سفره هفت سين در هتل اموات، همنشين بهار
(خدا نکند که خدا مرده باشد...)
بيش از سه دهه پيش در همين روزها در هتل اموات در اصفهان، زندانی بودم.
هتل اموات يعنی چه؟
زندانيان سياسی به طنز به يکی از شکنجه ـ خانه های اصفهان که گويا پيش تر اصطبل اسبهای کاشفی (از سرمايه داران اصفهان) بوده ـ هتل اموات میگفتند که يک معنی اش اين بود که هرکس پايش به آنجا برسد ديگر آخر ـ عاقبت اش با خدا است و فاتحه اش خوانده شده...
سال ۶۰ خيلی ها در آنجا شکنجه و سر به نيست شدند.
در داخل اين کميته صحرايی (هتل اموات) راهرويی بود که هر طرفش سيزده تا سلول داشت. میگفتند دو تا از اين سلول ها توآلت دارد و خاص کسانی است که در اثر زدن آش و لاش میشوند و نبايد آفتابی شوند.
در زندان اصفهان برخلاف جاسوسانی جون جلال مير و...«قره ضياء الدين» که خدمات زيادی به قاتلين زندانيان سياسی کردند، امثال «سيف الدين شيخ سادات سامانی» که بنا و اهل شهر کرد بود و زير شکنجه جان باخت سيد فخر طاهری، اسفنديار قاسمی، قادر جرار، رمضان گرامی، دکتر امير حيدری (اهل خاش)، علی جان پناهی، بيژن مجنون، مينا سهيلی زاده، سهيلا مصدقيان فر که زير شکنجه کشته شد...و دهها انسان شريف ديگر جان به جانان سپردند. «قره ضياء الدين» (علی ضياء) که خود را تواب میناميد براستی سنگ تمام گذاشت و نزديک به سيصد نفر را به تله انداخت که بسياری از آنان شکنجه و اعدام شدند.
به اين زندان بی نام و نشان که از شهر خيلی پرت بود، همه مقامات حکومتی دسترسی نداشتند و عملاً ورود به آن جز با تأئيد مقامات قضايی و اطلاعات ممکن نبود.
زندان دستگرد و نيز زندان سپاه، علنی و مشخص بود اما هتل اموات نه.
البته در اصفهان، در سال ۶۰ با نظر يکی دو نفر از افراد سپاه که گرايشات اصلاح طلبانه داشتند ـ يک زندان شيک و مدرن در خانه مصادره شده يکی از اعيان برپا شده بود که البته فقط و فقط زندانيان ويژه و به قول خودشان تربيت پذير را تحويل میگرفت.
شايد آن ها میخواستند سبک « آنتون سميونويچ ماکارنکو» را در کتاب «ايستوريا پیداگوگیکی» История педагогики (داستان پداگوژيکی يا قصه تعليم و تربيت) دنبال کنند، غافل از آن که نظرگاه ماکارنکو از بنياد متفاوت بود.
نبايد از حق بگذرم که در ميان کسانيکه در آن زندان شيک و پيک کار میکردند، تک و توک افراد درستی هم بودند که برخلاف توبه فرمايان و فقيهان حيلت آموز، کلکی در کارشان نبود و نمیخواستند مثلاً با پنبه سر ببرند.
در دستگاه فکری خودشان معتقد بودند زندانيان نياز به هدايت دارند و ما بايد کوتاهی های نظام را با رفتار درست جبران کنيم.
در حاليکه برخی زندانيان در سپاه اصفهان يا اماکنی چون باغ کاشفی تا حد مرگ شکنجه میشدند و امثال آيه الله طاهری و مرحوم خادمی، و نيز آقايان مظاهری و هدايتی و ديگر حجج گرام...کک شان هم نمیگزيد ـ در آنجا به زندانيان اجازه میدادند اخبار راديويی همه کشورهای خارجی و نيز در مواردی راديو مجاهد را (بدون پارازيت) بشنوند و بعد میآمدند اخبار جمهوری اسلامی را هم میگذاشتند و بحث میکردند...
برخی نشريات مارکسيستی، روزنامه گروههای سياسی و يا کتاب تبيين جهان (درس های مسئول اول مجاهدين) را مطالعه جمعی میکردند و گاهاً به زندانيان از صبح تا غروب مرخصی میدادند.
گويا به امثال لاجوردی راپورت میدهند و او به آنجا سر میزند و برای هميشه، در آن زندان شيک و پيک، تخته میشود...
***
برگرديم به هتل اموات...
اين زندان علاوه بر سلول انفرادی و نيز سلولهای دو، سه نفره و يک سالن جمعی، (که مشرف به حياط کوچکی بود) ـ محلی هم برای شکنجه زندانيان داشت...
در سال ۶۱ بخشی از هتل اموات به زنان تعلق داشت و جانباختگانی چون مهين جهانگيری خواهر دلير الله قلی جهانگيری در باغ کاشفی زندانی بودهاند...
در زيرزمين اين کميته صحرايی يک قفسه قرار داشت و بازجويانی چون «مرتضی شاه مرادی» زندانيان را هنگام شکنجه وادار میکردند با چشم بسته به کابل ها دست بزنند و بگويند که کدام قطر کابل را میخواهند.
تعدادی کابل را میآوردند کف دست زندانی میگذاشتند و میگفتند خودت انتخاب کن. دموکراسی است و حق انتخاب کردن داری!
من به هتل اموات تبعيد شده بودم اما آنجا شکنجه نشدم.
شايد چون حدود چهارصد روز در آن سلول ها بودم و از جمله به دليل بی آفتابی به قول نگهبانان زندان رنگ صورتم مثل گچ شده بود، يک نفر آنان دلش سوخت و روزی گفت اگر کتابی بخواهی که مانعی نداشته باشد که کار دست من بدهد، بگو تا بياورم به شرط اينکه در بند عمومی موجود باشد.
چند روز بعد «مسيح باز مصلوب» نيکوس کازانتزاکيس را که میخواستم آورد. عجبا که گفت اگر پرسيدند نگو کی داده، بگو همين جا بود...
من کازانتزاکيس را که همچون دکتر شريعتی همسفر تاريخ و همنشين اساطير بود، دوست داشتم (و دارم). اين سرگشته راه حق که به دنبال خدا به هر دری زد و عاقبت او را در کفر و در شکوفه درخت بادام جست، او که از مسيح و بودا و لنين و نيچه و زوربا...عبور کرده بود و هيچکدام نتوانسته بودند روح بيقرارش را آرام کنند...او که بر سنگ قبرش نوشته شده نه اميدی به کسی دارم و نه هراسی...او که جار ميزد مقام عقائد پائين تر از مقام يک روح خلاقه است... ـ اکنون با کتاب مسيح باز مصلوب به سلول من آمده بود و من شاد و شنگول بودم.
خوشبختانه مدتی از تنهائی بيرون آمدم و با يک زندانی فرزانه و به راستی بزرگوار هم سلول شدم.
هنوز کتاب پيش من بود و قرار شد بار ديگر همراه او بخوانم. شب ها که چراغ ها خاموش میشد، وقت مناسبی بود. در سلول، سينی و ليوان و بشقاب و نمکدان و...داشتيم.
به پيشنهاد من نمکدان را از کره ای که صبحانه با مربا میدادند ـ پر کرديم و از نخ پتوها فتيله ساختيم و شب که میشد اين چراغ کوچک را که مثل خورشيد پر نور بود روشن میکرديم و زير آن نور دوست داشتنی که از هر ماه و ستاره ای زيباتر بود، داستان مانوليوس، و سرگذشت پر ماجرای او را در مسيح باز مصلوب میخوانديم.
(مانوليوس، نام قهرمان کتاب مسيح باز مصلوب است، چوپان فقيری که رو در روی ستمگران، يعنی گرگ و روباه و موش زمانه خويش میايستد)
داستان را که میخوانديم يک جا گريه ام گرفت. برای مانوليوس که سمبل همه رنجديدگان ميهنم نيز، بود. همو که نامش بر برف نوشته بود و خورشيد ذوبش کرد و آب آن را با خود برد...
برای مظلوميت او که همه، با اينکه میدانستند بر حق است، تنهايش گذاشتند...بلند بلند گريستم.
دوستم خنديد و گفت:
بابا جون اين قصه است، میدونی قصه است، مَتل است. واقعی نيست که گريه میکنی...
البته فوری گفت: نه، تو حق داری...همه جا پر از مانوليوس و نيز کشيش ها و تاجران کثيف و بی مقدار است که با قيصر میسازند و خدا را هم به بازی میگيرند...همين الآن اين «رحمان شجاعی» يا «مهرداد آغر» که آش و لاش شان کردهاند نعل بالنعل مانوليوس هستند...
امثال آيه الله[...] و اين کرباسچی بی پدر و... که مدتها در اصفهان استاندار بوده و معنی طلم و ستم را خوب میفهمد هم، دشمنان مانوليوس هستند. و بعد جوش آورد، آمپرش بالا رفت و فحش داد :
خار مادر ق... ها. بی همه چيزا...
خواهش کردم فحش نده، در شأن ما نيست. داد زد پس اشک ريختن خوب است؟
به قول همين کازانتزاکيس در ميان گرگ ها اگر گوسفند باشيم ما را میدرند...
گفتم اشک در برابر سختی ها و ستمگران ذلت است، اما اشک من و تو، آه مظلوم است و آه مظلوم که هيچ ظالمی نمیتواند روبرويش بايستد و رسوا نشود ـ به آسمان میرود. گفت باباجون کدوم آسمون؟ والله تو خيلی رومانتيکی...
آن روزهای خوب گذشت و آن دوست فرزانه و بينا را که با شعر و ترانه مونس بود، از پيشم بردند و باز، تک و تنها شدم.
هنوز هم بعد از ربع قرن ياد او هستم...چه صدای زيبائی داشت.
روزهای بعد در سلول بغلی يکی دم و دقيقه در میزد و برادر برادر از زبانش نمیافتاد. در را که باز میکردند بلند میپرسيد:
«برادر غسل چه جوری میکنن؟ من جنوب شدم...» و، پاسدار مربوطه هم به تفصيل شرح میداد که غسل دو نوع داريم ترتيبی و ارتماسی...
کلافه شده بود که آخه اين چه سئوالاتی است. آنقدر مسخره میآمد که گفتم لابد خودشون دارند ما را فيلم میکنند. اما يکی دو روز بعد در صف توالت شنيدم همان زندانی سئوالات مشابه میکند. دلم میخواست چشمبند نداشتيم و با نگاهم او را ورانداز میکردم...
دست بر قضا روز بعد اشتباهاً او را به سلول من آوردند. از صدايش شناختم. بعد از سلام و عليک با مهر و ملايمت پرسيدم مرد حسابی اين چه سئوالاتی است که هر روز هر نگهبانی که عوض میشود میپرسی؟ چشمکی زد و گفت عمدی اين کارا میکنم.
پرسيدم که چی؟ گفت خرشون میکنم بلکه آزادم کنند.
دَمغ شدم و گفتم همين جا هم ميشه آزاده بود. ببين غسل اصلاً يعنی شستشو و پاکی، امّا تو با اين سئوالات فضا را آلوده و کثيف میکنی. آيا در صف توالت زندانيانی را نديده ای که از شدت شکنجه، دياليز شدهاند؟ لطفاً از اين سلول، اين سئوالات را نپرس. به قول علی بن ابيطالب همين بس برای انسان که قدر خودش را نشناسد.
زود او را بردند. از شاهين شهر اصفهان بود و در رابطه با مجاهدين دستگير شده بود. البته از همان شاهين شهر، امثال رحمان شجاعی دلير و بُرنا هم بودند. کسانيکه گرچه شکنجه گران به آن ها فحش میدادند، گرچه زير فشارهای طاقت فرسا بخش اعظم اطلاعات شان را میگرفتند، اما در برابر آرامش و وقارشان لنگ میانداختند.
از فدائيان:
• اسفنديار قاسمی معلم با احساس خوزستانی و نيز قادر جرّار، آن انسان شريف (که با موج قتل عام سال ۶۷ اعدام شدند)
از مجاهدين:
• مهرداد (محمد رضا) آغر
• جعفر قنبری کرمانی
• برادری اهل سبزوار [...]
• رحمان شجاعی که به عمرم نديده ام کسی اندازه او شکنجه شده باشد،
• فرخزاد اتراک (علی) که روحی از آتش داشت.
از آرمان مستضعفين:
• برادران طباطبايی ـ از جمله زندانيان هتل اموات بودند که اعدام شدند. طباطبايی ها اهل قمشه (شهرضا) بودند.
کسان ديگری هم از اين زندان اعدام شدهاند اما اطلاع دقيق ندارم.
فرخزاد و رحمان را ديده بودم. ماه بودند. ماه...
ای جان به فدای آنکه پيش دشمن تسليم نمود جان و تسليم نشد
ناگفته نماند پدر طباطبايی های شهيد نيز روزی که بر سر مزارشان رفت، دّق کرد و همانجا به خاک افتاد. نام برادر کوچک طباطبايی ها محسن بود...چه انسان های نازنينی. دائم ترانه شمع شبانه را میخواندند
***
و اما آنچه مرا به ياد آن روزها انداخت خاطره هفت سين نوروز است.
میدانستم سينها بايد پارسی باشد، با بند واژهٔ «س» آغاز شود، ريشهٔ گياهی داشته باشد، خوردنی باشد و
اسم مرکب نباشد. (يعنی نام آنها از واژههای ترکيبی مانند سبزی پلو، سير ترشی، سيب زمينی و مانند آنها ساخته نشده باشد.)
میدانستم که در ميان ميليونها واژههای پارسی، نميتوان هشتمی را برای هفت سينهای آشنای نوروزی پيدا کرد که دارای پنج ويژگی فوق باشند.
سعی کردم سخت نگيرم و از ويژگيهای مشخص هفت سين بگذرم ولی به هر قيمت شده در سلول زندان، يک «هفت سين نوروز» جور کنم.
گاه و گدار از ملاقاتی ها ميوه میگرفتند و من هم يک سيب داشتم، سکه هم داشتم، علف کوچکی را هم از گوشه ديوار پيدا کرده بودم که بشود سبزی. از سماق و سمنو و سرکه و سنجد خبری نبود.
در سلول حبه قند داشتم و به خودم گفتم چهار تا حبه قند میگذارم به نیّت سرکه و سمنو و سنجد و سير...راضی نشدم.
تلاش کردم با تکه های پارچه، به حبه های قند، لباس سنجد و سير بپوشم.
موفق شدم از خمير نان و آب دهنم کمی چسب درست کنم، سپس با دندان تکه زردرنگی از زيرپوشم را کندم و به يکی از حبه های قند چسباندم. شد سنجد.
چند حبه قند را هم دور تکه سپيدی پيچيدم تا شبيه سير بشود و شد. از خير آينه ماينه هم گذشتم.
حالا ۵ تا سين دارم و مانده بودم با سمنو و سرکه چه کنم...
سال به زودی تحويل میشد و من دستپاچه شده بودم. همين جور الکی با دست هايم سر و رويم را مرتب کردم. اشک در چشمم و لبخند بر لبم با هم حرف میزدند...
زود آنچه را داشتم در سينی گذاشتم و با خودم گفتم سينی خودش با سين شروع شده و خود سلول هم يک سين... پس ۷ سين را دارم...
سيب. سبزی. سکه. سنجد. سير. سينی و سلول
در حاليکه هم میخنديدم هم میگريستم اين شعر مولوی را زمزمه میکردم :
از عشق زنده بايد، کز مرده هيچ نايد
دانی که کيست زنده؟ آنکو ز عشق زايد
از ستم بيزار بودم و در نبرد بين تاريکی و نور، کنار گود ايستادن را نمیپسنديدم، تن به پذيرش هيچ پاداشی (هيچ پاداشی) نداده و به هنگام نياز بزرگ نمیترسيدم از اينکه حتی به خدا، به آن دوست که نزديک تر از من به من است و به سرای جنت اش هم نه بگويم.
او برايم، نه مخلوق ذهن، نه روح اين جهان بی روح، نه توجيه گر شقاوت و اسارت و ازخود بيگانگی ـ بلکه همدم، همنشين، بهار، راز رازها و قانونمندی قانونمندی ها بود.
به خودم میگفتم اگر دست خدا از آستين قانونمندی ها بيرون میآيد ـ پس چرا حاصل آن همه فداکاری بايد اين حکومت سياه باشد؟
از مشروطيت به اين سو کدامين روز بوده که سياوشی به خاک نيافتاده و ابراهيمی در آتش نرفته است؟ آيا برآيند آنهمه جانفشانی، حکومت تزوير و ريا است؟ آيا مردم فداکار و فرهيخته ايران، شايسته چنين حکومتی بودند که از پستان دين شير دنيا میدوشد؟ آخر اين چه قانونمندی است؟ چرا همه چيز وارونه است؟ چرا «ماهی ها حوض شان بی آب است»؟
دلم نمیخواست مثل شاعر شيراز بگويم
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش.
***
وقت تحويل، باران سئوال بر من میباريد...
اگر دست خدا از آستين قانونمندی ها بيرون میآيد ـ پس چرا حاصل آن همه فداکاری بايد اين حکومت سياه باشد؟ اگر هم دست خدا از آستين توده ها بيرون میآيد که آنها در بند گرفتاری های زندگی، اسير و ابيرند و عملاً راه به جائی نمیبرند، جيک بزنند سر و کارشان با کرام الکاتبين است...
ای خدای صبور و غيور که بی شمشير کشتن، کار توست، کی میگذرد اين روزهای تلخ تر از زهر؟
کاسه صبر ما لبريز شده،
ای خدای حّی و قيوّم نگاه کن...
همه تباهی، همه سياهی، مگر شب ما سحر ندارد؟
خدايا اگر کری، که بگو...
لابد محوّل الحول و الاحوال يعنی آنکه بايد بجنبد و روز و روزگار را دگرگون کند ـ خود ما هستيم.
آيه ۱۱ سوره رعد که
إِنَّ اللّهَ لاَ يغَيرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی يغَيرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ (خدا سرنوشت هيچ ملتی را تا خود عوض نشوند، تغيير نمی دهد) ـ با من دعوا میکرد و به چالشم میگرفت...
کفرگوئی را کنار گذاشتم و به خودم هی زدم:
صبور باش و حوصله کن، تيغ حلم از تيغ آهن تيزتر است.
گر دردی از او بردی، صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او بردی، صد طعنه به مرهم زن
خون يک نيايشگر در رگ هايم میدويد، به خودم هی زدم که زندگی هست، هميشه بوده و خواهد بود و اين يعنی خدا...تمام کن ديگه،
بسّه... بهار در راه است.
سال نو دَر زد و يکراست آمد توی سلول... بازجو نبود که حتی از شنيدن صدای پايش میلرزيديم. صدای پای بهار بود و بهار زيبا، نه يکدستی میزد و نه شلاق داشت...
بهار دَر زد و يکراست آمد توی سلول. نگفت آهای زندانی چشمبندت را ببند و رو به ديوار بايست.
آمد توی سلول و همنشين ام شد.
در اين بهار به همنشين نياز داشتم. پوک ترين گردو نيز دوست دارد بشکنندش، من که پوسته خشک همان گردو هم نبودم.
***
با اينکه تن و زمين را به روياروئی ملکوت و آسمان کشيده بودم، با اينکه به زمين وفادار بودم و از کودکی با کسانيکه از اميدهای ابَر زمينی سخن میگفتند ميانه ای نداشتم ـ زمزمه کردم:
يا مقلب القلوب والابصار؛
يا مدبر الليل و النهار؛
يا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
ای که در دلها و ديدگان ولوله میاندازی و انقلاب میکنی، ای دگرگون کننده روز و روزگاران،...شام تار ما را سحر کن
ولی خدا گوشش بدهکار نبود و سالهای سال است که نيست... اصلاً سايه اش سنگين شده...
دوست ندارم قول «کافکا» را بپذيرم گه گفت: همه چيز وهم است.
هيچ چيز عبث و بيهوده نيست. هيچ چيز، اما شايد تمام اهداف و آرمانهايی که فراتر از بشرند، بايد از بين بروند يا از بين رفتهاند و بشر خود بايد معنای زندگیاش را بسازد...
بايد در اين شب تيره و تار که دم به دم بيشتر در تاريکی فرو میپيچد، برخيزد و خودش، خود خودش فانوس ها را روشن کند. خدا رفته مرخصی.
میدانم که «در دل دوست به هر حيله رهی بايد کرد» اما در اين شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هائل، خدا کجاست؟ حّی و حاضر است؟ او هست اما ما کوريم؟ هر جا که باشيم هست؟ در جائی نيست جز همه جا؟...مگر قرار نبود از رگ گردن هم به ما نزديک تر باشد؟ اما میبينيم که غيب اش زدهاست.
شايد در شرايطی که الهه تکامل چاره ای ندارد جز آنکه شراب خود را در کاسه سر شهيدان بنوشد، خدا در زير تعزير اين زمانه پر نيرنگ، جان داده و ما او را کشته ايم... شايد به قول نيچه، خدا مردهاست...
***
خدا نکند که خدا مرده باشد...
همنشين بهار
[email protected]