شنبه 15 خرداد 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

من، آقای موسوی، و امام، سمانه

(در جواب به مصاحبه ی اخير آقای ميرحسين موسوی*)

انسان جايز الخطاست اما جايز الخطا بودن طيفی ست که از يک سر اشتباهات کوچک و بخشودنی را شامل می شود و از سری ديگر خونخواری و جنايت و کشتار. وفاداری به حقيقت ارزشمند است و نشان شرافت والای انسانی ست اما وفاداری به آنچه هزاران انسان را به تيرک دار کشانده ست، نه تنها عبث که مبرا از هرگونه معرفت و عدالت طلبی ست. وفاداری به پدر، پدری به ظاهر مقدس اما آلوده سرشت و قدرت خواه، پاشنه ی آشيل و چشم اسفنديار تاريخ سياسی ماست.

"پدر" يکی از اصلی ترين و اساسی ترين کهن الگوهای ضمير بشريت است. ما پدر را در قهرمانان اسطوره ای جسته ايم، در پيام آوران، شاهان، و قديسان. نياز روانی بشريت به داشتن پدری مهربان، قادر، رئوف، حامی، و خردمند قابل انکار نيست، اما چه بهايی برای اين حاجت ژرف روحی-عاطفی مان بايد بپردازيم؟ بشر تا آنجا پيش رفته است که از سر طلب سيری ناپذير خود برای نجات از رنج و درد و شوربختی دست به دامان منجيانی گشته است که قاتل و بيرحم و مستبد و ستمگر بوده اند. چنين نمونه هايی در تاريخ جهانی بسيار است و لزومی نمی بينم که اينجا بياورم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


اينها را گفتم تا بدانيد برای چه، که، و به چه منظور می نويسم.
آقای موسوی گرامی، حدوداً يک سال پيش، من و امثال من که معتقد بودند اميدی هنوز باقی ست به پای صندوق های رأی رفتند و به شما و يا آقای کروبی رأی دادند. ما دلسپردگانی بوديم که کشتی مان به گِل نشسته بود و چشم حسرت به باد شرطه دوخته بوديم. حال پس از گذشت ماه های پرتلاطم و قربانی و آسيبهای جسمی و روانی مصمم تر از هميشه گشته ايم. می دانيم که بسياريم. از راه های ناهموار نمی ترسيم. حرکتی کرده ايم بی رهبر و مراد و پير و شيخ و قطب. منتظر معجزه و ظهور پيامبری هم نيستيم چراکه اينبار با واقعيات موجود پيش می رويم و ادعای دانستن همه چيز را نداريم. ريشه ی جنبش های ايدئولوژيک که ثمره اش انقلاب اسلامی بود واضحانه و خوشبختانه پوسيده است. حال يک درون نگری جمعی لازمه ی سفری طولانی ست. توشه ی ما گذشته مان نيست. توشه ی ما آنچيزی ست که هر روزِ اين سال سخت، سال شک، سال بد، آموخته ايم و در قلبهای دردمندمان اندوده ايم.

دوست من! به شما لقب ديگری نمی دهم، دوست من! بدانيد که به احساسات شما نسبت به آقای خمينی احترام می گذارم اما چنين وفاداری بلاشرط و کورکورانه ای را نمی پسندم و نمی پذيرم. دنيای من دقيقاً از اين نقطه است که با شما فرسنگها فاصله پيدا می کند. می دانيد چرا؟
آخرين باری که لبخند مادرم را ديدم پيش از آغاز جنگ "تحميلی" بود. يکی از وحشتناکترين مقاطع زندگی من و خيلی های ديگر همين "دوران امام" بود. مادرم را به ياد می آورم با آن چادر سياه گل نارنجی اش که چگونه به هنگام آژير قرمز نفس نفس زنان به مدرسه ی ابتدايی دويد و از ميان صدها بچه من را پيدا کرد، دستم را کشيد و من که هاج و واج بودم دليل کارش را نمی فهميدم. راستش را بخواهيد در هفت سالگی درک درستی از مرگ نداشتم، حتماً اين هم يکی از خطاهای من بود و نه بزرگترهای من. وقتی هر دو باهم به سمت خانه می دويديم می ديدم که اشک از گونه هايش جاری ست. در کوچه مان غلغله بود چرا که همه ی همسايه ها با بچه هايشان بيرون ريخته بودند. خانم همسايه با راديو دستی اش به همه ی ما گزارش لحظه به لحظه از چگونگی مرگ آينده مان می داد. ايشان در برابر همه ی بچه های رنگ پريده و لرزان فرمودند که بايد به زيرزمين ها پناه بريم، با خود بيل و کلنگ ببريم تا اگر زنده مانديم زير آوار نمانيم، بعد هم خطاب به همه ی ما ايراد کردند که بچه ها بايد مراقب باشند که کنار والدينشان بايستند تا اگر بمبی اصابت کرد انشالله همه با هم جان به جان آفرين تسليم کنند و کسی يتيم و بی سرپرست نماند. البته باز همه ی اينها نشانه ی خطاهای بارز ما بود. خطايی به نام "به دنيا آمدن."

اين تنها يک نمونه ی بسيار پيش پا افتاده از آن سالها يی بود که لباسم ترس بود و روسری ام وحشت. می خواهم بدانم که امام شما در اين دوران کجا بود و چه می کرد؟ يعنی ايشان در سالهای "نورانی" شان دقيقاً چه گلی بر سر ما زدند؟ بگذاريد از آمدن ايشان شروع کنيم و اينکه "احساسی نداشتند" و يا تحقير تمامی زنان ايران زمين با قانون حجاب و آغاز کشتار دگرانديشان که در سال ۶۷ به اوج خود رسيد. نمی دانم، فکر می کنم باز هم خطای من است که "نور" حضور ايشان در سرزمين مادری ام من را به حقايق خصائل والای انسانی شان کور کرده بود. اما آنچه عموماً ما انسانيت و خوبی و درستکاری می دانيم تا حد زيادی با کارنامه ی اعمال ايشان فاصله می گيرد. يعنی می خواهم بدانم اين پدر والا و عالم و مهربان چگونه می توانست فرزندان خود را اينگونه سنگدلانه به کشتن دهد؟ اگر فرض بر اين باشد که ايشان "نمی دانست"، پس اين چه عالم و دانا و حضور منوری بود که از رودخانه های خون زير دماغش خبر نداشت؟ اگر هم فرض بر اين باشد که او "می دانست" و در عين حال تأييد نمی کرد و اما قادر به جلوداری اين اعمال وحشيانه نبود، پس اين چه راهبری بود که خودش پايی نداشت؟ و اما حالت سوم اينکه اگر ايشان "می دانست" و خود می کرد و فرمان می داد، بايد بگويم که به تعريف کامل "پدر بيمار" در يک "خانواده ی بيمار" خوش آمديد.

ايران خانواده ی بيمار همه ی ماست. دوست من! من خواهر کوچک شما بودم مثل خيلی خواهران و برادرانی که داشته ايد و داريد. من پدری که شما تقديس می کنيد را تجربه کرده ام، با تمامی پوست و گوشت و استخوانم. من پدری که شما او را تا امروز دوست داشته ايد و از او تجليل می کنيد دوست نداشته ام و هرگز نخواهم داشت. می دانيد، اين گونه تفاوتها در بينش اعضای يک خانواده پديده ی بسيار متداوليست و علم روانشناسی آن را به خوبی اثبات کرده است. گاهی پدری مستبد و خودکامه و بيمار توسط برخی از اعضای خانواده اش تقديس می شود آنچنانکه حتی اگر اين پدر به کودکی در خانواده تجاوز جنسی کرده باشد، حتی مادر کودک و سايرين به اين پدر فاسد و مختل خرده نمی گيرند و از او خالصانه و بارزانه حمايت هم می کنند. به راستی قربانی واقعی و معصوم اينگونه خانواده ها کيست؟ اميدوارم که همه مان بگوييم کودک.

دوست من! ما و امثال ما که بی شماريم مصداق همان کودک بی پناه قربانی هستيم. به ما با جنگ، حبس پدرانمان، کشتار برادران و خواهرانمان، خشونت به مادرانمان، و تحقير موجوديت مان به عنوان يک انسان که حق زيستن داشته است، در "دوران امام" تجاوز شد. نه يک بار، که بارها و بارها. اکنون نطفه ی اين تجاوزها دانش و نتايج امروز يست. شناختی که بايد اين همه بها برايش می پرداختيم. من شما را می بينم، اما گويا شما من را نمی بينيد. من می بينم که تعهد اخلاقی و بلامانع شما به آنچه حقيقی نيست تثبيت منش ها و روش های گذشته تان است، هراس از فروپاشی و بازسازی آنچه می بايد متولد شود. آقای احمدی نژاد ممکن است بخواهد به قول شما با مخدوش کردن "سالهای امام" اهداف اوليه ی انقلاب را منکر شود، اما او عضو اين تلاش جمعی سبزپيکر نيست. او عددی در اين معادله به حساب نمی آيد چرا که با عدالت خواهی و راستگويی و انديشمندی بيگانه ست. حرکت ما اما به سوی شناخت و تحليل واقعيات است و اينکه چند اصولگرای خشک بی منطق چه فکر می کنند هم و غم امروزه ی ما نيست.

من به خود حق می دهم که پدران مقدس اين خانواده را استيضاح کنم صرف نظر از اينکه آنها هم جايزالخطا بوده اند چرا که اگر امروز چنين نکنم فردا پدران ستمگر ديگری چنان خواهند کرد که تاوانش را فرزندان ما به طرز فجيع تری خواهند پرداخت. ما ديگر اين اجازه را به کسی نمی دهيم که يافته ها و انديشه هايمان را تحقير يا انکار کند. ما امروز به چشمها و گوشهايمان اعتماد بيشتری داريم. ما صدايمان را برای گفتن "رأی من کجاست؟" بالا می بريم. کسی ديگر نمی تواند ماه و آفتاب و ستاره گانمان را سر به نيست کند، نه روشنفکران، نه امامان، نه پدران، و نه حتی ملائکه و خدايان هفتاد آسمان.

دوست من! ما به شما رأی داديم اما عقل و منطق و وجدان و معرفتمان را به غير نبخشيده ايم. ما به هيچ ظالمی وفادار نيستيم. آنگونه که ارسطو گفت: من افلاطون را دوست دارم، اما حقيقت را بيشتر.

با مهر و احترام
سمانه

* http://www.kaleme.com/1389/03/11/klm-21213


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016