دوشنبه 21 تیر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

قمار تمام‌عيار! بخشی از خاطرات زندگی مخفی در ايران، بابک داد

بابک داد
سفر داشت به ما چيزهای زيادی می‌آموخت. مثل اين‌که در طول نگرانی‌های دوران مهاجرت و سفر، خيلی لحظه‌ها هستند که فقط يک کلام تو را آرام می‌کند. يک شعر. يک تصوير. يک رفيق. و ما داشتيم دوباره رفيق بزرگی را پيدا می‌کرديم که مدت‌ها گم‌اش کرده بوديم. رفيقی که نيمه‌شبی در تيرماه، ترتيبی داد تا ما دو باره موفق به فرار شويم؛ آن هم در چند قدمی يک دستگيری حتمی

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


مقدمه: فردای انتخابات ۲۲ خرداد ۸۸، مأموران امنيتی سپاه با حکمی جمعی، بسياری از روزنامه نگاران و فعالان سياسی را به صورت فله ای بازداشت کردند. وقتی آنها با رديابی موبايل، خانه مرا در مهرشهر يافتند و به آنجا آمدند، نتوانستند دستگيرم کنند چون دقايقی قبل از آن، با خانواده ام (دو فرزندم) خانه را ترک کرده بوديم. مأموران با تهديد و فحاشی تلفنی سعی کردند مسير ما را از طريق موبايل رديابی کنند. تظاهر کردم از مهرشهرکرج به سمت تهران حرکت می کنم ولی بعد از خاموش کردن موبايل، مسيرمان را به سمت معکوس تغيير دادم و به سوی شمال کشور راندم. حقّه ای بود که زدم و نمی دانستم می گيرد يا خير؟ بامداد يکشنبه ۲۴ خرداد ما در مسير رشت بوديم...

***

تا صبح يکشنبه رانندگی کردم. آهسته راندم تا روز به رشت برسيم. دانشجويان رشت دست به اعتراض زده بودند و خيابانهای اطراف دانشگاه مسدود بود. خبرش را ساعتی بعد در يک کافی نت با عجله نوشتم و به همراه خبر اقدام به دستگيری فعالان سياسی و روزنامه نگاران تنظيم کردم و برای چند سايت فرستادم. اين تنها کاری بود که می توانستم بکنم، اما زياد طولی نکشيد که فهميدم اين تنها کار، همچنين مهمترين کاری است که در شرايط حاضر بايد انجام داد. از رشت بيرون آمديم و به سفر ادامه داديم. ويلايی در نوشهر می شناختم که با وضع مالی خراب ما در آن روز، می شد يکی دو شبی در آن بمانيم. اما هنوز خيلی چيزها بود که بايد تغيير می کرد: وضع ظاهر، ظاهر چهره، و حتی بايد برای شماره پلاک ماشين هم فکری می کردم که البته چون ماشين به نامم نبود، خوشبختانه هرگز مشکلی ايجاد نکرد. ولی هر کدام از اينها می توانست ما را به دام بيندازد. فعلا" بايد جايی مستقر می شديم. بايد جايی می نشستم و تمرکز می کردم تا ببينم در حال حاضر، ما چه چيزهايی داريم؟ و چه کارهايی می توانيم بکنيم؟ بايد می فهميدم چگونه می توانم "بخشی از همان تغييری باشم که می خواهم"؟ اين را گاندی گفته است.بخشی از همان تغييری باش که می خواهی در جهان رخ دهد.

ظهر يکشنبه رسيده بوديم به مرز استان گيلان و مازندران؛ چابکسر. مأمور پليس راه چابکسر اشاره کرد :"بزن کنار!" آمدم پائين. گفت:"سرنشين جلو، کمربندشو نبسته! برو پيش جناب سروان!" رفتم به باجه پليس راه و سرم را از توی سوراخی کردم داخل و به مسئول باجه که يک ستوان چاق بود گفتم:" سلام سرکار ستوان! پسرم همين الان کمربندشو باز کرد. اين قانون هنوز اجرايی نشده که سرنشين جلو حتما" کمربند ببنده. اينم ميخواست خريد کنه. لطف کنيد اين مرتبه رو ناديده بگيريد." ستوان داشت با بقيه همکارانش کل کل انتخاباتی می کرد. بی توجه به حرفهای من به همکارانش گفت:"کله ماهيخورا! شرط رو باختيد حالا ديگه چرت و پرت نگيد. توی اين پاسگاه فقط من گفتم اين آقاکوتول دوباره ميشه رئيس جمهور. همتون رفتين رأی دادين به ميرحسين. ولی ديدين که حاج احمدی نژاد خودمون رأی آورد؟ حالا قدش مگه چه ايرادی داره؟ رد کنين بياد نفری ده هزار تومنتون رو!" گردنم درد گرفته بود. هوا گرم بود. گفتم:"جناب ستوان!.." داد زد:"چيه هی ميگی ستوان ستوان؟ مگه کوری همه اينجا به من ميگن جناب سروان..."

گفتم:"ببخشيد! مثه اينکه شب بود درجه های سرهنگی شما رو نديدم! حالا اگه شرط بنديتون تموم شده لطفا" به کار ما هم برسيد جناب سرهنگ!" دو مأمور ديگر متوجه کنايه ام به "جناب سرهنگ" شدند و زدند زير خنده و همين سرکار ستوان را عصبانی کرد. فرياد زد:"سرباز! ماشين اين حاج آقا رو ببر پارکينگ!" سرباز وارد شد و گفت:"پارکينگ؟ ولی قربان ايشون فقط کمربند سرنشين جلوش باز بود نه راننده! يعنی برای اين ببرمش پارکينگ؟" ستوان گفت:" آره! گواهينامه و کارت ماشين رو بگير ازش بره دادگاه ماشينو پس بگيره که ديگه به مأمور دولت بی احترامی نکنه!" گفتم:"برو بابا پول شرطت رو جمع کن که همه انتخاباتش رو هم با تقلب برديد! به زودی هم قول ميدم سرهنگت می کنن! ولی اين کار شما غيرقانونيه ستوان!" چشم غره ای رفت و باز فرياد زد:"سرباز! ببرش پارکينگ!"

کيفم را گشتم و ديدم کارت ماشين دارم، ولی گويا فراموش کرده ام گواهينامه ام را از خانه بردارم! و اين يعنی ماشين، بی ماشين! در موقعيت بدی، با اين ستوان سرشاخ شده بودم و ممکن بود ماشين را همينطور الکی بخوابانند. برای بيرون آوردن ماشين از پارکينگ و دادگاه، مدارک ديگری لازم بود که همه در خانه بودند و خانه احتمالا" زير ذره بين مأموران. اينجا يکی از همان لحظه های کوچکی بود که به کمکی بزرگ نياز داشتم. هنوز حتی کاملا" کمک نخواسته بودم که دستی از پشت بر شانه ام خورد. مرد تنومندی بود با يک لنگ عرق گير در دستش. به آرامی گفت:"رفيق. تو برو پيش ماشينت وايسا، من خودم درستش می کنم. اين مرتيکه رو من می شناسمش. با پنج تومن خفه ميشد که اين کارو نکردی. حالا برو و فقط خونسرد باش." دست در جيبش کرد و يک اسکناس پنج هزار تومانی در آورد و گذاشت لای برگه هايش و داد به سرکار ستوان. بعد با هم گپی زدند و کمی هم خنديدند و چيزهايی گفتند و راننده کاميون آمد جلو و گفت:"برو رفيق! خدا به همرات. درست شد!" گفتم:" چطور؟" گفت:"من هر روز از اينجا رد می شم. هيچکس مثل تو به اين ستوان رشوه گير بی شرف گند نزده بود. خيلی خوشم اومد ازت. حالا برو که بچه هات گرمشون شده." گفتم:"راستی پولت؟" گفت:"دوباره که همديگه رو ديديم يه ناهار طلب من." گفتم:"اگه الان پولت رو نگيری، از دستت رفته ها! من شايد ديگه اين طرفا نيام. ضمنا" با رشوه ای که بهش دادی موافق نيستم، بهت پسش نميدم!" گفت:" نگران نباش. توی اين جاده ها بازم همديگه رو می بينيم. دنيای کوچيکيه رفيق. اينو از ما راننده ها بپرس." کاميونش را به ذهن سپردم. يک بنز تک بود که مينياتوری از يک "مرغ حق" هم روی شيشه جلويش نقاشی کرده بودند. بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و گفت:"يا حق".

ظهر در نوشهر بوديم. يک سيم کارت اعتباری ايرانسل خريدم و روی گوشی ام انداختم. به همسايه ای در مجتمع مسکونی تلفن کردم. گفتم:"چه خبرا؟" گفت:"من در جريان اون پرونده نيستم. سرم توی کار خودمه. من يه کارمند ساده هستم و چيزی هم از اضافه کاريها نمی دونم. من اينو به آقايون هم که قبل از شما اومدن و سئوال می کنن گفتم!" و با ملايمت خداحافظی کرد. پيام را رسانده بود."آقايون" هنوز آن حوالی بودند. به شماره يکی از همسايه های ديگر زنگ زدم. آدمی بود که با شّم کارآگاهی او توانسته بوديم "دزد کفشهای مجتمع" را پيدا کنيم. گفت:"مأموران از ديشب به مديريت و نگهبانی مجتمع سپرده اند به محض آمدن شما، خبرشان کنند. اما امروز باز هم سه تا از مأموران اينجا آمده بودند. شايد هنوز هم همين جاها هستند." پرسيدم:" کسی هم حکم قضايی آنها را ديده؟ مديريت يا نگهبانی؟" گفت:"فقط به نگهبان و آقای خ نشان داده اند." گفتم شماره نگهبانی رو دارم. پرسيد:"آقای داد! چی شد اين انتخابات؟ شما که خوش بين بودی با رأی بالا نمی تونن تقلب کنن؟ يعنی چی ميشه؟" گفتم:"دزدی شده. مثل دزدی کفشهای همسايه ها که بايد همه مون می گشتيم تا دزد رو پيدا کنيم. يادتون هست؟" گفت:"ولی ديدين که همه همسايه ها نيومدن کمک کنن. فقط ما دو سه نفری بوديم. ميخوای بگی حالا هم اون طوری ميشه؟" گفتم:"اگه همه برای مال خودشون اعتراض نکنن، باز هم دزدها قسر در ميرن." گفت:" خدا پدرتو بيامرزه.خانه از پای بست ويران است... يادتون هست که همين آقادزده رو گرفتيم و داديم تحويل کلانتری، يه ساعت هم نگهش نداشتن و آزادش کردن. حالام همينه. قانون اينجا به سود دزدهاست عزيزم." گفتم:"تونستی يه خبری بگير ببين حکم قضايی اين مأمورا چيه؟ من بازم تلفن ميکنم. فقط اين شماره موبايل موقتيه. به کسی ندين."

عصر يکشنبه با موبايل خبرهای اينترنت رو مطالعه می کردم. بچه ها کنار دريا نشسته بودند و با نانسی بازی می کردند. خبر دستگيری ها و مفقودی ها زياد بود. تجمعات جلوی وزارت کشور به درگيری کشيده شده بود. پيام تبريک رهبری به احمدی نژاد، خيلی از اميدها برای برطرف شدن اين وضعيت را به نااميدی تبديل کرده بود. بگير و ببندها ادامه داشت. رفتم و کنار بچه ها روی ماسه ها نشستم. گفتم:"بچه ها! شما رو می فرستم پيش عمه ها. فکر کنم کار بيخ پيدا کنه. می ترسم برای شما اتفاقی بيفته. اونجا بمونين تا برگردم." مهسا گفت:"حوله داريم برای شنا؟" ميلاد جواب داد:" ما داريم. برم ببينم برای بابا چيزی پيدا ميشه؟" پرسيدم:"بچه ها نشنيدين چی گفتم؟" ميلاد گفت:"چرا شنيديم. ولی شما داغ کردی بايد يه کمی بری توی آب شنا کنی تا درست بشی." مهسا ادامه داد:"وقتی خنک بشی ديگه از اين حرفا نمی زنی بابايی. بيا توی آب!" و مرا با لباس کشيد داخل آب. نانسی هم بالا و پايين پريد و خوشحال بود. موبايل را انداختم روی ماسه ها و تا سينه رفتم داخل آب. آب دريا خنک بود. آب دريا، نگرانی ها را شست و برد. مهسا گوش ماهی هايش را پخش کرد داخل آب و خنديد. فکر کردم اگر نتوانيم گاهی دل به دريا بزنيم؛ پس چيست دريا؟ و دل کدام است؟

راست می گفت آن راننده کاميون، فقط جاده ها می دانند عجب دنيای کوچکی داريم. او را مدتها بعد در اواخر تيرماه در حوالی رامسر ديديم و يک چای و قليان مهمانش کردم. اول به خاطر تغيير چهره ام مرا نشناخت، اما ماشين را که ديد شناخت و گفت:"به به. رفيق خودمون! بابا چه خانواده اهل مسافرتی هستيد شماها! هنوز شمال هستيد؟" گفتم:"نه بابا. ميريم و مياييم. اما همين يک تابستان است و يک شمال و بچه ها که عاشق دريا هستن!"

وقت رفتن بود. با لحنی برادرانه گفت:"اين شماره موبايل منه. هر کاری توی شمال داشتيد، فقط به من تلفن کن. هر کاری و هر وقت. ياحق." از جيبش يک آيه الکرسی جيبی درآورد و به من هديه داد و گفت:"خدا مسافرها رو دوست داره و خودش مواظبشونه."

موقع خداحافظی گفت:"ياحق!" بعد از آن، بارها با همين کلام آرام می شدم. سفر داشت به ما چيزهای زيادی می آموخت. مثل اينکه در طول نگرانی های دوران مهاجرت و سفر، خيلی لحظه ها هستند که فقط يک کلام تو را آرام می کند. يک شعر. يک تصوير. يک رفيق. و ما داشتيم دوباره رفيق بزرگی را پيدا می کرديم که مدتها گمش کرده بوديم. رفيقی که نيمه شبی در تيرماه، ترتيبی داد تا ما دوباره موفق به فرار شويم؛ آن هم در چندقدمی يک دستگيری حتمی...

فرصت نوشتن/ روزنوشته های بابک داد
www.babakdad.blogspot.com


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016