شنبه 2 آبان 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

مايوسم کردی خان دايی! درباره سخنرانی آقای عطاء‌‌الله مهاجرانی در واشنگتن، تقی مختار

تقی مختار
آقای مهاجرانی، آيا شما نمی‌دانيد مردم ايران با پيوستن به جنبش سبز و آمدن به خيابان‌ها و هزينه سنگين پرداختن از بابت آن به واقع چه می‌خواهند؟ خواهش می‌کنم دست از نصيحت کردن و پند و اندرز دادن به ملتی که بعد از سی سال برخاسته است تا حساب خود را با اين حکومت صاف کند برداريد. حرف‌های دوشنبه شب شما همه ما را مايوس کرد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


«قيصر»، ساخته مسعود کيميايی، شايد معروفترين فيلم تاريخ سينمای ايران باشد؛ حداقل در ميان نسلی که من به آن تعلق دارم. جمشيد مشايخی در اين فيلم نقش دايی قيصر (بهروز وثوقی) را بازی می‌کند و در دو سه صحنه آغازين فيلم که حضور دارد، از زبان خواهرزاده غيرتمند و پر دل و جگرش، «خان‌ دايی» خوانده می‌شود. در يکی از همين صحنه‌ها می‌بينيم که «خان دايی» سرگرم شاهنامه‌خوانی است که تمايل و علاقه او به پهلوانان اسطوره‌ای ما را می‌رساند. و علاوه بر اين، با احترام و حرمتی که «خان داداش» لوطی و پهلوان‌مسلک فيلم (ناصر ملک مطيعی) و برادر کوچکش قيصر در سير داستان برای او قايل می‌شوند، بيننده در می‌يابد که «خان دايی» خود در جوانی و سنين برومندی عيار و پهلوان و اهل رزم و نبرد با «ديوان و ددان» بوده است. داستان فيلم از آنجا آغاز می‌شود که خواهر جوان «خان داداش» و قيصر اقدام به خودکشی می‌کند تا از رنج تحمل بدنامی ناشی از تجاوزی که سه «نامرد» به او کرده‌اند خلاصی يابد. اول کسانی که از اين موضوع مطلع می‌شوند مادر خانواده و برادر او «خان دايی» هستند. تلاش آن‌ها به جايی نمی‌رسد و دختر از ميان می‌رود. دقايقی نمی‌گذرد که اشک و آه و ناله و ضجه مادر و «خان دايی» جايش را به نگرانی می‌دهد: وای اگر «خان داداش» از موضوع تجاوز با‌خبر شود؛ که می‌شود. معلوم است که «خان داداش» لوطی و آبرومند محل تاب اين بی‌حرمتی را نمی‌آورد و به سراغ آن سه نامرد می‌رود. مصافی خونين، نابرابر و ناجوانمردانه در می‌گيرد و در نتيجه آن «خان داداش» به ضرب چاقوهايی که از سه جهت بر تن او فرو می‌رود کشته می‌شود. او در لحظه مرگ آرزوی حضور قيصر را ـ که در سفر جنوب است ـ می‌کند و از ته جگر فرياد می‌کشد: «قيصر کجايی که داداشت رو کشتن!» از اينجاست که ماجرای اصلی فيلم آغاز می‌شود. قيصر از سفر بازمی‌گردد و از مرگ خواهر و برادر آگاه می‌شود. با تربيتی که او يافته و منشی که از «خان دايی» و «خان داداش» به ارث برده، اکنون که ناموس و اعتبار و حرمت خانواده مورد تجاوز قرار گرفته و دو مصيبت جبران‌ناپذير هم جگرش را می‌خراشد، طبيعی می‌داند که، به خونخواهی دو عزيزی که از دست داده است، پاشنه کفش‌ها را بالا بکشد، رد آن سه نامرد را بيابد و در فرصت مناسب هلاکشان کند. اما هر قدر شعله خشم و انتقام در درون قيصر زبانه بيشتری می‌کشد حزم و احتياط و ترس و نگرانی «خان دايی» بيشتر نمايان می‌شود و از بيم اين که قيصر را نيز از دست بدهند در گوش او می‌خواند که «جوان! مصيبت به ما رو آورده؛ به تو هم رحم نمی‌کنن، بسپارشون به خدا و قانون.» ولی گوش قيصر نه اين که به نصايح از سر ترس و لرز پهلوان رو به کهولت نهاده و عصا بر دست گرفته نيست، بل که در يک لحظه بغض و طغيان توامان بر جبونی و عجز او می‌خروشد که: «خان دايی، با اين حرف‌ها که می‌زنی داری منو از خودت مايوس می‌کنی!» چرا ياد از اين فيلم، و به‌خصوص ياد از شخصيت «خان دايی» در آن، کردم؟ برای اين که دوشنبه شب اين هفته، وقتی در يکی از سالن‌های اجتماعات کالج مونتگمری، در راکويل، مريلند، نشسته بودم و به حرف‌های آقای عطاء‌الله مهاجرانی گوش می‌کردم بی‌اختيار چهره در هم شکسته و قيافه درمانده و حالت ذليل «خان دايی»، در حال نصيحت کردن و پند و اندرز دادن به قيصر، در مقابلم ظاهر شد و ديدم چيزی از آن يال و کوپال و آن داستان‌های پهلوانی که ظرف بيست سال گذشته از اين «اصلاح‌طلب درجه يک» ـ که مشهور شده است به روشنفکر و اهل کتاب و قلم و آدمی نزديک به محافل ادبی و هنری داخل کشور، و کسی که در راه احقاق حقوق آنان چه و چه‌ها کرده و کارش به استيضاح در مجلس کشيده و ظاهرا مقابل رهبر و ديگر مقامات ايستاده و دست آخر هم، به نشانه اعتراض بر آنچه در حکومت اسلامی می‌گذرد، قبای وزارت از تن خارج کرده و در فضای آزاد لندن اقامت گزيده است تا از آنجا به اهل مبارزه در داخل کشور «مشاورت» بدهد ـ به گوشم رسيده نه فقط در وجنات و گفتار او مشاهده نمی‌شود بل که اين‌طور به نظر می‌رسد که، بر عکس «خان دايی» که در سن کهولت و پيری و فرتوتی از سر ضعف و احتياط ناشی از آن قصد حذر دادن قيصر از خطر را داشت، او به قصد فريب ما و دادن نشانی عوضی به جوان‌های پرشور خارج از کشور، از لندن راه افتاده و به واشنگتن آمده و پشت ميز خطابه قرار گرفته و به قيصرهايی که از سی سال تحمل خفت و حقارت و تجاوز مستمر به جسم و جان و روان خانواده بزرگ ايرانی خونشان به جوش آمده و با استفاده از هر فرصت، همپای برادران و خواهرانشان در داخل کشور، به خيابان‌ها می‌ريزند تا به هر شکل ممکن دست استبداد دينی را از قدرت و حکومت دور کرده و به جايش نظامی مردم‌سالار و باورمند به آزادی و دموکراسی و حقوق بشر را بنشانند، نصيحت فريبکارانه می‌کند که: «رنگ جنبش ما به همين سبزی است که رهبران ما در داخل کشور تعيين کرده‌اند و سبزتر از اين هم نمی‌خواهيم و نبايد بشود.» و اضافه می‌کند که: «رهبران اين جنبش آقايان ميرحسين موسوی، مهدی کروبی و محمد خاتمی هستند و ما به هيچ رهبر ديگری ـ چه در داخل و چه در خارج ـ نياز نداريم.» و ديگر اين که: «جنبش سبز ما در پی باز پس گرفتن آرای ريخته شده به صندوق‌های انتخابات اخير است و لا غير، و آن‌هايی که با اين جنبش همراه‌اند نبايد هيچ خواسته ديگری را بر اين خواست بيفزايند و بار جنبش را سنگين کنند.» ولی، البته: «چون مقام رهبری بعد از اعتراض‌های مردم نسبت به تقلب انتخاباتی مواضع سخت و تنبيهی گرفت و عده‌ای دستگير و زندانی و شکنجه شدند و يا مورد آزار و اذيت و تجاوز قرار گرفتند، و ايشان هم حاضر به قبول مسئوليت و پاسخگويی نيست، پس ما خواستار تقليل قدرت ايشان و يا حذف موقع و مقام ايشان هم هستيم.» و «همه با هم مسير اين مبارزه صلحجويانه و مسالمت‌آميز را، با پرهيز جدی از هرگونه خشونت و درگيری با دولت و عوامل آن، هر چقدر که طول بکشد، ادامه می‌دهيم تا بالاخره مظلوميت ما ثابت بشود و دولت فعلی عقب‌نشينی بکند و کنار برود و دولتی صالح و عادل بر سر کار آيد.» و «تاکيد می‌کنم که ما نبايد بر اين خواسته‌ها چيز ديگری بيفزاييم و يا شعاری به‌جز شعارهايی که توسط رهبران جنبش تعيين می‌شود بدهيم.» و دست آخر اين که: «اين را هم بدانيد که ما به دنبال جدايی دين از حکومت که هيچ، به دنبال برقراری دموکراسی هم نيستيم چون دموکراسی در کشوری مثل کشور ما فعلا ـ حتی به روزگاران ـ قابل برقراری نيست.» شنيدن اين حرف‌ها از دهان برخی که در سال‌های اخير به جمع ما غربت‌نشين‌های قديمی پيوسته‌اند و اين روزها جلو افتاده‌اند و با نوشتن مقالات و ايراد سخنرانی در گوشه و کنار دنيا خودشان را مدعی «حمايت» از جنبش سبز و به‌خصوص «پيروی از خواست مردم» در داخل کشور معرفی می‌کنند واقعا مايوس کننده است؛ به‌ويژه وقتی که اين «برخی» با تکيه به سوابق درگيری‌ها و سرشاخ شدنشان با رقبای خود در داخل حکومت اسلامی و نيز به‌کار گرفتن زبان و ادبيات مدرن و امروزی ـ و البته تکرار مکرر چند اسم دهان پر کن غربی که در عرصه‌های فلسفی، جامعه‌شناسی، آفرينش‌های هنری و ادبی، و نيز سياست، اسم و رسمی دارند ـ موفق شده‌اند يکجور پيش‌زمينه و پيش‌داوری در ذهن مخاطبانشان ايجاد کنند مبنی بر اين که طرف مبارزی روشنفکر است، با آنچه در ايران می‌گذرد موافق نيست و سعی دارد قضايا را تغيير دهد و، به گفته حافظ، طرحی نو دراندازد! اين تصوير و تصور، اما، بلافاصله پس از مطالعه هر بيانيه و مقاله و يا نشستن پای حرف هر يک از آن «برخی»‌ها که اشاره کردم، در هم ريخته و محو و باطل می‌شود و جايش را، حقا، به ياس و نااميدی مفرط می‌دهد. ياس و نااميدی از اين جهت که گويی حضرات هيچ درسی از آنچه در اين سی سال گذشته نگرفته‌اند و تنها يک «دلخوری» دارند و آن هم اين که زرنگ‌ترها و پرزورترها زير پايشان را خالی کرده و عرصه را بر آن‌ها طوری تنگ کرده‌اند که ناگزير شده‌اند از ميدان به در روند، و حالا می‌کوشند با يارگيری و سوار شدن بر دوش مردم رقبا را بترسانند و وادار به ترک قدرت کنند تا آن‌ها دوباره سررشته امور را به دست گيرند. آن‌طور که من از انبوه بيانيه‌ها، اعلاميه‌ها، نوشته‌ها، سخنان و موضع‌گيری‌ها و رفتار و کردار «رهبران» و «حاميان روشنفکر و مبارز» جنبش سبز دريافته‌ام، جوهر کلام آقايان و خانم‌ها اين است: «ما به انقلاب اسلامی و رهبر آن امام خمينی وفاداريم. ما قانون اساسی موجود و حکومت اسلامی موجود را قبول داريم. ما در پی تغيير بن و اساس سيستم موجود نيستيم. اسلام حقوق بشر خودش را دارد و دموکراسی غربی هم ـ که فقط روشی برای رسيدن به عدالت اجتماعی نسبی و احقاق حقوق بشر است ـ با فرهنگ اسلامی جامعه ما همخوانی ندارد و لذا ما آن را هدفی باطل و بيهوده می‌دانيم. مشکل ما اين است که چندتايی از آخوندها و سپاهيان و بسيجی‌های بی‌سواد و متحجر و سنتی و در عين حال متعصب و طماع، دور را از ما که باسوادتريم، امروزی‌تريم، کت و شلواری و بلوز و دامنی هستيم، گرفته‌اند و ما را هل داده‌اند به عقب و به حاشيه. ما داريم می‌بينيم حق ما از انقلابی که کرديم خورده شده و از طرف ديگر با اين فشاری که از هر لحاظ به جامعه وارد می‌شود امروز و فرداست که ملت صبر و حوصله‌اش سر برود و مردم بريزند به خيابان‌ها و بساط حکومت را به‌کلی واژگون کنند. اين است که گفتيم لازم است اصلاحاتی صورت بگيرد؛ برخی گشايش‌ها و تغييرات به‌وجود آيد تا کار به خرابی و ويرانی کل نظام نکشد. کسی به حرف‌ها و نصايح ما گوش نداد و ما بهتر دانستيم قبل از اين که رد صلاحيت بشويم در انتخابات شرکت کنيم و به اتکاء وعده برخی آزادی‌ها که به مردم خواهيم داد صندوق‌های رای را از نام خودمان پر کنيم و به اين ترتيب رقبا را پس بزنيم و قدرت و دولت را خودمان به دست بگيريم. اما اين حرامزاده‌ها در لحظه آخر با توسل به دروغ و تقلب، که ذاتی آن‌هاست، به ما رودست زدند و شبانه آرای مردم را از صندوق‌ها دزديدند و همه را به نام خودشان کردند و به ما گفتند خودتی! در نتيجه، ما و مردم هر دو کلافه شديم و حالمان گرفته شد و حالا ريخته‌ايم به خيابان که رای‌هامان را پس بگيريم، همين!» شوخی يا جدی، حرف کلی و مکرر بيان شده حضرات همين است. و اين می‌رساند که آقايان به واقع گرفتار مشکلی اساسی هستند و چنان در طول و عرض انقلاب و حکومت اسلامی‌شان مستغرقند که هيچ در‌نمی‌يابند کجا ايستاده‌اند و در ميان چه مردمی زندگی می‌کنند و اين مردم چه نگاه و چه نظری نسبت به آن‌ها و رژيم اسلامی مطلوبشان دارند. نمی‌بينند و نمی‌شوند، چرا که اين‌ها و پدرانشان سی سال پيش از غرفه‌های تاريک حوزه‌های دينی بيرون آمدند و کشوری را که مال همه ما بود «اشغال» کردند و از آن پس، به گفته بهرام بيضايی، طوری عمل کردند که گويی آن‌ها فاتح و ما مغلوبيم. ميليون‌ها ايرانی را از خانه و کاشانه خود در به در و آواره چهار گوشه عالم کردند، فرزندان را عليه پدران شوراندند، خانواده‌ها را به هم ريختند، زنان را «توسری» زدند، دختران را به زير حجاب فرستادند، زبان‌ها و سرهای معترض را بريدند، قلم‌ها را شکستند، اهل انديشه و اهل دانش را منزوی و گوشه‌نشين کردند، هنرمندان را از صحنه‌ها و پرده‌ها به پايين کشيدند، بر جان و مال مردم مسلط شدند، منابع ملی را که غنيمت يافته بودند بين خود و همدستان خود تقسيم کردند؛ و همه آنچه‌های ديگر که می‌دانيد... و در تمام اين سی سال سياه، حضرات «فاتح» گريختگان و جان به در بردگان از حکومت اسلامی را مردگان و به دست فراموشی سپرده شدگان انگاشتند و ملت باقی مانده در کشور را به ديده تحقير و تخفيف نگريستند و از اين رو تنها با خودی‌ها و خودشانی‌ها در بده بستان شدند. و حالا که در ميان برخی با برخی ديگرشان اختلاف افتاده و برای مقابله با رقيب نياز به نفرات و سياهی لشگر دارند، گرچه به سراغ ما آمده‌اند ولی هيچ از داغ دل ما خبر ندارند و می‌خواهند از ما همچون مرغ دست‌آموز يا «امت هميشه در صحنه» بهره بگيرند. اين چيزی است که آقايان در پی آنند، ولی غافلند از اين که قيصر جوان ما اکنون در کوره زمان پخته شده و می‌داند که چاره عدالت‌گستری و حق‌جويی انتقام‌کشی و به درک واصل کردن نابکارانی چون علی خامنه‌ای و محمود احمدی‌نژاد نيست بل که چاره در خشکاندن ريشه حکومت و نظامی است که ظلم بر جامعه و پايمال کردن حقوق مردم، و سلب آزادی‌ها و نفی کرامت و حرمت انسان را، با توسل به آيات آسمانی، رسميت قانونی داده و بر اين اساس ـ بی آن که پاسخگوی کسی باشد ـ به هر جنايتی دست می‌زند.
قيصرهای امروز بر خلاف قيصرهای دوره جوانی ما تحصيلکرده، دانش آموخته، جهان ديده و جهان شناخته‌اند و از اين روست که به‌جای جمهوری اسلامی جمهوری ايرانی می‌خواهند چرا که، به گفته روزنامه‌نگار جوانی به نام سعيد قاسمی‌نژاد، در مقاله «چرا جمهوری اسلامی شعار ما نيست»، که اخيرا در چند سايت اينترنتی آمده: «جمهوری اسلامی بر جمجمه انسان‌ها بنيان نهاده شده است... با نقض گسترده حقوق بشر و آزادی‌های اساسی پيوند يافته است... به جای برابری تبعيض را مژده می‌دهد: تبعيض ميان مسلمان و غيرمسلمان، ميان مومن و کافر، ميان زن و مرد، ميان شيعه و سنی، ميان باورمند به ايدئولوژی اسلام سياسی و مخالف ايدئولوژی اسلام سياسی، ميان روحانی و غيرروحانی...» قيصرهای امروز می‌دانند که «جمهوری اسلامی نظامی اصلاح‌پذير نيست و بنا بر اين دادن شعاری مغاير با جمهوری اسلامی از جانب مردم در خيابان امری طبيعی است.» و من ترديد ندارم که بسيار از مردمی که در انتخابات اخير شرکت کردند «نه فقط به حکومت جمهوری اسلامی ارادتی ندارند بلکه از صميم قلب با آن مخالفند و خواهان برچيده شدن بساط آن هستند.» قيصرهای امروز، پس از سی سال زندگی در زير فشار ناجوانمردانه حاکمان و عاملان جمهوری اسلامی با خودشان می‌گويند «حال که مجبور به زيستن زير دست همين موجود ناقص‌الخلقه هيولا‌صفت هستيم بهتر است کسی بر سر قدرت باشد که زندگی در اين زندان بزرگ را کمی قابل تحملتر کند، دقيقا همين: کمی قابل تحملتر.» اين‌ها و حرف‌های ديگر از اين دست ـ که گاه گفته و اغلب ناگفته می‌ماند ـ می‌رساند که «رهبران» و «حاميان روشنفکر و مبارز» جنبش سبز بسی دور و دورتر، و عقب و عقب‌تر، از جوان‌های امروز ايران که در سرتاسر دنيا رنگ سبز را نشانه اعتراض به وضعيت موجود گرفته و به حمايت از جنبش مردم داخل کشور پرداخته‌اند قرار دارند. آقای عطاء‌الله مهاجرانی در پاسخ به پرسش يکی از حاضران در مجلس سخنرانی خود که از او پرسيد چرا رهبران جنبش سبز در محکوميت صدور حکم اعدام برای مخالفان، به جهت اين که سلطنت طلب و مجاهد ناميده شده‌اند، تعلل می‌ورزند، به شرمندگی سر تکان داد و زير لب اميدواری داد که چنين خواهند کرد. با اين همه در ميان حيرت دستجمعی حاضران او نه تنها با حکم اعدام مخالفت نکرد بلکه عمل قصاص را نيز تلويحا تاييد کرد. اما زبان آقای مهاجرانی وقتی بند آمد که همان سئوال کننده نظر او و رهبران جنبش را درباره «جدايی دين از دولت» پرسيد. در دور اول پاسخگويی به اين پرسش و پرسش‌های ديگری که مطرح شد او از پاسخ دادن به اين سئوال کليدی به‌کلی طفره رفت و کوشيد که آن را ناشنيده بگيرد ولی وقتی در خاتمه پاسخگويی به پرسش‌ها يکی ديگر از حاضران به پرسش قبلی درباره «جدايی دين از دولت» بازگشت و به او يادآور شد که پاسخ اين پرسش را نداده است، زيرکانه لبخند زد و گفت: «پاسخ هر پرسشی را که نبايد داد!» اين تازه در حالی بود که آقای سخنران در ابتدای جلسه تمهيدی به‌کار برده و از گرداننده مجلس خواسته بود پيش از آغاز سخنرانی وی از حاضران خواسته شود چنان که کسی پرسشی يا نظری درباره جنبش سبز دارد مطرح کند تا او با فضای موجود آشنا شده و به اصطلاح «باب مجلس» سخن بگويد. اين کار انجام گرفت، اما ترفند سخنران کارگر نشد زيرا که او اساسا نه محل و نه حاضران در محل را دريافت و همچنان در اين خيال خام به سر برد که با چند شوخی کلامی و رفتار مليح و بر زبان راندن اسم‌های مشهور و تاريخ و افسانه و قصه‌های سياسی و اجتماعی مشهورتر قادر خواهد بود جمع مشتاقی را که برای شنيدن سخنانش در آن محل گرد آمده بودند مسخ و مرعوب کند! و من مانده بودم در حيرت که راستی اين آقای وزير سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی که ظاهرا چند سالی هم هست که در لندن به سر می‌برد چرا هنوز درنيافته است که همه آن تاريخ و افسانه و قصه و نام و نشان که احتمالا ذکرشان در محيط آخوندزده ايران ممکن است «روشنفکرانه و امروزی» تلقی شود، مثل نقل و نبات در کتاب‌های درسی مدارس آمريکا و اروپا کنار هم چيده شده و ايرانی‌هايی که در اينجا درس خوانده و به مدرسه رفته‌اند همه را به قول معروف «فوت آب»‌اند و بزرگترهاشان هم که سی سال است در اروپا و آمريکا زندگی می‌کنند هر روز به‌جای «کيهان» آقای شريعتمداری «لوموند» و «تايمز» و «گاردين» و «نيويورک تايمز» و «واشنگتن پست» و غيره می‌خوانند و اوقات فراغتشان را هم به جای «صدا و سيما»ی جمهوری اسلامی با تماشای هزاران برنامه تلويزيونی آزاد و آموزنده که از صدها کانال تلويزيونی مستقل پخش می‌شود پر می‌کنند و در نتيجه با اين تمهيدات آخوندی چشم‌هاشان باز نمی‌ماند! حالا اين آقا آمده بود که به ما و به قيصرهای در خارج بزرگ شده ايرانی بگويد که «جنبش سبز ما در پی باز پس گرفتن آرای ريخته شده به صندوق‌های انتخابات اخير است و لا غير، و آن‌هايی که با اين جنبش همراه‌اند نبايد هيچ خواسته ديگری را بر اين خواست بيفزايند و بار جنبش را سنگين کنند.» دلم نمی‌آيد به اين «خان دايی» تاريخ مصرف گذشته رو کنم و بگويم: «جناب وزير! ظاهرا هم در آن هفده سالی که گفتيد در دولت بوده‌ايد در خواب بوده‌ايد و هم امروز که در فراق قدرت غصه می‌خوريد. و تعجب بيشترم از اين است که مگر شما حتی سايت‌های رفقای اصلاح‌طلب خودتان را هم ملاحظه نمی‌کنيد تا ببينيد جوان‌های دور و برتان چه‌ها در آن‌ها می‌گويند و چه‌ها می‌نويسند؟ اگر نمی‌بينيد ‌ـ که لابد می‌بينيد ولی از پشت عينک سبزی که نمی‌بايد سبزتر از اين بشود ـ يک نمونه‌اش را در اينجا برای شما می‌آورم. رشيد اسماعيلی روزنامه‌نگار جوانی است که همين يکی دو روز پيش در سايت رفقای شما، در مقاله کوتاهی تحت عنوان «بازگشت آيت‌الله منتظری»، نوشته بود: «لحظه‌ای باورت نمی‌شود که داری در خيابان‌های تهران راه می‌روی و اين شعار را از حلقوم مردمی می‌شنوی که به‌رغم همه اخطارها و تهديدها و به دنبال سه ماه قتل و زندان و شکنجه و تجاوز، برای دموکراسی و حقوق بشر به خيابان‌ها آمده‌اند. مردمی که با سی سال تجربه، حالا نه تنها می‌دانند که چه نمی‌خواهند بلکه مشخص است که چه می‌خواهند.»
راستی، آقای مهاجرانی، آيا شما نمی‌دانيد مردم ايران با پيوستن به جنبش سبز و آمدن به خيابان‌ها و هزينه سنگين پرداختن از بابت آن به واقع چه می‌خواهند؟ خواهش می‌کنم دست از نصيحت کردن و پند و اندرز دادن به ملتی که بعد از سی سال برخاسته است تا حسابش را با اين حکومت صاف کند برداريد. حرف‌های دوشنبه شب شما همه ما را مايوس کرد؛ نه از راهی که در پيش گرفته‌ايم و نه از اين که جنبش سبز را حمايت می‌کنيم، بلکه از شما؛ از خود شما که حالا ديگر بهتر است برويد در کنج خانه بشنيد و شاهنامه بخوانيد. شايد اين کار روحيه جوانمردی و پهلوانی را بار ديگر در شما زنده کند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016