مهربانی ديری است مرده...، پدرام فرزاد
۳۲ سال هم عمری است برای خودش. ۱۱ سالش را يکی، ۲۱ سالش را هم ديگری به نام خدا و به کام خودشان حکومت کردند و زير پرچم اسلام و به نام قرآن تا توانستند بستند، کشتند، خوردند، بردند، دوختند و پوشيدند
چه بلبشويی شده در نظام سياسی جمهوری اسلامی ايران؛ نه نظامش نظم دارد، نه سياسیکاری بلدند، نه «جمهوری» را بلدند هجی کنند، «اسلام» را هم که بر اساس خواستههای خودشان بازتعريف کردهاند، امروز و فرداست که همين ايرانش را هم بدهند دست ديگران و بروند پی کارشان.
تا قبل از بهمن ۵۷ که روضهخوانهايشان فقط بلد بودند طی ۱۰ روز محرم، هی امام حسين را بکشند، دست و پای ابوالفضل عباس را قطع کنند، قاسم ۱۴ ساله (پسر امام حسن) را بکشند، تير ششپَر وارد گلوی علیاصغر شش ماهه کنند و بزنند بر سر «مردم بيچاره و عشق روضه» ما و کاسبی خود را بکنند که نان بازوی خود خورند و منت خلق خدا را نکشند!
ماه رمضان هم که خدا خير بدهد؛ فاصله اذان مغرب و افطار تا سحر را پولی میگرفتند و هر شب به بهانهای اشک مردم را درمیآوردند و در آن يک ماه پساندازی برای ساير ماهها جور میکردند.
عبا و عمامهشان برای ملت مردهپرست و ديندوست ما شده بود مايه تقدسشان. بالاخره حاجآقايی میگفتند و آشيخ محلهشان بودند. اگر امام جماعت مسجدی میشدند، آبی زير پوستشان میرفت و به نوايی میرسيدند گاهی.
خوش نوشت اين دکتر سروش در روزنامه سلام (سال ۱۳۷۱) نيم صفحه آخرش که «قبلا رسم بود کسانی که کاری بلد نبودند نظامی میشدند و با بله قربان و خير قربان گفتن، روزشان را شب میکردند و سر ماه مواجب میگرفتند. حالا هر کس کاری پيدا نمیکند میرود حوزههای علميه و از ثقهالاسلام شروع کرده، به حجتالاسلامی رسيده و الخ... همين طور میرود جلو تا آيتالله شود و کسی هم پيگير اين نيست که علم و دانشش را از کجا آورده؟ همين که عبا را تنشان کنند خود به خود هالهای از تقدس دور و برشان را میگيرد و نان عبايشان را میخورند نه غنايشان». اين بنده خدا دکتر سروش حواسش به چه جاهايی بود که ما غافل بوديم از آن. البته بيست، سی سال قبلش هم مرحوم دکتر شريعتی يکی، دو باری گرد و خاک اينها را تکانده بود و يک بار هم قشنگ آنها را شست و چلاند که «به جای اين که نان لباستان را بخوريد و هيچ ندانيد، برويد شغلی برای خود پيدا کنيد و در آن صورت، اگر در کنار آن، معمم هم باشيد، مشکلی نيست نه اين که به صرف لباس آخوندی بر تن کردن، صدر مجالس بنشينيد و ادعای فضل کنيد» (نقل به مضمون).
بد نيست قبول کنيم هرچه میکشيم از سنتیبودنمان است و بس. همين سنت پدر ما را درآورده که هرچه خواستهاند به نام اسلام به ما قالب کردهاند و صدايمان هم درنيامده، مبادا چماق تکفير بر سرمان فرود آورند يا با شمشير «حد» سرمان را به باد دهيم.
به نام آزادی برای همه، رايگان شدن نفت و بعضی اقلام اساسی، اجباری نبودن حجاب و ... سر مردم را شيره ماليدند (ماندهام سر «اين مردم» را چطور شيره ماليدند؟)، از تمامی گروههايی که قبلهشان سمت ديگری بود و با هدفی ديگر مبارزه میکردند کمک گرفتند و از آن بختبرگشتهها پلی ساختند از اين طرف رودخانه به آن طرفش و تا به سلامت رسيدند به مقصد، تمام حرف و حديثها را بوسيدند و به کناری نهادند و حمام خونِ اعدامهای خلخالی شروع شد به بهانههای مختلف. اگر هم بهانهای گير نمیآوردند (مثلا سپهبد جهانبانی) تنها برايش «مفسد فیالارض» بودن را میبريدند و همين جرم کفايت میکرد برای گرفتن جان يک آدم زنده و به تباهی کشاندن يک زندگی. داشته باشيد همان خلخالی که زمانی قاضی شرع بود و به حکم مستقيم آيتالله خمينی مسئول ذبح اسلامی پير و جوان همين وطن شده بود، را هم به مدد «نظارت استصوابی» برای نمايندگی رد صلاحيت نمودند و آن بيچاره آخر عمری با انواع و اقسام بيماریهای لاعلاج به ديدار خدا رفت!
۳۲ سال هم عمری است برای خودش. ۱۱ سالش را يکی، ۲۱ سالش را هم ديگری به نام خدا و به کام خودشان حکومت کردند و زير پرچم اسلام و به نام قرآن تا توانستند بستند، کشتند، خوردند، بردند، دوختند و پوشيدند.
حالا افتادهاند به جان يکديگر که بالاخره در اين مملکت کُت تن کيست و اصلا تن چه کسی بايد باشد؟
رهبر «بابصيرت و دشمنشناس»شان که همان يک ذره آبروی خود را هم خرج رئيس جمهوری منتصبش کرد، حالا کاسه چه کنم به دست، اين در و آن در میزند که برای پسرش حکم اجتهاد بگيرد و شايد، تاکيد میکنم شايد، بتواند خلافت را موروثی کند و ارثيهای هرچند نصفه و نيمه برای پسرش بگذارد و با خيال راحت سرش را بگذارد زمين و برود ديدار خدای خود.
رئيس جمهوری که با کشت و کشتار و هزار دروغ و دغل و انواع و اقسام بیادبیهای رفتاری و گفتاری تمام سه، چهار هزار سال قدمتمان (تمدن پارس قديم پيشکش) را جلوی چشم جهانيان به باد فنا داد و رفت، از همين حالا به فکر جانشين کردن رئيس دفتر و پدر عروسش به جای خودش افتاده و حتی برای نمايندگان همفکر خود در انتخابات آتی «مجلس شورای اسلامی» نقشهها در سر دارد. همين رئيس جمهوری محترم در يکسره کردن کار حريفان، از رهبرِ خود نيز پيشی گرفته و حتی به دستورات او نيز وقعی نمینهد.
تا اينجای قضيه را میشد با ارفاق، يک جور «فاصله» تعريف کرد، اما «فاجعه» زمانی رخ میدهد که حتی به قانون اساسی مصوب ملت در فروردين ۱۳۵۸ نيز رحم نکرده، مجلس را (گيريم هرچقدر ترسو و توسریخور باشد) از راس هرم تصميمگيری و تصميمسازی برداشته و سعی در نشاندن رئيس جمهوری به جای مجلس دارند و آيتالله خامنهای (که بالاخره هرچه گشتيم و سوال کرديم، نفهميديم کی و به چه دليلی آيتالله شد؟) نيز پابهپای احمدینژاد پيش آمده و به خاطر دشمنی و کينهتوزی با هاشمی رفسنجانی (آيتالله شدن اين يکی نيز جای سوال دارد) حتی حاضر به حفرِ يک گور دستهجمعی (به بزرگی و جاداریِ اعضای مجمع تشخيص مصلحت نظام و شورای نگهبان) شده و اعضای هر دو مجمع را يکجا میخواهند زنده به گور کنند، مبادا کسی در برابر تصميمهای خلقالساعه و محيرالعقولشان بايستد و اسب اين حضرات را يابو خطاب نمايد يا داشتن ابرو بر بالای چشمشان را به اينان يادآوری کند.
طنز تلخ داستان اينجاست: خامنهای در حالی پا به پای احمدینژاد میآيد و پیدرپی مهر تاييد بر تصميمات ديوانهوارش میزند که کوچکترين ضمانتی برای بقای خود نمیبيند که حتی فردای همين روز، «رهبر» باقی بماند و چه بسا به محض زدن اين مُهر بر پای حکم و کوبيدن اين ميخ بر زمين، صبح روز بعد «رهبری» را مقامی تشريفاتی خوانده و ديگر حتی سرِ سوزنی حرمت برای «حکم حکومتی» مقام معظم رهبری نيز قائل نشوند و اگر هم روزگار با اينان راه آمد، بالاخره «مرض ارتحال» بايد يقه يک نفر را بگيرد و چه کسی بهتر از رهبر عظيمالشأنی که چندماهی است ملقب به لقب «امام» نيز شده؟
ياد روزهايی که همه اين حضرات زير علم امامشان (خمينی) سينه میزدند، پلوی اسلام را میخوردند، يکديگر را «برادر» خطاب میکردند، با هم مهربان بودند و ... بيفتيد تا متوجه شويد «حُبّ قدرت» و «لذت جاه و مقام» چه کارها که با آدمی (و به خصوص اين جماعتِ محترم) نمیکند.
پدرام فرزاد