یکشنبه 17 آبان 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

مايوس‌ترم کردی خان دايی! تقی مختار

تقی مختار
در ميدان مخالفت و مبارزه با جمهوری اسلامی کهکشانی از طيف‌ها و صاحبان عقايد و نظرات و ديدگاه‌های مختلف سياسی و اجتماعی وجود دارد که در مجموع می‌توان از آن‌ها به نام "ملت ايران" ياد کرد؛ همين ملتی که امروز "جنبش سبز" را مغتنم شمرده و با حمايت و پشتيبانی از آن در نظر دارد قدرت و صلابت جنبش را افزايش داده و برای رسيدن به مقصود نهايی خود که انهدام دستگاه حکومتی موجود است از آن بهره بگيرد. اين همان "واقعيت تلخی" است که نه قدرتمندان فعلی حکومت و نه دوستان و رفقا و همفکران سی ساله آن‌ها، که امروز از عرصه سياسی حذف شده و به کناری رانده شده‌اند، می‌توانند هضم اش کنند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


آقای عطاء‌الله مهاجرانی، وزير سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی، با نوشتن يادداشتی برای پايگاه اينترنتی «شبکه جنبش راه سبز (جرس)» و نيز درج آن در وبلاگ شخصی خودشان، «مکتوب»، نسبت به مقاله دو هفته پيش من، تحت عنوان «مايوسم کردی خان دايی!»، واکنش نشان داده است. واکنش ايشان به نقدی که من بر سخنانشان در جلسه‌ای که حدود سه هفته پيش در کالج مونتگمری، در مريلند، بيان شد نوشته بودم واکنشی از جنس مقامات حکومت اسلامی بود و، در نتيجه، بيش و پيش از آن که پاسخی روشنگر و قانع کننده و يا، حتی، جوابيه‌ای انتقادی به نقد من نسبت به باورهای ايشان در خصوص «جنبش سبز» و اهداف آن باشد، به‌طرزی حيرت‌انگيز سخيف و بازاری و شعارزده و، در عين حال، سرشار از دروغ و دغل، و تهمت و افترا، و نيز تلاش در جهت تحقير و تخفيف صاحب اين قلم بود. با اين همه من از انتشار يادداشت ايشان خوشحال شدم و، چنان که ملاحظه کرديد، هفته گذشته تمام و کمال آن را در همين صفحه به چاپ رساندم(۱) تا همه کسانی که نقد من بر گفتار ايشان را خوانده بودند از واکنش ايشان بر آن نيز مطلع شوند. خوشحال شدم از اين جهت که ديدم آقای مهاجرانی در يادداشت خود تقريبا همه آنچه را که من به نقل از ايشان در نقد خود آورده بودم بار ديگر و به صراحت بيان کرده‌اند و لااقل اين نکته مسلم شد که رعايت عدل و انصاف در گزارش نظرات ايشان در مقاله پيشين من شده است. و نيز خوشحال شدم چرا که ديدم آقای مهاجرانی با لحن و قلمی که در يادداشت خود به کار برده طوری ذات آخوندی خود را بر ملا و افشا کرده است که اگر من قصد آن داشتم، در انجامش تا به اين حد موفق نمی‌شدم.

علاوه بر آقای مهاجرانی، سه تن ديگر هم نسبت به مقاله «مايوسم کردی خان دايی!» واکنش نشان دادند؛ يکيشان ـ آقای محسن خسروی ـ با درج مطلبی کوتاه در پايگاه اينترنتی «ايران امروز»، و دو نفر ديگر ـ آقايان دکتر محمد برقعی و اشکبوس طالبی ـ با ارساله نامه به «ايرانيان»(۲) که هر سه آن‌ها را هم هفته گذشته از نظرتان گذراندم. از آنجا که برخی نکات در هر چهار واکنش تکرار شده و برخی ديگر با يادداشت آقای مهاجرانی همخوانی دارد صلاح دانستم همه را يک کاسه کرده و در نوشته حاضر ابتدا به مجموع آن‌ها پاسخ دهم و سپس بپردازم به «مکتوب» آلوده به مکر آقای مهاجرانی.

آقايان خسروی، برقعی، طالبی و مهاجرانی، هر چهار نفر، از مقاله پيشين من چنين برداشت کرده‌اند که گويا تفاوت ديد و نظری بين «دو طيف از منتقدان حاکميت ايران» وجود دارد و من در شمار کسانی هستم که معتقد به «حرکت انقلابی» و «سرنگونی رژيم موجود اسلامی» می‌باشند.

آقای خسروی با اين برداشت چنين نظر می‌دهد: «در باب اصلاح و انقلاب سخن زياد گفته شده و منظور اين نوشته نيز بازگشايی دوباره اين مفاهيم نيست. آنچه مورد نظر است اين است که چرا تعدادی از دوستان همچنان سنگ انقلاب و سرنگونی سر می‌دهند بدون اين که کمی به ملزومات و تبعات آن بيانديشند... چرا دوستان راه آزموده را می‌خواهند دوباره بيازمايند و بر طبل انقلاب و سرنگونی می‌کوبند؟»

آقای دکتر برقعی با همين برداشت اين‌طور می‌نويسد: «آقای مختار با نگاهی هنرمندانه يک سخنرانی سياسی را بازگو و تحليل کرده‌اند و با بهره‌گيری از فيلم «قيصر»، ساخته مسعود کيميايی، گفته‌اند که نسل جوان ايران، که همان قيصر باشد، ديگر گوش به سخنان خان دايی... نمی‌دهد. او در مقابل اين همه ظلم و تعدی... بر پا می‌خيزد تا انتقام خون خواهر مظلوم مورد تجاوز قرار گرفته خود را بگيرد.»

آقای طالبی هم همين برداشت را کرده و در اين زمينه نوشته است: «مختار عزيز، در مقاله‌ات... آقای مهاجرانی را به خان دايی و جوانان سبزپوش اينجايی و آنجايی را به قيصر و احتمالا خودتان را هم به فيلمنامه‌نويس يا مسعود کيميايی برابر‌سازی کرده‌ايد و احتمالا راه مبارزه را هم خشونت و انتقام...»

و آقای مهاجرانی در اين رابطه اين‌طور می‌نويسد: «در سفری که به آمريکا داشتم، پس از صحبتم در... و نيز کالج مونتگمری، با موجی از پرسش‌ها و نظرها روبرو شدم... سبزی مورد نظر دوستان سرخی می‌زد و گاه سرخ سرخ بود. آنان جنبش سبز را مرحله‌ای و مقدمه‌ای برای انقلابی تازه تلقی می‌کردند که در يک کلام بساط جمهوری اسلامی را برخواهد چيد... يکی از افرادی که نقدی بر صحبت من نوشته است به صراحت می‌گويد من دارم قيصر را نااميد می‌کنم! قيصر می‌خواهد انتقام خواهر و برادرش را بگيرد، چاقوی ضامندارش را تيز کرده و در سر فرصت می‌خواهد يک يک جنايتکاران را مجازات کند.»

از ملاحظه يک چنين برداشت مشترکی که آقايان خسروی، برقعی و طالبی از مقاله پيشين من کرده‌اند زياد تعجب نکردم چرا که می‌توانم بگويم همان‌طور که شلختگی فکری و شلخته‌نويسی و آسمان و ريسمان‌بافی يکی از خصوصيات بارز خيلی از دوستان دست به قلم ماست، شلخته‌بينی و شلخته‌خوانی و فيض بردن از توهمات مبتنی بر پيش داوری به هنگام مطالعه نيز يکی ديگر از ويژگی‌های اغلب ما ايرانی‌هاست. ولی راستش انتظار اين «اشتراک برداشت» را از آقای عطاء‌الله مهاجرانی نداشتم چون پيشتر گوشم را پر کرده بودند که ايشان اهل ادب است، اهل حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی است، اهل قلم است و نويسندگی می‌کند و داستان‌نويس و رمان‌نويس است و چه و چه... و تا به حال بيست جلد کتاب منتشر کرده است. و، خب، صد البته، لابد به همين خاطر هم وزير فرهنگ حکومت اسلامی شده است. و يک چنين آدمی حکما معنی اين جملات ساده در مقاله پيشين مرا به راحتی می‌فهمد که: «قيصر جوان ما اکنون در کوره زمان پخته شده و می‌داند که چاره عدالت‌گستری و حق‌جويی انتقام‌کشی و به درک واصل کردن نابکارانی چون علی خامنه‌ای و محمود احمدی‌نژاد نيست بل که چاره در خشکاندن ريشه حکومت و نظامی است که ظلم بر جامعه و پايمال کردن حقوق مردم، و سلب آزادی‌ها و نفی کرامت و حرمت انسان را، با توسل به آيات آسمانی، رسميت قانونی داده و بر اين اساس ـ بی آن که پاسخگوی کسی باشد ـ به هر جنايتی دست می‌زند.»

آيا از اين هم روشن‌تر و ساده‌تر و روان‌تر می‌توان گفت که جوان‌های غيرتمند و به تنگ آمده ما که امروز راه افتاده‌اند تا حقشان را از اشغالگران مملکت و متجاوزين به جان و مال و روح و روان مردم بگيرند، نه قصد انقلاب و خون و خونريزی دارند و نه حتی به فکر انتقام‌گيری هستند؟ ولی آيا بروز و نمايش اين بزرگی و بزرگواری از سوی قيصرهای امروز جامعه به اين معناست که می‌توان حق و حقوق انسانی و بشری آن‌ها را، به دليل همين نرم‌خويی و نرم‌جويی، خورد و سرشان شيره ماليد؟

اگر آقای خسروی از سر شلخته‌خوانی و عدم دقت کافی در متن مقاله دچار اين پيش‌داوری شده است که من طالب خشونت و انقلابم و اگر آقای طالبی، به جهت گردشی يکصد و هشتاد درجه‌ای به سوی اصلاح‌طلبان حکومتی، گمان برده است که من خشونت‌طلب و انقلاب‌خواهم و نمی‌دانم که «بين انقلاب و اصلاح ممکن است راه سومی هم وجود داشته باشد»، حداقل هر دو اين انصاف را دارند که بدخيمی غده سرطانی حکومت موجود و لزوم جراحی و برکندن آن از پيکر جامعه ايران را تاييد می‌کنند و می‌گويند «آنچه ما همگان بر آن اتفاق نظر داريم اين است که چهارچوب نظام ايران در حال حاضر در هيچ حوزه‌ای دستآورد مثبتی برای ايرانيان ندارد؛ نه در حوزه آزادی‌های عمومی، نه سياسی و نه فرهنگی و اجتماعی و برای تغيير وضعيت کنونی هم بايد تلاش کرد (محسن خسروی).» و «مخالفت عميق و به حق تو را با جمهوری اسلامی درک می‌کنم. ايده رفتن جمهوری اسلامی را می‌پذيرم و خشم فرو‌خفته بخش‌های وسيعی از مردم ايران را با گوشت و پوست خود لمس می‌کنم (اشکبوس طالبی).» ولی آقايان برقعی و مهاجرانی حق‌طلبی و ايستادگی غيرتمندانه و بدون لکنت زبان و فارغ از «صلاح» و «مصلحت» حکومت اسلامی ـ بی‌توجه به نصايح خان دايی‌های محافظه‌کار و تاريخ مصرف گذشته ـ را بر نمی‌تابند چون هر دو خواهان تداوم و استمرار همين حکومت‌اند؛ گيرم با دو انگيزه متفاوت.

آقای برقعی انسانی مذهبی و رشد يافته در دامن فرهنگی کاملا قرآنی است و گرچه به دليل داشتن تحصيلات مدرن و دانشگاهی و معاشرت با دانشگاهيان و روشنفکران سکولار با فضاها و انديشه‌های باز و آزاد غيردينی و غيرمذهبی و غيرعقيدتی نيز آشناست، ولی تعلق خاطر ذاتی و باطنی‌اش به اسلام و قرآن تا حدی است که در بازنگری به هر پديده و هر حرکت اجتماعی ناگزير آموخته‌های جامعه‌شناسی خود را در خدمت احکام فقه شيعه گرفته و با زبانی امروزی آن پديده و آن حرکت را به جهت مذهب شيعه اثنی عشری سوق می‌دهد و در اين کار تا جايی پيش می‌رود که فی‌المثل حتی امر ناپسند صيغه را نيز با نگرشی به ظاهر جامعه‌شناسانه توجيه می‌کند. همين آقای برقعی در برخوردش به نقد من بر سخنرانی آقای مهاجرانی پس از مقدمه‌چينی در باب «نگرش هنری» من و «نگرش سياسی» آقای مهاجرانی و استخراخ دو گونه قيصر از مقاله من ـ که به زعم ايشان يکی گردنکش و انتقامجوست و ديگری نرم‌خو و مصلحت‌انديش ـ می‌نويسد: «اولی کمر به خشکانيدن ريشه اين حکومت می‌بندد و دومی با بسياری ـ نه تمام ـ تاکتيک‌های عملی آقای مهاجرانی موافقت دارد. اولی برانداز است، دومی راه مبارزه گام به گام و در درون همين نظام را دنبال می‌کند. اولی رای نمی‌دهد، دومی به دنبال گرفتن حق رای خود است. اولی هر گونه فعاليت قانونی در درون اين نظام را انحرافی می‌داند و دومی بر سر آن است که در همين نظام و با همين ساختار رييس جمهوری بر سر کار بيايد که به وعده‌های خود عمل کند و آزادی نسبی را به جامعه بدهد و در موقع لزوم و در حد توانش در مقابل رهبريت بايستد.» خب، حالا شما خيال می‌کنيد آقای برقعی خودش را به کدام يک از آن قيصرها نزديک می‌بيند و اگر قرار باشد يکی از آن دو را حمايت و پشتيبانی بکند کدام يک خواهد بود؟

آقای برقعی در مطلب انتقادی خود به مقاله من، پس از اظهار لطفی نسبت به «شيوه روزنامه‌نگاری منصفانه» و «نگاه هنرمندانه» من می‌نويسد: «اين زبان احساسی و استعاره‌ای هنرمندانه برای بيان دردها بسيار توانا است و به خوبی دردی را که ملتی از اين حکومت می‌کشد نشان می‌دهد. اما همين شيوه نگرش هنرمندانه و توانا وقتی وارد ميدان عمل سياسی می‌شود ناتوان و گنگ است زيرا صحنه سياست يعنی راه‌جويی برای رفع مشکل و همين جاست که دقت مطرح است... از اين رو نقد سخنان آقای عطاء‌الله مهاجرانی به عنوان يک سياستمدار اهل عمل زبان سياسی خود را می‌طلبد.»

از تعارفات که بگذريم، معنی اين سخنان اين است که من اهل احساس و هنرم ـ و لابد در خواب و خيال و روياها و تخيلات هنرمندانه به سر می‌برم ـ و ناگزير نمی‌توانم بر مسايل سياسی دقيق بشوم، در حالی که آقای مهاجرانی سياستمدار و اهل عمل سياسی است و در خواب و خيال هم نيست و، پس، اين‌طور بايد نتيجه گرفت که در اين‌گونه امور حق با ايشان است و بهتر است من وارد معقولات نشوم!

به اين ترتيب می‌بينيد که سمت‌گيری آقای برقعی کاملا واضح و روشن است. آقای مهاجرانی که خودش گفته است آدمی صلح‌جو و اهل تساهل است و با هر گونه خشونت و درگيری با دولت و عوامل آن موافقت ندارد. پس آقای برقعی هم به طريق اولی مثل ايشان فکر می‌کند و از اين بابت به قيصر دومی که از مقاله من استخراج کرده است اعتقاد دارد. حالا اين قيصر دوم، بر اساس شرح و تفسير آقای برقعی، چه می‌گويد و چه می‌خواهد، از قلم آقای برقعی بخوانيد: «دومی بر سر آن است که در همين نظام و با همين ساختار رييس جمهوری بر سر کار بيايد که به وعده‌های خود عمل کند و آزادی نسبی را به جامعه بدهد و در موقع لزوم و در حد توانش در مقابل رهبريت بايستد.»

نمی‌دانم خوب توجه داريد يا نه؟ جملات و عبارات فوق را دوباره و به دقت بخوانيد تا خوب متوجه بشويد که آقای برقعی و همفکرانشان از لحاظ فکری و سياسی کجا ايستاده و در کدام طرف دعوايی که امروز در جامعه ما به راه افتاده قرار دارند. آقای برقعی می‌گويد (يا بهتر است بگويم اميدوار است و آرزو می‌کند که) اين مردمی که از بعد از برگزاری انتخابات اخير با پيوستن به «جنبش سبز» به خيابان‌ها می‌آيند مقصودشان اين است که «در همين نظام» (و نه هيچ نظام احتمالی ديگری)، و «با همين ساختار» (يعنی با همين قانون اساسی بنا شده بر پايه اصول اسلام و فقه شيعه)، فقط اين رييس جمهور فعلی برود و رييس جمهور ديگری بيايد (که مسلما اگر بنا باشد در همين نظام و با همين ساختار و همين شکل و روش انتخاباتی گزيده شود، کسی جز يکی از همين مسلمين معتقد به «امام خمينی» و «انقلاب اسلامی» و «رهبر معظم» آن نمی‌تواند باشد) که «به وعده‌های خود» عمل کند (و نه اين که به خواست‌های مردم عمل کند) و يک مقدار «آزادی نسبی» (و نه همه آزادی‌ها که بشر با آن زاده می‌شود) به جامعه بدهد و «در موقع لزوم» (حالا اين که هم «موقع» و هم «لزومش» را چه کسی معلوم می‌کند امری است که فعلا در ابهام و قابل تعبير و تفسير قرآنی است)، آن هم «در حد توانش» (يعنی اگر زورش نرسيد، خب، هچ!) در مقابل رهبريت بايستد.»

آقای برقعی ظاهرا از «جنبش سبز» همين را می‌فهمد ـ يا می‌خواهد ـ و بس. اگر اين احمدی‌نژاد بد‌نهاد برود و مثلا موسوی به تازگی خوش‌نهاد شده بيايد، چهره کريه شده حکومت اسلامی عوض می‌شود؛ گشايش مختصری در امور روزمره پديد می‌آيد و مردم نفسی می‌کشند و می‌روند پی تفريحات و کسب و کارشان و غائله می‌خوابد و آقايان روحانيون هم مثل گذشته احترامشان حفظ می‌ماند. و چون همين را می‌خواهد معلوم است که با هر گونه «زياده‌خواهی» و «افزودن بار بر جنبش» مخالف است، معلوم است که با شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ايرانی» مخالف است، معلوم است که نگران درگيری و رو در رويی نهايی مردم با حکومت است، و معلوم است که نمی‌خواهد ارکان اين حکومت از هم بپاشد.

اما اگر آقای برقعی از سر ايمان و اخلاص دينی يک چنين خواست و آرزو و نظری دارد و آن را به صراحت بيان می‌کند، از واکنش مکتوب آقای مهاجرانی به مقاله من چنين بر می‌آيد که ايشان در کار دروغ و دغلند.

موضوع را نبايد بيش از اين دور زبان غلتاند و با گوشه و کنايه و يا راز و رمز بيان کرد. لازم است يک نفر بالاخره صاف و پوست کنده به اين مردمی که چشم اميد و انتظارشان به اين «جنبش سبز» است بگويد که چرا در داخل و خارج از کشور، در حالی که همه سبزپوش شده‌اند، تا اين حد بگو مگو هست و راه و هدف جنبش در مه غليظی از ابهام فرو رفته است.

آقای عطاء‌الله مهاجرانی، که خودش را سخنگو و نماينده آقای مهدی کروبی و حامی و هوادار «جنبش سبز» در اروپا می‌داند، سه هفته پيش از لندن راه افتاد آمد به واشنگتن و يک راست رفت به کنفرانس سالانه «انستيتوی واشنگتن برای سياست‌های شرق نزديک» و در آنجا برای جمعی از سياستمداران و سياستگذاران آمريکايی سخنرانی کرد. مواضع آقای مهاجرانی در اين سخنرانی طوری بوده است که يک تحليلگر روزنامه «واشنگتن پست» در مقاله‌ای که به مناسبت ديدار و گفت و گو با ايشان نوشته و روز دوشنبه اين هفته آن را در روزنامه مذکور انتشار داده است، اشاره کرده است به اين که سخنرانی آقای مهاجرانی در کنفرانس مذکور «تکرار بسياری از شعارهای احمدی‌نژاد در مورد ايالات متحده آمريکا و برنامه هسته‌ای ايران بود.» اين تحليلگر سياسی در ادامه مقاله خود نوشته است: «آقای مهاجرانی گفت کشورهايی که به دنبال توقف برنامه هسته‌ای ايران هستند خود دارای سلاح‌های هسته‌ای می‌باشند.» و به عنوان مثال از اسراييل نام برد. به نوشته اين تحليلگر آقای مهاجرانی در آن کنفرانس گفته است «تهديد احمدی‌نژاد به نابودی اسراييل با آنچه هيلاری کلينتون در جريان مبارزات انتخاباتی رياست جمهوری در مورد ايران گفته است تفاوتی ندارد» و وقتی از او (مهاجرانی) پرسيده شد که آيا به نظر وی اسراييل حق وجود و حيات دارد يا نه، او از پاسخ دادن به اين پرسش خودداری کرد. نويسنده اين مقاله در ادامه نوشته است مهاجرانی در مصاحبه‌ای پس از آن جلسه به من گفت «ما با تمام چيزهايی که احمدی‌نژاد می‌گويد مخالف نيستيم؛ نقطه اختلاف اصلی ما مساله انتخابات است که به نحو آشکاری در آن تقلب شد.»

خب، می‌بينيد که تفاوت چندانی بين آقايان عطاء‌الله مهاجرانی و محمود احمدی‌نژاد وجود ندارد و آنچه موجب بروز اختلاف بين آن‌ها شده مساله انتخابات اخير است که ظاهرا به نحو آشکاری در آن تقلب شده است؛ که اگر تقلب نمی‌شد و از ميان آقايان ميرحسين موسوی و مهدی کروبی يکيشان بر مسند قدرت می‌نشست امروز مشکل آقای مهاجرانی حل می‌شد و ايشان می‌توانست برگردد به تهران و دوباره بشود معاون رييس جمهور و يا حداقل وزير فرهنگ و ارشاد اسلامی!

آقای مهاجرانی بعد از آن کنفرانس در جلسه‌ای که در کالج مونتگمری برای ايشان ترتيب داده شده بود شرکت کرد و کوشيد به شنوندگان ايرانی خودش هم بگويد که از بابت «جنبش سبز» خيالات عوضی به سرتان نزند؛ ما در درون حکومت و بين خودمان يک خرده اختلاف‌هايی داريم که در صدد رفع و رجوع آن هستيم و اين اختلاف‌ها هم هيچ ربطی به خواست و درخواست مردم کشور ـ که از ما نيستند ـ ندارد و بهتر است زيادی هم جار و جنجال نکنيد. اين‌ها را به چه زبانی گفت؟ به همين زبانی که در واکنش ايشان به مقاله من تکرار شده است: «نهضت سبز ايران تلاشی است برای احقاق حقوق تضييع شده در انتخابات ۲۲ خرداد ماه، و نيز پيگيری آزادی فرزندان رشيد ملت ايران که به زندان افتاده‌اند و مجازات آنانی که جوانان مردم را کشته‌اند. به گمانم می‌شود بر دو مرحله مشخص تکيه کرد. اول: برکناری رييس جمهور و دولت ناشی از تقلب و کودتا. دوم: پاسخگويی رهبری درباره اقدامات و تصميم‌هايی که انجام می‌دهد. برای اين دو خواسته مشخص می‌توان از ظرفيت همين قانون اساسی موجود استفاده کرد.»

اين حرف‌ها را دوباره و سه‌باره بخوانيد تا دريابيد که چرا آقايان ميرحسين موسوی، مهدی کروبی و محمد خاتمی و دم و دنباله‌هاشان که خودشان را رهبران و يا سخنگويان و حاميان «جنبش سبز» قلمداد می‌کنند اين روزها دايما از «پيگيری اعتراض مردم نسبت به تقلب در انتخابات» سخن می‌گويند و بلافاصله هم يادآوری می‌کنند که به «امام راحل»، انقلاب اسلامی، حکومت اسلامی و قانون اساسی موجود وفادارند.

ناگفته پيداست که اگر مردم ـ چنان که مشهود است ـ در پی برچيدن بساط حکومت جور و فساد اسلامی باشند، آن وقت نه تنها موقع و مقام و امتيازهای رايج آقايان به باد فنا می‌رود بلکه محتمل است که ـ در بهترين شکل ـ کارشان به دادگاه و محاکمه و زندان هم بکشد. پس هر جور شده اين آقايان ناگزيرند در حفظ وضع موجود بکوشند و يکی از مهمترين کوشش‌هاشان هم اين باشد که با شعارهای «استقلال، آزادی، جمهوری ايرانی» و «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ايران» مخالفت ورزند و آن‌ها را بی‌معنا و خالی از محتوا بخوانند. آنان همچنين بايد اينجا و آنجا در ميان مردم ظاهر شوند، مقاله بنويسند و سخنرانی کنند و بکوشند تا به مردم بگويند که گول اين عوامل و نوکران اجنبی‌ها و در دام بيگانه افتادگان و مخالفان اسلام را که می‌خواهند بساط حکومت جمهوری اسلامی را برچينند نخوريد و کاری نکنيد که «در آينده ديگر نام و نشانی از اسلام و انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی باقی نماند.»

آقای مهاجرانی در واکنش به مقاله انتقادی من می‌نويسد: «در سفری که به آمريکا داشتم، پس از صحبتم در نشست واشنگتن انستيتوت و نيز کالج مونتگمری با موجی از پرسش‌ها و نظرها رو به رو شدم. شايد قدر مشترک پرسش‌ها و نظرها که از سوی برخی افراد متفاوتی مطرح می‌شد اين بود که، به اندازه کافی سبز نيستم.» اين سخن می‌رساند که مردم درباره «جنبش سبز» پرسش‌ها و نظرهايی دارند که با ديد آقايان و قصد و غرض آن‌ها در تضادی آشکار است؛ به حدی که ايشان احساس کرده است که در مقابل آن‌ها «به اندازه کافی» سبز نيست. اما علی‌رغم درک اين واقعيت و پی بردن به اين نکته کليدی که «سبزی مورد نظر دوستان سرخی می‌زد و گاه سرخ سرخ بود. آنان جنبش سبز را مرحله‌ای و مقدمه‌ای برای انقلابی تازه تلقی می‌کردند که در يک کلام بساط جمهوری اسلامی را بر خواهد چيد»، ايشان فورا به موضع حکومتی خود باز می‌گردد و به جای اين که تلاش کند تا ببيند مردمی که امروز رخت و لباس سبز بر تن کرده و از نشانه‌های «جنبش سبز» استفاده می‌کنند به راستی چرا در پی «برچيدن بساط حکومت اسلامی» هستند، می‌گويد: «سی سال است که مجاهدين خلق و سلطنت‌طلبان بر همين موضع پای فشرده‌اند. در واقع آنان سرخ‌اند... [و] سرخ‌ها جنبش سبز را فرصتی ديده‌اند که بر اين موج بنشينند و به مقصدی که می‌پسندند، راه يابند. شعار جمهوری ايرانی در حقيقت شعار اين گروه می‌تواند تلقی شود. می‌خواهند در آينده ديگر نام و نشانی از اسلام و انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی باقی نماند.» يعنی که آقای مهاجرانی با زدن برچسب مجاهد و سلطنت‌طلب بر پيشانی همه آن ميليون‌ها ايرانی که پنج ماه است در خيابان‌های تهران و شهرهای بزرگ ايران و دنيا جانشان را کف دست گرفته‌اند تا يک «نه بزرگ» به کليت يک حکومت استبدادی قرون وسطايی بگويند و حاکمان جنايتکار آن را از اريکه قدرت به زير بکشند، هم آن‌ها را «غيرخودی» بخواند و هم مستحق کيفر اسلامی که همان اعدام است و در مورد کسانی که امنيت نظام را به خطر می‌اندازند جاری و ساری است.

آقای مهاجرانی ولی اين را هم کافی نمی‌بيند و برای تکميل پرونده کسانی که در پی برچيدن نظام مطلوب ايشان هستند، به جلد شريعتمداری «کيهان» فرو می‌رود و می‌نويسد: «اين رويکرد، از آنجا که می‌داند چنين هدفی به آسانی به دست نمی‌آيد، می‌کوشد حمايت آمريکا و غرب را جلب کند و به زبانی سخن بگويد که به گوش آمريکا و حتی اسراييل شيرين بيايد. شعار نه غزه نه لبنان هم با چنين پنداشتی شکل گرفت.»

اين حرف‌ها، همه، از جنس همان تهمت‌ها و افتراهايی است که هر روز از زبان سيد علی خامنه‌ای و محمود احمدی‌نژاد و ديگر «مقامات» حکومت اسلامی می‌شنويم؛ به‌طوری که اگر نام آقای مهاجرانی به عنوان گوينده اين حرف‌ها را از پيشانی نوشتار ايشان حذف کنيم، بی‌گمان خواننده فکر خواهد کرد که گوينده اين سخنان خامنه‌ای يا احمدی‌نژاد است. قدر مسلم اين که مجاهدين و سلطنت‌طلب‌ها، هر دو گروه، در شمار مخالفان حکومت اسلامی هستند و مخالفتشان با آن را هم سی سال است که به انواع مختلف فرياد می‌زنند و قصد آشکار و نهايی‌شان هم سرنگونی و براندازی نظام جهنمی جمهوری اسلامی است. اما آن‌ها فقط بخشی از مردم ايران و بخشی از گروه‌های مخالف رژيم حاکم‌اند و در ميدان مخالفت و مبارزه با جمهوری اسلامی کهکشانی از طيف‌ها و صاحبان عقايد و نظرات و ديدگاه‌های مختلف سياسی و اجتماعی وجود دارد که در مجموع می‌توان از آن‌ها به نام «ملت ايران» ياد کرد؛ همين ملتی که امروز «جنبش سبز» را مغتنم شمرده و با حمايت و پشتيبانی از آن در نظر دارد قدرت و صلابت جنبش را افزايش داده و برای رسيدن به مقصود نهايی خود که انهدام دستگاه حکومتی موجود است از آن بهره بگيرد. اين همان «واقعيت تلخی» است که نه قدرتمندان فعلی حکومت و نه دوستان و رفقا و همفکران سی ساله آن‌ها، که امروز از عرصه سياسی حذف شده و به کناری رانده شده‌اند، می‌توانند هضمش کنند. و از اين روست که به انکار «واقعيت» می‌پردارند و چنين وانمود می‌کنند که اکثريت قريب به اتفاق مردم و بدنه اصلی جامعه پيرو رهبرانی چون ميرحسين موسوی و مهدی کروبی هستند و فقط «برخی افراد متفاوت» اينجا و آنجا ديده می‌شوند که «جنبش سبز را يک بهانه و فرصت می‌دانند. از اين رو می‌کوشند برای آن خط مشی و اهداف و حتی رهبری ديگری تعريف کنند.»

ترس و نگرانی آقای عطاء‌الله مهاجرانی و همفکران و هم‌نظران ايشان از همين «برخی افراد متفاوت» و کوشش پيگير و مستمرشان برای نشان دادن «راه جنبش سبز» و پر رنگ کردن خطوط قرمز آن می‌رساند که آقايان احساس می‌کنند که جنبش دارد به راه ديگری از آنچه در روز نخست مورد نظر آنان بود می‌رود و روز به روز هم گسترده‌‌تر می‌شود و کار به جايی رسيده که حالا آنان در اقليت قطعی قرار دارند و فردای «تغييرات ساختارشکن» نزديک است.

به اين ترتيب صحنه کارزار در جامعه امروز ايران روشن است: از پی سی سال و اندی حکومت جبارانه و خونريز جمعی اشغالگر که بر جان و مال و آبرو و حيثيت مردم ايران تسلط يافته‌اند، اکنون که جان مردم به لب رسيده و زمزمه‌های مخالفت تبديل به فرياد شده و جوانان غيرتمند به ميدان آمده‌اند که کار اشغالگران را يکسره کنند، ترس و وحشت بر جان حکومت افتاده و بر سر نحوه مهار مخالفت‌های فزاينده و چگونگی آرام کردن مردم بين سران رژيم اختلاف افتاده است. برخی از آنان بر اين عقيده‌اند که می‌بايد تغييراتی ظاهری و اندک، در لباس گشايشی سياسی، در جامعه ايجاد کرد و اصلاحاتی در امور جاری و نحوه حکومتداری به وجود آورد تا بتوان ارکان آن را از گزند فروپاشی نجات داد. برخی ديگر که سررشته همه امور فعلا در کف بی‌کفايت آن‌هاست از اين می‌ترسند که ايجاد «تغييراتی ظاهری و اندک، در لباس گشايشی سياسی در جامعه» و عقب‌نشينی از مواضع تند و بی‌رحمانه فعلی همان و افتادن در سراشيبی سقوط هم همان! دسته اول می‌بيند که مردم به جان آمده‌اند و عنقريب است که بساط سی ساله آن‌ها به هم بپيچد و از اين رو اصرار می‌کند که حاکمان تسليم خواست آن‌ها بشوند و برای حفظ خودشان و آن‌ها هم که شده کمی کوتاه بيايند، ولی دسته دوم که هم مزه قدرت را چشيده و هم می‌داند که با يک عقب‌نشينی تاکتيکی حتی ممکن است بلغزد و با سر به زمين بخورد، پاسخ اين تقاضا را با چنگ و دندان می‌دهد. پس، قلب حقيقت اين است که مردم آقايان را حسابی ترسانده‌اند و پايه‌های قدرت شروع کرده است به لرزيدن. قرم قرم مردم مدت‌هاست که آغاز شده تا کی به گفتن قرمساق بکشد!

حالا آقای مهاجرانی و دوستان و همفکرانشان دارند اين قرم قرم را برای ما به صورت ديگر معنا می‌کنند و می‌گويند که مردم عصبانی زير لب فحش می‌دهند چون رای انتخاباتی‌شان دزديده شده و به حساب رقيب واريز شده و قصد و غرض از آمدن به خيابان هم اين است که بپرسند «رای ما کجاست؟»

آقای مهاجرانی ظاهرا عاجز است از درک اين نکته که اگر مساله اصلی و اساسی مردمی که به «جنبش سبز» پيوسته‌اند فقط همين بازگرفتن رای‌هاشان بود و هيچ مشکل ديگری با حکومت نداشتند، مگر نمی‌توانستند همان‌طور که سی سال صبر و تحمل کرده‌اند، چهار سال ديگر هم بگذارند روی آن و منتظر بمانند تا در انتخابات آينده ـ که مطمئنا ديگر احمدی‌نژاد کانديدا نخواهد بود ـ به يکی از آقايان موسوی يا کروبی رای بدهند تا مرادشان حاصل شود و هيچ نيازی هم نباشد که با گذشت حدود پنج ماه از انتخابات همچنان به خيابان‌ها بريزند و خواهان بازگرفتن رای‌هاشان بشوند!

اين حرفی نيست که فقط من زده باشم بلکه سخنی است که بر زبان بسياری از جوانان و به ويژه روزنامه‌نگاران جوانی که در قلب حوادث هستند جاری است و من يک نمونه‌اش را در اينجا می‌آورم تا هشداری داده باشم به آقای مهاجرانی.

آقای نجات بهرامی در مقاله کوتاهی تحت عنوان «زمزمه‌هايی که فرياد شدند»، که روز دوشنبه چهار آبان در پايگاه اينترنتی «روز» منتشر شد، می‌نويسد: «شعارهايی که در روز قدس امسال از سوی مردم در تهران و شهرهای ديگر ايران طنين‌انداز شدند، شعارهايی خلق‌الساعه و محصول دسيسه دشمنان و خارجيان نبود. اين شعارها همان زمزمه‌هايی بودند که سال‌ها در محافل خصوصی و خانوادگی و در اتوبوس و تاکسی و... شنيده بوديم و در روز قدس به فرياد تبديل شده بودند. کدام ايرانی را سراغ داريد که اين زمزمه‌ها را قبل از روز قدس و حتی قبل از انتخابات منجر به کودتای ۲۲ خرداد نشنيده باشد؟! حکايت «چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است» و داستان ويرانه‌های آباد شده لبنان بعد از گذشت يک سال از جنگ حزب‌الله و اسراييل و در چادر نشستن مردم [شهر ويران شده] بم بعد از گذشت سال‌ها از [وقوع] زلزله در آن شهر را همه می‌دانند و اين واقعيت‌های عريان برای رويت، نيازی به تلاش «دشمن» ندارند. شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ايران»، و نيز شعار «مرگ بر روسيه»، از يک آگاهی سياسی بزرگ در بدنه اجتماع ايرانی حکايت دارد و تصويری از يک هيجان کور و زودگذر نمی‌تواند باشد. اين آگاهی سياسی از پس يک غفلت تاريخی بزرگ نمايان شده است که دهه‌ها بر فضای عمومی و حتی روشنفکری ايران حاکم بوده است. غفلتی که آرمان و حماسه را بر جايگاه عقلانيت سياسی نشاند و منافع ملی ايران را قربانی توهمات ايدئولوژيک خود کرد. توهم «دفاع از آرمان فلسطين» در روزگار محاصره ايران توسط دولت‌های عربی منطقه، و در زمانه‌ای که هيچ نشانه‌ای از بروز واکنش‌های مشابه از جانب طرف مقابل ديده نمی‌شود، دردی است که با تظاهر به گره خوردن اين آرمان با منافع ملی ايران هم درمان نمی‌شود.»

در مقاله قبلی نوشتم که «آقايان به واقع گرفتار مشکلی اساسی هستند و چنان در طول و عرض انقلاب و حکومت اسلامی‌شان مستغرقند که هيچ در نمی‌يابند کجا ايستاده‌اند و در ميان چه مردمی زندگی می‌کنند و اين مردم چه نگاه و چه نظری نسبت به آن‌ها و رژيم اسلامی مطلوبشان دارند.» و توضيح دادم که چون اين‌ها و پدرانشان سی سال پيش از غرفه‌های تاريک حوزه‌های دينی بيرون آمدند و کشوری را که مال همه ما بود «اشغال» کردند و ظرف همه اين سال‌ها طوری عمل کردند که گويی آن‌ها فاتح و ما مغلوبيم، روشن است که فقط با خودی‌ها و خودشانی‌ها سر و کار دارند و نمی‌دانند که در سر مردمی که به بهانه تقلب در انتخابات به اين جنبش پيوسته‌اند چه می‌گذرد.

ارايه يک نمونه ديگر از طرز فکر و تلقی و برداشت يک روزنامه‌نگار جوان ديگر در اين زمينه شايد بتواند گوشه‌های ديگری از «واقعيت جنبش سبز» را عيان کند. آقای شهاب‌الدين شيخی در بخشی از مقاله‌ای تحت عنوان «ترس از جمهوری ايرانی چرا؟» که روز پنجشنبه هفت آبان در پايگاه اينترنتی «روز» منتشر شد، چنين می‌نويسد: «...‌اين همه که تا اينجا گفته شد برای واکنش نشان دادن به واکنش عده‌ای از فعالان سياسی، از جمله جناب مهندس موسوی کانديدای معترض به نتايج انتخابات و يکی از سران فعلی اين جنبش مردمی، و يا دکتر پيمان و به ويژه دکتر مهاجرانی عزيز است. ظاهرا شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ايرانی» به مذاق اين دوستان خوش نيامده است و نسبت به آن واکنش منفی نشان داده‌اند... اين شعار چون هزاران شعار ديگر نه از سوی کسی طراحی شد و نه به دستور کسی سر داده شد. شعاری بود از جنس همين مردم و از جنس خواسته‌هاشان. مردم ايران با تيزهوشی کامل در ابتدای جنبش به شعارهای درون حاکميتی پرداختند. اتفاقا شعارهايی که در ظاهر از اجزای ذاتی اين نظام بود. شعاری چون «الله و اکبر»، «يا حسين...» و... اين‌گونه شعارهای درون حاکميتی که ادعای مذهبی بودن، آن هم از جنس شيعه آن، را دارد بدون شک بايد موجب خوشحالی اين نظام می‌شد، اما نه تنها چنين اتفاقی نيافتاد بلکه کسانی که در پشت‌بام‌ها الله و اکبر می‌گفتند در صورت شناسايی پانصد هزار تومان جريمه هم می‌شدند. اما سير برخوردهای حاکميت با حرکت آرام و مدنی مردم و به‌ويژه به نام اسلام، شيوه‌های اعتراضی مردم را نيز تغيير داد. شعار «جمهوری ايرانی» دقيقا کپی همان شعاری است که در سال ۵۷ اوج گرفت و به عنوان يگانه شعار مورد تاييد برای تغيير حکومت [سابق] شناخته شد: «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی.» اما چرا قسمت انتهايی اين شعار که ناظر بر «اسلامی» بودن نوع جمهوری است به «ايرانی» بودن تغيير يافته است؟ روشن و آشکار است آنچه در سی سال گذشته به نام اسلام بر مردم رفته است و آنچه که در اين مدت و به ويژه در توجيه نتايج اعلام شده برای انتخابات دهم رياست جمهوری به نام اسلام گفته شد، باعث آن شده که مردم از تاکيد بر اسلامی بودن به اين تعريفی که تاکنون ارايه شده روی گردانند و در واقع چون معادل بهتری برای خواسته انقلابی ۳۰ سال پيش خود نيافته‌اند همان شعار را تکرار می‌نمايند منتها بدون تاکيد بر وجه اسلامی بودن آن. از ديد من اين شعار بيش از آن که تهاجمی باشد وجه دفاعی دارد. بايد به ياد بياوريد که در اين مدت، بيش از تمام ۳۰ سال گذشته، بر عدم مشروعيت حکومت توسط رای مردم از سوی حاکمان پای فشرده شده است. بارها اعلام شد که رای مردم تزيينی بيش نيست بر مشروعيتی که آن‌ها [حکومت و حاکمان] به ادعای خود از خداوند می‌گيرند... اکنون سئوال من اين است که اگر شما قبول داريد که جامعه ايران يک جامعه اسلامی است، اگر معتقديد که حکومت برگرفته از آرا و خواسته مردم است، اگر بر اين باور هستيد که مردم ايران اکثريتشان مسلمان‌اند، چرا از شعار «جمهوری ايرانی» می‌ترسيد؟ اگر قرار است نوع حکومت در ايران جمهوری باشد و مبتنی بر آرا و خواسته‌های همين مردم، قاعدتا ريشه‌های قوانين و فرهنگ حاکم سياسی نيز برگرفته از عرف عمومی همين مردم خواهد بود که به احتمال فراوان غلظت اسلامی بودن و شيعی بودن آن بسيار بالا خواهد بود. اگر قانون برگرفته از عرف موجود جوامع است، بنا بر اين سئوال اين است که چرا از «ايرانيت» اين جمهوری می‌ترسيد؟ نکند در ذهن شما «ايرانيت» تباين و اختلافی بنيادين با «اسلاميت» دارد؟ اگر چنين است، که از ديد من نيست، حقيقتا بايد بساط بسياری از مبانی فکری را که ما و شما بر آن نرد تفکر و انديشه و تحليل می‌بازيم برچينيم و پی کار ديگر برويم. اگر چنين نيست، نمی‌دانم اين ترس و واهمه از شعاری که تنها می‌خواهد بگويد اين مدل از حکومت را که با چنين شعاری سر کار آمده نمی‌خواهم [از چيست]. در ضمن عقلانی‌تر نيز می‌نمايد که مردمی که بعد از ۳۰ سال حاضر شده‌اند از جان و آزادی و حيثيت خودشان مايه بگذارند و در اين راه خون بدهند در عين اين که از هر نوع خشونتی می‌پرهيزند، شعارشان را با [شعار] سی سال پيش خود تغيير دهند... اما صادقانه بگويم که بيش از هر چيز از موضع‌گيری آقای مهاجرانی سخت در تعجبم که چگونه شخصی چون مهاجرانی که به تبليغ تساهل و رواداری مشغول بوده و هست در مقابل دو شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ايران» و «استقلال، آزادی، جمهوری ايرانی» چنين سخت و صعب موضع گرفته است و اين شعار را و طرفداران اين شعار را به قيصرانی چاقو به دست تشبيه کرده است که می‌خواهند خون به پا کنند و انتقام خون فرمان‌های‌شان را بگيرند؟ آقای مهاجرانی چگونه شما و ديگرانی چون شما به خودتان اجازه می‌دهيد که همه کسانی را که [ممکن است] کوچکترين تفاوت ديد، آن هم تنها در يک شعار ساده، با شما داشته باشند به خشونت‌طلبی و چاقوکشی متهم نماييد. آقای مهاجرانی اگر می‌بينيد هنوز دعوای افرادی چون من و دوستان ديگر رورنامه‌نگارم بر سر امثال شما گراميان، با منتقدانتان بر سر اين است که آن‌ها می‌گويند همه شماها از يک قماشيد و ما با تمام توان در فکر تعريف تفاوت‌های نگاه شما با ديگر گروه حاکمان ۳۰ ساله جمهوری اسلامی هستيم، لطفا تلاش ما را ناکام نگذاريد. اگر شما نيز اين مردم را تنها با توسل به همين شعار به چاقوکشان و قيصرهای ضامن کشيده تشبيه نماييد راستی فرقتان با همين گروه حاکم که دقيقا به خاطر همين شعارها مردم را به باد انتقاد گرفته است و آن‌ها را از دايره خودی می‌رانند چيست؟... من به انتظار تاييد چنين شعارهايی از سوی کسانی چون آقايان مهاجرانی و ميرحسين نيستم. اما حداقل اين است که انتظار نفی خواسته‌های حقيقی و خودجوش همين مردم را نيز ندارم و هرگز نمی‌پذيرم به محض احساس تفاوت در ديد خودتان با ديگران، آن‌ها را به دايره خشونت‌ورزان برانيد و دايره تساهل و مدارا را، که همين مردمی که بيش از چهار ماه است در خيابان‌ها به سر می‌برند به من و شما و ميرحسين آموختند، حلقه تنگی بپنداريد که تنها شرط آن اين است که بايد شعارش جمهوری اسلامی و جانم فدای غزه باشد... نکته ديگری که به نظرم بايد جناب مهاجرانی عزيز مورد توجه قرار دهند اين است که اولا اين جنبش، جنبشی نيست همانند اصلاح‌طلبی دهه ۷۰ که بخواهيم برای آن رهبر و مسئول و رييس و مرئوس، آن هم از جنس حکومتی‌اش، بسازيم. اين نوع جنبش يگانه‌ترين و ناب‌ترين شکل «جنبش مردمی» است که در خيابان توسط «مردم» يعنی همان گروه موهومی که هميشه از آن‌ها صحبت به ميان می‌آيد و هرگز از آن‌ها سراغی گرفته نمی‌شود، پديد آمده است. صادقانه بگويم آقای مهاجرانی اگر تنها چهار بار در خيابان کنار اين مردم بوديد می‌دانستيد که نمی‌توان به فکر مصادره به مطلوب کردن اين جنبش بود؛ همان‌طور که مصادره به مطلوب کردن اين جنبش از سوی سلطلت‌طلب و مارکسيست و... امکان‌پذير نيست... حقيقتا از بزرگمرد و آدم باهوشی چون شما در عجبم که چگونه هنوز از اصلاح‌طلبی سخن به ميان می‌آوريد. جنبش اصلاح‌طلبی همان زمانی که حجاريان اعلام کرد «اصلاحات مرد»، حقيقتا مرد و ديگر شعار زنده‌باد اصلاحات نيز کاری نکرد. انتخابات دهم رياست جمهوری در واقع حکم تير خلاصی را برای اين جسد از کار افتاده و زخم خورده به نام اصلاحات داشت. جنبش سبز مردم ايران «جنبش تغيير» است. اما نه از جنس جنبش تغييرات ناگهانی و سريع که مردم ايران با هوشمندی از تکرار آن جلوگيری می‌کنند. مردم صبوری به خرج خواهند داد برای به بار نشستن اين جنبش اما نه از جنس صبوری برای اصلاحات و پروسه‌ای ۱۲ يا ۱۵ ساله. خواسته‌های مردم ايران نه تنها در چهارچوب اين قانون اساسی امکان برآورده شدن ندارد بلکه اگر شما همين قانون اساسی را، بدون هيچ تغييری، قبول داريد بايد عرض کنم دولت احمدی‌نژاد طبق اين قانون دولتی قانونی است. انتخابات توسط وزارت کشور انجام گرفته است. نهاد مافوقی که بايد اين انتخابات را تاييد کند شورای نگهبان است و بالاترين مقامی نيز که می‌تواند به اين حکم نفوذ ببخشد مقام رهبری است که اين حکم را تنفيذ نموده‌اند. بنا بر اين طبق اين قانون و همين سيستم دولت فعلی دولتی قانونی است. وانگهی اگر مردم ايران باز هم حاضر بودند تن به اصلاح‌طلبی بدهند به جای اين که به خيابان بيايند و رای و خواسته‌شان را با خون جوانان و عزيرانشان پيگيری کنند، می‌رفتند در خانه‌هاشان می‌نشستند و تا چهار سال ديگر صبر می‌کردند و به فکر کانديدا شدن کانديدای ديگری از اصلاح‌طلبان بودند، تا يک بار ديگر در انتخاباتی ديگر وی را به پيروزی برسانند. مردم به ميرحسين موسوی و مهدی کروبی اعتماد کرده‌اند زيرا تا‌کنون همراه مردم بوده‌اند و به پشتيبانی از خواسته‌های مردم پرداخته‌اند. گمان نبريد که اگر آن‌ها به خواسته‌های مردم پشت کنند مردم هم چنان منتظر آنان خواهند ماند. اتفاقا آقای مهاجرانی اگر نگران اين هستيد که نکند رهبری جنبش از مرکزيت فعلی خارج شود بايد به ميرحسين موسوی پيشنهاد می‌داديد اگر نمی‌خواهند با مردم هم‌داستان شوند حداقل با جنتی و احمد خاتمی و لاريجانی هم‌موضع نشوند.»

خب، با خواندن يک چنين مطالب و شنيدن حرف‌هايی از اين دست، آن هم از قلم و زبان جوان‌هايی که در دامن همين رژيم بزرگ شده‌اند، آقای مهاجرانی چه دارد که بگويد؟ می‌بينيد که همه جا صحبت از جنبشی «کاملا مردمی» است و شعارهايی که از دل زمزمه‌هايی بر می‌خيزد که مردم سال‌هاست در کوچه و خيابان و تاکسی، و يا در نشست و برخاست‌های خصوصی و خانوادگی، با هم می‌کنند. تا پيش از برگزاری انتخابات ياس و نااميدی سرتاسر جامعه ايران را فرا گرفته بود و خيلی‌ها چنان افسرده بودند که حتی خيال شرکت در انتخاباتی که «بی‌حاصل» و «بی‌نتيجه» می‌نمود را هم نداشتند، ولی وقتی سخن از «تغيير» به ميان آمد و چند روزی به مردم فرصت داده شد تا با هم سخن بگويند، جوان‌ها از اين فرصت باريک استفاده کردند و موجی راه انداختند برای حمايت از کسانی که وعده تغيير و اندکی آزادی می‌دادند. وقتی در اثر کودتای انتخاباتی همه اين اميدهای بازيافته بار ديگر بر باد رفت، آن وقت جوان‌ها ديگر تاب نياوردند و پرچم جنبش را خودشان به دست گرفتند و به خيابان آمدند تا به اين بازی موش و گربه خاتمه دهند.

ثمينا رستگاری، يک روزنامه‌نگار جوان ديگر، در مقاله‌ای تحت عنوان «ما و سرمستی اين پيروزی» که روز پنجشنبه هفت آبان در پايگاه اينترنتی «روز» انتشار يافت می‌نويسد: «کافی است روزها و سال‌های پيش از انتخابات را به ياد آوريم. آن روزهايی که تا چشم کار می‌کرد خبری از اميد نبود. برای نسل ما که انقلاب برايمان داستان شده بود و شکست اصلاحات دليل همه تلخ‌انديشی‌هامان؛ ما که در جوانی پير شده بوديم و اميدواری سالخوردگان حيرت‌زده‌مان می‌کرد، ما که در حصارهای تنهايی خودمان محبوس بوديم و حافظه‌مان پر بود از يک تاريخ کمر راست کردن و در هم شکسته شدن. ما «نمی‌توانستيم» اميدوار باشيم؛ حتی ما که تحريم را وداع کرده و از ميرحسين حمايت می‌کرديم. حمايت ما از او هيچ‌گاه تمام قد نبود. در تحريريه‌های موقتمان هميشه موقع استدلال کردن جملاتمان اين‌گونه تمام می‌شد: جنگ است ديگر آقا! فرصتی نيست، بايد برويم و رای بدهيم و انتقادهامان را به فردای روز پيروزی موکول کنيم... [روز بعد از انتخابات] به روزنامه برگشتيم. شکست باورمان نمی‌شد. ناگهان بيانيه‌ای متولد شد، بيانيه شماره يک. ميرحسين گفته بود «من تسليم اين شعبده‌بازی نمی‌شوم.» از همان روز با قامتی راست و پر غرور هوادارش شديم. از آن روز صحنه نبرد آراسته شده ميان «ما» و «آن‌ها»؛ «آن‌ها»يی که ساليان سال زير پوست اين شهر مفت و مجانی رشد کردند برای چنين روزی. آن‌ها زدند ولی ما ايستاديم؛ همچون کسانی که می‌خواهند با کتک از خانه خودشان بيرونشان کنند به زمين زير پايمان ميخکوب شديم. آن دوشنبه بزرگ فهميدم که «ما بی‌شماريم.» آن روز بزرگ ما يکديگر را پيدا کرده بوديم؛ ديواری ستبر فرو ريخته بود و ما خويشاوندان گم کرده‌مان را پس از سال‌ها پيدا کرديم... دستان هم را گرفتيم و از خيابان‌هايی که تا ديروز تک و تنها و تلخ و نااميد از آن‌ها رد می شديم گذشتيم و سرود زندگی خوانديم. پير‌زن و پير‌مرد، لنگ لنگان با ما بودند؛ تا جوان‌هايی که تا ديروز در معادلات هيچ سياستمدار و متفکری جايی نداشتند. آن روز که با غرور فرياد زديم «ايرانی می‌ميرد، ذلت نمی‌پذيرد» ايران در وجود تک تک ما معنای تازه‌ای گرفت. ايران سرزمين «ما» بود و می‌خواستيم پرچمش را پس بگيريم!... لحظه‌ای نخواستيم که «آن‌ها» نباشند، لحظه‌ای فکر انتقام در دل ما جوانه نزد، ما راه می‌رفتيم تا بودنمان را ببينند، تا حرمت زير پا گذاشته شده‌مان را احيا کنيم. پس بی‌حرمتی برايمان معنايی نداشت، نفرت در هيچ کدام از شعارهامان نبود. تمامی حق در کف ما بود، نفرت به چه کارمان می‌آمد؟... حتی اگر ميرحسين رييس جمهور می‌شد اينقدر حس پيروزی در دلمان نبود. ما توانستيم نشان دهيم که هستيم و در سرزمينمان حق حيات، حق بودن و حق تعيين سرنوشتمان را داريم. ما توانستيم نشان دهيم که ايرانی بودن ما مقدم بر تمام ايدئولوژی‌های آن‌هاست. ما مالک اين خاکيم، نه ۳۰ سال، که هزاران سال است که چنينيم... مهم نيست فردا چه خواهند کرد. آرمان و انديشه‌های ما در قالب تنگ مفاهيم کهن چپ و راست اصلاح‌طلب و اصولگرا نمی‌گنجد. ما سياست را از نو خلق کرده‌ايم. ما امروز ديگر آن جوان‌های تلخ‌انديش نيستيم. امروز تمام آنچه که ميان ما مرزی بود در هم شکسته و ما همه با هم هستيم، پس شکست برای ما مفهومی ندارد.»

آيا صدای قيصرهای امروز را نمی‌شنويد؟ همان قيصرهای غيرتمندی که ديگر «ذلت نمی‌پذيرند» و می‌خواهند همه حق و حقوقشان را از حکومت و دولت غاصب بگيرند؟ همه آن قيصرهايی که گفتم «اکنون در کوره زمان پخته شده و می‌دانند که چاره عدالت‌گستری و حق‌جويی انتقام‌کشی و به درک واصل کردن نابکارانی چون علی خامنه‌ای و محمود احمدی‌نژاد نيست بل که چاره در خشکاندن ريشه حکومت و نظامی است که ظلم بر جامعه و پايمال کردن حقوق مردم، و سلب آزادی‌ها و نفی کرامت و حرمت انسان را، با توسل به آيات آسمانی، رسميت قانونی داده و بر اين اساس ـ بی آن که پاسخگوی کسی باشد ـ به هر جنايتی دست می‌زند.»

[ادامه مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016