گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
18 دی» "عاليجناب خاکستری" تاقچه بالا میگذارد! اندر "شبهاستعفا"ی روحالله حسينيان، همنشين بهار16 دی» در برابر زرهپوشها چگونه از خود دفاع کنيم؟ دفاع از خود در برابر خشونت، خشونت نيست اوج بردباریاست، همنشين بهار 3 دی» درگذشتِ آيتالله منتظری و گوشه کنايههای مقام معظم رهبری، همنشين بهار
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! برف نو! برف نو! سلام، سلام، اندر چاپلوسی های مولانا علی معلم دامغانی، همنشين بهارزمين در دهان برف لقمه ای بيش نيست. چاپلوسی های «علی معلم دامغانی» که ريشاش دراز باد، همو که «از زمان بيدل تاکنون شاعری به توانمندیش از مادر زائيده نشده»! و قرار است «فرهنگستان هنر» را به اوج برساند و نورانی فرمايد! حالم را گرفته بود که ناگهان برف باريدن گرفت... برف نو! برف نو! سلام، سلام دارد برف میبارد... برف همنشين زمين و غمگسار درختان است، شور و شادی میآورد. برف با زيبايی و شکوه خود مرا به دوران کودکی میبرد و به ياد ميهن بُرنا و غمزدهام میاندازد که گرچه هزار بلا بر سر و رويش میبارد اما، هنوز و تا هميشه، زنده و سرپا است. لشکر برف در هوا به پرواز در آمده است. لشکر برف در هوا به پرواز در آمده و هيچ چيز و هيچکس جلودارش نيست. زمين و هرچه در آناست سمفونی مساوات مینوازد وقتی که برف میبارد. برف همه جا را بدون ذره ای تبعيض سپيد کرده و به درختان تنها و سرد، شور و گرما بخشيده است. مهماندارش زمين گرچه بارش سنگين شده اما، حسابی شنگول است چون که دمای خاک، رطوبت آن، ترکيب شيميايی و تبادلات گازی... و راز بقای همه ميهمانان زمين (که گياهان و جانداران بخش ناچيزی از آنند) به بارش برف و خواص آن بستگی دارد. وای به حال زمين و ساکنانش وقتی هوا خيلی سرد باشد و برف نبارد. در اينگونه مواقع اگر ارتفاع از سطح دريا و عرض جغرافيايی به برف امکان ندهد که به داد زمين برسد و با آن راه بيآيد، گياهان ريشهکن میشوند و همه چيز از سرما میماسد و يخ میزند. برف با خود کلی هوا میآورد و هادی ضعيفی برای گرما شناخته میشود. بههمين علت پوششی از برف میتواند سبزیهای در حال خواب مزارع را محافظت کند و در مقابل سرمای بيش از حد، جانب درختان را بگيرد که خشک نشوند. برف ذخيرة مهم آب برای خاک و پوشش گياهی و ضمناً عايقی در برابر يخبندان است. بيخود که نگفته اند: بی زَر شَوَ، اما بی برف نشو. ممکنست برای اهالی «کوهرنگ» پر از برف، چون شبها همه قدر است، شب قدر بيقدر باشد! اما، اين را «طبس» که کم بارش ترين منطقة برف ايران است، با تمام وجود حس میکند. با بارش برف آسمان و زمين يکی میشود. برف با بهم زدن فعل و انفعالات زمين، آنرا سرزنده و به روز میکند تا بهار خجسته از راه برسد، اگر از خاک سرد و تيره، سوسن و بنفشه میدمد و در دشت و دمن ياس و ياسمن سرک میکشد به برف نيز، مربوط است. برف تنها يخ زدن بخار آب در ابرها نيست، در اسطورههای ايرانی پديدهای اهورايی است. برعکس آلودگی و سياهی، «برف و سپيدی در نمادشناسی ايرانی هميشه نشانه ای فرخنده بوده است. در خوانهايی که پهلوانان آيينی از آنها میگذرند تا به پاکی و پالايش برسند برف به نمود میآيد و رخ مینمايد». دوران کودکی، آدم برفی و برفبازی، پارو کردن کوچه و پشت بام، دستهای سرمازده، کرسی، بدو بدو لبوی داغ... و بعدها... زندان شاه، انقلاب بزرگ ضدسلطنتی ...و، زمستان برفی سال ۵۷ که فرياد میزديم: زير بار ستم نمیکنيم زندگی... کودک بودم و يکروز برفی وقتی از مدرسه باز میگشتم زمين خوردم. يخ ها شکستند و با گيوه هايم افتادم در آب سرد. نمیتوانستم خودم را از زير يخها بيرون بيآورم. از سرما گريه میکردم و نمیدانستم چه کنم. پيرمرد مهربانی به ياری ام شتافت مرا بغل کرد و به در خانه امان آورد. مادرم سراسيمه و گريان هيزم آورد و آتش روشن کرد. ابتدا میگريست اما، با گرم شدن من شادی به چهره اش بازگشت. اکنون از آن برف و آن آتش و آن پيرمرد و مادر مهربانم خبری نيست که نيست. همه آب شدند اما صفای آن مرد، گرمای آن آتش، و مهر مادرم را هر بار که برف میبارد، تمام و کمال حس میکنم. کوه پُر برف دماوند بلند، پيش چشمم همچنان آيد همی با بارش برف، نه تنها به قول رودکی: « کوه پر برف دماوند بلند، پيش چشمم همچنان آيد همی» ــ خاطرات دويدم توی برف تا با او درددل کنم. جای پاها در برف مرا ياد «تذکره الاولياء» عطار و حرف «بايزيد» انداخت. «به صحرا شدم عشق باريده بود چنانچه پای به برف فرو میرود به عشق فرو میشد.» برف همچنين مرا به ياد شاهنامه، هفت خوان اسفنديار که يکی از آنها برف بود و به ويژه داستان کيخسرو میاندازد که در برف غيب شد و رستم و ديگر پهلوانان به هر دری زدند او را نيافتند. «کيخسرو هنگامیکه به بزرگترين کردار خويش دست میيازد که در بندافکندن و کشتن افراسياب تورانی است، در اوج فرمان روايی به ناگاه پادشاهی را فرو مینهد و با تنی چند از پهلوانان نامدار ايرانی به کوهی میرسد، همراهان را بدرود میگويد و در آن کوه در ميانه برف از ديدگان ناپديد میشود. بازپسين پيوند کيخسرو ( شهريار آرمانی و آيينی ايران) با جهان فرودين در برف رخ میدهد. تو گويی که برف مرز ميان گيتی و مينو است و کيخسرو با گذشتن از برف و نهان شدن در آن به جهان ديگر که جهان جان است راه میبرد.» برف دهها و صدها خاطره مربوط به خود را زنده میکند. جان دادن ميزا کوچک خان جنگلی در برف، به خون غلطيدن «پوشکين» در ميان برف، نيمايوشيج، و شعر «زردها بيخود قرمز نشدند» (که فرهاد خوانده است)، شعر برف اخوان ثالث و شاملو...، «نجوايی در حضور آيينه» نادر نادرپور، اشارات «شفيعی کدکنی» و ابتهاج و ديگران به برف... همه جلوی چشمانم سبز میشود. «ابوحاتم اَسْفِزاری»، دانشمند ايرانی در قرن يازدهم ميلادی که حدود ۴۵۰ سال پيش از «الاوس ماگنوس» سوئدی دربارة شکل متقارن بلورهای برف سخن گفته، ساختمان زيبای بلورهای يخ که شبکه ای شش پر دارد و هيچکدام شبيه همديگر نيست، سئوال با اهميت کپلر در ۱۶۱۱ ميلادی که چرا بلورهای برف (کريستال ها) همه ۶ ضلعی هستند؟ و چرا برف سفيد است؟ داستان «سفيدبرفی و هفت کوتوله» که در آن از برف برای نشان دادن پاکی (سفيدبرفی) استفاده شده، «برفی » ها، «برف پاک »کن ها که پارو به دست، دنبال پشت بام میگشتند و بارش برف برايشان رزق و روزی است تا شاعرانه و رومانتيک! پيست اسکی آبعلی، قلّة توچال و تله کابينش، برفه چال (محل ذخيرة برف )، سورتمه سواری، برفشيره (برف آميخته به شيرة انگور)، خانه اسکيموها که آب و گلش همه برف است، بهمن و بلاهای برف، جاده های بسيار خطرناک آسيای ميانه به ويژه تاجيکستان و بخصوص گردنه های طرف هندوکش، سربالايیهای هميشه برفی «پامير» اين بام جهان...، همه و همه در نظرم مجسم میشود. کوهنوردانی که لابلای برفها گم و گور شدند و در «موزه کوه» شهر «زرمت» Zermatt سوئيس فقط عکس و طنابی از آنان باقی است، کتاب «شقايق و برف» نوشته «هانری تروايا»، شعر مشهور ويليام شکسپير (سونات شماره ی ۱۸) If snow be white, why then her breasts are dun که معشوقش را با برف و سپيدی برف میسنجد! روايت «مير جلال الدين کزازی» از داستان برف در ادبيات کهن ايران، فيلم «ببر و برف» از « روبرتو بنينی»، «دکتر ژيواگو» و قطاری که به سوی سيبری برفگين میرفت... ارنست همينگوی و «برفهای کليمانجارو»، رمان «برف سياه» اثر «ميخاييل بولگاکف»، نمايشنامه «دختر برفی» اثر«آستروفسکی »، رمان «برف داغ» که «يوری بونداريف» دربارهی جنگ و احساسات رزمندگان درگير جنگ نوشته است، برف برف و قارقارکلاغها در «سمفونی مردگان»... ترانه اندوهبار Tombe la neige «برف میبارد» که « سالواتور آدامو » اجرا کرده، کشاندن «داستايفسکی» خالق «خاطرات خانه مردگان» با يک پيراهن در برف به محل اعدام، «يک گلولهی برف را نمیتوان به يک لحظه آب کرد. حدّ زمانی ِ معينی هست که هرقدر هم بر مقدار حرارت بيفزاييم برف تندتر از آن آب نمیشود. به عکس، هر قدر بر مقدار حرارت افزوده شود برف باقیمانده سختتر میشود.» ــ همه و همه از برکت اين برف، يکی پس از ديگری رُخ مینمايند اما، هنوز آن چاپلوسی و هنرنمايی! که در آغاز گفتم، چون نمادی از دروغ و دغلی است که ميهنمان را آلوده، ذهنم را گرفته است. نه تنها برف که نماد پاکی و سپيدی است، آلودگی و تيرگی زمانه نيز تماشايی است. ادعاهای دروغ مدعيان صاحب اختياری جهان و بازی «طالبان نفت و دلار» با حقوق بشر، در دنيايی که ابتذال به ميدان آمده و عقل به تبعيد رفته، به کنار. راه دور نرويم. به ميهن ستمديده ما خودمان بنگريم که استبداد زير پرده دين، ارمغانی جز آلودگی و سياهی نداشته است. حرث و نسل مردم را به باد میدهند، آزادی بندگان خدا را میگيرند، با مردم نيک درمیافتند و با فاسقان رويهم میريزند... فَيتَّخِذُوا مَالَ اللهِ دُوَلاً وَعِبَادَهُ خَوَلاً، وَالصَّالِحِينَ حَرْباً و َالْفَاسِقِينَ حِزْباً اين قافله از قافله سالار خراب است. وقتی زبان شاملو در شعر «پريا» زبان ابتذال تشخيص داده میشود، وقتی «سعيد حداديان» که پس از پايان مداحیاش باتوم به دستان به جان مردم میافتند «صائب شناس» میشود، وقتی «يوسفعلی مير شکاک» مردم بپاخاسته ايران را «لکاته» و «مخنث» لقب میدهد و، وقتی آب سربالا میرود... .ــ البته و صدالبته در خم رنگرزی رياکاران، رئيس الفرهنگستان هنر، «مولانا» میشود!! بيچاره مولوی و عطار... جای آنست که خون موج زند در دل لعل... در فقه ستمديدگان که به نام دين کلاه بر سر و کارد بر استخوانشان میگذارند، چاپلوسی بدون ترديد در شمار «نجاسات» است. «شنيدهام من و نشنيدهها کژآغندند» که «علی معلم» که ريش اش دراز باد، همان کسی است که در باره اش فرموده شده: «از زمان بيدل تاکنون شاعری به توانمندی اشنبوده...و هنوز دانشگاههای ما آمادگی درک شعرش را پيدا نکرده اند »! او که پيشتر فرموده بود: «آقای احمدی نژاد اجازه بدهيد از زبان هنرمندان با شما سخن بگويم. دوست و دشمن، مخالف و موافق به شجاعت و دليری شما شهادت میدهند. شما صدای اسلام و ايران را به گوش جهان و جهانيان رسانده ايد. اين را من نمیگويم، تمام هنرمندان ايران میگويند». «سلام بر محمد مصطفی و اميرالمومنين و سلام بر امام خامنهای و سلام به تو که سيد الخادمينی. آری شما را میگويم آقای احمدی نژاد؛ سَيدُ القُوم خادِمُها. شما سيد خادمان هستيد. شما سيد سادات هستيد....» حضرت مولانا، آيا تمام هنرمندان ايران همين را میگويند؟ آيا امثال «محمود فرشچيان»، «غلامحسين اميرخانی»، «شاهين فرهت»، «محمد احصائی»، «داريوش مهرجوئی»، «علی اکبر صادقی» ... «علی نصيريان»، «عزت الله انتظامی»، « بهرام بيضايی»، «پری زنگنه»، «محمدرضا شجريان»، «کيهان کلهر» و « حسين عليزاده» نيز حرف شما را میزنند؟ به راستی « شيطان مزوّر است ديو و دد است، ليک در انسان مصوّر است »
هنرمندان شرافتمند اين ملت با ريا و جفا ميانه ندارند. درتاريخ ادبيات اين مرز وبوم کم نبودند بادمجاندورقابچين هايی که منهای چاپلوسی، صدها مثل «معلم» را در جيبشان میگذاشتند، اما در ذهن و قلب مردم همه مُردند. ثناگويانی چون: «انوری و عنصری و فرخی سيستانی و قاآنی و....» که «بيدلشناس» ما در شعر و شاعری، به گرد پایشان هم نمیرسد، در مدح حاکمان بحر طويل ها سروده و توجيه کردند اما، آيندگان به ريش شان خنديدند. فردوسی، حافظ، مولانا، عطار، سعدی، دهخدا، شاملو، بهار، کمال الدين بهزاد، کمال الملک، نيمايوشيج، ميرعماد، درويش خان، عارف، رهی، تجويدی، محجوبی و همه فرزانگان، از اين جفا و ريا بيزارند. هيچ انسان آزادهای برنمیتابد دالان هر دری و پالان هر خری باشد. با گرگ دمبه خوردن و با چوپان گريه کردن از آن رياکاران باد. هنرمندان شرافتمند اين ملت هيچ وقت طرفدار تباهی و بيداد نبودهاند. نويسندگان، شاعران، بازيگران، کارگردانان، خوشنويسان، نقاشان، مجسمهسازان، آوازخوانها و موسيقيدانان شريف ميهن ما، با ريا و جفا ميانه ندارند. برگرديم به برف که سمبل زيبايی و پاکی است و معلم ريا و چاپلوسی و کف های روی آب را به حال خود بگذاريم. فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيذْهَبُ جُفَا...کفها گم و گور میشوند. دارد برف میبارد و به قول منوچهری: «نفرين ها و آفرين ها همه بی ثمر است» و «کف» های توخالی برخلاف «برف آب» ها که به عمق زمين میرود و مبشر بهاران زيبا است، گورشان را گم میکنند و به کنار میروند. بايد بروند. همنشين بهار Copyright: gooya.com 2016
|