یکشنبه 26 مهر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حرف های همسايه (۴)، عليرضا فرزان

...و من يادم می آيد يک روز، هفته دوم بعد شلوغی ها که بود و اين ها هر کاری می خواستند می کردند، داشت گريه می کرد وقتی من رسيدم و از مادرم پرسيدم چه شده، مادر گفت دوستش را گرفته بودند، آزاد شده. گفتم اين که گريه ندارد، شانس آورده ولش کرده اند، و مادر چيزی نمی گويد تا چند روز بعد که می گويد دوست خواهرت که گفتم ول کرده اند يادت می آيد؟ همه اش شش ساعت در بازداشت بوده و می گويد توی آن شش ساعت، پنج بار بهش دست درازی کرده اند، برای همين خواهرت گريه می کرد. منگ می شوم يکهو و مات

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


من توی تاريکی می دانستم در تاريکی چيزهايی هست، مثل همين الان، بيرون، در باران – چيزهايی هست، چيزهايی شکسته هست، آدم ها و ترس و قصدهاشان هست، شايد الان تندتر ببارد اين باران، يا ناگهان و تند واگيرد – و من نمی دانم.
ای کاش من يا توی تاريکی را درست می ديدم، يا اصلا خبر نداشتم که تاريکی هست.
باران يکريز می باريد.

از داستان "از روزگار رفته حکايت"
کتاب مد و مه
نوشته ابراهيم گلستان

***

ميم می نويسد خسته است و همه چيز علی السويه ست و فقط به رفتن فکر می کند و رفتن هم چيزی را عوض نمی کند و هيچ جا خانه نمی شود و کدام خانه؟ ميم می نويسد آن روزهای شلوغی که ايران نبود، مجبور بوده که ايران نباشد، فرانکفورت باشد و هيچ چيز آرام اش نمی کرده و همه اش نگران بوده و مدام خبر می گرفته و به خودش ناسزا می گفته و اينکه وقتی می دانسته اينجا همه در خيابان هايند، راه می روند در سکوت و در کنار هم، "برای آن که کنارتان باشم، می رفتم راه می رفتم توی خيابانهای غريبی که نمی شناختم و آدم ها که از کنارم رد می شدند، نگاهشان که می کردم، نگاهم که نمی کردند، فهميدم هيچ جا خانه نمی شود"؛ وقتی که اينجا ما جمع می شويم توی هفت تير، با ترس و لرز، که برويم به سمت انقلاب و من اول رفته ام به تعداد همه مان ماسک خريده ام از داروخانه و وقتی به آقای فروشنده می گويم ماسک می خواهم، می گويد چند نفريد؟ و می گويد خودش هم دلش می خواهد بيايد اما نمی تواند و می گويد مراقب باشيد و من می خندم. می رسم سر قرار، سر خردمند و می بينم که جمعيت مدام زياد می شود و روی پل عابر با دوربين های عکاسی و فيلمبرداری غلغله ای ست و سر می گردانم تا بچه ها را پيدا کنم که دارند از آن طرف می آيند و هرکس دستبندهای سبز و نشانه های ديگر را آرام آرام رو می کند و انتظار هست. انتظار اينکه حالا چه می شود و هر لحظه آبستن است چون هنوز عادت نکرده ايم، و هم را نشناخته ايم و با هم اخت نشده ايم و باور نکرده ايم و زود است و از يکديگر می پرسيم چه خواهد شد که بچه ها می رسند و می بينم که جمعيت آرام آرام از سمت هفت تير و از توی پياده رو، می آيد در خيابان و عرض خيابان را پر می کند. پاهايم هنوز از ديروز، که دوشنبه بود، درد می کند و به ح می گويم شايد اين هر روز آمدن، خسته مان کند وقتی پا نمی کشد که اين همه برود و جان آدم در می آيد و او سر تکان می دهد، چاره ی ديگری نداريم. به ميم می گويم خوب کردی رفتی خيابانهای آنجا را گز کردی که آرام شوی، اما آنچه اينجا از دست دادی... گفتم وقتی پايت را روی پلی می گذاری که تمام عمرت، بعضی وقتها هر روز، با ماشين يا هر چيز ديگری از رويش رد شده ای، و يکباره اسفالت داغش را کف پايت حس می کنی و مغازه ها و ساختمان هايی که تا ديروز با سرعت از کنارشان گذشته بودی را از آنجا می بينی، تجربه ی ديگری ست و ميم می گويد به همين می گويم خانه که آنجا نبود و هيچ جا نيست و خسته ام چون ديگر اينجا هم نيست. گفتم ما هم نمی توانستيم همه اش برويم، وقتی به خودم می آمدم پاهايم ورم کرده بود و نای پيش رفتن نداشتم که می رفتم وقتی کنارم زنی را می ديدم که از همان اول بود و معلوم بود که از اداره آمده با لباس رسمی اش و گرمايی که زير آن هست و سن و سالی به جای مادرم؛ تازه بعد هم که داريم برمی گرديم، چون ماشين را جايی حوالی هفت تير گذاشته ايم، هنوز مردم دارند از آنجا می آيند و حيرت من که اين همه آدم از کجا می جوشد که تمام نمی شود. اما ميم خسته ست و ميم يک نفر نيست و ميم نااميد است و ميم به رفتن فکر می کند، به زندگی. برای همين به مادربزرگ می گويم ديدی چه طور مسخره مان کردند مادرجان؟ و مادربزرگ می گويد تمام می شود و وقتی دست روی سرم می کشد می گويد بابات را دوماهه حامله بودم که ريختند خانه مان، آقاجونت را بردند. خواهرم می پرسد نترسيديد وقتی آمدند؟ نه مادرجان، ترس ندارد که، قبلش رفته بودند خانه حاج آقا عموت که بزرگتر از آقاجونت بود، او را گرفتند بردند، يا يادم نيست شايد بعدش بود! چند نفر بودند و آمدند توی خانه، اسلحه داشتند و تمام خانه را گشتند و وقتی می گشتند من رفتم توی صندوقخونه نشستم روی صندوقی که پر بود از عکس های مصدق و اعلاميه ها و کتابهای آقاجونت که اگر پيدا می کردند، معلوم نبود چه بلايی سرش می آوردند؛ وقتی يکی شان آمد که مرا از روی صندوق بلند کند گفتم مگر خودت زن نداری يا مادرت يادت نداده نبايد فضولی کنی توی وسايل زنانه آن هم وقتی پا به ماه است؟ آنوقت يارو، اسلحه هم داشت مادر، سرش را انداخت پايين رفت و آقاجونت را کردند توی ماشين بردند. بابات که دنيا آمد، هنوز زندان بود وقتی عموت را فرستادند خبرش بدهد که پسردار شده، از آنجا گفت اسم بابات را چه بگذاريم و تا چندماهگيش هنوز توی زندان بود. تازه بعدن هم باز گرفتندش و همه ی عموهای بابات را گرفتند و بردند؛ و من شروع می کنم به شمردن عموهای بابا، يعنی هر هفت تايشان را؟ و می گويد يکبار ديگر آمدند و همه شان را بردند و ديديم که عمو رضات برگشت، گفت توی حرم که بودم يکی از اينهايی که می آيد کتاب دعا می فروشد، امروز يک کتاب داده بود به من که پشتش از قضا عکس شاه بود و عمو رضات که همينطور بی جهت آن را گذاشته بود توی جيبش را آزاد کرده بودند. خواهرم می گويد اما اينها زن حامله را هم می برند؛ و من يادم می آيد يکروز، هفته ی دوم بعد شلوغی ها که بود و اينها هرکاری می خواستند می کردند، داشت گريه می کرد وقتی من رسيدم و از مادرم پرسيدم چه شده، مادر گفت دوستش را گرفته بودند، آزاد شده. گفتم اين که گريه ندارد، شانس آورده ولش کرده اند، و مادر چيزی نمی گويد تا چند روز بعد که می گويد دوست خواهرت که گفتم ول کرده اند يادت می آيد؟ همه اش شش ساعت در بازداشت بوده و می گويد توی آن شش ساعت، پنج بار بهش دست درازی کرده اند، برای همين خواهرت گريه می کرد. منگ می شوم يکهو و مات. مادر می گويد طفلکی پاک روانی شده و هر روز می رود بيرون توی خيابان، هرجا خبری هست و کسی جلودارش نيست و می گويد آنقدر می روم که بميرم. ياد تصوير ماهی ای می افتم که يکبار توی فيلمی ديدم که زنده بود و با چيزی به سرش می کوبيد کسی تا همانطور که زنده می ماند پولکهای نقره ای ش را بکند، تميزش کند و بعد بپزد و سسی اضافه اش کرد وقتی ماهی توی ظرف زيبا چيده شده، دهانش هنوز باز و بسته می شد به اميد آبی که نبود و همانطور زنده زنده لابد خورده می شد و من که نه دخترک را می توانم از ذهنم پاک کنم، نه ماهی را، می روم از خانه بيرون تا آنقدر دهانم را باز و بسته کنم و باز راه بروم که پاهايم بگيرد و ورم کند و هنوز نفهمم و به ميم بنويسم که اينجا هم همان حسی که تو گفتی آنجا داشتی، هست اگر حالا بروی بيرون و راه که می روی آدمها از کنارت می روند و نمی بينی شان و آنها هم تو را لابد نخواهند ديد و هرکس ماهی ی خودش را دارد در ذهنش و دخترکی دارد آنطوری. بر که می گردم می گويم چه فرق می کند چند بار توی چند ساعت، همان بار اول بس بود و باز گلويم ورم می کند از بغض. حالا هی می پرسند برای چه اينها را می نويسی؟ می گويم برای اينکه اگر تظاهر می کنيم که چيزی مان نيست، دروغ است و اگر اينطور دروغ ها را اين همه سال به خودمان نگفته بوديم حالا وضع مان اين نبود که هرکس هرچه بخواهد بگويد و کسی جلودارش نباشد و بتازد. می گويم برای اينکه حالم بد است و هرکس را می بينم همينطوری ست، گرچه نمی گويد يا نمی داند يا به روی خودش نمی آورد. می گويم که درد را بشناسيم که دوباره عادت نکنيم به زندگی با درد تازه و هی تلنباری باشيم از دردهای کهنه و نو.

به ميم می نويسم آن روزها گذشته و خاطره ای مانده که اين هم شده بهانه ای برای يک گوشه نشستن و عزا گرفتن و در خود آب شدن که خوب ياد گرفته ايم از تاريخ مان و از زندگی هايمان.

به ميم می نويسم بيش از چهل ساعت است که نخوابيده ام. آن روز گفتم بعد از اين ديگر نمی شود خنديد، حالا می گويم بعد از اين ديگر چه طور می شود خوابيد؟ نه فقط چون وقتی می خوابم هم، اين چيزها يادم که می آيد می شود خوابی که می بينم، ماهی ای و دخترکی و دهانی که مدام به هوای آب يا نفس باز و بسته می شود، و با گريه و با عرق و با ترس از خواب می پرم؛ که وقتی می خوابم با همه ی کابوسهام، فاصله می گيرم و توی اين فاصله گرفتن، بيداری ام می شود عادت کردن به آنچه اين چند ماه گذشت و عادت به سکوت و عادت به همين زندگی کردن، اگر بشود اسمش را گذاشت زندگی.

به ميم می نويسم حالم خوب نيست و همه چيز علی السويه ست و فقط به رفتن فکر می کنم و رفتن هم چيزی را عوض نمی کند که هيچ جا خانه نيست و من که فکر می کردم چه فرقی می کند اينجا يا هرجای ديگر، حالا می دانم چقدر فرق می کند خانه، يعنی خيابان ها و کوچه هايی که در آن بزرگ شده ای... کوچه ای که در خردسالی در آن فوتبال بازی کرده ای، خيابانی که در نوجوانی در آن با دوچرخه ات بارها زمين خورده ای و دماغت را شکانده، بويی غذايی که از آشپزخانه می آيد وقتی در پياده رو به سمت خانه می روی و دلت هوايی می شود، درختی که با تو در حياط بزرگ شده و آبش داده ای، مسيری که هر روز از روی پلش و از توی شلوغی ش به اداره رفته ای و يکروز...

هجده مهر هزاروسيصدوهشتادوهشت


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016