مُشک آن است که خود ببويد، نه آنکه "هابرماس" بگويد، همنشين بهار
وقتی چيز غريبی میشنويم، نبايد پيشاپيش آن را رّد کنيم، چرا که اين کار نابخردی است. در واقع، چيزهای هولناکی ممکن است درست باشند و بسياری از چيزها که آشنا و يا ستايش شده هستند چه بسا که دروغ باشند. حقيقت به خودی خود حقيقت است نه از آن رو که مردمان بسياری بدان باور دارند.
ابن نفيس، «شرح معنی القانون»
بازی با فلسفه و خون شهيدان
به مناسبت سخنرانی يورگن هابرماس Jürgen Habermas (از فلاسفۀ مکتب فرانکفورت)، در دانشگاه کوپر نيويورک Cooper Union ، ۱۴ شهريور ۱۳۸۹ انديشمند ارجمند آقای دکتر آرامش دوستدار نامهای برای وی نوشتند و با گوشهزدن به استبداد زير پرده دين، بر نظرات هابرماس درخصوص دگرگونی درحوزۀ انديشه ای جامعۀ امروز ايران خُرده گرفتند....
صادقانه و شاگردانه بگويم که مضمون آن نامه، مرا غمگين کرد و يقين داشتم از جمله به خاطر داده های غلط (در رابطه با ميشل فوکو، و هابرماس) و نيز لحن نامه و تحقير تاريخ و فرهنگ ايرانزمين، جز دافعه، اثری نخواهد داشت و خيلیها دانسته و ندانسته نويسنده دردمند «درخشش های تيره» را که در ۸۰ سالگی سر به سر سرطان گذاشته است، خواهند آزرد.
***
سفر پيشين يورگن هابرماس (ارديبهشت سال ۱۳۸۱) به ايران و شگفتی به حق وی از شور و شوق دانشجويان ايرانی و ميزان اطلاعات آنان، برخلاف تصور آقای دوستدار، برای دشمنان انديشه و قاتلين حکمت و فلسفه، آبی گرم نکرد.
هم اينک نيز يورگن هابرماس، به همراه «اوتفريد هوفه» Otfried Höffe، (مسئول بخش فلسفه سياسی دانشگاه توبينگن آلمان)، به برگزاری «کنگره جهانی فلسفه» که به ابتکار يونسکو قرار است ۳۰ آبان تا ۲ آذر در تهران برگزار شود روی خوش نشان نداده و به آن اعتراض کرده و در دستگاه جباران نرفته اند.
وقتی عقاب جور همه جا بال گشوده و قاتلان به جلد فيلسوفان میروند، همنوازی اهل خرد و امثال هابرماس و اوتفريد هوفه، با نمايشات حکومتی، بازی با فلسفه و خون شهيدان است و چنين مباد.
نقد دين، شرط مقدماتی هر نقدی است، اما...
کارل مارکس در کتاب «مقدمه سهمی در نقد فلسفه حق هگل»، نوشته است:
Die Kritik der Religion ist die Voraussetzung aller Kritik.
«نقد دين، شرط مقدماتی هر نقدی است.»
بله «نقد»، خويشاوند سنجش و روشنگری و عامل رشد و پويايی است امّا، به شرطی که با پيشداوری و فتوای بيجای «آنکه اسلام ستيز نيست، انسان ستيز است» ــ آلودهاش نکنيم.
دوستی که او نيز از ارزيابیهای شتابزده آزردهاست، میگفت: بيائيم اينگونه توجيه کنيم که «فيلسوفان خطاهای بزرگ نيز میکنند»!
آدمها خصوصيات يکدست و يکپارچه ای ندارند و اغلب در آنها تناقض ديده میشود، آقای آرامش دوستدار هم، مثل همه آدمهای ديگر، وجوه متفاوت و متناقضی دارند.
آرامش دوستدار، تحت تاثير نيچه و زبان و فلسفهٔ آلمانی است، شايد به همين دليل سخت و سيخکی مینويسد. شايد هم به عمد تلنگر میزند تا هموطنانش در بازبينی فرهنگ موروثیشان، خودرا پيدا کنند تا دوباره قربانی تاريخ و محيط پيرامون خود نشوند.
ضمناُ فراموش نکنيم که استبداد زير پرده دين، جان نزديکان و دوستان و همکيشان سابق وی را هم گرفته است،
***
گاه توجيه خوب است، توجيه هميشه دادن وجهه به چيزی که وجهه ای ندارد، نيست. تاويل کردن و معقول پذير ساختن يک مدعا هم هست.
ماه بايد حرمت ستارگان را نگاهدارد
«درهای اين فرهنگ از آغاز برای بستن، يعنی محبوس کردن ما ساخته شدهاند. بايد آنها را تکتک گشود و در صورت لزوم شکست...» (مقدمه درخششهای تيره)
***
در شرايطی که دشمنان اميد، بذر یأس میپاشند، حلوا حلوا کردن غرب دوچهره کاسبکار، و سرکوفت زدن به فرهنگ و انديشه خودی، چه دردی را دوا میکند؟
بگذريم که اگر تا ديروز تنها راه انديشيدن فلسفه بود و بس، امروز چنين نيست و پنچره های تازه باز شدهاست.
بگذريم که «تکسبببينی» و برجسته کردن تآثير فرهيختگان و تاثير آن در جامعه، نقش عوامل تاريخی و اقتصادی را کمرنگ میکند و به نخبه گرايی میانجامد.
***
مگر تنها ماشين بخار يا نظرات استوارت ميل وکانت و هگل...بود که به پيشرفت غرب ياری رساند؟
«غارت شرق، به خدمت گرفتن مغزها از جهان سوم، دين بازی و فرهنگ سازی بمثابه کنترل روح و روان توده ها، انحصار علم و تکنيک در حوزهٔ بازار و امنيت و...»، همه ــ تاثيرات خاص خودشان را داشته اند. آيا نقش خاندان روتچيلد در اروپا ( و راکفلر در آمريکا ) را در توسعه، سلطه و قدرت انديشه غرب میتوان انکار کرد؟
جوانان ايران که به دنبال نور، با شب تيره حاکم بر ميهنمان میستيزند و طالبان نفت و دلار برايشان روضه پايان تاريخ میخوانند مثل خسته به خواب و تشنه به آب به اميد نياز دارند و نبايد آنان را سردرگم کرد. ماه بايد حرمت ستارگان را نگاهدارد.
ستيز با غزالی و حافظ و مولانا که از مظاهر بارز تفکر و هنر و شعر و عرفان و عشق و معنويت هستند جز حقير شمردن خود چه معنايی دارد ؟ میتوان با غزالی و مولانا و... سعدی و حافظ در بسياری از مطالب مخالف بود و آنان را نقد کرد. اما نقد غير از توهين و تحقير و رّد يک پارچه و تمام است. آنان لازمه تکامل طبيعی جامعه و خاطره ی زنده دوره ای از تاريخ ما هستند.
خويشاوندی پنهان با ياکوب بورکهارت؟!
آيا سخن آقای دوستدار در مورد خودشان هم صدق میکند؟
«ما... در تخيلمان از کانون فيلسوفان غربی سر درآوردهايم و با آنان هم سخن شدهايم! اما حتی همين همسخنیهای خيالی نيز از حد کلیگويیهای مسروقه از خلال کتابهای تاريخ فلسفه يا ملخصهای مربوطه، يا دستبرد مستقيم در آثار متفکران غربی، فراتر نمیرود. درخششهای تيره، صفحه ۳۰»
همآوايی با امثال «ياکوب بورکهارت» Jacob Burckhar که يونان برايش قبله عالم بود و مدام به شرقیها طعنه میزد که دينشان دشمن فلسفه و مانع رشد است و «فرهنگ اروپايی» را به رُخ میکشيد و به «احساس شرم از خويش» دچار بود، راه به جايی نمیبَرد.
احساس شرم از خويش به کتمان خويش و تشبّه به غير میانجامد و ردخور هم ندارد. «صاحب ابن عباد» که در اوج دوران عرب زدگی، میگفت: «شرم دارم در آينه نگاه کنم زيرا که در آن چهره يک عجم را خواهد ديد.» ــ اين تجربه را از سر گذراندهانست.
ارزش و اهميت پرسش بالاتر از پاسخ است
دکتر آرامش دوستدار، از جمله به خاطر انگشتگذاشتن بر «جامعة اصغرترقه ای که هر گوشة آن، تنوری است برای تافتن بی حمیّتی ها و بی حقيقتی ها»، برای بيان رابطه ی عقل و آزادی، به دليل طرحِ مسأله بنبستِ تاريخی ــ فرهنگیِ ما در برخورد با تمدنِ مُدرن، و «شکِ راهگشا» يی که دامن زدهاند، برای من عزيز است اما، از آنجا که ارزش و اهميت پرسش بالاتر از پاسخ است و حقيقت از او عزيزتر است، با کمال ادب و احترام میپرسم آيا دَهن کجی به همه چيز و همه کس جز خود، در شأن فيلسوفِ صميمی و دردمندی است که بر مفهوم «پرسش» و ماهيت آن، نور میاندازد و قصد گرهگشايی دارد؟
[پاسخهای دکتر آرامش دوستدار به پرسشهای مجله آرش] پيش تر مرا دچار ترديد کرده بود که آيا برخوردی که بوی کبر و غرور میدهد، از نويسنده ارزشمندِ «نيچه، متفکر بیهنگام»، «آدم ديوانه کيست؟...» «درخشش های تيره»، «ملاحظات فلسفی در دين، علم و تفکر»، «... بينش دينی و ديد علمی»، «دجال آخرالزمان يا ضربت شيطان در مهيب درکات»، «نوسازی نادانی برای نادانی نوخواه»، « امتناع تفکر در فرهنگِ دينی »، «خويشاوندی پنهان» و، «روشنفکری پيرامونی و مسئله زبان»... است؟
مگر فلسفه معيار هوشمندی و ژرفبينی نيست؟
مگرنه اينکه فرزانگی و فروتنی همسايه ديوار به ديوار يکديگرند؟
پس نيزه در دست و پنجه بُکس در سر، و «امتناعِ آرامش و افتادگی» چرا؟
يکسونگری، بحث جَدلی، حق به جانبی از پيش و رنجيدن از پرسش و کنکاش، در شأن فرزانگان نيست.
با هيستری ضدمذهبی، دشنهِ واپسگرايی غلاف نمیشود
«همهی هيچ فرهنگی، در هيچ جامعهای، نمیتواند سراپا دينزده باشد.» چرا بايد هر کس را که به خدا باور داشت، دينخو دانست؟ امثال دکارت و جان لاک هم ديندار بودهاند و هم اهل چون و چرا. «چارلز تاونز» برنده نوبل فيزيک و کاشف ليزر جامد، هزار چون و چرا کردهاست اما خداباور است...
«دينخويی» يعنی ترس از پرسش گری و چون و چرا کردن. «نوعی نحوه نگرش است که لزوما اختصاص به فرد ديندار ندارد و حتی يک مارکسيست میتواند از ويژگی دينخويی برخوردار باشد.»
دينخو نبودن با بی دين بودن ابدا يکی نيست. مگر ضدمذهبی های بی مايه و «دينخو» کم داريم؟ آيا حضرت «احسان الله خان دوستدار» با آن نظرات مشعشع و چپ اندر قيچی که هم آوايی اش با امثال «خالو قربان»، به بريدن سر ميرزا کوچک و هديه به قدرت حاکم انجاميد، همانند بافتهای کلانشيم درختی بی بَر، خشک و دگم و دينخو نبود؟
آيا دين خويی تنها خصلت اديان است؟ ايدئولوژيها و ايسم های بسياری که خود را در ساختار و روش و اصول و مبانی، کامل و جامع میدانند، اگر «دينخو» نيستند، پس چی هستند؟ مگر نه اينکه «دينخويی اطلاق میشود به هرنوع روالی که ناپرسيده باشد و ناپرسيده آن را بفهمند و بپذيرند» ؟
مگر نه اينکه «خدا نا باوری هم چون خدا باوری اعتقادی است که اگر بر خصلت دين خويی آن سماجت ورزيده شود، انسان را در ظلمت خويش قرار میدهد.»؟
«بنيان گذاران عقلانيت خود بنياد انتقادی، اکثراً خدا باور بودهاند. اگر چه در اصول و روش و مبانی خدا باوری اتفاق نظر نداشته اند و اين نشانه آزادی عقل از بند ظلمت و تاريکی اعتقادات است.»
باورکنيم با هيستری ضدمذهبی، دشنهِ واپسگرايی غلاف نمیشود و دَره وَری جای روشنگری را نمیگيرد.
آيا نبايد کسانی که ديگران را به ناپرسايی و نادانی متهم میکنند، قبل از هر چيز دوستدار وقار و آرامش باشند و آنرا از جمله در آثار خويش نشان دهند؟ مگر آستانه و پيشاهنگ کردار آدمی، گفتار او نيست؟ مگر زبان، خودش عمل نيست؟
سُهروردی و ابن سينا و فارابی و غزالی کر و کور و پَپه بودند!!
موزههای شکنجه در سرتاسر اروپا نشان میدهد که در اين قاره بزرگ چه وحشت و ظلمتی به نام دين و مذهب حاکم بوده و چگونه ارتش ۱۱ ساله ها را در جنگهای صليبی به راه انداختند. آنان سکولار و بردبار و شهروند اند و ما، «افليجهای فرهنگی» که تلاش میکرديم، ساختارهای فرمانروايی مان از ساختارهای دينی جدا باشد، دينخو و دين مداريم؟ مگر حميت جاهلی نسبت به انديشه، شرقی و غربی دارد؟
«امثال هگل و هايدگر و فيخته و لايپتنيس و کانت که به نوعی ايمان دينی باور داشتند، دينخو نيستند اما سهروردی و ابن سينا و فارابی و غزالی (که لابد کر و کور و پَبَه بودند و با پرسش و دانش بيگانه) ـ دينخو محسوب میشوند» !!
در جامعه «دينخو» و دچار «امتناع تفکر»، ابن سينا و زکريای رازی و خوارزمی و خیّام و غياث الدين جمشيد کاشانی چگونه پر وبال گرفتند؟ و محمد غزالی به قول آقای دوستدار «دهاتی»! چگونه کتاب «المنقذ فی الضلال» را نوشت و از شک و شناخت دم زد؟
ابن هيثم و کمال الدين فارسی در جامعهای که دچار امتناع نفکر است نمیتوانند از موجی بودن يا ذره ای بودن نور که بعدها نيوتون و هويکنس به آن رسميت دادند، بنويسند. میبايست همهاش با پيازدعا و نوحه و ندبه سروکار داشته باشند.
«تکسبببينی»، از علل کندی و ناپيوستگی تکامل جامعه ايران راززدايی نمیکند.
يکسونگری و بحث جَدلی و حق به جانبی از پيش و رنجيدن از پرسش و کنکاش، رقم مغلطه بر دفتر دانش کشيدن است.
حتی «خدا» هم، برتر از سئوال نيست
هيچ چيز برای انديشيدن ضروری تر از اين نيست که مخالفان از حقوق برابر در رّد يا تأييد اين يا آن انديشه، از آزادی تام برخوردار باشند.
دکتر آرامش دوستدار (مصاحبه با نيلگون)
***
تکرار جمله «انديشيدن به پرسش زنده است»، توسط آقای دوستدار، البته به معنی تحت تأثير بودن هايدگر نيست.
هر انديشهورز و حکيمی چنين میپندارد، از ارسطو تا ياسپرس و از دکارت تا غياث الدين جمشيد کاشانی. اين روشن است.
اما، اگر کسی بگويد آقای دکتر آرامش دوستدار «مفهوم نينديشيدن» را از هايدگر (در مورد علم و فن سالاری مدرن)، وام گرفته اند و بدون اشاره به امثال «محمد آرکون» Mohammed Arkoun اصطلاح «امتناع تفکر» را ابداع خويش و دينخويی را ويژه ايران و ايرانی جلوه میدهند ــ لزوماً در خط ستمگران حاکم بر ميهن ما است؟
اگر کسی بگويد فلسفه را نمیتوان فقط در يونان باستان خلاصه کرد، بلکه در ايران، مصر، بين النهرين، هند و چين هم بودهاست.
اگر باور نداشت که يونان، اوّل و آخر همه خوبیها است و نپذيرفت که از ايران زمين، جز پَـلـَشـتی ارمغان ديگری به روزگار کنونی و نيز به جامعه بشری نرسيدهاست!! ناپرسا و دينخو است؟
اگر قانع نشد که تمدن اسلامی مولود «تخمهای پراکنده هلنيسم» است و پرسيد اگر چنين است پس چرا اين بذرها در دوران سلطه مستقيم يونانيان و زمان اشکانيان بارور نشد ــ ناپُرسا و دينخو است؟
راستی چرا ايران در دوران ساسانی به کانون انديشه فلسفی زمان خود بَدل نگرديد و شکوفايی، سدهها بعد، بهوسيله کسانی صورت گرفت که از «برهوت حجاز» سر برکشيده بودند؟
به جای اوقات تلخی و بد و بيراه، بايد کلمه را با کلمه پاسخ داد. چه کسی گفته است که حرف به اصطلاح فقيهان رياکار و مرتجع، وحی مُنزل است و يک خداباور نبايد و نمیتواند عقلش را از ايمانش جدا سازد؟
کم نيستند به اصطلاح «دينخويان»ی که حتی خدا را برتر از سئوال نمیدانند و دَم از اجتهاد در اصول میزنند و کوچکترين ميانه ای هم با دين فروشان بيرحم و شقی ندارند.
پاکترين و آگاه ترين جوانان ايران در کنار خواهران و برادران آته يست و مارکسيست خود دسته دسته طناب دار را بوسيدند فقط برای اينکه به ستمگران لبيک نگويند.
***
به قول «ابوريحان بيرونی» در «آثارالباقيه»، تعصب چشم های بينا را کور و گوش های شنوا را کر میکند.
امتناع انصاف و واقع بينی چشمان ما را قيچ و لوچ میکند و مهربانی را از ما میربايد و چنين مباد.
ــــــــــ
مکتب فرانکفورت
پايه و ساس شکل گيری مکتب فرانکفورت، يک موسسه پژوهشی اجتماعی بود که سال ۱۹۲۳ از سوی وزارت آموزش و پرورش در شهر فرانکفورت آلمان تأسيس شد. بعد از پيروزی انقلاب در روسيه و شکست انقلابهای اروپای مرکزی (يه ويژه در آلمان) اين موسسه به احساس نياز روشنفکران جناح چپ برای ارزيابی مجدد نظريه مارکسيستی (به ويژه رابطه بين نظريه و عمل در شرايط جديد) پاسخ میداد. مکتب فرانکفورت نسبت به تحول جامعه و دولت در اتحاد جماهير شوروی ديد انتقادی داشت.
«لوکاچ» و «گرامشی» بنيانگذاران واقعی مکتب فرانکفورت (نظريه انتقادی)، هستند. اين دو متفکر در عين اينکه مارکسيست باقی ماندند، با تکيه بر آراء هگل و ماکس وبر به بازنگری مارکسيسم پرداختند.
يکی از مفاهيم کليدی در مکتب فرانکفورت تغيير در نگاه به طبقه کارگر و قائل نبودن به خصلت انقلابی آن است تا جايی که طبقه روشنفکر به عنوان عامل اصلی تحولات معرفی شد.
- اولين مرحله مکتب فرانکفورت بين سالهای ۱۹۲۳تا ۱۹۳۳ است.
- مرحله دوم، مصادف با تبعيد بنيانگذاران نظريه انتقادی از فرانکفورت به آمريکا و ديگر نقاط جهان است.
در دوره سوم، از زمان مراجعت موسسه به فرانکفورت در سال ۱۹۵۰، آراء و ديدگاه های اصلی نظريه انتقادی به روشنی در شماری از آثار عمده متفکران و نويسندگان عضو موسسه تدوين شد و مکتب فرانکفورت به مرور تاثير اساسی بر انديشه اجتماعی آلمان بر جای نهاد و دامنه نفوذ و تاثير آن بعدها به ويژه بعد از سال ۱۹۵۶ و ظهور جريان چپ نو در سراسر اروپا و نيز در ايالت متحده آمريکا گسترش يافت که بسياری از اعضاء موسسه (بويژه مارکوزه) در آنجا مانده بود.
اين ايام، دوران تاثيرات عظيم فکری و سياسی مکتب فرانکفورت بود که در اواخر دهه ۱۹۶۰ در پی رشد سريع جنبش های راديکال دانشجويی به اوج خود رسيد.
از اوايل دهه ۱۹۷۰، ايامی که میتوان آن را به عنوان دوره چهارم در تاريخ مکتب فرانکفورت تلقی کرد، تاثير و نفوذ مکتب فرانکفورت به آرامی رو به افول نهاد و در واقع با مرگ آدورنو در سال ۱۹۶۹ و هورکهايمر در ۱۹۷۳ عملاً حيات آن به عنوان يک مکتب فکری متوقف شد.
مکتب فرانکفورت در سال های آخر حيات خود از مارکسيسم، که زمانی منبع اصلی الهام بخش آن بود، فاصله گرفت اما بعدها يورگن هابر مارس در نقدی دوباره از ارزيابی مجدد نظريه مارکس درباره تاريخ و سرمايه داری مدرن به گونه ای جدی به شرح و بسط اين مفاهيم همت گماشت.
متفکران بزرگ مکتب فرانکفورت «هورکهايمر»، «آدورنو»، «مارکوزه» و يورگن هابرماس هستند.
المنقذ من الضلال (شک و شناخت) / کتاب محمد غزالی
من اگرچه از نزديکی محمد غزالی با خلفای ستمگر عباسی که باعث تطهير شان میشد، سر در نمیآورم و همچنين میدانم شک ی که از آن ياد میکند، با شک دکارتی تفاوت دارد و مادون شاخ و شونه کشيدن های او در برابر فلاسفه زمانش هستم...
اما کتاب المنقذ من الضلال (شک و شناخت) او را دوست دارم. نوع نگاه محمد غزالی،، براستی تأملبرانگيز است.
به بخشی از کتاب مزبور نگاه کنيم. ارزش و معنای اين جملات را وقتی به درستی درمی يابيم که دوران محمد غزالی (هشتصد - نهصد سال پيش) را در نظر بگيريم.
غزالی بعد از اشاره به اينکه:
...در درون خودم به پرس و جو پرداختم و آن را از علم يقينی، تهی ديدم مگر در حسّيات و ضروريات... ــ میگويد:
وأخذت تتسع للشک فيها وتقول : من أين الثقة بالمحسوسات، وأقواها حاسة البصر؟
ولی نفسم دامنه شک را به محسوسات هم کشيد و گفت (آيا تو مطمئن هستی که آنچه میبينی واقعی است؟) چگونه به محسوسات میتوان اطمينان کرد در حالی که نيرومندترين آنها حس بينايی است و...
وهی تنظر إلی الظل فتراه واقفاً غير متحرک، وتحکم بنفی الحرکة، ثم، بالتجربة والمشاهدة، بعد ساعة، تعرف أنه متحرک
و انسان وقتی به سايه نگاه میکند (در بدو امر) آن را ساکن میبيند در حالی که بعد از ساعتی تجربه و مشاهده میفهمد که (اشتباه کرده، سکونی در کار نيست و) متحرک است …
و تنظر إلی الکوکب فتراه صغيراً فی مقدار دينار، ثم الأدلة الهندسیة تدل علی أنه أکبر من الأرض فی المقدار. و هذا وأمثاله من المحسوسات يحکم فيها حاکم الحس بأحکامه، ويکذبـه حاکم العقل ويخونـه تکذيباً لا سبيل إلی مدافعته
و به ستارگان مینگرد و آنها را کوچک میبيند و بعد به دلايل رياضی میفهمد که از کره زمين بزرگتر هستند.
اين نمونه و نمونه های ديگر بيانگر اين است که داوری عقل، حکم حس را رد میکند،
فقلت:...لا ثقة إلا بالعقليات التی هی من الأوليات،
پس با خودم گفتم جز به عقليت اوليه نشايد اعتماد کرد،
کقولنا: العشرة أکثر من الثلاثة، والنفی والإثبات لا يجتمعان فی الشیء الواحد، والشیء الواحد لا يکون حادثاً قديماً، موجوداً معدوماً،
مانند اينکه عدد ده از عدد سه بزرگتر است و اجتماع نفی و اثبات ممکن نيست. و شيئی واحد نمیتواند در آن واحد، حادث و قديم، يا موجود و معدوم، يا واجب و محال باشد.
واجباً محالاً. فقالت المحسوسات:
اما محسوسات به زبان (بی زبانی) میگفتند،
بم تأمن أن تکون ثقتک بالعقليات کثقتک بالمحسوسات ؟ وقد کنت واثقاً بی، فجاء حاکم العقل فکذبنی، ولولا حاکم العقل لکنت تستمر علی تصديقی،
از کجا که اعتماد تو بر عقليات،( و بديهياتی که فکر میکنی مو هم درزش نمیرود) مثل اطمينانت به محسوسات نباشد؟
تو به آنچه من گفتم ايمان داشتی اما عقل آمد و با تکذيبش (فاتحه) آن ايمان (سست) را خواند. يعنی اگر عقل پا پيش نمیگذاشت تو همچنان بر تصديق من مستمر بودی.
فلعل وراء إدراک العقل حاکماً آخر، إذا تجلی، کذب العقل فی حکمه، کما تجلی حاکم العقل فکذب الحس فی حکمه، وعدم تجلی ذلک الإدراک، لا يدل علی استحالته.
روی همين حساب، چه بسا وراء ادراک عقل هم، داور ديگری باشد که، اگر ظاهر شود حکم عقل را به چالش بگيرد.
فتوقفت النفس فی جواب ذلک قليلاً، وأيدت إشکالها بالمنام،
پس نفس در پاسخ گير کرد و موضوع خواب و رؤيا، (هم) اشکال را تأييد کرد،
وقالت: أما تراک تعتقد فی النوم أموراً، وتتخيل أحوالاً، وتعتقد لها ثباتاً واستقراراً، ولا تشک فی تلک الحالة فيها، ثم تستيقظ فتعلم أنه لم يکن لجميع متخيلاتک ومعتقداتک أصل وطائل؟
حس گفت ببين مگر در خواب حوادثی بر تو نمیگذرد که آنها را ثابت و مستقر میپنداری و (در ديدن آنها در خواب) ترديد هم نمیکنی؟ ولی چون بيدار میشوی میبينی که هيچيک از آن تخيلات و معتقدات تو را اصلی و حقيقی نبوده؟ مگر نه؟
فبم تأمن أن يکون جميع ما تعتقده فی يقظتک بحس أو عقل هو حق بالإضافة إلی حالتک [ التی أنت فيها ] ؛ لکن يمکن أن تطرأ عليک حالة تکون نسبتها إلی يقظتک، کنسبة يقظتک إلی منامک، وتکون يقظتک نوماً بالإضافة إليها!
پس (بگو ببينم) چطوری مطمئن هستی که تمام آنچه در بيداری به حس و عقل معتقد شدهای (و اين است و جز اين نيست میپنداری)، فقط نسبت به اين حالت صدق نکند و حالت ديگری نباشد که اگر بر تو عيان گردد همه معتقدات حسی و عقلی تو نسبت به آن، توهمات و خيالات بی حاصل باشد؟...
ابن سينا و فارابی «دينخو» نيستند، کافرند؟!
غزالی نمیگويد چگونه از شک آغاز کرد و به يقين رسيد. پای الهامات الهی را پيش میکشد.
او که کتاب «کيميای سعادت» را هم نوشته، البته نگاه امثال دکارت را ندارد و در زمان خودش نمیتواند هم داشته باشد.
«المنقذ من الضلال» اگرچه از جنس کتاب «تأملات» دکارت، نيست اما، به جهاتی با انديشه های پاسکال، اعترافات ژان ژاک روسو، اعترافات لئون تولستوی و گزارش به خاک يونان نيکوس کازانتزاکيس شبيه است.
البته در کتاب « المنقذ من الضلال » مذمت تقليد، شناخت رجال با حق و نه شناخت حق با رجال، زير ذره بين قرار دادن خود،...برجستگی خاصی دارد.
به نظر من نقطه منفی « المنقذ من الضلال » اين است که با انتقاد از فلسه يونان، به پر و پای ابن سينا و فارابی که به قول او در نقل فلسفه ارسطو، تلاش زيادی داشتهاند، پيچيدهاست و به آنان نسبت کفر میدهد که نادرست و بيجا است.
[نگاهی به نوشته های آرامش دوستدار / انوشه م / کنکاش]
[آرامش دوستدار در خويشاوندی پنهان/ رضا اغنمی]
[کتاب المنقذ من الضلال اثر غزالی. کليک کنيد]
همنشين بهار
[email protected]