جمعه 5 آذر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

کدام قابل تحمل تر است؟ ناهيد ميرحاج، تغيير برای برابری

خشونت روانی پديده ای پيچيده و پنهان است که زندگی ما زنان را از درون می خورد. اين نوع از خشونت به سبب ظاهر ناپيدايی که دارد، تنها هنگامی قابل وصف است که در قالب روايتهايی مناسب قرار گيرد. سخن علمی و جامعه شناسانه يا روانشناسانه گفتن در مورد خشونت روانی تنها يک بُعد از اين پديده را نشان می دهد. برای نمايش ابعاد ديگر اين خشونت، ما بايد تجربه های شخصی خود را مکتوب کنيم تا جامعه آگاه شود اين نوع از خشونت چگونه ممکن است سلامت روانی زنان را برای هميشه دستخوش ويرانی و نابودی سازد.

زن از پشت پنجره و تاريکی شب به خيابان چشم دوخته بود، که خيس از باران بود. نور چراغ های خيابان جابه جا توی آب های کف خيابان می افتاد و هر بار که چرخ ماشينی روی آن می رفت، حسی از دلهره و تشويش به دلش چنگ می زد. هرچه از شب می گذشت، اين حسش تشديد می شد. چيزی بر روح و روانش فشار می آورد. ناپيدا بود، اما خودش می فهميد چيزی انگار به وزن چرخهای ماشين از روی آن می گذشت. اين تنها حسی بود که می توانست معادل خشونتی باشد که تنش را زير چرخهايش گرفته بود. چرخهايی که فرمانش دست مرد زندگی اش بود. ماهرانه فرمان می راند که کسی جز خودش آن را حس نمی کرد. چرخهای نامريی. اگر به کسی می گفت هر روز تنش زير چرخهای نامريی ماشين خشونت روانی لهيده تر می شود، شايد باورش نمی کردند. نه دست خودش بود، نه تقصير خودش. جامعه ای که در آن زندگی می کرد، تنها شکلی از خشونت را به رسميت می شناخت که ديده می شد.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


چيزهايی مانند تازيانه يا کمربند، يا سيلی و مشت و لگد. اما اگر مردی پيدا می شد، که فراتر از سنت و عرف جامعه می رفت، مشکل دوتا می شد. مردی که ظاهر را چنان حفظ می کرد که همه را به اشتباه می انداخت، اما به موقعش می دانست چطور روح و روان زنش را به بازی بگيرد. مشکل او اين بود. اما نه در اين لحظه هايی از شب که انتظار او را می کشيد.

ديروقت شب شده بود. شمعی که برای سالروز ازدواج شان روی ميز گذاشته بود، دومرتبه می شد که تا ته کشيده و سوخته بود و دوباره مجبور شده بود يک شمع ديگر را روشن کند. شوهرش دير کرده بود. صبح که می خواست از در بيرون برود، با او قرار گذشته بود که سالگرد ازدواجشان را با هم بگذرانند. به اين اميد که کابوسی که به زندگی اش چنگ انداخته بود، او را رها کند. اما شب داشت به نيمه می رسيد و از او خبری نبود.

از صبح زن در فکر همه چيزهای خوب برای شوهرش بود. مهمترين آن غذای مورد علاقه مردش بود. توی هوای ابری و گرفته که کم کم به باران تبديل می شد، رفته بود، سبزی تازه خريده و آن سو تر هم ماهی سفيد را داده بود، پاک کنند. وقتی که به خانه رسيد، روسريش از دانه های باران خيس شده بود. تمام مدت صبح تا بعدازظهر زن خودش را با فکرهای خوب سرگرم کرده بود. هر وقت می آمد به رفتار شوهرش در ماههای اخير فکر کند، با خودش می گفت: شايد همه چيز گذشته و کابوسی گذرا بوده!

چند ماه بود که شوهرش به همه چيزهايی که مربوط به او می شد، بی تفاوت شده بود. انگار زن را نمی ديد. زن اين موضوع را می فهميد، اما سعی می کرد، باور نکند که چيزی در زندگی اش عوض شده است. چند بار خواهرِ زن به او گفته بود: پيگير زندگی اش بشو، شايد پای زنی ديگر در وسط است!

نمی توانست اين چيزها را باور کند. پشت سرش سی سال زندگی مشترک بود. بچه هايی بودند که هرکدام برای خودشان کسی شده بودند. با اين همه چيزهايی در زندگی مرد می ديد که بدگمانی اش را تقويت می کرد. مرد که اهل ايستادن جلوی آئينه و اين حرفها نبود، بيشتر از گذشته خودش را در آئينه می ديد. در برنامه های تلويزيونی که به راههای چگونگی جوانی پوست ومو اشاره می شد، دقتی نشان می داد که زن آن را با حساسيت های زنانه ای که داشت، خوب می فهميد. مهمتر از همه مرد در رفتارش با زن خيلی حسابگرانه رفتار می کرد. به گونه نامحسوس سعی می کرد، اعتماد به نفس زن را از او بگيرد. حرفهايی که می زد، سرجمعش چيزی جز تفاوت در فيزيک مرد و زن نبود.

تفاوتی که می خواست به زن بباوراند چيزی جز اين نبود که کشش مردها به زن هميشه حتی تا سالهای پيرسالی می ماند، اما زنان برعکس در اين زمينه خيلی زودتر به آخر خط می رسند. مرد چنان حرف می زد که انگار حکم زندگی و احساسات زن دست اوست و او است که بايد تعيين کند مرز احساسات زن تا کجا بايد برود. صحبت کردن از چنين چيزهايی نه در جامعه رسم بود و نه زنی جسارت آن را داشت تا در اين مورد سخن بگويد.

اما همه چيزها به اين نکته ختم نمی شد. خشونتی که مرد داشت در مورد او به کار می کرد، جلوه های ديگری هم داشت. يک روز تعطيل داشتند با هم در خانه فيلم می ديدند. مرد از محتوای فيلم اين طور استنباط کرد که وقتی زنان قدرت اقتصادی پيدا می کنند، روحياتشان هم عوض می شود. زن ظرافت سخن او را می فهميد و می دانست منشأ اين حرف به کجا می رسد. زن می فهميد مرد به گونه ای دارد، بخشهايی از ذهنش را بيرون می ريزد که هميشه سعی در پنهان کردنش داشت. می فهميد که اين چيزها به زندگی او ربط دارد و مرد می خواهد از اين راه اعتماد به نفسش را بگيرد.

اما برای آن شب که سی سالگی ازدواجشان بود، زن تصميم گرفت که از لاک خودش بيرون بيايد و به فضای سردی که برای ماهها در خانه حاکم شده بود، گرمايی ببخشد. از عصری چند لباس را که فکر می کرد شوهرش از آنها خوشش می آيد، پوشيد، جلوی آئينه ايستاد تا سرانجام يکی از آنها را انتخاب کرد. بعد هم در اين فاصله به عطر فروشی نزديک خانه شان رفت و ادوکلنی را که می دانست مورد علاقه مردش است خريد و کادو پيچ شده به خانه آورد.

غروب که از راه رسيد، کار پختن غذا را شروع کرد. ساعت که روی هشت شب رسيد، همه چيز آماده بود. تنها مانده بود که شوهرش از راه برسد. هديه ای که برای مردش خريده بود، روی ميز عسلی کنار پنجره گذاشته بود و هربار که به آن نگاه می کرد، گذشته برايش زنده می شد. گذشته ای که ديگر خيلی دير و دور شده بود. اما زن احساس می کرد که دوباره شايد بتواند خودش را به اين گذشته پيوند بزند. برای همين همه تلاشش را کرده بود که شب خوبی تدارک ببيند. همه آن چيزهايی که شوهرش دوست داشت تهيه کرده بود.

ساعت به ۹ شب نزديک می شد. صدای کوبش قطره های باران که به پنجره يا کانال کولر می خورد، آرامش را از او می گرفت. نمی توانست علتی برای ديرآمدن شوهرش پيدا کند، جز هوای ناآرام و جاده های لغزنده. همه اش در دل آرزو می کرد از شدت باران کاسته شود. تشويش و نگرانی دست از سرش برنمی داشت. فکر می کرد حتماً باران و جاده های بيرون شهر علت اين دير آمدن بوده است. کار شوهرش بيرون از شهر بود. و او هميشه نگران جان شوهرش بود که در اين جاده های ناامن رانندگی می کرد. از ساعت ده که ديگر خيلی نگران شده بود، چندبار تلفن همراه شوهرش را گرفته بود، اما تلفن خاموش بود.

زن پرده را انداخت. آمد روی مبل نشست، سرش را خم کرد، آن قدر که موهايش روی صورتش را پوشاند. دستهايش را روی شکمش فشار داد که ازشدت اضطراب به مالش افتاده بود. نمی دانست چه اتفاقی برای شوهرش افتاده است. صحنه تصادفی دلخراش توی ذهنش می چرخيد و شوهرش را با وضعی رقت بار در ميان آهن پاره ها می ديد. بعد دوباره برمی خاست و ناآرام به اين سو و آن سو می رفت، بی جهت در ماهيتابه را برمی داشت يا دستی به برگ های گلدانها می کشيد.

ساعت از يازده گذشته بود، زن ديگر مصمم بود که با يکی از دوستان شوهرش تماس بگيرد، و از او کمک بخواهد، به سوی تلفن می رفت که صدای باز شدن در پارکينگ خانه را شنيد، با عجله به کنار پنجره برگشت. شوهرش را که ديد، نفسی عميق کشيد. زن در دل خودش را سرزنش کرد که چرا در اين چند ساعت از شب اين قدر فکرهای بد به سرش زده است. و بعد منتظر ماند تا شوهرش وارد خانه شد، سلام داد، شوهرش به سردی جواب سلامش را داد، با خودش فکر کرد، که حتماً اتفاقی افتاده، چيزی مانند خرابی ماشينش يا کاری پيش بينی نشده که هنوز علتش را نمی دانست. منتظر بود خود مرد علت دير آمدنش را بگويد. اما مرد خونسردتر از آن بود که زن تصور می کرد. سر وضعش نه خيس بود و نه ژوليده، خيلی هم مرتب بود. بيشتر به کسی می خورد که از يک مهمانی يا حضور در يک رستوران به خانه برگشته است. شايد همين نکته بيشتر دستپاچه اش می کرد. مرد حرفی نمی زد. زن هم نمی خواست پيشقدم بشود و بهانه به دستش بدهد. مرد کيفش را کنار رختکن راهرويی که به اتاق خواب می رسيد، گذاشت و با عجله لباسهايش را درآورد. زن به او خيره شده بود تا ببيند کی سکوت را می شکند. اما مثل اين که خيال اين کار را نداشت.

زن آمد چيزی بگويد که تلفن همراه مرد زنگ زد، به شماره آن نگاهی کرد و به سوی اتاق خواب رفت، صدايش را که آهسته بود، می شنيد: آره عزيزم، نگران نباش! تازه رسيدم، نه چيزی نيست! خوبم!

بعداً برات می گويم!

زن همين طور روی مبل خشکيده بود. هيچ چيزی از اشيای موجود در فضای اتاق را نمی ديد، سردی عجيبی در رگهايش راه افتاده بود. با خودش فکر کرد: اين نمی تواند يک مرد باشد. هيچ مردی با يک مرد ديگر اين طور حرف نمی زند. حتماً بايد پای زنی ديگر درميان باشد. زن هميشه از اين رفتار مرد رنج برده بود. در عين خونسردی کارش را پيش می برد و اعتنايی به او نمی کرد. اين کار او چيزی جز يک خشونت روانی پيچيده نبود که با استادی انجام می داد. چندباری که زن گرفتار اين وضعيت شده بود با مشاور روانی صحبت کرده بود. مشاور براين اعتقاد بود که بعضی از مردان طبقه متوسط به بالا، چنان خشونتی را در مورد زنان خود به کار می برند که صد رحمت به شلاق و تازيانه. اين خشونتی پنهان بود که روان زنان را درهم می شکست و همه سلامت روانی آنها را تهديد می کرد. آنها نياز نداشتند که از حربه های کهنه ای مانند شلاق و سيلی بهره ببرند. گاهی کسی به روان تو چنان سيلی می زند که اثر آن برای سالها روی تک تک سلولهايت می ماند. اين وضعيتی بود که زن خودش را در آن گرفتارمی ديد.

سکوت کردن و بی اعتنايی به همه آن چيزهايی که زن از صبح برايش زحمت کشيده بود، برابر بود با له کردن شخصيت او زيرپا. مرد بی اعتنا به اين وضعيت رفت توی اتاق خواب و در را بست. زن ديگر قادر به هيچ واکنشی نبود. تمام شب تا روشن شدن هوا، روی مبل لميده بود، بساط شام همين طور دست نخورده روی اجاق گاز مانده بود. تنها کاری که می کرد، گاهی آب می خورد تا احساس خفگی اش کاهش پيدا کند. چند بار تصميم گرفت برود و شوهرش را که صدای خروپفش از پشت دربسته اتاق خواب تا سالن پذيرايی می رسيد بيدار کند و به او بگويد، اگر پای زن ديگری در ميان است، از زندگی ات کنار می کشم. اما نمی توانست. نمی دانست چه اتفاقی در زندگی اش افتاده است که چنين بی حس شده است.

آفتاب درآمده بود. مرد بلند شده و منتظر صبحانه بود. اما زن چيزی آماده نکرده بود. مرد که وضع ژوليده زنش را ديد، جا خورد: چته؟ ماتم گرفتی؟

زن گفت: بايد باهات حرف بزنم!

مرد به مسخره گفت: ما سی سال پيش هر حرفی بود باهم زديم، مگر يادت رفته ؟

زن گفت: اين قدر تحقيرم نکن!

مرد گفت: خودت می خواهی!تو هميشه زمينه اش را فراهم می کنی!من که به تو کاری ندارم، تو هم به من کاری نداشته باش!

زن گفت: يعنی چی؟ پس از سی سال زندگی مشترک حالا من و تو به هم کاری نداشته باشيم!

مرد گفت: تو وظيفه ات را انجام بده و به بيشترش کاری نداشته باش! وظيفه تو اين است که مثلاً الان بايد ميز صبحانه آماده باشد، که نيست! کمی هم به سر وضعت برسی که اول صبح حال آدم را بد نکنی!

زن به ناگهان احساس کرد که هيولايی در وجودش رشد کرده است، هيولايی که خودش نمی بيند و شوهرش قادر به ديدن آن است. با اين حرف مرد، حس تهوع دل زن را به آشوب کشاند. مرد می دانست چگونه و با چه ظرافتی کارش را پيش ببرد. زن اما نمی توانست حرف شوهرش را بی جواب بگذارد.

می خواهی آئينه بياورم خودت را در آن ببينی، بفهمی اين فقط من نيستم که شکل و شمايلم برگشته! شوهرش جوابی داد که انتظارش را نداشت.

بياور!

زن برای اين که کم نياورد، رفت آئينه ای که يادگار مادرش بود و بسيار به آن دلبسته بود، از روی ميز برداشت و به دست شوهرش داد. اما او خودش را در آئينه نديد. آئينه را محکم به سراميکهای کف هال کوباند. پس از آن زن نفهميد چه اتفاقی افتاد تا وقتی که صدای کوبيدن در را شنيد چشمهايش را بسته و دستهايش را روی گوشهايش گرفته بود. انگار با شکستن آئينه بخشی از روح و روان زن شکسته بود.

تحمل ماندن در آن فضايی که تکه تکه های ريز و درشت آئينه يادآور خشونت موجود در آن بود نداشت. اگر دست خودش بود می رفت روی تخت دراز می کشيد. نمی توانست. تصميم گرفت در آن هوای ابری و نيمه بارانی از خانه بيرون بزند. هوای بيرون قابل تحمل تر بود. زن پالتويش را پوشيد و روسريش را سرش انداخت. توی پياده روها می رفت. می رفت و فکرهای پراکنده توی سرش می چرخيد. دلش می خواست کسی بود تا با او حرف می زد. دلش می خواست دوستی بود تا برايش می گفت که بعضی از مردها دست روی زن شان بلند نمی کنند، يعنی نه فرهنگش را دارند و نه جراتش را. اما با خشونت روانی کاری می کنند که روح و روان زن درهم می پاشد. خشونت روانی خشونتی پنهان است که نزديکترين آدمها هم نمی توانند از آن سر دربياورند. يک بازی پيچيده است. زن احساس می کرد که درون اين بازی پيچيده و خشونت بار گرفتار شده و راهی برای گريز از آن هم نمی شناخت، جز فروپاشاندن خودش و زندگی اش. کاری که برای او آسان نبود.

زن اکنون خودش را به دانه های ريز باران سپرده بود. نمی توانست تحمل کند که چرا بايد اسير اين بازی شود. زن آن قدر رفت که احساس خستگی تمام وجودش را گرفت. دنبال پارکی بود که روی نيمکتهای آن کمی استراحت کند. بالاخره پارکی را پيدا کرد. برگهای پاييزی که با باران شب پيش از شاخه ها جدا شده، تمام فضای زير درختان را پوشانده بود. زن هميشه پاييز را خيلی دوست داشت. برايش حسهای خوب می آورد. اما آن روز هيچ حسی به برگ ريزان پاييزی نداشت. دنبال جايی خشک بود که بنشيند. پيدا نمی شد. کنار استخر پارک يک نيمکت خشک بود، اما زنی جوان که خودش را توی چادرش پوشانده بود روی آن نشسته و داشت گريه می کرد. زن اول نمی خواست کنار او بنشيند. اما با گريه زن جوان رفت آن سر نيمکت نشست. زن جوان داشت با خودش حرف می زد. زن کنجکاو شد بداند، برای چه زن جوان گريه می کند. وقتی که از او پرسيد. زن گفت: حضانت بچه ام را به پدرش سپردند!

زن اما اين چيزها برايش تازگی نداشت. می خواست بداند چرا زن جوان از شوهرش طلاق گرفته است. زن جوان دستش را از زير چادرش درآورد، به پوست بازوی سفيدش چند جا نشانی از سوختگی بود.زن جوان در حالی که اشک می ريخت گفت: با آتش سيگار شکنجه ام می کرد! تمام رانم جای آتش سيگار است!

زن مانده بود چه بگويد. زن جوان گفت: خوش بحالت خانم! تو نمی فهمی که من چی می گويم!

زن به راستی نمی فهميد خاموش کردن آتش سيگار با تن يعنی چه. زن جوان برای اين که او را مطمئن کند که نمی تواند اين حس و شکنجه را درک کند، گفت: آخه تا کسی آتش سيگار را روی تنت خاموش نکند، نمی فهمی ! نمی فهمی !

زن خيلی آرام گفت: البته ! البته! تو درست می گويی! اما يادت باشد که بعضی از مردها پيدا می شوند که آتش سيگارشان را می گيرند روی روح و روان تو و آن را خاموش می کنند. نمی دانم بگويم کدامش دردناکتر است. تو تجربه اين را نداری، من تجربه آن را ندارم!

زن جوان اما اين چيزها را نمی فهميد. تجربه ای از آن نداشت. زن هنگامی که با تن و جان لهيده و خسته به خانه برمی گشت، خانه ای که ديگر در آن حس آرامش نداشت، مرتب از خودش می پرسيد: کدام قابل تحمل تر است؟ اين که مردت آتش سيگارش را با جسمت خاموش کند يا با روح و روانت؟ کدام؟


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016