پنجشنبه 22 مرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

زنان زندانی و کيفرخواستی عليه تاريخ بيداری ايرانيان، نوشين احمدی خراسانی، مدرسه فمينيستی

مدرسه فمينيستی: نمی خواهم از «ژيلا بنی يعقوب» بگويم که چگونه او را شبانه به همراه همسرش (بهمن احمدی امويی) از خانه به زندان افکندند و بيش از ۵۰ روز است که نااميد از آزادی شان روز را شب می کنيم. ژيلايی که در سرزمينی که روز خبرنگار را جشن می گيرند، گويا جرم اش روزنامه نويسی با ديدگاهی جنسيتی و برابری خواه و اعتقاد به روش های صلح آميز برای «تغيير» است.

نمی خواهم از «هاله سحابی» بگويم که پرسش غمناک هر شب من و ما اين است که چگونه زنی ۵۴ ساله که سرش به ضرب باتوم شکافته و با وجود بيماری ديابت در زندان هايی که هر روز خبرهای دهشتناک از درون آن می شنويم، می تواند دوام آورد. هاله سحابی زنی با ايمان که گويا جرم اش جستجوگری در متون مقدس برای دستيابی به روزنه هايی از برابری انسانها است.

نمی خواهم از «شيوا نظرآهاری» بگويم که مادرش هر دوشنبه بی تاب و دلتنگ به در زندان اوين می رود تا شايد به او هم اجازه ملاقاتی بدهند اما هربار با لحنی سرد و عبوس روبرو می شود: «شيوا ممنوع ملاقات است»، و مادر رنجديده شيوا نااميد و درهم شکسته با جگری آتش گرفته از اين همه بی مهری به خانه باز می گردد. به خانه ای که جای خالی شيوا قلب هر مادری را به درد می آورد. شيوا نظرآهاری که شور و اشتياق جوانی اش برای کسب عدالت او را به دنبال کودکانی بی پناه تا اعماق شهر بی قواره تهران برده است.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


نمی خواهم از «کاوه مظفری» بگويم که چگونه او را به خاطر احساس مسئوليتی که نسبت به مادر همسرش داشته و گويا اين احساس مسئوليت را «بی موقع» و در روز ۱۸ تير بروز داده و به همين سبب در خيابان، شکارش کرده اند . مرد جوانی که به عدالت جنسيتی باوری عميق دارد و سعی می کند برابری خواهی را در جامعه مردسالار ايران متبلور سازد.

نمی خواهم از گروه پرشمار مردان برابری خواهی همچون «بهمن احمدی امويی»، «کيوان صميمی»، «عبدالفتاح سلطانی»، «مسعود باستانی»، «احمد زيدآبادی»، «محمدعلی دادخواه» و يا «عبدالله مومنی» و... که امروز در زندان و تحت فشار بسر می برند سخن بگويم، مردانی که سعی می کنند برخلاف فرهنگ مردسالار مسلط بر جامعه رفتار کنند. به راستی سخن گفتن از فرزندان عبدالله مومنی دردناک است هنگامی که می شنويم آن ها از پس هفته ها بی خبری وقتی بالاخره اجازه ملاقات با پدرشان را می يابند، از ديدن چهره تخريب شده پدر، به وحشت می افتند و از ته دل گريه می کنند.

نمی خواهم از مهسا امرآبادی بگويم که چگونه مادرش را تهديد می کنند که چرا «شايعه کرده که دخترش باردار است» چون می دانم اين هم بهانه ای است برای آن که خانواده مهسا را مانند ديگر خانواده های زندانيان سياسی، به سکوت وادارند. به راستی چه فرقی می کند که مهسای جوان کودکی در رحم داشته باشد يا نداشته باشد. مهم «واقعيت» يا «شايعه» بارداری مهسا نيست، مهم آن است که اين خانواده ها به هر بهانه و به هر دليلی همراه با فرزندان شان تهديد می شوند و رنج می برند. آنان را با بهانه و بی بهانه می ترسانند و رنج می دهند تا لابد هنگامی که فرزندان شان از زندان بيرون می آيند به جای «کنترلی بيرونی» به «کنترلی درون خانوادگی» گرفتار شوند.

از صدها و صدها زندانی ديگر هم نمی خواهم سخن بگويم که «آيا مقابل دوربين صدا و سيما عليه عقايد انسانی خود اعتراف می کنند يا نمی کنند» (به راستی چه اهميتی دارد که فيلم ها و نمايشنامه ها، آخرش چه می شود!) می خواهم از «سعيده کردی نژاد» بگويم، دختر جوان گمنامی که حتا عکسی از او وجود ندارد که لااقل بتوانم تصوير چهره واقعی او را کمی با تصاوير ذهنی ام عجين سازم. با سعيده کردی نژاد مانند ده ها زن زندانی نام ناآشنا، آشنايی ندارم اما به سبک و سياق ژيلا بنی يعقوب می خواهم از او سخن بگويم چون می دانم که اگر بر دست و پای ژيلا بنی يعقوب زنجير نبود حتما او نيز به پرداختن و گفتن از «دوست و آشناها» اکتفا نمی کرد و به دنبال «افراد غريبه» و گمنامی که هيچ حامی و آشنايی در پايتخت ندارند می گشت تا وظيفه روزنامه نگاری و تعهد اجتماعی اش را انجام دهد..

از سعيده کردی نژاد هيچ شناختی ندارم اما با اندک اطلاعاتی که پس از يک ماه و نيم که از بازداشت او در زندان اوين می گذرد متوجه شده ام که او از شهرستانی دور و از اعماق منطقه ای تفته و سوزان می آيد که فرهنگ پدرسالاری و «قتل های ناموسی» در آن جا بيداد می کند، و از همين روست که نمی توانم از فکرش خلاصی بيابم. چراکه اين دختر جوان در تصاوير ذهنی ام به نماد همه دختران جوان شهرستانی تبديل شده که لابد از هزار توی مناسبات خشن پدرسالار جامعه، خود را اندکی بالا کشيده اند.

شنيده ام سعيده دانشجوی فوق ليسانس رشته اقتصاد در تهران است که از زاهدان آمده و در ميان حجم وظايف تحصيلی اش، شيطنتی کرده و به اميد روزها و سال های بهتر برای کشورش، به همراه ديگر دختران جوان همچون «زويا حسنی» (که گويی امروز در زندان است اما هيچ اطلاعی از او در دست نيست) به ستاد ۸۸ حاميان ميرحسين موسوی پيوسته است، جايی که لابد عقايد اصلاح طلبانه و روسری گل گلی «زهرا رهنورد» برايش يادآور طراوت و تغيير بوده است. اين، همه آن چيزی است که از او می دانم لابد قلب مهربان سعيده و قلب همه دختران جوانی همچون او به اندک هوای تازه ای خوش و خرم بوده است، شادمان از اندک حضورشان در عرصه ای که همواره مردانه و متعلق به بزرگان و قدرت مداران است.

احتمالا سعيده به مانند هر انسان آزاده ای، تصويری غرورآميز از چنين جسارتی داشته اما در يک چشم برهم زدن او را همراه با يک دنيا آرزو و نشاط اش در قوطی کوچک و تنگ اوين گرفتار کرده اند. سعيده ای که لابد با گذر از آن همه تنگناها و ممانعت هايی که از سوی محله و شهر و ديار (و مردان خانواده اش) داشته و توانسته برخلاف «داغ سرنوشتی که بر پيشانی اش» خورده است به جلو، به سوی آينده حرکت کند، اين دفعه اما با «پدری» بزرگ تر و خشن تر روبرو شده تا «دختر جوان» را به سرنوشت محتوم و موروثی اش، بازگرداند و اين کار را با داغ و درفش و زندان انجام داده اند.

شنيده ام، مادر سعيده از پس هزينه سفر به تهران برنمی آيد و نمی تواند چنين هزينه سنگينی را به سبد خانواده تحميل کند چون اندک اميدی هم ندارد که بتواند در پايتخت دخترش را ملاقات کند. از همين روست که اين مادر غيرپايتخت نشين هر روز فقط اشک می ريزد و از سينه پر غصه اش آه بر می کشد.

شيوه نرم و مخملی مادربزرگ ها

من به عکس سعيده، به تمام عمر در پايتخت ايران زندگی کرده ام و به موهبت پايتخت نشينی، بخش کوچکی از آرزوهايم را توانسته ام در اندک فضای گل و گشاد اين شهر بزرگ جولان بدهم، پس نمی توانم سختی ها و رنج دستيابی اين دختر شجاع و با استقامت را تا رسيدن به اين موقعيت، به راستی درک و لمس کنم اما می توانم بفهمم که حضور دخترانی جوان مانند سعيده که در مناطق پيرامونی و محروم کشور ـ و بی نصيب از امکانات موجود در پايتخت اين جهان ايرانی ـ زندگی کرده اند اما آگاهی و تعهد اجتماعی خود را اين چنين ارتقاء داده اند برای جنبش زنان چقدر غنيمت است و افتخارآفرين.

در عين حال اين را نيز می دانم که صد سال است زنان پيشرو اين مرز و بوم رنج و محنت کشيده، و همچنان دارند هزينه می پردازند تا نوه ها و نتيجه هايشان يعنی همين «سعيده کردی نژادها» بتوانند به داغ لعنت خورده بر پيشانی خود، پشت کنند و فراتر از «سرنوشت محتوم» حرکت کنند و آرزوی مشارکت در سرنوشت خود را در سر بپرورانند.

می دانم که بيش از يکصدسال پيش، زنانی همچون بی بی خانم استرآبادی ، طوبا آزموده، و... که با سختی بسيار و تحمل هزار قسم تحقير و داغ و تهمت، مدارس دخترانه را در جامعه ما بنياد گذاشتند (و اين کار بزرگ را با شيوه های مسالمت آميز و نرم و به اصطلاح «مخملی» انجام دادند)، رويای شان آن بوده که روزی «سعيده کردی نژادها» از اعماق منطقه ای سوخته و محروم و به رغم موانع رنگارنگ فرهنگی و عرفی، بتوانند روی پای خود بايستند، قامت راست کنند و به تحصيلات عاليه برسند و آنقدر آگاه و بالغ شوند که بخواهند در «تغيير مسالمت آميزسرنوشت خود و جامعه شان» مشارکت جويند.

فکر می کنم «آقايان تيم کيفرخواست نويس امروز» که در مقابل دوربين صدا و سيما، مغرورند که دادگاه های يکصد نفری از متهمان مدافع تغيير را برگزار می کنند اگر در زمان بی بی خانم استرآبادی حاضر بودند، لابد بی بی خانم و طوبا خانم و... را هم به جرم «انقلاب نرم مخملی» متهم می کردند چون می دانيم که در آن ايام آنها و تاج السلطنه ها و برخی ديگر از زنان تحول خواه، از قضا کتاب های خواهران خود را که در «جهان غرب» نوشته شده بود می خواندند. گروهی از آنان که مبارزه برای تغيير را موضوعی مشترک ميان همه زنان عالم می دانستند حتا به زنان مبارز انگليسی تلگراف می زدند و خواهان پشتيبانی آنها از ميارزات خود در مقابل استبداد حاکم بر ايران می شدند.

هر بار که کيفرخواست متهمان وقايع بعد از انتخابات را می خوانم براساس اتهامات ارائه شده در آن، بيشتر متقاعد می شوم که مردم سرزمين مان بيش از صد و پنجاه سال است که دارند «انقلاب مخملی» می کنند. به اين دليل ساده که تاريخ تمدن بشر بر اساس ارتباط فکری و مراوده های فرهنگی و تجربی انسان ها در سراسر جهان به وجود آمده و به شکوفايی رسيده است. برخلاف تصور کيفرخواست نويسان دادگاه انقلاب، ارتباط با فرهنگ «بيگانه» و ديگر تمدن ها اتفاقا باعث رشد و تعالی فرهنگ ها در همه کشورها بوده است.

احتمال می دهم که اگر «آقايان تيم کيفرخواست نويس امروز» در زمان مشروطيت می زيستند، به جای «تويتر» ، «فيس بوک» و «گوگل» و اينترنت، لابد دستگاه «تلگراف» را متهم به «کمک رسانی به انقلاب مخملی» در ايران می کردند و به جای «انگليس»، لابد ترکيه (که آن زمان محل انتشار روزنامه های مشروطه خواهان بود) متهم به دخالت در امور داخلی کشور می شد.

از محتوای مغلوط متن کيفرخواست متوجه می شويم که «پارلمان» و «مجلس شورای اسلامی» و تفکيک قوا در ايران امروز، دستامد «انقلاب مخملی» پيشينيان مان بوده است و «دانشگاه و مدرسه ای» که امروز همين آقايان «تيم کيفرخواست نويس» از آن جا مدرک گرفته اند، حاصل «انقلاب مخملی» پيشکسوت هايی همچون رشديه ها، بی بی خانم ها، طوبا آزموده ها، دولت آبادی ها و... بوده است.

اما پرسشی که در اين ميانه برايم بی پاسخ مانده اين است که چگونه کسانی که به يمن انقلاب های مخملی پدر بزرگ ها و مادربزرگ هايشان در طول صد و پنجاه سال گذشته، هم اکنون «نماينده مجلس»، مصدر پست های دولتی، يا «رييس دانشگاه» و نظاير اين موقعيت ها شده اند و از دستاوردهای «انقلاب های مخملی» پيشين، اين گونه بی مهابا بهره می برند، امروز با «انقلاب مخملی» (بخوانيد پيشرفت) در محدوده ای که نمی پسندند و با سليقه شان منطبق نيست با چنين خشونت و قساوتی مقابله می کنند؟ خشونت هايی گاه چنان شنيع و غير اخلاقی که شنيدن اخبار آن قلب هر انسانی را به درد می آورد.

جالب است که همين خشونت عنان گسيخته و رفتار سرکوبگرانه و تعرض های جنسی نسبت به زندانيان و روش های اعتراف گيری را با در اختيار گرفتن پيشرفته ترين تکنيک ها و «ابزارهای امنيتی جهان غرب» (بيگانگان) انجام می دهند.

به راستی آيا اين کيفرخواست که عليه ميليون ها ايرانی معترض به نتايج انتخابات تدوين شده، و در دادگاه های فاقد وکيل و هيئت منصفه، قرائت می شود کيفرخواستی عليه تاريخ تمدن بشری و به خصوص عليه تاريخ بيداری ايرانيان نيست؟


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016