دوشنبه 24 آبان 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

ندا سلطانی: انگار که من وجود نداشتم، مصاحبه با ندا سلطانی، تاگس تسايتونگ (آلمان)، ترجمه ن. هدايت

تاگس تسايتونگ ، سيزدهم نوامبر

از افرادی که مرا بازجويی کردند نميشود چيزديگری ا نتظار داشت ، اينها با همه اينطوری هستند. اما مديای غرب اول از من استفاده کردند وبعد مرا به بيرون پرت کردند مانند يک دستمال کهنه .من چيزديگری نميخواستم جز اينکه که ديگر عکس مرا نشان ندهند . اما اين برای آنها مهم نبود . و آنها همچنان مدعی بودند که من مرده ام
آنها ندا وعکس مرا در کنار يکديگر نشان ميدادند .انگار که با يکديگر در رقابت باشيم . انگار طوری بود که رسانه ها نميخواستند قبول کنند که يک عکس اشتباهی نشان داده ميشود .من به بسياری نوشتم اما کسی عکس العمل نشان نميداد


تاگس تسايتونگ : خانم سلطانی ،چه نامی در پاسپورت شما نوشته شده است ؟
ندا سلطانی :زهرا. اين نام کوچک من است ، که پدر و مادر من هنگام تولد به من داده اند.

س-شما اصلا ندا نام نداريد؟



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ندا سلطانی : چرا ، من اسمم ندا ميباشد ، اما نه در پاسپورتم . من بلافاصله بعد از انقلاب اسلامی در ايران در سال هزار ونهصد وهفتاد ونه به دنيا آمدم .دولت در آنروزها اسم گذاری برروی نوباوگان را محدود ميکرد . پدرومادرها بايستی که اسم نوازدگان خود را يک نام اسلامی بدهند ، چيزی که باعث شد که بسياری از نسل من دارای دو نام بشوند . زهرا نام درپاسپورت من است ، اما من اسمم ندا ميباشد. هرکسی مرا اينگونه صدا ميکند، پدر ومادرم ، خواهر وبرادرم ، دوستان و دانشجويانم ، همه

س- در بيست ويکم ژوئن شما خبر در مرگ دانشجو نداآقا سلطانی در تظاهرات در تهران به هنگام "انقلاب سبز"در تلويزيون ديده ايد وهمچنين صورتش را . حال شما چگونه بود ؟
ج- آنروز يکشنبه بود و من در منزل بسر ميبردم . تلفن موبايل من پشت سر هم زنگ ميزد.آيا من هنوز زنده ام ، آيا من واقعا زنده ميباشم ؟اين روی اعصاب ميرفت .و برای همين من فهميدم که من با اين دختر خانم جوان عوضی گرفته ميشوم که در يک روزقبل از آن در تظاهرات کشته شده است .من اين گزارشها را در تلويزيونهای عربی و آمريکايی که مديريتشان در خارج از کشور ميبود ميدديم . تلويزيون ايران يک برنامه آشپزی نشان ميداد. اما در تمامی کانالهای تلويزيونی من ديده ميشدم . عکس من با ويدئو صورت خونين ندا .و من بصورت مرتب نام خود را ميشنيدم

س-ندا سلطانی؟
دقيقا. من اين را در ابتدا يک شوخی بد ميدانستم، وبعد فکر ميکردم که يک اشتباه بزرگ از طرف خبرنگار ان است که حتما تصحيح خواهد شد ، زمانيکه خانواده ندا تصاوير او را بدهند .و فکر کردم بعداز چند روزی اين خواب وحشتناک رفع ميشود.

س- اما طور ديگری شد؟
ج- آنها ندا وعکس مرا در کنار يکديگر نشان ميدادند .انگار که با يکديگر در رقابت باشيم . انگار طوری بود که رسانه ها نميخواستند قبول کنند که يک عکس اشتباهی نشان داده ميشود .من به بسياری نوشتم اما کسی عکس العمل نشان نميداد

س-هيچکس به شما جوا ب نميداد؟
ج-نه . انگار که من وجود خارجی ندارم . تصوير مرا هنوز مورد استفاده قرار ميدهد و همچنان نام مرا ميگويند. من حتی بعدها به ويکيپديا نوشتم ، که من اشتباهی گرفته شدم ، که در موقعيت من چيزی عوض نميشود اگر آنها عکس مرا همچنان استفاده کنند ، جواب فوری دادند ، معذرت خواهی کردند و نوشته را تصحيح کردند .به عنوان اولين سازمان ابدا. من بسيار متشکر بودم.

او به انگليسی سليس ميگويد:
„I really appreciated that“,
انگليسی ندا سلطانی سليس است و بسيار روشن بطوری که يک شخص ميتواند اين گونه انگليسی صحبت کند ،مثل اينکه در يک کشور انگليسی زبان زندگی ميکرده است و لهجه آنها را داشته باشد. شايد هم بخاطر همين ساکت وبا فاصله به نظر ميايد .انگليسی او در اثر کتاب خواندن ، دانشگاه و سی ان ان است . ندا سلطانی تا قبل از آن هرگز در يک کشور غربی نبوده است .او حتی به اين فکر نکرده بود که در آينده نزديک به انجا سفر کند.

س- اين رسانه ها تصوير شما را از کجا داشتند؟
ج- در ويدئو در يوتوبی از مرگ ندا ميشد شنيد که يک نفر نام او را صدا ميکرد بطور مکرر . ويک نفری در اينترنت جستجو کرده و درفيس بوک به مشخصات من برميخورد و اين را ميفرستد . و اين چنين اين عکس بدور دنيا رفت.و اين را خبرنگاران استفاده کردند.

س-آيا بلافاصله کاری انجام داديد که ديگر به تصويرتان شبيه نباشيد؟
ج- من موهايم را سياه کرد م. من در آنزمان موهايم نيمه بلوند بود آنچه که البته در عکس بخوبی نميشد ديد و يک چادر سياه به سر کردم و بدون عينک آفتابی به درخانه نميرفتم ، حتی هنگامی که تاريک ميشد.

س- بايستی به چه کسانی ميباورانديد که هنوز زنده ميباشد؟
ج- واقعا به همه . تقريبا به هر کس که شماره تلفن مرا داشت ، به من تلفن ميکرد. دانشجويانم در مقابل دفترم در دانشکده ازدحام کرده بودند و ميخواستند بدانند که چه اتفاقی افتاده است. مسئولين دانشکده به آنها ميگفتند که من حالم خوب است. به او اعتماد نميکردند . دانشجويان ميخواستند مرا ببينند.

س- چه موقعی تصميم گرفتيد که ايران را ترک کنيد؟
ج- در اول ژوئيه سال قبل ، يک هفته ونيم بعد از اين حادثه در دوم ژوئن من رفتم

س-چرا؟
من مدت زيادی صبر کرد . من بسيار ساده انديش بودم ، من با يستی اين را اعتراف کنم . بسياری به من ميگفتند: چند روزی ديگر صبر کن ، اين مساله روشن ميشود و دوباره همه چيزدرست ميشود! من اين را نميخواستم قبول کنم ، که در اين زمان تمامی زندگی من از هم ميپاشد .تنها يک زوج دوست ، که از من مسن تر بودند ، اوضاع را بطور واقعی تر ميدديند.

س-شما از نظر سياسی فعال شديد ؟
ج-نه

س- اما صورت شما به صورت سمبل مقاومت در امده بود .چه اتفاقی ميتوانست برای شما در ايران بيفتد؟شکنجه ؟زندان ؟اعدام؟
ج-در روز دوم ژوئيه من ميبايستی در روز سفر مينوشتم که رسانه های غرب از من سو استفاد ه کرده اند تا عليه دولت ايران فتنه بپا کنند. و مرگ اين دانشجوی بی نوا حقيقت ندارد. من اين را نميخواستم. ومن نميخواستم دروغ بگويم . و نميخواستم که به بازی توپ دولت تبديل بشوم .من تنها يک شانس داشتم که هرچه را ميداشتم قربانی کنم و زندگی ام را بگذارم .

///در اينجا تند تر از قبل صحبت ميکند و خونسردی اش ديگر وجود ندارد. و عينک سياه خود را دوباره استفاده نکرد ، هرچند که افتاب بيرون زده بود و توی چشماش افتاد ه بود . ندا سلطانی يک دستمال ا ز کيفش در مياورد و بهم ديگر چروک ميکند . و اشکهايش جاری ميشود.////

من شکر ميکنم که شانس ديگری بدست آ ورده ام ، که زنده ميباشم که در امنيت ميباشم . اما اين سخت است . اين يک مبارزه از ابتدا ميباشد.من شغل رويايی خودم را داشتم . از زمانی که من سيزده ساله بودم ، ميخواستم معلم بشوم. من به سختی برای اين کار کردم و يک شغل به عنوان ادبيات انگليسی در دانشگاه بدست آ وردم . من به خود افتخار ميکردم ، چون من واقعا يک مقداری جوان برای چنين شغلی بودم . من درامد خوبی داشتم ، دوستانم را داشتم ، خانواده ام را داشتم ، يک رابطه تنگاتنگ با مادرم . من همه چيز داشتم . اکنون هيچ چيز ندارم.

س-شما ميبايستی که خانواده ، دوستان ، محيط پيرامون خود ، کار خود را بايستی ميگذاشتيد ، چه چيزی برايتان باقی مانده است؟
ج-اميد ، شايد.

س- اميد به اينکه دوباره به زندگی خود برگرديد؟
ج-اگر اوضاع سياسی در ايران تغيير کند ، شايد بتوانم برگردم . اما چه زمانی بايستی اين باشد؟اما علت مشگلات من ايران نيست . رژيم ميخواست که از خود دفاع کند ، بعد از انکه اين همه رنج وعذاب ايجا د کرد و تلاش ميکرد که از من استفاده کند .از افرادی که مرا بازجويی کردند نميشود چيزديگری ا نتظار داشت ، اينها با همه اينطوری هستند. اما مديای غرب اول از من استفاده کردند وبعد مرا به بيرون پرت کردند مانند يک دستمال کهنه .من چيزديگری نميخواستم جز اينکه که ديگر عکس مرا نشان ندهند . اما اين برای آنها مهم نبود . و آنها همچنان مدعی بودند که من مرده ام .

س- شما سوظن پيدا کرديد
ج- بله . من لبخند ميزنم ، حرف ميزنم ، سلام ميکنم ، چطوری ، من دوستانه برخورد ميکنم . اين تنها يک ماسک است .قبل از اين که با تراموا به نزد شما بيايم ، برروی نوشته ای برديوار خواندم "تنها عليه همه " اين دقيقا احساسی است که من بعضی مواقع دارم .

س- شما با وجود اين با خبرنگاران صحبت ميکنيد
ج- بايستی که بدانند که برای من چه اتفاقی افتاده است و چه اتفاقی ميافتد زمانی که رسانه بدون مسئوليت بدون هيچ عنايتی رفتار ميکنند چون تنها يک دا ستان قشنگ ميخواهند .. بعضی مواقع در درونم يک ا حساس بسيار بسيار تاريک دارم .اما من با انسانهای بسيار خوبی برخورد کردم که به من کمک ميکنند و نگران من ميباشند. اين ها کمتر ميباشند ، اما اين ها دوستانی هستند. اگر حالم خوب باشد در اين مورد خوشحال ميشوم . به يک نفر اعتماد کردن بسيار مهم است . اين باعث اعتماد به نفس من ميشود و باعث افتخار من ميشود که من هنوز ميتوانم .

س- در زندگی شما همه چيز دوباره از ابتدا قرار داده شده است
ج-حتی اگر من درهم شکسته شده باشم ، اين احساس را دارم که درهای زيادی برروی من باز است . تنها بستگی به من دارد که ا ز ميان اين درها بگذرم . من ده ساله گذشته زندگی ام را از دست نداده ام ، بلکه تحصيل کردم ، يک زبان خارجی را بخوبی ياد گرفتم و اينها همه بی نتيجه نبوده است . مغزم به کارکردن عادت دارد. برای همين به اين باور دارم که من در زندگی دوم خود هم به چيزهايی خواهم رسيد.

س- ا زچه درهايی ميخواهيد برويد؟
ج- من ميخواهم همچنان دکتری خود را بنويسم . فمنيسم در ادبيات انگليسی . يا اينکه به عنوان ا ستاد دانشگاه کار کنم.من دوباره ميخواهم يک انسان خوش بين شوم که بدرد ميخورد و به اجتماع خدمت ميکند بدين شکل که زندگی ميکند. من همچنين دلم ميخواهد به انسانهايی کمک کنم که به من کمک کردند.

س- اين طور به نظر ميرسد که ميخواهيد از نظر سياسی فعال شويد؟
ج- من نميخواهم برای شما بازی کنم . مطمئنا زندگی من آنگونه ای که هم اکنون هست يک اشتباه در سيستم بوده است .ويک اشتباه خبرنگاران . اما من نميخواهم که بدور خود افسانه سازی کنم و بگويم که من يک گذشته سياسی جالبی دارم و به عنوان يک قهرمان کشورم را بايستی ترک ميکردم. اين را بقيه البته ا نجام ميدهند. من اينطوری نيستم . من سياست را دوست ندارم . من اتفاقات را دنبال ميکنم و علاقه به آن دارم . اما فکر ميکنم که من به اندازه کافی اطلاعات ندارم که از نظر سياسی چيزی را تغيير دهم.

س-شما در ابتدا گفتيد که در پاسپورت خود زهرا نام داريد .آيا به خاطر اين اشتباهی که شده است به اين فکر ميکنيد که از نام زهرا استفاده کنيد؟
ج- نه ، برعکس . من ميل دارم که اسم واقعی ام را در پاسپورتم بنويسم . اسم من ندا ميباشد.

س- ميشود شما را هنوز در فيس بوک پيدا کرد ؟
ج- فقط کسانی که با من دوست هستند ميتوانند مشخصات مرا ببينند. اما مشخصاتم را در فيس بوک پاک کنم ، يعنی تسليم شدن . فيس بوک و تمامی ديگر شبکه های اجتماعی همه چيز هستند جز حافظ اطلاعات ، اما آنها در مورد موقعيت من گناهی ندارند، هرچند بسياری اين ادعا را ميکنند. من خوشحال هستم که اين را بعضی مواقع استفاده ميتوانم بکنم که بتوانم حرفهايم را بزنم . نميشود که از دنيا بود.

س-بجای تصويرتان تنها يک نقاشی ظريف وجود دارد که بر روی ان يک پله شيب دار وجود دارد ، نصف راه به سوی بالا و پا يين .برای من اين طوری است که به پايين نگاه نميکند ، بلکه به بالا. اما شما عکس را از صفحه حذف نکرديد ، که باعث اين اشتباه شده است .
ج- اين عکس يک مدرکی است برای اين که من ميباشم . من اين را در هفتم ژوئن دوهزار ونه در فيس بوک ذخيره کردم يعنی قبل از انتخابات د رايران . اين عکس من است.

س- شما هنوز همان ساک پشتی را همراه داريد که از ايران با آن فرار کرده ايد . اين بويژه بزرگ نيست .اما اين تنها بار شما بود .شما ميدانستيد که مدت زيادی باز نخواهيد گشت . چه چيزی در کوله پشتی خود گذاشتيد؟
ج-من وقت زيادی نداشتم که در اين مورد فکر کن. من تنها ساک دستی کوجکم را و کوله پشتی ام را برداشتم . اين مثل يک دوست قديمی خوب است .چند تا تی شرت ، جوراب و حوله برداشتم . و لپ تاپ

س- اما با لپ تاپ خود توانستيد حد اقل چيزهای شخصی خودتان را با خودتان ببريد.عکس ، موزيک
ج- نه ، من اين را تازه خريده بودم و وقتی نداشتم که برروی آن چيزی ذخيره کنم.

س- برای چه چيزی دلتان از همه بيشتر تنگ شده است
ج. من حتی سوپر مارکت را برايش دلتنگ ميشوم .من برای وطنم دلتنگی بدی دارم. من سعی ميکنم که به اين بی اعتنايی کنم . اما بعضی موقع ها قطعه قطعه به صورت يک برج درميايد ، وبعد از من به خارج درهم ميشکند. من تنها ميتوانم منتظر بمانم، تا بعد ا زچندروی ويا چند هتفه مرا راحت بگذارد.

س- ايا با پدرومادرخود تماس داريد؟
ج-بعضی مواقع از يکديگر خبر پيدا ميکنيم در جاهای متفاوت . من نميخواهم که مستقيم به آنها تلفن بزنم که باعث بشود که به خطر بيافتند. در ژوئيه من تولد دارم ، در آنروز چند روزی با مادرم صحبت کردم . او ميداند که حالم خوب است.

س- بادوستانتان مکاتبه داريد؟
ج-نه ، من در فيس بوک صفحاتشان را ميبينم ، که چکار ميکنند ، يا اکنون کجا هستند . من از فيس بوک به عنوان يک نوع عصا در زندگی روزانه ام استفاده ميکنم

س-چطوری واقعا توانستيد که از کشورخارج شويد؟
ج-بوسيله يک واسطه من به يک مامور امنيتی در فردگان تهران باج دادم که مرا لو ندهد.

س-چقدر شما پرداخت کرديد؟
ج- تقريبا يازده هزار يورو . تمامی پس اندازم . در اين لحظه هيچ چيز ندارم بجز پولی که به عنوان پناهنده رسمی ميگيرم . در ژانويه دوره اننتگراسيون خود را به اتمام ميرسانم ، بعد بدنبال يک کار ميگردم . دلم ميخواهد بيش از همه به عنوان معلم يا استاد دانشگاه کار کنم .برای همين بايستی که زبان وفرهنگ اينجارا بخوبی ياد بگيرم و بشناسم .

س-چر اتصميم گرفتيد به آلمان بياييد؟
ج- اين بيشتر يک اتفاق بود . من تنها ويزا برای کشورهای شنگن داشتم ، وگرنه شايد به کشور ديگری ميرفتم که در آن انگليسی صحبت ميشد. من ولی در اينجا هم يک نفری را ميشناختم يک پسر عمويی دارم که در بوخوم زندگی ميکند. در نزد او همسرش برای مدتی توانستم زندگی کنم ، تا اينکه تقاضای پناهندگی کردم و به خانه پناهندگان در نزديکی فرانکفورت فرستاد شدم.

س- به ياد داريد که کی برای اولين بار آلمانی شنيده ايد ؟
ج- بايستی که در فرودگاه فرانکفورت بوده باشد . اين زبان برای من سروصداهايی بود که يک يک کلمات آنرا بفهمم .در اين بين يک دوره اموزشی زبان را گذرانده ام و آلمانی را بخوبی ميفهمم ، اما نميتوانم بخوبی صحبت کنم.

س-يک لغت محبوب داريد ؟
ج- بله البته

س-يک لغت مودبانه
يک لغت سخت. من لغات سخت را دوست دارم . يک نوع بازی برای من است ، اين باعث شادی من ميشود که چنين لغاتی را تمرين کنم ، نوع بيانش برای من تقريبا غير ممکن است. مانند سلبست فرشتندليش .
اين بسيار خوب به نظر ميرسد طوری که شما بيان ميکنيد .

متشکرم


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016