربه باتوم ها امانش ندادند. به زمين افتاد، غرق در خون و عرق، چشمانش ورم کردند، دهانش پر از خون بود، دستی جنايتکار و کثيف ، روئيده از لجنزار، سر پسر را از پشت گرفت و انقدر روی آسفالت خيابان کوبيد که از حال رفت. ماشين مرگ آمد، دست و پايش را گرفتند و در ماشين انداختند. می‌گفتند پسرک حتما" مرده است ! دوستانش فرياد می‌زدند. بغض کرده بودند. نتوانستند کاری برايش بکنند. نتوانستند... پسر جوان ديگری در حاليکه داشت از اين فجايع با تلفن همراهش فيلمبرداری می کرد، تا خواست فرار کند دستگير شد، به زور کتک و چماق و با دستهای بسته بردند تا بفهمد موبايل دوربين دار داشتن، آنهم در اين آشفته بازار چه مزه ای دارد !!!
دخترها می‌ترسيدند و جيغ می‌زدند . به سرعت می‌دويدند. سوار ماشين ها می‌شدند. چندتايی گريه می‌کردند و می‌گفتند: " نکنه شناسايی شديم ! " دختر جوانی با موهای بلندش که از زير شالش بيرون بود نيز از کتک و باتوم بی نصيب نماند، دست کثيف ديگری موهای بلند و خوشرنگ دخترک را دور مچ خود پيچيد ، عقده هايش انگار بيشتر سر باز کردند! لگدی به کمر دختر زد و داخل ماشين پرتابش کرد! او را هم بردند ، به ناکجا آبادی که لابد بعد از چند روز جنازه هايی تکه و پاره از آن بيرون می‌آيد و تحويل جامعه و امت اسلام و مسلمين می‌شود !!! خيابان خلوت شد، سرو صدا خوابيد. بوق زدن هم ممنوع ! همه چيز، همه چيز ممنوع ! عده ای گفتند: " جانهايمان را که از سر راه نياورده‌ايم. " درست گفتند. حيف نيست جان آدم را اينطور بگيرند !؟ چند روز بعد دوباره سوگواری، دوباره داغ و اشک و دوباره پدر و مادرانی با دلهايی پر از انتقام و نفرت و نگاههايی پر از حسرت به تصوير فرزندانشان، فرزندانی که در اين آب و خاک به دنيا آمدند، برای اين آب و خاک مبارزه کردند و کشته شدند و شگفتا که اين امت مومن و حقير !!! از جسد های خاکی و بی آزار هم می‌ترسند. مراسم ختم و مسجد و تسليت و ... هرگز. اگر فکر کردند اشک ها درخفا ريخته می‌شود و مزارها مخفی می‌ماند، کور خوانده اند. دور نيست اين راه، تاريک هم نيست...


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016